Showing posts with label Niloofar. Show all posts
Showing posts with label Niloofar. Show all posts

Tuesday, August 07, 2007

غذاي خانگي


امشب شام غذاي خونگي داشتيم. شنيتسل مرغ با خيار شور. عليرضا همه خيارشورهاي مرا هم خورد. وقتي به مامان گفتم مامان سيگارش را روشن كرد. وقتي مامان زياد سيگار مي كشد خيلي بد اخلاق مي شود. داشتم كارتون نگاه مي كردم كه سرم داد كشيد بروم توي محوطه بازي كنم.همش تقصير عليرضا ست . مي دانم حالا مامان دارد هي سيگار مي كشد و با خاله منير حرف مي زند. خاله منير را دوست ندارم. بابا هم خاله منير را دوست ندارد. عليرضا ولي خيلي دوستش دارد. بس كه خاله منير براي عليرضا از كانادا سوغاتي مي آورد. عليرضا هميشه در اتاقش را مي بندد و نمي گذارد من با پلي استيشنش بازي كنم. مي گويد من خرابش مي كنم. من پاي تلفن به به خاله منير گفتم كه برايم باربي بياورد ولي خاله منير فقط برايم شكلات آورد. مامان مي گويد وقتي رفتيم كانادا من يك عالمه باربي خواهم داشت. عليرضا خيلي دوست دارد زودتر برويم كانادا. عليرضا خيلي بد است. خيلي مرا اذيت مي كند. بابا را هم خيلي اذيت مي كند. هي در اتاقش را محكم مي كوبد به هم بعد بابا عصباني مي شود مي رود توي اتاق كتكش مي زند. مامان هي جيغ مي زند و به بابا فحش مي دهد. بعد بابا مي آيد توي محوطه بعد مي رودتوي ماشين مي نشيند سرش را مي گذارد روي فرمون و گريه مي كند. خانه بازي من گوشه محوطه بغل جاي پارك ماشين بابا زير شمشمادها ست. بابا نمي داند من هميشه وقتي توي ماشين گريه مي كند مي بينمش. من بابا را خيلي دوست دارم. بابا هيچ وقت مرا كتك نمي زند. عليرضااين چيزها را نمي فهمد. مي گويد من خودم را براي بابا لوس مي كنم. بهش مي گويم خب تو هم اينقدر نگو مي خواهي بروي كانادا اون وقت بابا باهات مهربون ميشه. عليرضا لج كرده است. مي گويد مدرسه نمي روم. بابا مي ايستد وسط خانه دستهايش را به كمرش مي زند و سر مامان داد مي زند. مامان عليرضا را بغل مي كند و مي گويد پسرم خوب مي كند. اينجا با چه آينده اي برود مدرسه؟ بابا به خاله منيرفحش مي دهد. مامان مي گويد بابا نبايد اين حرفها را جلوي روي من بزند. مامان اين روزها همش سيگار مي كشد و گريه مي كند. ديگر برايمان غذا نمي پزد. همش مي رود كلاس زبان. مامان خيلي خوشگل است. من وقتي جلوي آينه به خودم نگاه مي كنم آرزو مي كنم وقتي بزرگ شدم شبيه مامان بشوم. مامان مي گويد من اصلا به او نرفته ام و عين عمه مريم هستم. عمه مريم بد اخلاق است. چاق و زشت است. عمه مريم خيلي با مامان بد است. هميشه به من ميگويد مامان يك روز بالاخره توي جهنم خواهد سوخت. عمه مريم مي گويد هر كسي كه چادر سرش نكند و نماز نخواند خدا دوستش ندارد. مامان هيچ وقت خانه عمه مريم اينها نمي آيد. من و بابا و عليرضا هميشه تنهايي مي رويم. خانه آنها خيلي از خانه ما دور است. عليرضا ميگويد ما غرب غرب تهرانيم و آنها شرق شرق تهران. هميشه بايد كلي توي ماشين بشينيم و ترافيك را تماشا كنيم. من كه هر وقت مي رسيم خوابم برده است. ما هميشه توي اتاق خانم جان مي نشينيم. بابا مي گويد كه خانم جان مادربزرگ من است. خانم جان هميشه روي زمين خوابيده و هميشه بوي بدي مي دهد. عمه مريم هميشه اولش مهربان است. برايمان شيريني خانگي نخودچي مي آورد . و بابا را بغل مي كند. بابا برايم گفته كه وقتي بچه بوده توي همين خيابان عمه مريم اينها زندگي مي كرده اند. من عمه مريم را دوست ندارم. مي روم بغل بابا و دستم را دور كمرش سفت مي كنم و فورا چشمهايم را مي بندم و خودم را به خواب مي زنم. بابا به عمه مي گويد من هميشه توي ماشين خوابم مي برد.ولي من خوابم نمي برد. از بوي اتاق خانم جان بدم مي آيد. ولي خيلي دوست دارم بغل بابا بخوابم. بابا هي به عمه مريم مي گويد كه شرمنده است. تا عليرضا مي رود اتاق پسر عمه، عمه مريم فوري مي زند زير گريه . بعد مامان را نفرين مي كند. بابا جلوي عمه مريم خيلي از مامان تعريف مي كند. دروغكي مي گويد كه مامان سرش درد مي كرده وگرنه مي آمده. عمه مريم هميشه مي گويد ما بايد خانم جان را ببريم خانه خودمان. بعضي وقتها آنقدر به بابا فحش مي دهد و نفرين مي كند كه من الكي از خواب بيدار مي شوم. آن وقت ديگر نفرين نمي كند . مرا بغل مي كند و بهم مي گويد اين لباسي كه تنم كرده ام را هيچ دختر خوبي تنش نمي كند. مامان مي گويد وقتي برويم كانادا برايم كلي لباس صورتي با عكس باربي مي خرد. من نميدانم كانادا چه شكلي است. عكسش را خاله منير نشانم داده است . توي عكس خاله منير خودش تكي ايستاده بود و پشت سرش آب از بالا مي ريخت پايين. عليرضا مي گويد كانادا بزرگترين آبشار روي زمين را دارد. من تا حالا آبشار نديده ام ولي فكر نكنم هيچ از كانادا خوشم بيايد.بابا امروز كه از سركار آمد خانه خيلي خوشحال بود. مامان لباس خوشگل پوشيده بود و مي خنديد و بابا بغلش كرد. مامان هيچ وقت نمي گذارد بابا بغلش كند ولي امروز گذاشت.. هر 4 تايمان كنار هم نشستيم و شنيتسل مرغ خانگي خورديم. عليرضا همه خيارشورهاي مرا خورد. حالا من نشسته ام توي خانه بازي ام بغل شمشادهاي محوطه و بابا دارد توي ماشين گريه مي كند.بابا نمي داند من نگاهش مي كنم. بابا مي گويد وقتي برويم كانادا بدبخت مي شويم. من نمي دانم بدبختي چطوري است.

Thursday, July 12, 2007

زنان سرزمينم" ازنیلوفر"


تو ٬ با گیسوان افشان سیاهت و مژگان بلندت ایستاده ای.

نگاه می کنی به بی انتهای روبرو و به سیاهی پشت سر.

همیشه تنهایی. سیاهی چشمانت تنهاست و گیسوان وحشی ات حیران.

هیچ کس لبخندت را نقاشی نمی کند.

آن قدر نخندیده ای که خندیدن از یادت رفته است.

بلند می خندی و هیچ نمی دانی شادی چیست.

نامت آزاده است و آرزو . و تو چه می دانی از آزادی؟ و تو چه می دانی از آرزو؟

دلت پر از رازهای پنهان است.

راز نگاههای یواشکی یاد تنها باری که اگر دلت لرزیده بوده.

راز غصه هایی که راه گلوت را بسته. راز بزرگ بی آرزویی.

تو حتی عروسک کوکی هم نیستی. که با فشار هرزه هر دستی٬ فریاد خوشبختی سر دهی.

تو٬ خوشبختی را ٬ آرزو را و آزادی را یک جا کنار گذاشته ای.

گیسوان سیاهت را زرد می کنی و لالایی می خوانی.

تو از نسل شهرزادی ولی هیچ قصه ای نداری.

بی آرزو و تنها ایستاده ای و نگاه می کنی به بی انتهای تو خالی روبرو.

Monday, April 09, 2007

ستاره هاي قرمز

چراغ مهتابی راهرو چشمک میزد و با هر بار روشن شدن سکوت را میشکست. سیگار روشن را روبروی چشمانش نگاه داشته بود و به سوختن کاغذ دور سیگار خیره شده بود . بوی دود فضای اتاق را گرفته بود . دوست نداشت به جاسیگاری نگاه کند مدتها بود که دندانهای زرد شده اش را هم دیگر صبحها موقع ریش زدن نگاه نمیکرد .آخرین بار که رفته بود خانه مجبور شده بود دو روز تمام سیگار نکشد گرچه مادراز دیدن به قول خودش قد و بالای رعنای تنها پسر آنقدر سرخوش بود که بشود با کمی مهارت در خانه هم دزدکی سیگار کشید ولی او نمیدانست چرا جلوی مادرهنوزمثل دوران کودکی دلهره دارد. تحمل دو روز دوری از سیگار همراه با کوهی از قربان صدقه های مادر و نگاههای دزدکی دختر مهوش خانم با آن مچ پاهای کلفت و صورت پوشیده از مو و پزدادنهای خاله به اهل محل بابت خارج رفتنهای او چنان کفرش را در آورده بود که دیگر حاضر نبود برود خانه این اواخر حتی جواب تلفنهای مادر را هم درست و حسابی نمیداد .

دود را عمیق به درون سینه کشید و سعی کرد به مادر فکر کند.به سیگار فکر کند میتوانست حتی به جلسه امروز صبح هم فکر کند. به هر چیزی به غیر از دیورا روبرو و میز چسبیده به پشت دیوار و چشمهای براقی که حس میکرد از پشت دیوار به او خیره شده اند. ولی بوی عطر پراکنده در فضا حتی با وجود بوی دود به تمام سلولهایش نفوذ کرده بود . حس میکرد وزنه ای سنگین تر از آنچه بتوان تحمل کرد از پشت دیوار تمام وجودش را به سمت خود میکشد درست متل قانونهای فیزیک .
صداي پاي دختر را كه شنيد سيگارش را خاموش كرد و سرش را پشت مانيتور مخفي كرد و چشمهايش را به صفحه كليد دوخت. یک لحظه ترسید که قلبش از سینه چنان کنده شود که روی صفحه کلید پخش شود .همان بوي هميشگي چهار ماه گذشته فضاي اتاق را با شدت بیشتری پر كرد. اولين بارهم كه دختررا روز مصاحبه ديده بود اول از همه همين عطر بود كه برايش عجيب بود. هفته پیش در خیابان وزرا بی اختیار روبروی یک عطر فروشی نگه داشت . مرد فروشنده به خیال اینکه او میخواهد برای تولد دوست دخترش هدیه بخرد همه شیشه های عطر را برایش آورده بود ولی هیچ کدام از آنها بوی دختر را نمیداد.وقتی دوباره سوار ماشین شد نیم ساعت نشست و به صورت خودش در آیینه ماشین نگاه کرد . تمام آن شب فکر کرده بود که این بو حتما از سلولهای بدن دختر پخش میشود حتی سراغ کتابهای قدیمی اش هم رفته بود .فکر میکرد شاید جایی در میان انبوه تعاریف خدا صحبتی هم از بوی مست کننده دخترشده باشد.
انگشتانش محكم و بي هدف حروف انگليسي را فشار دادو نگاهش . همان طور كه سرش را پايين نگه داشته بود به سمت دستان دختر رفت كه حالا كنار ميز ايستاده بود. پليور بنفش از زير آستين مانتومشکی دختر بيرون زده بود .دستهايش سفيد بود.
چقدر دلش ميخواست بداند آيا پوست دست دخترهمانقدر كه به نظر ميرسد لطيف است؟ بچه که بود پشمک خیلی لطیف بود . بزرگتر که شد فکر کرد لطیف تراز شعر چیزی نیست .سالها بعد موهای بور دختری که اولین بار با او خوابیده بود به نظرش لطیف رسیده بود. از آن به بعد سالها بود که از چیزهای لطیف خنده اش میگرفت .
دختر نقشه را لاي انگشتان يك دستش نگه داشته بود و با دست ديگر خودكار قرمز را بین دو انگشت به آرامي تكان ميداد. ناخنهایش کوتاه و مرتب بود و درست مثل شیشه تمیز از دور برق میزد .
- ببخشد آقاي مهندس مزاحم شدم ….
سرش را بلند كرد ... تمام توانايي را كه در خودش سراغ داشت جمع كرد تا صدايش نلرزد.
- ا ... شما كي اومدين تو؟ بس که سرم شلوغه نفهمیدم اصلا . خب تموم شد ؟
دختر لبخند زد.سعی میکرد به چشمان دختر خیره نشود .مطمئن بود دختر حالت غیر عادی اش را تشخیص میدهد . موهای دختر از زیر مقنعه بیرون زده بود و روی پیشانی اش سرگردان بود . حس میکرد از همه جزئیات صورت دختر تنها برق چشمهای مشکی اش را میتواند ببیند.

- راستش هنوز نه ..يعني خيلي زياده من نميدونم چطوري امشب ميتونم اينهمه رو تموم كنم ...

دستش را از روی صفحه کلید برداشت و به ساعتش نگاه كرد . با وجود همه دلهره ای که حضور دختر ایجاد کرده بود حس میکرد آرامش عجیبی حرکاتش را کنترل میکند .
خندید
- هنوز سر شبه ...تموم ميشه ..يعني بايد بشه ... قانون اينجا رو كه ميدونين ...نميشه نداريم .
دختر ابروهایش را بالا انداخت چشمهايش هنوزبرق ميزد
- چشم من سعي خودمو ميكنم ...ميتونم ازتون يه سوالي بپرسم؟ من اينو نميدونم بايد چيكار كنم ؟
حس کرد کاملا به اوضاع مسلط شده است.
- خواهش ميكنم ..ببينم چيه؟
دختر جلوتر رفت و نقشه را روي ميز پهن كرد . بعد ميز را دور زد و روي صندلي كنار او نشست و خودكار قرمزش را روي نقشه گذاشت .
- ببخشيد من همينجوي بدون اجازه نشستما ...ميدونين به نظر من ...
به آرامی گفت
- خواهش ميكنم ...بشينين
دختر خنديد و گوشه لبش چال افتاد صندلي را جلوتر كشيد و روي ميز خم شد. کودکانه گفت :

- فکر کنم تا به حال آدم به پرروئی من ندیده باشین. میدونین دکتر از دست سوالهای من همیشه دادش به هوا بود . به نظر من اینجا یه اشتباه اساسی شده ....
سعي ميكرد ذهنش را روي حرفهاي دختر متمركز كند . انگشتان دختر بر روي نقشه بالا و پايين ميرفت و او به تنها چيزي كه ميتوانست فكر كند اين بود كه آيا اين دستها گرمند يا سرد . نفس كشيدن برايش سخت شده بود آرزو ميكرد همان لحظه كتش را در بياورد .نگاهش از روی نقشه مژه های بلند دختر را دنبال کرد که فاصله شان تا نفسهای او کمتر از چند سانتی متر بود . يك لحظه خواست دستش را روي دست دختر بگذارد .حس کرد در تمام زندگی هدفی از این مهمتر نداشته است اگر دستهای دختر را لمس میکرد .اگر سرش را پائین می آورد و انگشتان باریک او را میبوسید. کارش در این دنیا به پایان میرسید. آرامش مطلق.
در تمام زندگي اش فكر ميكرد آدم با دل و جراتي است . يعني همه ميگفتند كه هست .چه در روزهای آب زرشک فروشی دوران بچگی و چه وقتی تهران دانشگاه قبول شده بود .حتی همان روزهاي دانشجويي كه از تهران براي مادرش پول ميفرستاد هم استادش ميگفت آدمي به مايه داري او نديده است . اولين باري قرارداد را به نفع شركت تمام كرده بود رييسش گفته بود كه تو دل شير داري . در دو روز تعطیلات آخر هفته اولین ماموریت ژاپن با آن مهندس ژاپنی همه بارهای توکیورا گشته بود و وقتی با دختر ژاپنی که جایزه شرط خوردن بیشترین ویسکی بود به اتاق حسن رفته بود حسن مات و مبهوت گفته بود که "توی این مملکت غریب بابا تو چه دلی داری."
دختر دستهايش را عقب برد و بلند تر پرسيد
- نظرتون چيه آقاي مهندس ..
سينه اش را صاف كرد و سعي كرد قيافه ريس مابانه هميشگي اش را بگيرد به قول حسن همه پيشرفتش را مديون همين قيافه بود .
- من كه نبايد بگم ...
دختر لبخند زد و گردنش را به چپ خم کرد
- وای شما از دكتر هم سختگير ترين !
دكتر را از سال اول دانشگاه ميشناخت . روز دفاع پروژه كارشناسي ارشد دكتر به او گفته بود كه افتخار میکند او دانشجویش بوده است و آن روز او بیهوده فکر کرده بود به هر چه میخواسته رسیده است. 4 ماه پيش كه به دكتر زنگ زد تا برای کار درشرکت خودش يكي از دانشجوي هاي خوب را به اومعرفي كند اصلا نميتوانست حدس بزند که دانشجوي مورد تاييد دكتر یک دختراست. دكتر هيچ وقت با دختر ها ميانه خوبي نداشت. معتقد بود كه پول مملكت را به باد ميدهند درس ميخوانند وآخرش هم هيچي به هيچي.

همان سال اول دانشگاه وقتی آن دختر همکلاسی توسط حسن پیغام داده بود که "بهش بگو دور و بر من نپلکه " او دور همه دختر ها را خط کشیده بود . حتی آن زن هم که چند سال پیش در کلاسهای شناخت بودا مدتی با هم روی ترجمه چند هایکو کار کرده بودند از نظر او موجود پر ادعاعی بود که حتی به درد خوابیدن هم نمیخورد.

بعد از استخدام دختر حسن كلي به او خنديده بود و با شيطنت گفته بود " تو كه هميشه ميگفتي دخترا محيط شركتو خراب ميكنن ... چي شده حالا ؟" و او با لحني كه سعي ميكرد خودش را هم قانع كند گفته بود " نه بابا این خیلی بچه است ...دکتر معرفی کرده ... ميدوني معدل دانشگاهش چنده؟ تازه من فکر میکنم دختر ها خيلي بيشتر دل به كار ميدن "
به احترام دكتر حاضر شده بود دختر براي مصاحبه بياد . روز مصاحبه اولين حرفي هم كه به دختر زده بود همين بود . ولي دختر به چشمهایش خيره شده بود و خيلي جدی گفنه بود
- ميشه خواهش كنم سيگارتون رو خاموش كنين ... نه براي سلامتي شما خوبه نه من
خنده اش گرفته بود . و در حالي كه سيگار را در جاسيگاري فشار ميداد گفته بود
- خانم اینجا محیط کاره .بچه بازی که نیست . تا حالا اینجا کسی به من همچین حرفی نزده .
و دختر خيلي جدي جواب داده بوده
- خب لابد هيچ كس اينجا سلامتي شما براش مهم نبوده.
و او فکر کرده بود که سلامتی او جز مادرش تا به حال برای هیچ کس مهم نبوده است.
نمي دانست همين جواب دختر بوده كه باعث شده دستهايش داغ شوند يا چشمهاي مشكي و براق او .
یادش می آید روز مصاحبه آنقدر پیشانیش داغ شده بود که مطمئن بود سرما خورده است.
هر سوالی کرده بود دختر پاسخ داده بود

دختر نقشه را از روي ميز جمع كرد
"باشه آقاي مهندس من خودم پيدا ميكنم " و به طرف در اتاق رفت
او با صداي آرامي گفت
- مطمئنم پيدا ميكنين
دختر هنوز به در اتاق نرسيده بود كه در باز شد . حسن با پالتوي هميشگي و سامسونت رنگ و رو رفته اش وارد شد
- به سلام خانوم مهندس .... شما هنوز نرفتين خونه؟ ساعت نزديك 8 شبه .
- سلام ... والله به قول آقاي مهندس هنوز سر شبه ! فكر كنم با اين برنامه اي كه برام ريختن تا 10 11 باید اینجا باشم .
حسن ابروهایش را بالا انداخت و سرتا پای دختر را نگاه کرد .
- شما حرفاي آقای مهندس رو جدي نگيرين ..امروز نشد فردا ..من ميدونم كه به هيچ كجا بر نميخوره
بعد به او رو كرد و گفت
- اين خانوم مهندس ما رو اينقدر اذيت نكن ...
دختر سرش را برگرداند و به چشمهاي او نگاه كرد ... هنوز چشمهايش برق ميزد
فكرش اصلا كار نميكرد با دستپاچگي گفت
- من اذيتشون نميكنم اگه ميخوان برن ميتونن برن
حسن لبخند شيطنت آميز هميشگي اش را تحويل داد
- زود باشين تا آقاي ريس نظرش عوض نشده وسايلتون رو جمع كنين ...
و آرام تر از قبل ادامه داد:
- اگه افتخار بدين امشب برسونمتون ... ديروقته براتون مشكل ايجاد ميشه . توي اين سرما ماشين گير نميادا
دختر به ساعت نگاه کرد و گفت
- مسيرتون ميخوره؟ اگه نه اصلا مزاحم نميشم
او خودكار روي ميز را برداشت . سرش را پاين انداخت و به خودكار نگاه كرد .
حسن با لحن هميشگي گفت
- افتخار ميدين ...
دختر در را كه بست صداي پايش از دور شنيده شد .
با خودكار روي ميزبه آرامي ضربه زد سرش رابالا آورد و به حسن نگاه كرد و گفت:
- ميدوني كه من از اين كثافت بازيهات تو محيط كار خوشم نمياد
حسن كيفش را روي ميز گذاشت و يك پايش را روي صندلي و در حالي كه بند كفشش را ميبست گفت
-حالا كثافت كاري من شد؟ وقتي با ماشين آخرين مدل جنابعالي ميريم ميرداماد كثافتكاري نيست حالا هست ؟ تو چت شده ؟
خودكار با شدت به ميز ميخورد
- هیچی من فقط نمی خوام آبروی شرکت بره خوشم نمياد از اين حرفها توش باشه.
- خودت اين خانوم رو استخدام كردي . حالا تو صبح تا شب نشونديش ور دل خودت باهاش ور میری هیچی نیست؟
ایستاد و انگشتانش را لای موهایش برد سعی کرد خودش را قانع کند
- من فقط نمیخوام آبروم پیش دکتر بره .

حسن كيف پولش را از جيب بغل كتش بيرون آورد و محتويات داخل آنرا چك كرد
- خیله خب بابا من که کاری نکردم فقط میخوام برسونمش . خل شدی تو ام ؟
او فکر کرد که حتما شده است .
حسن روی شیشه کتابخانه موهایش را مرتب کرد
- اینهمه سال میشناسمت هنوزم نفهمیدم واقعا توی اون مغزت چی میگذره.هر روز یه نظری داری
برگشت و به صورت او نگاه کرد:
- اصلا میدونی چیه من از این دختره خوشم میاد میخوام خیلی جدی باهاش دوست بشم از اون حرفها هم توش نیست. تو که میدونی من همیشه به یه اصولی معتقد بودم . تویی که همیشه اونقدر همه چی رو نفی میکنی تا به کثافت کاری میکشه .
او یکی از کاغذهای روی میز را برداشت.سرش را پایین آورد و بي اعتنا به حرفهاي حسن شروع به خواند كرد:
" مدیر عامل محترم شرکت ...."
حسن در حالی که به طرف در میرفت گفت
- جدی میگم تو اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای .

دختر آرام چند ضربه به در زد .
او چشمهايش را بست.

****
فندك ژاپني را از جيبش درآورد و سيگار گوشه لبش را روشن كرد . به سمت پنجره رفت و كليد برق را از پشت كمد كنار پنجره خاموش كرد و به اتوبان چشم دوخت. چشمهایش خیس شده بود .چراغهاي قرمز و نارنجي ماشينها از بالا مثل ستاره هاي متحركي بودند كه برايش چشمك ميزدند. دستهايش را از دو طرف باز كرد و مشتهايش را به شيشه چسباند دود سيگار از لابلاي انگشتانش به هوا ميرفت . دلش میخواست بداند کدام یک از اين ستاره هاي قرمز مال ماشين حسن است . پيشاني داغش را به شيشه چسباند . حس میكرد دنيا براي آرامش او بيش از حد بزرگ است .اگر امشب ميرفت ترميال حتما يك ماشن پيدا ميشد كه او را ببرد خانه . پیش مادرش .
***
نيلوفر زمستان 1383

Monday, March 05, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر


احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي!‌ احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.

پايان

Friday, February 16, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم

بهناز دمر خوابيده و بالش را محكم گذاشته است روي سرش. قرصهاي سردرد هيچ اثري ندارد. حامد تكانش مي دهد: دير مي شه ها. به امتحان نمي رسي. بهناز پوست لبش را مي كند. آرام مي گويد: شماها برين . من نمي يام . حامد بالش را از روي سر بهناز بلند مي كند با صداي بلندي مي گويد: يعني چي كه نمي يام. 6 ماهه همه حرف و فكر و ذكرت كنكوره حالا مي گي نميام. بهناز بر مي گردد مي نشيند و پاهايش را توي شكمش جمع مي كند. مي گويد: سرم درد ميكنه بعدشم مي دونم قبول نمي شم. تازه مثلا اگه هم قبول شم بعدش كه چي. برم سر كلاس بشينم با بچه هايي كه حداقل 10 12 سال از من كوچكترند؟ كه چي بشه؟ فوق ليسانس ادبيات به چه درد من مي خوره. حامد بالش را محكم پرت مي كند روي تخت. لباس اسكيش را پوشيده. مي گويد : تو واقعا ديوونه اي. مگه من گفته بودم برو كنكور فوق بده كه حالا براي من دليل مي ياري. خب نرو بده . به من چه . من و كوشا داريم مي ريم ديزين. اگه دلت مي خواد برو لباس بپوش با ما بيا .امروز هوا آفتابيه جون ميده واسه اسكي برا سردردت هم خوبه.
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه !‌ نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...

Sunday, February 04, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول

بهناز پنجره رو به حياط را باز كرد .درخت خرمالو را از بالا نگاه كرد . پره هاي بيني اش را جمع كرد. بوي دود صبحگاهي همه دلخوشي اش را از يك صبح تازه پائيزي گرفته بود. امروز كارگر داشت و مجبور شده بود صبح زود از خواب بيدار شود. توري پنجره را كشيد و لاي آن را نيمه باز گذاشت و وارد آشپزخانه شد. وايتكس و شيشه پاك كن و جرم گير و دستمالهاي سفيد را از كابينت در آورد و گذاشت روي ميز وسط. مرد افغاني داشت صبحانه مي خورد. نيم ساعت پيش كه مرد زنگ در را زد حامد در را به رويش باز كرد. از چاي كه قبلترش دم كرده بود براي مرد چايي ريخت و بساط صبحانه مرد را راه انداخت. بهنازتمام مدت سعي كرد چشمهايش را باز كند. از روزهاي سه شنبه متنفر بود. هميشه با خودش عهد مي كرد كه دوشنبه شبها زود بخوابد تا صبحهاي سه شنبه اينقدر عذاب زود بيدار شدن نداشته باشد ولي تا ساعت 2 نصف شب خواب به چشمهايش نمي آمد. حامد جلوي تلويزيون موقع فوتبال ديدن بيهوش مي شد و كوشا هم كه اينقدر در مدرسه مي دويد و بالا و پائين مي پريد كه ساعت 10 خواب بود. بهناز براي خودش قهوه مي ريخت و مي رفت توي بالكن مي نشست. تنها سيگار روزانه را آتش مي زد و كتاب مي خواند. كتاب كه نه . معمولا يكي دو صفحه بيشتر جلو نمي رفت. گوشه صفحه را بر مي گرداند و كتاب را مي بست و به حياط نگاه مي كرد و به درخت بلند و بزرگ خرمالوي وسط آن .حياط كوچك آپارتمان را در تاريكي شبانه از اين بالا توي بالكن آنقدر نگاه مي كرد تا چشمهاش خيس مي شد. دو باريكه ءاشك از چشمهاش پائين مي آمد گونه هاش را طي مي كرد و زير گلو به هم مي رسيد. آن وقت بود كه كتاب و زير سيگاري و فنجان نيمه پر قهوه يخ كرده اش را بر مي داشت .با پشت دستش صورتش را خشك مي كرد و مي رفت بخوابد. صبحها كه حامد صبحانه كوشا را مي داد و وسوار سرويس مدرسه مي كردش بهناز صدايشان را گنگ و نامفهوم از زير پتو مي شنيد ولي چشمهايش را باز نمي كرد. پدر و پسر كه مي رفتند دوباره خوابش مي برد. شده بود تا خود ظهر كه كوشا از مدرسه بر مي گشت هم خواب باشد. نمي دانست چرا اينهمه خواب اين خستگي هميشگي را از تنش جدا نمي كند. ولي سه شنبه ها قضيه فرق مي كرد. مجبور بود با آمدن مرد افغاني از خواب بيدار شود و دنبال مرد از اين اتاق به آن اتاق برود و برايش ناهار درست كند. ناهار چرب و نرم از پيش شرطهاي اصلي مرد افقاني بود. مرد از بالكن شروع مي كرد و بعد اتاق به اتاق جارو مي كشيد و گرد گيري مي كرد آخر سر نوبت دسشتويي توالت و آشپزخانه بود. بهناز پلو خورشتي سر هم مي كرد و با فنجان قهوه و كتاب مي نشست روي مبل و چشمش به مرد بود. كه گه گاهي از كثيفي بيش از حد اتاق كوشا شكايت مي كرد و مي گفت خانه شما را بايد هفته اي دو بار بيايم اينقدر كه كثيف است. روي هم رفته اگر حساب صبحهايش را مي گذاشتي كنار روزهاي سه شنبه براي بهناز بهترين روز هفته بود.
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بي‍ژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.

***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.

Saturday, January 20, 2007

"بازی یلدا" by Niloofar

می دانم برای شرکت در بازی یلدا دیر است . ولی چون دوستش داشتم می نویسم . ساروی کیجای عزیز دعوتم کرده بود. و من ذوق زده شده بودم. حالا گمان می کنم بعد از یک سال نوشتن دارم به جمع دوست داشتنی وبلاگی وارد می شوم. قرار است از خودم بگویم. ۵ رازی که کسی تا به حال آنها را درباره من نمی داند.به طور کلی کار سختی است که با خودت رو رواست باشی. خیلی سخت تر است از آنچه توی کتابهای روان شناسی درباره شان می خوانی.

۱- ۱۲ ساله بودم. تابستانها هفته ای سه روز می رفتم کلاس زبان. با اتوبوس می رفتم و بر می گشتم. دوستان کلاس زبانی معمولا یک ترم دوام داشتند. تا می آمدی با کسی آشنا بشوی فوری ترم که یک و ماه و نیم بیشتر نبود تمام می شد و معمولا هم ترم دیگر باهم توی یک کلاس نمی افتادیم. با دو تا دختر دوست شدم. خوب قیافه هاشان خاطرم مانده گرچه اسامی را به یاد نمی آورم. قبل از کلاس با هم حرف می زدیم. و بعد از کلاس هم وقتی آنها منتظر مادر پدرشان می ماندند. نمی دانم چرا . هنوز نتوانسته ام بفهمم واقعا به چه دلیل شروع کردم به دروغ گفتن به آنها درباره خودم. بهشان گفتم من یک دختر خیلی پولدار هستم! خانه مان یک استخر خیلی بزرگ دارد. در یک منطقه ویلایی نشین تهران زندگی می کنیم که همه همسایه هایمان مثل ما خیلی پولدارند. راننده و باغبان خصوصی داریم. کلی از همین همسایه های پولدار پسرهای جوان دارند که تقریبا همه شان عاشق منند! برای پسرهای خیالی اسم گذاشته بودم. باهم مثلا می رفتیم استخر خانه ما که مثلا از همه خانه ها بزرگ تر بود! من به هیچ کدام از این عشاق محل نمی گذاشتم! دوستانم هر روز با اشتیاق مزخرفات مرا گوش می دادند. ما یک ماشین خیلی مدرن داشتیم با راننده که هر روز می آمد کلاس زبان دنبال من ولی من بهش می گفتم دور تر پارک کند که بچه ها ماشین مارا نبینند مثلا! یک ماه و نیم تمام دروغ گفتم عین یک سناریوی فیلمهای شاه پریان. من آروزی هیچ کدام از اینها را نداشتم. عقده پولدار بودن هم نداشتم. هنوز نفهمیدم چرا اینهمه دروغ سر هم کردم برای آن دو تا دختر خیلی ساده که با تمام وجود شده بودم دختر آرزوها و رویاهایشان و کیف می کردم از این بابت.

۲- تا حدود ۱۸- ۱۹ سالگی هر وقت توی خانه تنها می شدم٬ آهنگ می گذاشتم و برای یک عالمه تماشاچی خیالی مدتها برنامه اجرا می کردم. می رقصیدم٬ آواز می خواندم حتی گاهی تئاتر بازی می کردم. اگر کسی احیانا مرا در حین رقصیدن و آواز خواندن دستگیر می کرد.(معمولا مادرم) از خجالت آب می شدم و می رفتم توی اتاقم و زیر پتو قایم می شدم و ضربان قلبم بالا می رفت.

۳-از وقتی که یادم می آید از اینکه دختر لاغری نبودم ناراحت بودم. بزرگترین آرزویم تا همین امروز این است که لاغر باشم .وقتی روی ترازو می روم و می بینم وزنم اضافه شده است گریه می کنم. در اتاق را می بندم و هق و هق گریه می کنم. به همه دخترهایی که خوش هیکلند و همه لباسها به تنشان زیبا می نشند حسودی می کنم. خیلی بد غذا می خورم. همیشه رژيم دارم و همیشه هم غذاهای مزخرف چاق کننده می خورم. و تا به حال نشده بدون احساس گناه غذا بخورم . می دانم به نوعی دچار یک بیماری روانی ام در این باره چون از بچگی با من بوده و هرگز نتوانسته ام به درستی این مشکل را بشناسم و حلش کنم. ولی هنوز هم فکر میکنم روزی بالاخره به آروزیم خواهم رسید .

۴- یکی از بهترین دوران زندگیم چهار سال دبیرستان بوده. هم به خاطر مدرسه خیلی خوبی که داشتیم و معلمها و مدیرش و هم به خاطر دوستان آن دوران که تا امروز بهترین دوستانم باقی مانده اند. من این ۴ سال را به مدرسه فرزانگان (همان که بهش تیزهوشان می گویند) می رفتم. برای ورود به این مدرسه باید امتحان ورودی می دادیم در پنجم دبستان که من قبول نشدم و سه سال راهنمایی را در یک مدرسه معمولی سر کردم (گرچه مدرسه بدی نبود و من هم شاگرد بدی نبودم) . سال سوم راهنمایی دوباره امتحان گرفتند . این بار تعداد قبولیها خیلی کمتر بود و البته امتحان هم خیلی سخت تر و مشکل تر چون ما قرار بود با بچه هایی همکلاسی شویم که سه سال در آن مدرسه درس خواننده بودند. قبول شدن من در این امتحان و ورودم به دبیرستان فرزانگان زندگیم را عوض کرد و همیشه خیلی از آن چیزی که امروز هستم را مدیون این چهار سالم. ولی حقیقت این است که من تنها نیمی از سوالات آن امتحان را جواب داده بودم که وقت تمام شد و من دو تا ستون بزرگ از پاسخنامه را کاملا شانسی تند و تند سیاه کردم . درست در دقایقی که ممتحن جلسه داشت ورقه ها را جمع می کرد. این سوالات مربوط به قسمت اصلی امتحان یعنی ریاضیات بود. وقتی اسمم را در قبولیها دیدم کاملا مطمئن بودم یک جایی یک اشتباهی شده است. مگر ممکن است تو نیمی از سوالات تستی را شانسی بزنی و قبول بشوی و زندگیت عوض بشود؟ . البته برای من ممکن بود.

۵- من به خدا اعتقاد ندارم ولی گاهی٬ تنها گاهی ٬ دلم برایش خیلی تنگ می شود و آرزو میکنم که ای کاش وجود داشت.

گمانم طبق شرایط بازی من هم باید ۵ نفر را دعوت کنم ولی دنیای وبلاگی من کوچک است و هر کسی را که می شناسم خودش زودتر از من در بازی شرکت کرده بوده. و می دانم الان هم برای بازی دیگر خیلی دیر شده ولی خب چون وبلاگ گروهی لیلی را دوست دارم از بچه های آنجا دعوت می کنم که در بازی شركت كنند از ليلي و عليرضا و بهار و پژمان و باران و بقیه دوستان در این وبلاگ

Monday, December 25, 2006

"عاشق شدن: عشق اول" by Niloofar

مامان گلي زيپ ساك چرمي اش را از گوشه اي كه پاره نشده بود باز كرد ويك روسري سورمه اي با گلهاي ريز قرمز داد دستم.
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.

-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟

مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.

بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.

Wednesday, November 22, 2006

"بي نام" by Niloofar

چشمهايم را كه باز مي كنم توي اتاق بيمارستان هستم. نمي دانم كه هستم. كسي زير گوشم مي خواند تو مرده اي .دستهايم تكان مي خورد. من زنده هستم. مي پرسم: من كي هستم ؟ همان صدا باز مي گويد: هيچ كس نمي داند.
دخترك 5 سال دارد. پشت مبلها قايم شده است. صورتش قرمز است. دور لبها . روي گونه ها. پاهايش را توي شكمش جمع كرده است.لبهايش را مي جود.لبهايش شور است. مزه اشك مي دهد. تند تند نفس مي زند. مي ترسد. با آستين پليورش محكم مي كشد روي گونه هاي سرخش و روي لبها. پليور پوست لبش را مي خراشد. بي صدا گريه مي كند. صداي مادر از دور مي آيد كه نام دخترك را صدا مي زند. چقدر نام دخترك آشناست. آشناترين اسمي كه مي شناسم. من هيچ اسمي را نمي شناسم. من خودم را نمي شناسم. دخترك تمام رژ لبهاي مادر را له مي كند . توي مشتش فشار مي دهد .دستهايم را محكم مشت مي كنم . كسي زير گوشم مي خواند كه دخترك مرده است. مي پرسم كي مرد؟
اسمم را نمي دانم. 13 ساله ام. نشسته ام روي كاشي كف آشپزخانه. مادر دارد كتلت سرخ مي كند. افطار مهمان داريم. موهايم را گرد كوتاه كرده ام. تا زير گوش. با چتري روي پيشاني. موهايم لخت و براق است. برادرم پشت ميز نشسته. فحشم مي دهد. مادر هيچ نمي گويد.من 13 ساله ام . با موهاي درخشان گرد. برادرم مي گويد بهتر است بميرم. مي گويد هيچ ننگي و بي آبرويي اي بيشتر از موهاي گرد و براق و لخت من نيست. . دلم ميخواهد ظرف كتلتها را از روي ميز بيندازم زمين. نمي اندازم. مي روم توي توالت و در را قفل مي كنم. برادرم با لگد مي كوبد به در. تند تند نفس مي زنم. در آينه موهاي براق گردم را نگاه مي كنم. دختر توي آينه را نمي شناسم. همان كه موهايش را لاي انگشتانش مي پيچد. همان كه با هر دو دست چنگ مي زند موهايش را مي كشد.دماغش بلند و بزرگ است.دستهايم را از موها ول ميكنم.مي گذارم روي دماغم. انگشتهايم را مي پيچم دور دماغ باريك دراز. دختر را نمي شناسم. اسم ندارد. كسي زير گوشم مي گويد كافر بي آبرو. در كه با لگد باز مي شود و توي صورتم مي خورد خون مي پاشد روي زمين. از دماغ دراز و بزرگم. كسي زير گوشم مي گويد حقت همين است چشم دريده بي آبرو. مادرم مي گويد روزه ات باطل است. من يك 13 ساله بي نامم. خون آلود. در انتظار كفاره روزه باطل شده و موهاي گرد لخت درخشان بي چادرم.
آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده است. با روپوش سفيد. لبخند مي زند. مي گويد همه چيز خوب خوب است. مي گويد تا عصر مي توانم بروم. مي پرسم كجا بروم؟
عرق كرده ام. همه جا داغ است. هوا ي داغ را مي دهم توي ريه هايم. سلولهاي ريه ام مي سوزد.دانه دانه شان آتش مي گيرد. سينه ام آتش گرفته است. هوا را كه از دماغم بيرون مي دهم آتش گرفته ا ست. من دماغ ندارم. دو تا سوراخ بزرگ سوزان دارم. دست و پا مي زنم. من در زمين و آسمان معلقم. همه جا قرمز و نارنجي است. من جيغ مي زنم. آنقدر بلند كه حنجره ام مي شكافد و گوشهايم مي تركد. موهايم گرد نيست. درخشان و لخت هم نيست. من از موهاي بلندم آويزان شده ام. بوي موي سوخته مي آيد. پوست سرم مي سوزد. من از هزار ان هزار تار موي آويزانم كه دانه دانه مي سوزند. كسي زير گوشم مي گويد كفاره تو و من باز جيغ مي زنم .توي سوراخهاي باقي مانده از دماغم سرب داغ ميريزند . اين بار هيچ صدايي نيست.. من روي تخت نشسته ام و نمي دانم كيستم.
دستهايم بالا مي آيد. من زنده ام. روي گونه ام را چسب چسبانده اند. دكتر نيست. پرستار آمده. مي گويد خيلي زيبا مي شوم. مي پرسم چقدر طول كشيد؟ مي گويد فقط 20 دقيقه. مي گويم من مرده ام. مي گويد خودت خواستي بميري.من مي ترسم. خانم اعلمي روضه خوان سفره هاي مادر بالاي سرم نشسته و روي پيشاني داغم دست مي كشد. مي ترسم داغي پيشاني ام و ضربان تند قلبم همه چيز را لو بدهد. خانم اعملي مي گويد چاره كارم ازدواج است. صداي مادرم از دور مي آيد كه آرزويي جز اين ندارد. من مي ترسم. من از روزنامه اي كه فردا در مي آيد مي ترسم. صداي جيغ برادر زاده هايم در حياط پيچيده.من به لگدهاي برادرم فكر ميكنم و روزنامه قبولي كنكورم و به خاله ها و دختر خاله ها و مي ترسم. خانم اعلمي برايم دعا مي خواند . آرام مي شوم. از صدايش خوشم مي آيد. مي خواهم ترسهايم را فراموش كنم. من نه دبيري انتخاب كرده ام نه الهيات. من مهندس عمران خواهم شد و پدرم گريه خواهد كرد. كامپيوترها زودتر از روزنامه فردا خبر آورده اند. من خواهم سوخت ذره ذره. خانم اعلمي رفته است. من روبروي آينه اتاقم ايستاده ام . خاله روي تخت نشسته و حرف مي زند. مي گويد خودسريهايم را خدا خودش جواب خواهد داد. دستهاي من داغ شده است. من به او فكر مي كنم. خاله خدا را شكر مي كند كه حداقل دانشگاهها اسلامي است. حرف نمي زنم. مي ترسم . از همه فكر كردنهايم به او. خاله واسطه ام شده . مي گويد همه را راضي كرده . آداب دانشگاه پسرانه را يادم مي دهد. حالا دور اتاق مي چرخد و كمد لباسهايم را باز مي كند و همه مقنعه هاي سبز و قهوه اي را بيرون مي كشد. تكه پارچه هاي سبز يشمي و قهوه اي سير مي ريزد روي فرش اتاق. من هنوز به او فكر ميكنم. خاله مي گويد زير چادر فقط مقنعه مشكي سر مي كنم در دانشگاه پسرانه. مي گويد اين خواهرم چه گناهي كرده كه تو نصيبش بشوي. من مي سوزم. از گرماي كارگاه ريخته گري و چادر مشكي ام و او كه كنار من ايستاده و مي خندد به سرب داغ ريختن من روي گلهاي شكل گرفته كارگاه و چادري كه دور كمرم پيچيده ام. ته ريش دارد با موهاي از فرق باز شده. من ناگهان دلم مي خواهد سرب مذاب شوم. وقتي نگاهم مي كند با چشمهاي بزرگ مشكي . كفاره گناهم سرب مذاب است توي كاسه چشمها. توي سوراخهاي دماغ درازم . نمي دانم اين دختر چادر مشكي كيست. آن كه چنين خندان كنار او راه مي رود. در كنار درختهاي تازه جوانه زده بهاري باغ دانشگاه. هيچ نمي شناسمش. اسمش را نمي دانم. او به دختر عاشقانه نگاه مي كند. دختر مدتهاست كه سوخته است. مي دانم روي تخت بيمارستانم . ميدانم بايد بروم. نمي دانم چرا. نمي دانم به كجا. از چسبهاي روي گونه هايم مي ترسم. از بوي سوختگي اي كه فضاي بيمارستان را پر كرده است. مرد روي مبل نشسته روبروي من. چادر سفيد به سر دارم. اسمم را مي پرسد هيچ نمي دانم. بقيه گوشه سالن نشسته اند حرف مي زنند . مرد مي گويد و مي گويد. من به امتحان ها فكر مي كنم و به پروژه پايان نامه ام و به او كه هفته هاست نديده امش. مرد مي گويد ايمان و اعتقاد از نظرش از همه چيز مهم تر است. صداي خنده پدر از دور مي آيد . با پدر مرد مي خندند. مرد دوباره مي گويد. زبانم خشك و بي آب است. او رفته است. مرد مي گويد با كار كردن زن مخالف است. او وقتي مي رفت گفت به هم نمي خوريم. مرد مي پرسد ايمان را تعريف كنم. مي گويم من به سوختن ايمان دارم . مرد مي رود مثل همه آن مردهاي ديگري كه روي همين مبل نشسته بودند. و مثل او كه نمي دانم چرا دوستم نداشت.
حس مي كنم برهنه ام. روز اول كار است. استاد م رئيس شركت است . قبل از اينكه وارد ساختمان بشوم چادرم را تا مي كنم . قلبم تند تند مي زند. استاد به بي چادري ام محل نمي گذارد. مي گويد كارم را از امروز شروع كنم. زن و مردهاي پشت كامپيوتر نگاهم مي كنند. خانم منشي روسري اش افتاده دور گردنش. دماغ كوچك زيبايي دارد. ميزم را نشانم مي دهد. مي پرسم دستشويي؟ . به آينه نگاه مي كنم. هيچ اين دختر مانتو و مقنعه پوش را نمي شناسم. هيچ نميدانم اينجا در يك شركت خصوصي مهندسي چه مي كند. صورت بي چادرش دراز و زشت است. چشمهايش گود افتاده و بي ني بلند و دازش هيچ شباهتي با بيني خانم منشي ندارد. لبهايش سفيد و بي حالت است. مي دانم چرا او رفت. بس كه بيني اين دختر دراز و بي قواره بود. بس كه چادر مشكي اش گير كرد به پايه دوربين نقشه برداري. بس كه ترسيد بخندد از ترس سوختن .من از آينه توي دستشويي اتاق بيمارستان مي ترسم. نمي دانم من اگر مرده باشم آينه چه چيز نشان خواهد داد. خانم پرستار باز آمده . زير گوشم مي گويد زيبا شده ام . مي گويد همراهت كو؟ مي گويد مي تواني بروي. مي گويم مرده ها به جهنم مي روند و مي سوزند.
مادر آرام گريه مي كند. پدر نشسته روي مبل تند و تند نفس مي كشد. دختر ايستاده وسط اتاق . با بيني دراز و موهاي بلند لختش. زن برادر حرف مي زند. از حقارتي مي گويد كه دختر با كار كردنش به گريبان همگيشان انداخته است و خدا را شكر مي كند برادر نيست. چشمهاي پدر سوزان است. دختر چشمها را مي شناسد. عين چشمهاي دربان جهنم است. مي گويم درس خوانده ام. مي گويم مي خواهم كار كنم. مي گويم خودم كار پيدا كرده ام و برايم مهم نيست آبرويتان. نمي گويم هيچكدامتان را دوست ندارم.نمي گويم توي شركت همه هم اتاقي هايم مردند. نمي گويم هفته اي يك بار ناهار ها با هم مي رويم بيرون. نمي گويم چادرم را سركوچه شركت تا مي كنم . نمي گويم مانتوي تنگ آبي خريده ام و جايي قايمش كرده ام كه هرگز پيدايش نمي كنيد. نمي گويم شبها از گرماي آتش نمي خوابم. نمي گويم دختر كارمند شركت خصوصي را نمي شناسم. نمي گويم چقدر مي ترسد از هر مراجعه كننده شركت.كه شايد آشناي برادر باشد. نمي گويم از بيني درازش متنفراست.
من همراه ندارم.تنهاي تنهايم. دكتر مي گويد چسبها را دو هفته ديگر باز كن. مي گويم من كيستم؟ مي خندد و مي گويد مسخره بازي در نياورم. مي گويد به هوش به هوشم و ديگر هيچ اثري از داروهاي بي هوشي نمانده . به پرستار مي گويد آيا پول عمل را پرداخته ام. مي دانم كه پرداخته ام. همه پس انداز يك سال و نيم كار كردنم بود. نگاهم مي كند. پرستار برايم آينه مي گيرد. ميگويد دماغت را دوست داري؟ به دختر توي آينه نگاه مي كنم. هيچ نميشناسمش. هوشيار هوشيارم. لبخند مي زنم. مي خواهم برايش اسم انتخاب كنم
.

Friday, November 10, 2006

نقد داستان گربه در باران by Niloofar

همینگوی پدر داستان نویسی معاصر است. و تخصصش داستان کوتاه . گرچه پیش از او هم داستان ها کوتاه بسیار خوبی نوشته شده است و پس از او هم ولی خصوصیت دنیای داستانی همینگ وی کاملا منحصر به فرد است.این نویسنده آمریکایی در جوانی به عنوان خبرنگار به اروپا می رود و شاهد جنگ جهانی اول است. عده زیادی اعتقاد دارند خصوصیت داستانهای کوتاه همینگ وی به همین اصل خبرنگار بودن او باز می گردد. گفته اند رئیس روزنامه به همینگ وی جوان گفته بود وقایع را ساده و کوتاه و بدون هیچ اضافاتی بنویس. همینگ وی ظاهرا این اصل ر ا همواره به کار برده است. او در نامه ای به فالکنر می نویسد: بعضی نویسنده ها(در اینجا منظورش خود فالکنر است) فکر می کنند برای بیان مقصودشان باید حتما کلمات و اتفاقات عجیب و احساساتی بنویسند. گرچه هر دوی این نویسندگان هم عصر (همینگ وی و فالکنر) پایه گذار یکی از اصول آن روزهای ادبیات داستانی بوده اند : فاصله گرفتن نویسنده از اثر . مخصوصا از لحاظ احساسی. به همین دلیل است که در آثار همینگ وی همه چیز به سادگی و در کمال خونسردی روایت می شود وخبری از توصیفات احساساتی یا درگیری های شدید قلبی نیست.
داستان کوتاه گربه در باران یکی از مهم ترین داستانهای کوتاه جهان است .یکی از بهترین نمونه های تئوری کوه یخی همینگ وی
(تئوری ای که داستان را به یک کوه یخی تشبیه می کند که یک چهارم آن بیرون از آب است و بقیه زیر آب است )
خواننده اول بار با خواندن داستان جذب می شود. مطمئنا با یک بار خواندن داستان ما هیچ راهی به سه چهارم زیر آب نمیابیم ولی کاملا کنجکاو می شویم و پیش خودمان می گوییم خب؟ منظور چی بود؟ و این خصوصیت اصلی یک داستان کوتاه است. تو را کاملا گیر می اندازد .لایه روی داستان به قدری با دقت و خاص انتخاب و نوشته شده است که لایه های زیرین کاملا مخفی ولی در عین حال قابل دسترسی است . لذت خواندن داستان کوتاه هم همین کشف لایه های زیرین است. باید به خاطر داشته باشیم در داستان کوتاه مخصوصا اگر نویسنده اش همینگ وی باشد هیچ چیز اضافه یا کم نیست. همه راههای ورود خواننده به لایه های زیرین داستان باز است و لذت خواندن داستان همین کشف راهها و دیدن این لایه هاست
داستان با توصیف منظره میدانی در ایتالیا آغاز می شود. توصیفی بسیار دقیق و با جزئیات وجود مجسمه جنگ به خواننده می فهماند چندی است که جنگ تمام شده است. وجود یک زن و شوهر آمریکایی در فصلی کاملا غیر توریستی در هتلی در ایتالیا اصولا به چه دلیلی می تواند باشد؟ مرد جوان است. چقدر احتمال می دهید یک سرباز آمریکایی در ایتالیا بوده باشد؟ (توجه کنید همینگ وی خودش سالهای زیادی از جنگ جهانی اول را در ایتالیا گذرانده است) مرد روی تخت نشسته و کتاب می خواند. زن باران را نگاه می کند و بعد گربه ای را که زیر باران درحال خیس شدن است. زن به یک باره و بی هیچ دلیلی دلش برای گربه می سوزد .مرد با وجودی که کاملا مهربان است ولی بی اعتنا کتاب می خواند. توجه به جزئیات در داستان کوتاه بسیار مهم است. مرد روزنامه نمی خواند بلکه کتاب می خواند. به نظر شما پس از پایان جنگ سربازی که دوباره برگشته به منطقه ای که درآن جنگیده است احتمالا چه کتابی می خواند؟ فکرش در کجاست؟ زن به دنبال گربه پاتین می رود از رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد گربه را پیدا نمی کند . دوباره به اتاق بر می گردد و با حرفهای بی سر و ته سعی می کند توجه مرد را به خود جلب کند مرد همچنان به اعتناست. هتلدار گربه ای را برای زن به اتاق می فرستد. اولین سوالی که به ذهن خواننده می رسد این است که زن چرا گربه می خواهد؟ آیا واقعا دلش برای گربه درباران سوخته ؟ اگر بار دیگر داستان را بخوانیم می بینیم این طور نیست. عده ای در توصیف گربه می گویند زن دلش توجه مرد را می خواهد و عده ای هم می گویند بچه می خواهد. بچه ای که می تواند مثل گربه آن را نوازش کند. به گونه ای زن به دنبال حس مادرانه است ولی حقیقت این است که از نظر همینگ وی زن تنها و تنها یک چیز می خواهد: یک رابطه عاشقانه جنسی. اگر هنوز مطمئن نیستید بار دیگر داستان را بخوانید. هیچ دیالوگی در کلام زن وجود ندارد که مستقیم به این مسئله اشاره کند ولی همه دیالوگها و وقایع نشان دهنده این مسئله است. چرا زن با دیدن رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد؟ چون بر خلاف شوهر این مرد هتلداراست که به زن بودن زن توجه نشان می دهد. زنی با موهای کوتاه پسرانه که از دید شوهر خیلی هم خوب است. گربه کاملا نشان از میل جنسی زن است. مرد کاملا از نیاز همسرش دور است . مرد در جنگ و کتابی بسیار جدی سیر می کند و زن در تب زن بودن می سوزد. همینگ وی بدون اینکه هیچ اشاره ای بکند در گربه در باران یک روانشاسی کامل از زن و از روابط زناشویی ارائه می کند. حیرت انگیز تر این است که این روانشناسی کاملا مربوط به انسان است وبه فرهنگ خاصی تعلق ندارد. همه زنان در دنیا میل جنسی خود را در درونشان خفه می کنند . می گویند زنها هزار حرف می زنند که یک حرف را نزنند . و همینگ وی چقدر دلنشین این را نشان داده است. اگر باز داستان را بخوانید متوجه می شوید نویسنده چند باز زن را دختر خطاب می کند چند بار همسر آمریکایی و چندیدن بار هم زن. همه این الفاظ کاملا هوشمندانه در داستان به کار رفته است و نشان دهنده عمق احساسات زن است. داستان با طنز نویسنده پایان می گیرد. اگر مرد نیاز زن را به گربه نمی بیند همواره مردان دیگری هستند که کاملا این نیاز را می بینند .
در ادامه ذکر این توضیح بد نیست که من این نقد را درباره این داستان از مجموعه چند مقاله درسی درباب داستان نویسی اینجا خلاصه کرده ام. خوبی ادبیات همواره این است که خواننده کاملا می توانند یک داستان را هرجور که بیشتر احساس رضایت می کند تفسیر کند. مسئله تنها این است که بدانیم نویسنده های حرفه ای همواره راههای زیادی در داستان برای ما باز می گذارند که به لایه های زیرین داستان برسیم. ولی این انتخاب ماست که در کدام لایه داستان بمانیم. معمولا لذت کشف لایه ها است که خواندن داستان را لذت بخش می کند.

Monday, October 30, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar- part 2

:داداش فتح الله دستش را کشید و از اتاق بیرون برد گفت
"بیا باهات حرف دارم "
بعد پری را چسباند به دیوار راهروی بیمارستان .هنوز داشت با کلیدش بازی می کرد
- ببین توی این ۵ ،۶سال بعد از مامان هر غلطی دلت خواسته کردی. دور حاجی چرخیدی از كنارش هم حسابی خوردی. نگو نه ! که می دونم دو تا آپارتمان به اسمت کرده. ما هم که به قول فیروزه آدم نبودیم . صبح تا شب من تو اون چلوکبابی، یدالله سر حجره، عرق ریختیم که تو بری کیفش رو ببری . ولی دیگه از این خبرا نیست . مسعود خوار زاده حاجی تراب رو که می دونی. خر، گلوش پیش تو گیر کرده. کثافت کاریاتم ندیده. سر چهل ام حاجی زنش میشی وسلام."
پری موزاییک های کف بیمارستان را می شمرد . فکر کرد می میرد؟
*
به اصرار پری یه جمعه عصر با فرخ رفتند رستوران میرزایی جاده چالوس . پری کفشای فرخ را درآورد و روی تخت نشستند و قزل آلای تازه خوردند. بعدش پری گفت قلیون بیاورند که شاگرد داداش یدالله را دید. انقدر ترسیده بود که رنگش پرید. توی راه تا تهران پری هم رانندگی می کرد هم واسه فرخ می گفت که اگه داداشاش بفهمن چی میشه.فرخ می خندید و می گفت "چی میشه ؟ میان سرمو میزنن ؟ بهشون بگو زودتر بیان ." و پری برای اولین بار جرات کرد. گفت:
“اگه بیای خونمون صحبت کنی نه! چرا سرتو بزنن؟. من هر کی رو بخوام بابام قبول می کنه.داداشامم رو حرفش "حرف نمیتونن بزنن.
و فرخ لبخند زد و یه بیت شعر خوند که پری هیچی ازش نفهمید. سارا از همون اولش می گفت" این تو رو بگیر نیست! ولش کن".
فرخ از رانندگی بدش میومد همیشه به پری میگفت" دلم میخوادمنو هر جا دلت میخواد ببری. تو ببر من باهات میام".
پري عاشق راننددگي توي چالوس بود وقتي فرخ دستش رو مي گرفت و آهنگاي عجيب و غريب گوش مي داد
*
یه نیم ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود که سارا بدون اینکه در بزند آمد تو ی اتاق. پری از دیدنش آنقدر ذوق کرد که مدام ماچش می کرد. شکم سارا حسابی گنده شده بود. پری فکر کرد حتما دوقلو است . سارا برای بابای پری کمپوت آورده بود. پری فکر کرد خودم می خورم. یه ربعی طول کشید تا حرف فرخ بیاد وسط. پری گفت :
"هر روز زنگ می زنم خونش . صاحب خونه های جدید که گوشی رو برمی دارن قطع می کنم." و دیگه نتونست و اشک اومد پایین .
سارا دستمال کاغذی را گرفت جلوی پری آروم گفت
"مطمئن باش اون الان دخترای ایتالیایی رو گرفته بغلش هیچم فکر تو نیست. اصلا بابا از همون اولش من بهت گفتم مردی که کار نکنه هی دلی دلی ساز بزنه مرد نمی شه. به خدا من تو مردیش هم شک دارم!". بعد به پری نگاه کرد
که هیچ جور نمی تونست جلوی اشکها رو بگیره . ادامه داد" :بسه تو هم حالا! مرتیکه رفته که رفته . اصلا مگه خودت نگفتی تو فرانسه زن داشته ؟"
پری ملافه روی تخت را چنگ زد فرياد زد
-"بابایی ...! سارا... اگه بابام بمیره ؟"
*
فرخ سعی کرد به پری پیانو یاد بدهد که یاد نگرفت. بعد خواست آواز یادش بدهد صدایش خوب بود ولی شعر ها رااز بر نمیشد . توی یکی دو تااز میهمانی های فرخ بعد از اینکه شام را جمع کرد برای مهمانها خواند ولی آنقدر پس و پیش خواند که همه از خنده ریسه می رفتند. اولها وقتی می خواست تا دیروقت خانه فرخ بماند به بابا می گفت که می ره خونه سارا اینا و اوهم براش لاپوشانی میکرد ولی بعد، حتی وقتی با فرخ سه روز رفتند شمال هیچی به بابا نگفت اونم هیچی نپرسید .بابا همیشه می گفت پری هرکاری بکنه درسته .
فقط گاهي به پري نگاه مي كرد ، سبيل سفيد بلندش رو دست مي كشيد و آروم مي گفت :دوست دارم تا آخر پيش خودم بموني! فقط از آينده اش مي ترسم . ولي اونقدر آروم مي گفت كه پري خودش رو مي زد به نشنيدن.
فرخ توی نوشهر یه ویلا داشت لب دریا. همونجا بود که فرخ ویولون زد و پری رقصید . فرخ گفت" بیا! استعدادت رو بپیدا کردم همینه .!" و دو روز تمام فرخ زد و پری رقصید. آنقدر رقصید که سرش گیج رفت و گیج رفت و از خود بی خود شد….
هر سه شب توي ويلا به صورت آرام فرخ موقع خواب نگاه مي كرد بعد اشك مي ريخت روي گونه هاش.
*
سارا پری را برد بیرون توی حیاط بیمارستان قدم بزنند. گفت" پوسیدی توی اون اتاق." و حرف رو کشید به مسعودخواهر زاده حاجي تراب که پری براق شد.
" تو از کجا میدونی؟!"
:و سارا لو داد
راستش رو بخوای فیروزه زن داداشت بهم زنگ زد. نه اینکه ازش خوشم بیادا ولی این بار حق میگه . میگه مسعود رو بابات می شناخته بچه خوبیه مي گفت حتي يه بار خود بابات به فيروزه گفته كه كاش پري زن مسعود بشه. این جوری که می گفت به گمانم یه جورایی مث باباته . بعد هر دو تا دست پری را گرفت
"بابا ول کن این پسرای هنری منری رو که هیچ قدر تو رو نمیدونن. آخه چه کاریه ؟ آدم باید زن مث خودش بشه . به خدا من که راضیم ".
پری حال بحث کردن نداشت . توی چشمهای سارا نگاه کرد.
سارا گفت: غصه چیزای دیگه رو هم نخور با من. یه دکتر خوب می شناسم یعنی ماماست ولی کارش درسته.خرجشم چیزی نمیشه من فکرش رو کردم . سرویس برلیانی که خود فرخ برات خرید رو بفروشیم تمومه هيچ كس هم نمي فهمه . بذار آبا از آسیاب بیفته . من جورش میکنم هیچ کس بویی نبره . اصلا به بهانه اینکه من پا به ماهم میتونی بیای خونه مامان من بخوابی . عملش هم هیچ کاری نداره. بعدش هم میشی عروس خانوم آفتاب مهتاب ندیده !
به خدا بابات آرزوش همينه
*
این آخریها همش با فرخ دعوا می کرد. بعد خودش پشیمون می شد. گاهی می نشست فکر می کرد که چه چیز فرخ را بیشتر از همه دوست دارد؟ و هیچ چیز یادش نمی آمد. از پیانو زدنهایش حرصش می گرفت . یک بار فکر کرد زنگ بزند وزرا مثلا بگوید که همسایه فرخ است و فرخ یک دختر نامحرم توی خانه دارد. اگر می گرفتندشان شاید عقدشان می کردند. این آخریها پری فقط فکر باباش بود که گاهی به پری که نگاه می کرد فقط می گفت خوبی بابا ؟ و پری دلش باز می شد و دعواهایش با فرخ از یادش می رفت و بعد خودش رو براي باباش لوس مي كرد و باباش از خنده سرخ مي شد.
. فرخ از همان اولش که تصیم گرفت برود ایتالیا به پری گفت. نشاندش روی کاناپه زیر عکس مردی که یک گوش نداشت و دستهایش را گرفت و گفت:
"میدونم لیاقت تو و محبتهات رو ندارم . واسه همین فکر کردم بهترین راه اینه که من برم. از شرم خلاص می شی" .
و پری برای اولین بار به فکر زن فرانسوی افتاده بود که لابد فرخ به او هم همین حرفها را زده بود باهمین صدا ولی به زبان غریبه .
تا روز آخر که فرخ برود باز هم هر روز برایش غذا پخت و لقمه لقمه گذاشت دهانش. بي حرف و بي صدا.بیشتر برای اینکه خودش دلش تنگ نشود اسباب خانه را هم با هم فروختند. چمدان را هم پری برایش بست . ولی هیچ با هم حرف نزدند. فرخ روز آخر گریه کرد ... و پری آرام ایستاد جلوی در خانه تا ماشین دور شد. کلید خانه را انداخت توی جوب . فکر کرد که از خیابان جردن خیلی بدش می آید.
*
سرش منگ شده بود . مهتابی بالای تخت دور سرش می چرخید. فکر کرد فرخ دارد ویلون میزند و او دارد می رقصد آنقدر می رقصد تا به نفس نفس می افتد. دست فرخ را گرفت تا نیفتد داغ داغ بود فکر کرد با اینهمه آنتی بیوتیک ...
فرخ آکاردئون می زد پری میگفت من كه لزگی بلد نیستم فیروزه می گفت تو هیچی بلد نیستی . پری رانندگی می کرد توی جاده چالوس فرخ می گفت منو با خودت ببر پری از پیچهای جاده حالش به هم خورد انگشت کرد ته حلقش و روی مادر فرخ بالا آورد. سارا دو قلو زاییده بود یه دختر یه پسر.دختر عین پری بود پسر عین بابایی .پری گفت "بابایی! برم تو بغل فرخ؟" بابایی سر مامان داد کشید :"هر چی پری بگه" پری توی بغل فرخ جا نمیشد دختر فرانسوی هم جا نمیشد دختر فرانسوی آواز می خواند همه شعرها را درست می گفت. گردنبند برلیان از دست پری افتاد توی آب دریا حسین آقا دلربا گفت: "بهترشو برات میخره" پری دست مسعود را گرفت داغ داغ بود با اینهمه آنتی بیوتیک .... ?! چند تا؟ ۵۰ تا ؟ استامینوفن کدیین. کافی بود . پرستاری خوانده بود نا سلامتی ... .
انگشت انداخت ته حلقش و بالاآورد.
*
چشمهاش را كه باز كرد ديد كنار تخت بابا روي ملافه ها بالا آورده . تنش درد مي كرد. فكر كرد: آنقدر كه رقصيده. ايستاد و به بابا نگاه كرد. دستش هنوز داغ داغ بود. پري كيفش را برداشت. از در كه مي رفت بيرون باز بابا را نگاه كرد. گفت: مي ميرد.
از بيمارستان كه بيرون آمد سپيده زده بود و هوا نقره اي بود. نه سياه بود نه سفيد. پري دستهاش را كرد توي جيب مانتوش و راه افتاد.

Sunday, October 29, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar-part 1

از همان اولین بار که دعوایشان شد، پری فهمید که فرخ با بقیه فرق دارد .پری اصلا یادش نمانده که سر چی دعوایشان شد ولی دو روز کامل نه به فرخ زنگ زد و نه خانه اش رفت .وقتی هم که سارا تلفن کرد و روبروی جواهری دلربا توی کریمخان با پری قرار گذاشت با بی حوصلگی قبول کرد. سارا گفت که میخواهد یک سرویس جدید قیمت کند و چه کسی بهتر از پری که از جواهر سر در بیاورد و حتی سارا گفت" جایش را هم خودت انتخاب کن من که این چیزا حالیم نیست." و باز هم پری نفهمید. یعنی اصلا نمیتوانست حدس بزند که فرخ به سارا تلفن کرده و با همدستی سارا این نقشه را کشیده که وقتی پری وارد پاسا‌‌‌‌ژ میشود فرخ را ببیند با همان شلوار خاکی رنگ و پلیور قهوه ای اش که پری لنگه اش را توی گلستان ۲۴۰ تومن قیمت کرده بود و سرش سوت کشیده بود. روبروی جواهری دلربا ایستاده و لبخند میزند بعد دست پری را بگیرد و خیلی عادی انگار که اصلا قهر نبوده اند، نه انگار که سالهاست اصلا زن و شوهرند، به پری بگوید قرار بود سرویس قیمت کنیم و او را داخل مغازه بکشد و یک ساعت منتظر بماند که پری یخش آب شود و سرویسها را ببیند بعد فرخ به حسین آقا دلربا بگوید سرویس طلا نمیخواهیم جواهر لطفا! و پری قند توی دلش آب شود. از آن روز پری توی هر مهمانی که با هم میرفتند سرویس را آويزان مي كرد وروی زانوی فرخ مینشت و ماجرا را برای همه تعریف میکرد . بعضی وقتها میترسید زانوهای فرخ بشکند بس که ظریف بود . ولی فرخ همیشه رانهای گوشتالود ش را نیشگون میگرفت و میگفت که نمیشکند ،که تازه کیف هم میکند .
*
پری سرم خالی شده را قطع کرد و دوباره دست پدرش را گرفت . با وجودی که فقط یک سال دانشگاه رفته بود ولی هنوز چیزهایی از پرستاری یادش بود دست پدرش داغ داغ بود . و او میدانست با وجود این آنتی بیوتیکهایی که بهش تزریق میکنند هیچ نشانه خوبی نیست . به صورت پدرش که نگاه کرد فلبش جمع شد . صورتش نحیف شده بود و ته ریش سفید از استخوانهای گونه بیرون زده بود .پری سعی کرد بین این صورت و" بابایی"ِ خودش تشابهی پیدا کندهمان بابایی که وقتی فهمیده بود پری باید برای گرفتن مدرک لیسانس شبها توی بیمارستان کشیک بایستد فریاد زده بود :
خواب شب دختر من مهمتر از همه چیزه .لیسانس میخواد چیکار؟ مگه من مردم؟
و پری فکر کرد اگر بمیرد ؟
*
سال مادرپری تازه تمام شده بود که برای اولین بار فرخ را دید. پری پشت چراغ قرمز میرداماد ایستاده بود و داشت موهای تازه مش شده اش را توی آینه ورانداز میکرد که زیاد هم چنگی به دل نمیزد ،توی آینه دید ماشین عقبی برایش چراغ میزند. تا بعد از میدان ونک ماشین ‍پشت ماشین پری چسبانده بود و هی چراغ میزد که آخر پری از ترس اینکه پراید برادرش خط بردارد و اینکه هیچ حوصله حرف و حدیثهای فیروزه زن برادرش را نداشت زد کنار. داشت فکر میکرد چه لیچاری بار مرد کند که فرخ از ماشین پیاده شد. آنقدر باوقار بود که دهان پری بسته شد. شیشه را پایین کشید و وقتی فرخ به ماشین او رسید تنها توانست بگوید : فرمایش؟
: فرخ با لحن همشگی اش که آن موقع هنوز برای پری خیلی عجیب بود گفت
خانوم! زیبایی شما خیره کننده است . میتونم شماره تلفنتون رو داشته باشم ؟یا من شماره ام رو به شما بدم به شرطی قول بدین تماس میگیرین.
پری تا عصر که بابا را از بازار بردارد و شامش را بدهد هنوز فکر میکرد که فرخ دستش انداخته است. تصمیم گرفته بود اصلا زنگ نزند. نمیدانست با همچین آدمی چطوری صحبت کند .قبلش کلی با سارا مشورت کرده که چه بگوید و چه نگوید ولی فرخ اینقدر پای تلفن شاعرانه حرف زد که با وجودی که پری نمیفهمید چه میگوید کلی کیف کرد. فرخ ملتمسانه از پری خواست كه میهمان خانه درویشی اش بشود و به او منت بگذارد . پری وقتی فهمید خانه فرخ خیابان جردن است قبول کرد که برود. همان موقع تصمیم گرفت چیزی به سارا نگوید. گرچه سارا دهانش قرص بود ولی میدانست رایش را می زند .
صبح فردا دو ساعت تمام طول کشید لباسی را که میخواست بپوشد انتخاب کند. آخر سر تاپ مشکی تنگی پوشید با شلوار جین قرمز. فکر کرد اگر فیروزه، زن برادرش ، ببیندش حتما میگوید" با اینهمه قلمبه سلمبه هات باز لباس تنگ پوشیدی؟" بعد هم حتما به داداش راپورت میداد. روی نافش دست کشید که از بین بالای کمر شلوار بیرون افتاده بود فکر کرد: فیروزه چون خودش استخون خالیه از حسودی اینو میگه .
رفت دم مغازه کلید ماشین رااز دادشش گرفت و در جواب غر و لندهایش و اینکه میگفت" بابا خیلی لی لی به لالات میذاره فکر کرده چه خبره ؟" هیچی نگفت
خانه فرخ از آن چيزي که فکر میکرد عجیب تر بود.هیچ فکر نمیکرد در ۴ سال آینده آنقدر به این خانه عادت کند که بیشر از خانه شان توی تبریز دلش برایش تنگ شود . برای پیانوی پایه دار گوشه سالن آکارد ئونی که همیشه پری را یاد رقصهای لزگی میانداخت کتابخانه ای که سه تا از دیوارهای اتاق را تا سقف پوشانده بود و پر از کتابهایی بود که پری تا آخرین روز هم نمیتوانست اسمهایشان را درست بخواند .فرخ برایش چایی ریخت با شکلات و وقتی پری قند خواست کلی شرمنده شد که قند ندارد بعد به خنده گفت :خونه بدون زن همین میشه دیگه!.
و پری فکر می کرد که از همانجا عاشق فرخ شده است . و تازه مگر عشق چه بود ؟ سارا هر چه می خواست بگوید. اینکه پری از همان روز تنها آرزویش بشود" خانم آن خانه شدن "،اگر عشق نبود پری هیچ دلش نمی خواست عاشق شود.
*
چشمهایش را که باز کرد اتاق خیلی شلوغ شده بود . هر دو تا داداشهاآمده بودند. با زنها و بچه هايشان . برادرزاده ها جیغ کشان در راهروی بیمارستان می دویدند. پری فکر کرد جای سارا خالی که با هم به زن داداشها بخندند. گرچه سارا هم از وقتی شوهر کرده بود دیگر خیلی دم به دم پری نمی گذاشت . دست بابا هنوز داغ داغ بود . داداش فتح الله دسته کلیدش را به بند کمر شلوارش آویزان کرده بود و با آن ور میرفت. پری فکر کرد از تسبیح بهتر است . فیروزه گفت" خانوم خانومای مکش مرگ ما نکنه ماها باید سلام کنیم ." پری هیچ نگاهشان نکرد . باز فکر کرد اگر بمیرد؟
*
وقتی از مادرش برای فرخ حرف زد برای اولین بار گریه اش گرفت . فرخ بغلش کرد و به قول خودش روانشناسی اش کرد .گفت تو چون مادرت را دوست نداشتي اینقدر بعد از مردن او احساس گناه می کني.عوضش باید خوشحال باشي که پدرت اینقدر دوستت دارد و پری فکر کرد که ای کاش فرخ یک ذره قد بلند تر بود یا مثلا چاق تر. مثل بابا . آنوقت وقتی پری را بغل می کرد پری گرمش می شد. از همان جا بود که پری نصمیم گرفت رژیم بگیرد. از رژیم تک خوری شروع کرده بود تا این اواخر که انگشت می انداخت کف حلقش که بالا بیاره .دو ماهی هم آنقدر به بابا پیله کرد و بابایی بابایی کرد تا چربیهای شکمش را عمل کرد شکمش صاف شده بود وشونه های پهنش به چشم میومد . و به قول فیروزه شده بود عینهو آدم آهنی .
شاید هم حق با سارا بود و از روزی که مادر فرخ را دید افتاد توی خط رژیم . مادر فرخ ۱ ماه از پاریس آمد ایران و خانه فرخ ماند. فرخ می گفت مادرش نقاش است ولی چیزهایی که می کشید از دید پری اصلا نقاشی نبود . پری یک ماه تمام صبحها نان بربری تازه می خرید با کره . خامه و عسل و بعد از اینکه بابا را صبح میرساند بازار یک ر است می رفت خانه فرخ میز صبحانه را می چید . بساط ناهار به راه می انداخت تا فرخ بیدار شود که اغلب میشد ۱۱ و نیم و مادرش ۱۲. مادرش یک کلام با پری حرف نمی زد. اصلا كاري به كار پري نداشت .سارا میگفت این طور که تو تعریف می کنی حتما فکر می کند تو برای پسرش خیلی سطح پایینی و پری می گفت "خب حق دارد "و هی رژیم میگرفت . توی آن یک ماه ۳ بار رنگ موهایش را عوض کرد .وقتی به فرخ گله کرد که" چرا مادرت اصلا با عروس آینده اش حرف نمی زند"، فرخ مثل همیشه لبخند زد" خب نزند." و پری باز فکر کرد باید بیشتر محبت کند. . توی خانه قرمه سبزی می پخت سهم بابا را کنار می گداشت بقیه را می آورد خانه فرخ جلوی مامانش قاشق قاشق می گذاشت دهان فرخ که داشت کتاب مبخواندو گاهي به پري لبخند مي زند.
یک بار پری برای مادر فرخ کیک پنیر پخت شنيده بود فرانسويها كيك پنير مي خورند. دستورش را كلي گشته بود تا پيدا كرده بود. .کیک به دست تا رسید دم در، شنید که مادر فرخ داد میيزند .
"چسبیدی به این مملکت خراب شده که چی؟ کارت شده خواب و موسیقی و کتاب و ور رفتن با این دختره. می خوای چی رو ثابت کنی؟ "
: پری کیک به دست ،حیران، ایستاد که تو برود یا نرود . صدا بلند ترشد
فکر نکن من نمیفهمم چرابه همه چیزایی که برات درست کردم پشت پا میزنی."
رفتی این دختره رو به رخ من می کشی که به من بگی من مادر خوبی نبودم . که نون کره عسل بذاره دهنت جای شیری که من بهت ندادم؟ که باسن گنده اش رو تکون بده و حرفهای بی ربط بزنه ؟حالا من بد. تو به خودت بد نکن ناسلامتی آرشیتکتی .
"اون دختر به او دسته گلی رو اونجا ول کردی اومدی اینجا منو جز بدی یا خودتو؟
و پری دیگر گوش نداد. رفت توی راه پله نشست و همه کیک را خودش خورد.
*

Monday, October 23, 2006

" اگر تحريم شويم" by Niloofar



اگر تحریم شویم

بانکهای معتبر اروپایی دیگر به ما ضمانت نمی دهند و یا حتی با ما هیچ کار نقل و انتقال مالی انجام نمی دهند

واردات کالای خارجی در ایران محدود می شود.دیگر از لوازم برقی کره ای و لباسهای چینی و بعضی از پودر های لباس شویی ترکی خبری نیست.

مسافرت به همه نقاط دنیا به غیر از سوریه بسیار سخت و تقریبا ناممکن خواهد شد

ممکن است واردات بنزین متوقف شود. بنابراین قیمت رفت و آمد در تهران بسیار زیاد خواهد شد

چون احتمالا همه سرمایه گذاریهای خارجی متوقف می شود ٬ همه پروژه های عمرانی می خوابد و ما تا حدودی بی کار خواهیم شد.

چون امکان دارد نفتمان را نخرند یا اگر هم بخرند دلارش چطور قرار است به ریال تبدیل شود و توی جیب ما برود بنابراین ما بی پول خواهیم شد.

برای بیماریهای سختمان دارو گیر نمی آید چون داروهایشان را به ما نمی فروشند

من ٬ تا ۹ سالگی موز نخورده بودم. ماکارونی ای که می خوردم شفته بود و به هم می چسبید. من تا ۹ سالگی نمی دانستم سوسیس چه شکلی است. هیچ کشوری را غیراز ایران ندیده بودم. من تا ۹ سالگی زیر موشکباران زندگی می کردم.تنها دو کانال تلویزیونی داشتم که تا ساعت ۹ شب بیشتر برنامه نداشت... با این وجود من خاطرات بسیار زیبایی از دوران کودکی ام دارم

امروز من در آستانه تحریم نشسته ام. نگرانم. و هیچ نمی دانم حقیقت کدام است و مقصر کیست. می دانم شایسته قضاوت درباره این پرسشها هم نیستم.کاری هم از من ساخته نیست. ولی فکر می کنم اگر تحریم شویم من باز هم می توانم خوشبخت باشم. می دانم مشکلات همیشه از دور بزرگتر به نظر می رسند. اگر تحریم شویم من چاره ای ندارم جز اینکه خوشبخت باشم. دارم به راههای خوشبختی ام در تحریم فکرمی کنم.کم نیستند

Friday, October 20, 2006

"جايزه نوبل ادبيات" by Niloofar

من جايزه ها و مسابقات ادبي را دوست ندارم. ولي حقيقت اين است كه وقتي ميخواهم درباره نويسنده اي قضاوت كنم اول مي روم دنبال اينكه چند تا جايزه معتبر ادبي را برده است. هميشه فكر مي كنم قضاوت درباره هنر با تاريخ است و بس. آثار خوب باقي مي مانند و آثار بد از بين مي روند. به همين سادگي. ولي جايزه نوبل ادبيات چيزي بسيار فراتر از يك جايزه عادي ادبي است. معمولا آن را به دليل يك عمر فعاليت مداوم ادبي مي دهند و به كسي ميدهند كه چندين بار كانديد جايزه شده باشد. معمولا برندگان جايزه نوبل ادبيات انسانهاي بسيار هنرمندي هستند باآثاري ماندگار. از همين روست كه نزد همه ما اعتبار نوبل ادبيات از همه چيز بيشتر است. و همين طور افتخارش. قبول دارم قضاوت آكادمي نوبل هم قضاوتي عادلانه نيست و همواره تحت تاثير مسائل سياسي روز دنيا قرار داشته است. ولي به قول آلبركامو نازنين قضاوت سخت ترين كار دنياست. آكادمي در سالي كه همه در باره آفريقا حرف مي زنند نويسنده اي زن از آفريقا را برنده جايزه مي كند و در سالي كه همه از مرگ سلمان رشدي حرف مي زنند نويسنده اي عرب را كه از سلمان رشدي حمايت كرده است. و يا مثل پارسال در فضايي كه دنياي ادبيات روي نمايشنامه نويسي متمركز شده است يك نمايشنامه نويس برنده مي شود. درست است كه اين روند ناعادلانه است و همواه بسياري از نويسندگان بزرگ و مطرح در جهان از گرفتن اين جايزه محروم مانده اند ولي اين د ليل بر اين نمي شود كه برندگان نوبل نويسندگاني بزرگ و هنرمند نبوده اند.
جايزه نوبل ادبيات امسال به نويسنده ترك اورهان پاموك رسيده است. و مثل هر سال بسياري از توجهات جهاني به جاي اينكه روي آثار او باشد بر روي مسئله كشتار و قتل عام ارامنه توسط دولت تركيه متمركز شده كه اتفاقا آقاي پاموك به علت تائيد اين مسئله از طرف دادگاهي در تركيه به سه سال زندان تعليقي محكوم است . هيچ انسان عاقلي هم نمي تواند بين مسائل مطرح بين اروپا و تركيه وهمين مسئله ارامنه و قانوني كه تازه در فرانسه تصويب شده كه به موجب آن هركس اين كشتار را انكار كند مجرم است و بعد تر كه صداي دولت تركيه در آمده و اين جايزه رابطه اي برقرار نكند. ولي هدف من اين نيست كه جايزه نوبل ادبيات را زير سوال ببرم. مي خواهم پاموك را بهتر بشناسيم:
او متولد سال 1952 در استانبول است . بيشتر آثارش درباره تركيه است. درباره دنياي مدرن و قديمي /سنتي و جديد استانبول. او نويسنده اي بسيار با استعداد است كه از 23 سالگي رمان مي نوشته است. اولين رمانش در 30 سالگي چاپ شده و درباره زندگي سه نسل در استانبول است. از ميان رمانهاي مشهورش من تابه حال تنها يكي را خوانده ام
My name is red
كه بسيار زيبا دلنشين و دوست داشتني بود پر از حقيقت ناب و لايه هاي زيرين زندگي. دو تا از مشهور ترين رمانهايش هم به نامهاي
SNOW, Istanbul
از بهترين آثار ادبيات جهاني شناخته شده اند. اگر مثل من عاشق شهر استانبول باشيد مطمئنا از خواندن رمانهاي پاموك به وجد خواهيد آمد. براي آشنايي بيشتر با پاموك به سايت اختصاصي او اينجا سري بزنيد

Thursday, October 12, 2006

" قانون مداری" by Niloofar

محل کار ما توی محدوده طرح ترافیک است. گرچه خودمان خیلی این مسئله را قبول نداریم!. قضیه از این قرار است که ما حدود دو تا کوچه داخل طرح اصلی ترافیک هستیم . بالای کوچه ما هم یک بیمارستان نسبتا بزرگ قرار دارد. به همین دلیل سالهاست یک قانون نانوشته در این منطقه وجود دارد که با وجود قرار داشتن تابلو ورود ممنوع طرح ترافیک سر خیابان اصلی آمدن توی خیابان بدون آرم مجوز تردد در محدوده مانعی ندارد به شرطی که از کوچه دوم بیشتر پائین نیایی. این قانون نانوشته را هم ما قبول داشتیم هم همه کارکنان و مراجعین بسیار بیمارستان و هم کلیه کسب محل. حتی آژانس نزدیک که سرکوچه است هم ماشینهایش بدون مجوز تردد در محدوده به راحتی کارشان را می کردند. پلیسها هم همگی می رفتند بعد از کوچه سوم می ایستادند و اصولا به کسانی که بالاتر از کوچه سوم تردد می کردند کاری نداشتند. این یک تفاهم دوست داشتنی بین همه ما بود که کلی هم به نفع کارکنان شرکت ما شده بود. ولی به تازگی همه چیز تغییر کرده است. از هیچ کدام از آن پلیسهای مهربان خبری نیست. از صبح ساعت ۷ تا عصر ساعت ۵ یکی دو تا پلیس خیلی خیلی بد اخلاق می آیند سر خیابان اصلی و به هیچ ماشینی اجازه ورود نمی دهند. آن وقت ما می مانیم که ماشین را کجا پارک کنیم. ما حاضریم به اندازه ۲- ۳ کوچه را هر روز پیاده روی کنیم ولی مسئله این است که خارج از طرح و نزدیک خیابان ما اصولا از ساعت ۶ و نیم صبح به بعد کلا جای پارکی گیر نمی آيد . یکی دو راه بیشتر برای ما نمی ماند. یکی اینکه بگذاریم ساعت ۶ صبح بیاییم سر کار و دو ساعت تمام بنشینیم دیوارها را نگاه کنیم. یا کلا بی خیال ماشین بشویم و با تاکسی و آژانس سرکار بیاییم که این دومی برای ماشین سوارهای تنبلی مثل ما بی نهایت عذاب آورتر از اولی است. این است که ما دو هفته ای است که صبحها شاهد داد و هوار و فحشهای رد و بدل شده بین مردم و پلیس هستیم. هیچ کدام از ماشینهای آژانس سرکوچه نمی توانند به محل کارشان نزدیک شوند. کارکنان و مراجعین بیمارستان هم داد و هوارشان به راه است. ولی حقیقت این است که ما هرچه فکر می کنیم میبینیم هیچ حقی نداریم. مگر قرار نیست قانون را رعایت کنیم؟ حتی اگر گهگداری قانون کمی بی انصافانه و نامعقول و حتی احمقانه به نظر برسد؟ جامعه ما پر از قوانین بی خود و احمقانه است که ما در طول سالها یادگرفته ایم به آنها اعتنایی نداشته باشیم ولی مشکل این است که این قانون گریزی اجباری از همه ما یک قاضی ناعادل ساخته است .همگی ما در هر موقعیت فرهنگی و مالی ای که باشیم به خودمان حق می دهیم درباره قوانین قضاوت کنیم و ببینیم کدامش درست است و کدامش نامعقول. و بعد طبق حکم خودمان عمل کنیم . دقیقا به همین دلیل است که تازگیها به پلیسهای سر خیابان می گوئیم عقده ای. و دقیقا به همین دلیل است که همیشه یک هرج و مرج کشنده کل جامعه مان را گرفته. مرز بین قوانین درست و صحیح با قوانین مزخرف هیچ معلوم نیست و از همه بدتر اینکه حرمت قانون و قانون مداری به طرز وحشتناکی از بین رفته است. فعلا که قاضی شخصی خانواده ما این قانون محدوده طرح ترافیک را تایید کرده و ما چندی است سوار تاکسی می شویم. ولی در برابر آنهایی هم که این قانون را ناعادلانه احمقانه می دانند زیاد جوابی نداهیم بدهیم.

قانون مداری ایرانی کاربسیار سخت و طاقت فرسایی است . باید یک قاضی خیلی عادل باشی و کلی هم مطلع . همین است که وضع فرهنگی جامعه هر روز بدتر می شود.

Tuesday, October 10, 2006

"پياده روي روي آب " by Niloofar

آن روزها که مهاجران اروپایی در جستجوی سرزمینی تازه با آرزوهای بزرگ وارد آمریکا شدند به آرامی مردم ساکن این منطقه را از صحنه تاریخ محو کردند. این یک نسل کشی مدرن مثل نسل کشی های امروزه نبود جنگ و کشتن هم نبود. انگار یک اجبار تاریخی بود. انگار که کسی با تخته پاک کنی آرام روی نقشهای سرخپوستی می کشید آنقدر که ناپیدا شدند. سرخپوستها و فرهنگشان برای ما شرقی ها همیشه هیجان انگیز بوده است . یک نوع عرفان شرقی توی کارهایشان هست که ستودنی است. علاقه شان به طبیعت. خلق و خوی آرام و به جا خشنشان.اخلاق قبیله ای زندگی کردنشان و ... اینکه سرخپوستها در روند تمدن بشر و تبدیل آمریکا به ابرقدرت جهانی باید حذف می شدند یک حقیقت تاریخی است. حتی فاجعه هم نیست . ولی از آن حقیقتها ست که به واقع تاثر برانگیز است. و چه چیزی بهتر از ادبیات داستانی می تواند حقایق تاریخی را بیان و ثبت کند؟

داستان کوتاه تو گرو بگذار, من پس می گیرم
WHAT YOU PAWN I WILL REDEEM

نوشته شرمن الکسی بهترین و هنرمندانه ترین تعریف این محو شدن است. شرمن الکسی خودش سرخپوست است. جوایز ادبی زیادی هم در آمریکا برده است. همین مسئله نشان دهنده حل شدن و محو شدن سرخپوستهاست درست مثل خود نویسنده . می گویند : شاهکارهای ادبی, معمولا در انتهای دوران تاریخی موضوعیشان پدید می آیند. یعنی همیشه بهترین شاهکار ادبی درست بعد از زوال یک فرهنگ یا یک موضوع است که نوشته می شود. همه شاهکارهای ادبیات از بابا گوریو گرفته تا خشم و هیاهو از این دستند. و به همین دلیل است که این داستان کوتاه که اوائل سالهای دو هزار نوشته شده است یکی از بهترین تعاریف زوال فرهنگ سرخپوستی است. نگاه نویسنده بسیار انسان دوستانه و شیرین, نو و در عین حال سرخپوستی است. یک سرخپوست الکلی ۵۰ -۶۰ ساله در سیاتل امروز به طور اتفاقی در یک گرو فروشی لباسی قدیمی مربوط به رقصهای سرخپوستی را می بیند و گمان می کند این لباس باید مربوط به مادربزرگش باشد. او برای پس گرفتن لباس نیاز به هزار دلار پول دارد. داستان , ما و سرخپوست را یک شبانه روز با خود همراه می کند تا سرخپوست پول را فراهم کند. او با آدمهای مدرن و آدمهای در حال محو شدن برخورد می کند. نگاه نویسنده بسیار دلنشین است. او این محو شدگی را نه نتیجه ظلم و ستم می داند نه نتیجه تمدن و ... او به راحتی می داند این یک زوال تاریخی است. به همین دلیل داستان با وجود همه صحنه های بسیار دلخراشش به هیچ عنوان خشن و انتقام جویانه نیست. همه آدمهایی که با سرخپوست الکلی بر می خورند مهربانند. گرو فروش, دختر کره ای, مسئول موسسه خیره و پلیس. نویسنده با هوشمندی تمام مهربان ترین وجه شخصیت این آدمها را در داستان نشان داده است. تمام سرخپوستهای داستان هم در حال محو شدن هستند از دوستان مرد گرفته تا سرخپوستهای مست توی بار و نیز آن سرخپوستهای لب دریا. و در آخر حتی خود مرد. داستان پایانی بسیار شکوهمند دارد. رقص سرخپوستی در خیابانهای شلوغ سیاتل با لباس مادربزرگ در حالی که همه چیز ثابت شده است

بسیاری از مطالب داستان برای ما شرقی ها خواندنی است. خواندن محو شدن آن چند سرخپوست در حالي كه روي آب راه مي رفتند براي من هيجان انگيز بود. انگار سرخپوستها و عرفاي ما مشتركات زيادي دارند. و هر دو شان الان در تقابل سنت و مدرنيته گير كرده اند. داستان یک روایت بسیار تازه و نو از تقابل سنت و مدرنیته است. جایی که غلبه مدرنیته کاملا پذیرفته شده است. دلایلش هم منطقی است و سنت تنها مثل یک آواز خاطره انگیز است که در دور دستها شنیده می شود و در حال خاموش شدن است

ترجمه این داستان اعجاب انگیز را می توان در مجموعه داستان خوبی خدا (ترجمه امیر مهدی حقیقت) خواند. ولی خواندن متن اصلی داستان بسیار بسیار لذت بخش تر است

متن اصلی داستان در مجله نیویورکر سال ۲۰۰۳ چاپ شده است

Friday, October 06, 2006

"روزهای هفته" by گلی ترقی

پنجشنبه ها ، مدرسه سر ساعت دوازده تعطیل می شود و رفت تا شنبه صبح ،شنبه گه، بعد الظهر های پنجشنبه با تمام بعدالظهر های دیگر فرق دارد، روشن و نقره ای است و بوی اتفاقهای خوب و دقیقه های خوشبخت را می دهد، نرم و گرم و خواب آور است، مثل نشستن زیر کرسی مادربزرگ یا لم دادن به سینه های مهربان مادر
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند، شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم :دراز ،لاغر ، با چشمهای ربز بدجنس .یکشنبه ساده و خراست و برای خودش،الکی،آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین ، موقر، با کت و شلورا خاکستری و عصا.سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است.بوی عدس پلوی خوش مزه حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پرجنب و جوش است ، مثل پدر پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. روبه غروب ، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر (چلو کباب تا خرخره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلی دلی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درختهای هوا

قسمتی از مقدمه داستان خانه مادربزرگ نوشته گلی ترقی
تهیه کننده مطلب: نیلوفر

Thursday, September 28, 2006

"خوبی های این ماه" by Niloofar


ما دراین ماه کلی سریال لوس و بی مزه وسرگرم کننده داریم .کار و زندگی همگیمان خوابیده است. کارگرهای کارخانه مان یکی یکی غش می کنند و کاری از پیش نمی رود. فروشمان کم می شود چون خب طبیعی است که کارخانه های دیگر هم مثل ما هستند پس از ما خرید نمی کنند. بانکها از ۹ صبح تا ۲ بعد الظهر بازند و ما کلا بی خیال همه کارهای بانکی می شویم. همکارهای روزه دار خسته و عصبانید و روزه خوارها همگی معده درد گرفته اند. سر زمان بازی های فوتبال توی برنامه ۹۰ دعواهایی تماشایی راه می افتد. دخترهایی که تا دیروز هفت قلم آرایش می کردند حالا با روسریهای جلو کشیده جلوی در نمازخانه صف می کشند. پرخورها همه به بهانه رژيم گرفتن روزه می گیرند. سر کلاس داستان نویسی بچه ها هوس میکنند به جای چای و شیرینی همیشگی حلیم بخورند. عده خیلی خیلی کمی هم از اطرافیان درستکار و مهربان و دوست داشتنی می شوند. بساط افطاری خوری در همه شرکتها به راه است و کسی دیگر از زود خانه رفتن حرف نمی زند گرچه از جمع همکاران حتی یک نفر هم روزه نباشد باز افطاری خوری به راه است از همه اینها که بگذریم مهمترین خوبی این ماه این است که بعد از افطار تهران هیچ ترافیکی ندارد. می توانی پایت را روی پدال گاز در اتوبان مدرس فشار دهی و متعجب بشوی . به هرحال همه چیز این ماه هم جرئی از زندگی دوست داشتنی ایرانی ماست

Tuesday, September 26, 2006

"سفر" by Niloofar

صداي بوق را مي شناخت .آقاي محمدي عادت داشت هميشه سه بار پشت سر هم بوق بزند .كريم لنگ قرمز را داخل سطل آب انداخت ودر حالي كه به سمت در پاركينك ميرفت پايين پيرهن رنگ و رو رفته قهوه اي اش را چنگ زد تا آب چرك دستانش را بگيرد. برف پاك كنهاي پرايد خانم اميني در هوا ايستاده بودند.
چراغهاي ماشين نور را داخل پاركينگ پاشيد .كريم در را كه بست به سمت آقاي محمدي رفت .دست راستش را آرام در هوا تكان داد .آقاي محمدي با حركت دست كريم ماشين را حركت داد وآنرا بين ستون و پژوي نوي پسرش پارك كرد
-كريم آقا خوب فرمون ميديا معلومه اين كاره اي !
كريم لبخند زد و كيسه هاي پر از ميوه را از صندلي عقب ماشين برداشت .
-شنيدم قبلا راننده بودي آره؟
كريم درحالي كيسه ها را به طرف در آسانسور ميبرد گفت:
-خيلي پيشتر.كاميون داشتم.مال خودم نبودالبته. بيشتربين هرات و مشهد بار ميبردم.
-بابا پس حسابي راننده اي .چي شد ولش كردي؟
-سخت بود جاده ها خيلي بد بود بعد هم جنگ شد و ما آمديم ايران
آقاي محمدي از جيب پشت شلوارش كيف پولش را در آورد
-امان از اين جنگ .
و در حالي كه اسكناسها را به طرف كريم دراز ميكرد گفت:
در ماشين رو باز گذاشتم تا توش رو هم تميز كني.
با دستهاي چروك خورده اش پول را گرفت
-دست شما درد نكنه
-راستي به هارون بگو بياد بالا .خانوم امروز نذر داشته شله زرد پخته بگو بياد پخش كنه تو ساختمون.
-خودم ميام آقا .هارون نيست.
-نكنه باز فرستاديش اسلام شهر پيش پسرت ؟ اينم مثل اون يكي ميشه ها
-نه رفته افغانستان پيش مادر خودش
-بچه رو تنها فرستادي افغانستان؟بابا شماها ديگه كي هستين
در آسانسور بسته شد و آقاي محمدي جمله آخر كريم رو نشنيد كه گفت:
-تنها نرفته با مادر بزرگش رفته.
ولي خانم صفايي شنيد.عصر با يك سبد سبزي آمد و نزديك اتاق كريم گوشه پاركينگ آليه را صدا زد و كريم مجبور شد برايش توضيح بدهد كه آليه رفته افغانستان.
خانم صفايي سبد را زمين گذاشت و گفت
-كي رفت؟ چرا خداحافظي نكرد؟اصلا با اون حالش چرا گذاشتي بره؟
-دلش براي دخترش تنگ شده بود ميگفت ميترسه بميره ولي دخترش رو نبينه . با هارون رفته.
خانم صفايي در حالي كه به سبد پر از سبزي نگاه ميكرد گفت
-يعني حالا تو تنهايي كريم آقا؟
كريم سينه اش ميسوخت.نفس عميق كه كشيد خس خس سينه اش را شنيد.
-بدين من شب سبزي ها تون رو پاك ميكنم
خانم صفايي سبد را برداشت
-نه .كار تو نيست كريم آقا. حالا خبر داري ازش؟با چي رفته ؟
-صبح با اتوبوس رفتن مشهد.ممكنه دم مرز مجبور شن بمونن توي اردوگاه. آخه اجازه نذاشت كه . گفته هر وقت كه رسيد تلفن ميزنه خونه آقاي دكتر.
خانم صفايي ميانه پله ها ايستاد .
-.امشب مهمون داريم. بيا يالابراي خودت شام ببر
شب وقتيكه كريم در را قفل ميكرد همش به ياد هارون بود كه بعد از اينهمه سعي هنوز نمي توانست قفل كتابي در را ببندد. آليه ميگفت بچه ضعيف است ولي كريم هميشه سر هارون داد ميزد كه بيعرضه است.
آليه شبها هارون را بغل ميكرد پوست نازك دستهايش را به روي موهاي او ميكشيد و برايش از مادرش ميگفت.از مادرش كه چقدر زيبا بود كه وقتي ميخواست با پدر هارون ازدواج كند چقدر خوشحال بود.
هارون اما اصلا مادرش را يادش نمي آمد.ميگفت مادرم شبيه ليلا خانم بود نه؟
و آليه هر شب ميگفت كه خوشگل تر بود.
ليلا خانوم تازه عروس طبقه پنجم وقتي از كريم شنيده بود هارون مدرسه نميرود چون شناسنامه ايراني ندارد گاهي به هارون درس خواندن و نوشتن مي داد.
كريم گوشه اتاق نشست وبه پوست ترك خورده ديوار تكيه داد چشمهايش را بست تا سماور خاموش گوشه اتاق را نبيند.
آليه هر شب ساعت 10 بعد از اينكه كريم آشغالهاي اهالي ساختمان را جمع ميكرد در ها را قفل ميكردو دستهايش را با شلنگ حياط ميشست برايش چاي ميريخت.
وقتي هوا خوب بود با هم توي حياط مينشستند و چاي ميخوردند.و هارون با دوچرخه پسر آقاي رضايي دور حياط چرخ ميزد.
چشمهاي آليه اما هميشه درد داشت.كريم هنوز بعد از اينهمه سال از چشمهاي بيرنگ آليه ميترسيد.از12 سال پيش كه آليه چشمهايش را دوخته بود توي صورت كريم و گفته بود من نميام ايران چشمهايش درد داشت.
ولي كريم ،هارون سه ماهه را بغل زده بود كه ما ميريم ايران اين بچه را هم ميبريم .پدرش كه گم و گور شده مادرش هم كه ديگر اختيارش دست من نيست و ميگويد بدون شوهرش هيچ كجا نميرود ولي تو اختيارت با من است.
آن روزها جليل پسر بزرگش از ايران كاغذ فرستاده بود كه خانه اي گرفته ومي تواند به پدر و مادرش يك اتاق بدهد.
آليه تمام راه را تا مرزساكت بود و فقط به هارون نگاه ميكرد.و كريم هميشه فكر ميكرد از آن شب كه وارد خاك ايران شدند هر وقت به چشمهاي آليه نگاه مي كند چشمهايش خيس است.

كريم چشمهايش را كه باز كرد ساعت 1 و نيم بود.صداي موتور ماشين ديوار هاي اتاق را آرام ميلرزاند كريم ميدانست علي پسر آقاي دكتر است كه از ميهماني برگشته است .پرده جلوي در اتاق را كمي كنار زد تا مطمپن شودعلي قفل در را انداخته است.پسر سر به هوايي بود.چند سال پيش.كريم يادش نمي آمد كه چند سال.علي آمده بود و از آليه خواسته بود كه دختري را كه همراش به خانه آمده بود در اتاق كريم و آليه قايم كند تا مادرعلي برود و آليه اصلا به حرف كريم گوش نداده بود كه در كار خصوصي همسايه ها دخالت نكن.
آليه دلش براي دختر سوخته بود و هر چه كه كريم گفته بود كه اگر اينكار را بكني بيرونمان ميكنند فايده نكرده بود.
دختر تمام مدت گوشه اتاق زانوهايش را در هم پيچيد و به گل سوخته گوشه فرش اتاق نگاه كرد. آليه به صورتش لبخند زده و برايش مرباي گل آورد .
آليه هر سال به خانم دكتردر پختن مرباي گل كمك مي كرد فصلش كه ميشد خانم دكتر ميرفت تبريز و گل محمدي مي آورد . آليه گلها را گوشه حياط روي چادر نمازكهنه پهن ميكرد تا خشك شود .روزهاي پختن مربا آليه خيلي خوشحال بود.حتي گاهي ميشد كه به كريم لبخند بزند.وقتي مرباها را شيشه ميكردند خانم دكتر هميشه چند شيشه را به آليه ميداد.و آن وقت كريم ميدانست چطور خوشحالي او را بيشتر كند .كاظم آقا را پيدا ميكرد و چند شيشه مربا ميداد به او تا به مسافرهرات بدهد. آليه وقتي مي شنيد دخترش هم از مرباهاي گل خورده است چشمهايش خيس تر ميشد ولي لبخند ميزد.
پرده را كنار زد نورتنها چراغ پاركينگ اتاق را روشن كرد .كريم دمپايي هاي قهوه اي اش را پوشيد و لخ لخ كنان از بين ماشينهاي خاموش به طرف در موتورخانه راه افتاد اتاق كوچك كنار موتورخانه آشپزخانه آليه بود و پر بود از بوي فلفلهايي كه آليه خودش در باغچه مي كاشت.
كريم آب كه خورد روي پله در ورودي به حياط نشست و به صف ماشينهاي رنگارنگ نگاه كرد .قديمها كه كريم و آليه تازه به اين ساختمان آمده بودند اينقدر ماشين در پاركينك نبود. اما حالا كه هر خانواده اي حداقل دو تا ماشين داشت در هر جاي خالي اي كه ميشد يك ماتشين پارك كرده بود . آليه هميشه مي گفت غذاهايش بوي دود ميدهد و گاهي چراغ گازي را به حياط ميبرد و به كپسول گاز خانوم صفايي وصل ميكرد و آنجا غذا مي پخت.
همه اينها اما مال قبل از مريضي آليه بود.
آقاي دكتر گفته بود كه بايد شكمش را عمل كنند و كريم عصباني شده بود.آن روز هارون را به بهانه اينكه نان آقاي رضايي را دير خريده است كتك زد و هر چه هارون گفت كه نانوايي شلوغ بوده است محكم تر زد.
آليه از وقتي كه دل درد هايش زياد شد ديگر حرف نميزد و چشمهايش خيس تر از هميشه بود
كريم سرش را برگرداند و از پشت سرش به حياط نگاه كرد .آن روزهم بعد از اينكه كريم زير درخت كاج را صندلي چيده بود تا اهالي ساختمان جلسه را آنجا برگزار كنند روي همين پله بين حياط و پاركينگ نشسته بود و به حرفهاي دكتر گوش كرده بود.
خس خس سينه اش را فرو خورده بود تا كسي نفهمد كه آنجا نشسته است.ولي وقتي دكتر گفت كه آليه حالش بد است و بايد هر چه زودتر جراحي شود نفسهايش تند شد.
خانم دكتر كلي از محبتهاي آليه حرف زد و از اهالي ساختمان خواست پول جمع كنند تا آليه را عمل كنند و خانم صفايي هم حتي گفته بود كه خيلي ثواب دارد. مي گفتند عمل خيلي سختي نيست.
كريم دوباره صورتش را برگرداند. چشمهايش داغ شده بود . از پله ها بالا رفت .بين حياط و پاركينگ 4 پله وجود داشت كه هميشه امان آليه را ميبريد.
حياط بوي گل ميداد.بوته هاي زر راامسال كريم و هارون با هم كاشته بودند.اطلسي ها را دور تا دور باغچه نقش داده بودند و ناز ها را در گلدانهاي سفالي بزرك كنار ديوار گذاشته بودند. آليه اما اينقدر درد داشت كه به هيچ كدام لبخند نزند.
هوا داشت روشن مي شد و آسمان نقره اي رنگ بود .كريم ميتوانست با نور كم جان آفتابي كه هنوز در نيامده بود درخت خرمالو را ببيند .كه هر سال آنقدر بار ميداد كه براي همه اهالي ساختمان يك كيسه بزرك بچيند و بقيه اش راهم با آليه بخورند.و آليه مثل هميشه تنها فكر دخترش بود كه آيا تا بحال خرمالو خورده است؟
ديروز صبح كه آليه را برده بود تا سوار اتوبوس مشهد شود آليه فقط فكر خرمالو بود و دلش ميخواست كه پاييز بود و ميتوانست سوقات خرمالو ببرد.كريم اخمهايش در هم ، به آليه نگاه نميكرد .يك ماه بود كه آليه وقتهايي كه دردش كمتر بود فقط حرف رفتن ميزد.كه ميخواست هارون را پيش مادرش ببردو كريم هم اصلا مهم نبود. آليه كه سوار شد كريم به اين فكر ميكرد كه چرا نميتواند مثل قديم سر آليه داد بزند .كه نگذارد برود.اين روزهاي آخر هر وقت ميخواست به آليه نگاه كند چشمهايش به زمين دوخته ميشد.انگار از صورت آليه خجالت ميكشيد.
فقط توانسته بود دستي به سر هارون بكشد كه مواظب مادر بزرگت باش.برايتان هر ماه پول ميفرستم.
و هارون بدون اينكه نگاهش كند از پله هاي اتوبوس بالا رفته بود.
-كريم آقا اول صبح تو حياط چه ميكني؟
خانم دكتر بود مثل هر روز صبح زود مي رفت كه نان تازه بخرد.
كريم سرفه كرد و چشمهايش خيس شد
خانم دكتر جلو تر آمد و به صورت كريم نگاه كرد.
-غصه نخور كريم آقا ايشالله پولش جور ميشه و عملش مي كنيم.خيلي ها اين عمل رو هر روز مي كنن چيزي نيست.دكتر به من قول داده.من ميرم نون بخرم .تو هم تا آفتاب در نيومده گلها رو آب بده.
و كريم نتوانست بگويد كه آليه ديگر نيست.كه ديگر هرگز آليه را نمي بيند