Friday, September 15, 2006

"داچا" by Sara

اتاق ِ من یک داچا ست. داچا؛ کلبه های چوبی ِ پایه بلند در دشت های پربرف ِ روسیه، محصور میان ِ درختان ِ غان. بله. اتاق من سومین اتاق از دومین طبقه ی هفتمین خانه ی اولین کوچه ی چهارراهی در تهران یا اولین اتاق از سومین طبقه ی اولین خانه ی اولین کوچه ی چهارراهی در سیدنی نیست. هر از گاهی که در ِ این اتاق بسته باشد، من ساکن تنها داچای چندمین تپه ی پربرف ِ سیبری هستم.
برف و برف و برف. چشمان ِ من تنها در داچا به نور کم عادت دارند. بیرون از آن همه جا سپیدی خیره کننده ی برف و هوهوی باد و سبزی درختان ِ غان است. من اینجا خودم را کشف می کنم و از کنارش، دنیا را.
من تنها نیستم. آدم های تمام کتاب هایی که خوانده ام با من اند. مثلا الان آقای ک. آن گوشه ی اتاق، پشت میز شق و رق نشسته و مدارکش را برای چند هزارمین بار می خواند. گره گور زامزا روی تخت افتاده و سعی دارد به روی پاهایش برگردد. وینستون اسمیت کنارتنها پنجره ی کوچک بخار گرفته ی داچا ایستاده و با نگرانی انتظار بازگشت جولیا را می کشد. بقیه را نمی بینم. به گمانم برای برف بازی رفته باشند بیرون. من از دنیای کتابهایی که می خوانم خلاصی ندارم. من اسیر می شوم. با سر به درون داستان پرت می شوم. می شوم آنا کارنینا و خودم را پرت می کنم زیر قطار، یا در استحاله ای زوربا می شوم و شادمانه می رقصم. تقریبا همه جا مدتی زندگی کرده ام. حتی گاهی به جای این یا آن شخصیت حبس کشیده ام، آدم کشته ام. من سارا نیستم، سلوچ ام. جایم در خانه ام خالیست. مرگان چشم به راهم است. من در این داچا اسیرم

2 comments:

LT said...

چقدر حس میکنم اینها رو سارا. زندگی توی دنیای کتابها. الان مدتهاست که گم شدم .کدوم دنیا واقعیه؟

Niloofar said...

من همیشه عاشق زندگی توی این دنیای غیر واقعی ام . فکر می کنم از همه چیز واقعی تر و زیبا تره.
مرسی از این پست. خیلی زیبا بود.