Friday, March 23, 2007

Friday, March 09, 2007

Don't tell me I am delusional!

Most of you know that I refer to myself as "the city gal". I am the woman in the suit that you see on the train home everyday. So, I apologize if this post is breaking the romanc of this blog.

Sunday night I usually entertain myself to some Desperate Housewives. Funny, but to some extent, like Sex'n The City, educational! You ask why? For example, take this week's Gabriel's quote: " I am too hot for you". That is the most practical lesson I have learned about self-confidence. I have been practicing that line, since!

Unfortunately, last weekend, after the Desperate Housewives, the showed a new episode of Nip/Tuck, or as I call it "the freak show"! I take everything in that show with a grain of salt, but when Julia (pregnant) told Sean (husband) that because of the baby's position she can't have sex, something buzzed in my head: "I knew it!". Pregnant sex is a myth! An urban legend!

First of all, how many men get aroused by looking at a huge bump on a woman's body? Thinking that while you are doing it, someone else is there, too is the most "unsexiest" thing I can imagine!

Since Sunday, I have been trying to put 2 and 2 together:

1- 9 months of discomfort, pain and looking like a whale
2- giving birth as if one's vagina is a highway
3- minimum 2 months recovery from birth
4- having to stay at home all day
5- not sleeping for at least 4 month and nursing a crying baby
6- not looking like the young, slim and fit woman
7- husband complaining about lack of sex
8- husband complaining about lack of time with his buddies
9- husband depressed about his new life
10- husband no more interested in the woman that has given birth

Oh my god! Don't tell me I am delusional, because I hear it from guys in their 20s and 30s all the time: "once a woman has given birth, she is barely good for cuddling".

To think of it, now that I still am good looking, young and fit, I can barely find a faithful man, let alone when I am big, tired, with a crying baby in my arms!

Now the goverment keeps wondering why the new generation of women are not having babies!

Wednesday, March 07, 2007

Cycle of life


This is us!
One day there, happy faces and big horizon in front,
The other day, melting and joining the river of life,
And this cycle goes on and on and on …
It is nice that the end of each spring is the start of another life



Monday, March 05, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر


احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي!‌ احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.

پايان