Showing posts with label Carlos Hani. Show all posts
Showing posts with label Carlos Hani. Show all posts

Tuesday, November 21, 2006

"بوی ماهی" by Carlos Hani

وقتی پنج سالش بود, دم عید, با عمو و باقی فامیل رفته بودن بابلسر. اون روز به هوای این که عصری میخواست بره بازار ماهی فروشا , تند تند مشقای روز سوم عیدش رو انجام داد و دفترچه نوروزی رو انداخت گوشه اتاق و رفت به بابا بزرگش گفت که حاضره
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینا چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جایهو ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زیرکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو قورت داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد


الان , بعد کلی سال,هر موقع بوی ماهی میاد گوشش داغ میشه

Wednesday, November 15, 2006

"چاله" by Carlos Hani

همه بد بختی ها میریزه توی چاله. چاله آدم متعهدیه و وقت شناسه. یه ارتشی بازنشسته. دو روز که فهمیده که سرطان پروستات داره. آدم اتو کشیده ای و سر و وضع مرتبی داره . صد و ده ساله با زنش قهره .سر چی؟ دیگه یادش نمیاد ولی همیشه به این فکر میکنه اگه یکمی سر زن گرفتن عجله نمیکرد حالا کوکب خانوم و داشت...چاله از تخمه خوردن تو ماشین خیلی بدش میاد. تلوزیون با صدای بلند هم اون رو به مرز جنون میرسونه.چاله بقول خودش " طاغوتیه" دویست بار هم قسم خورده که رو ز 12 فروردین به جمهوری اسلامی رای منفی داره یه دفعه زنش جلو کوکب خانوم بهش گفت که بقول امروزیا که " کنتر" نداره. چاله که تا بنا گوش قرمز شده بود و لرزش دستاش رو زانو رو بوضوح میشد دید رو به زنش کرد و گفت امثال شما به اینا رای دادین..
حالا چاله سر پوکرهم دیگه تمرکز نداره این فکر پروستات دائم تو سرشه.

Thursday, November 09, 2006

حالا بر عکس by Carlos Hani

مهین بر عکس آدمهای دیگست. صبح ها می خوابه شب ها کار می کنه . مهین کمی بفهمی نفهمی تپلیه. اون رو سرش راه میره و با پاهاش فکر می کنه.باسه همین کفشاش نو مونده ولی هر از گاهی مجبوره کلاهش رو عوض کنه. از فکر کردن با پا لذت میبره این بهش غرور میده که با همه فرق میکنه وبقول مامانش از همه یه سر زانو (گردن) بالا تر و بهتره. اون دوست داره آدم ها رو واروونه ببینه یا بقول خودش از یه " زاویه" دیگه. مهین دختر حساسیه و خیلی نمیشه پا به پاش (سر به سرش) گذاشت. مهین دنبال یه پسر پا به زیر می گرده ولی کلا" از آقایون خوشش نمیاد. مهین دختر تحصیل کرده ای و برای ادامه تحصیل به فرنگ اومده ...