Tuesday, February 27, 2007

Alborz




Monday, February 26, 2007

Meeting day









Saturday, February 24, 2007

سفر کویر (بهمن هشتادو پنج ) از باران






کویر تن لختش را می کشد زیر قدمها و سکوت در سرم می پیچد، سکوت که می پیچد تصاویر آرام آرام جان می گیرند، جاده پیش می رود، دو سویش تن گرم کویر در سرمای زمستان که در انتها به کوههایی نه چندان بلند و پوشیده از برف منتهی می شود، هر از چندی باقی مانده های کاروانسرایی در گوشه یی دیده می شود، بوته های گرد و کوچک خار در جاده قلت می زنند، کویر آرام است امروز، خشم ندارد، آرام و خالص، مخروطهای خشتی بلند که پیش از این یخچال یا آب انبار بوده ند هنوز سر پا هستند، دسته یی عزادار با لباسهای سیاه، پرچمهای سرخ و سیاه، چهره های آفتاب سوخته و خاک گرفته در یک طرف جاده به ریتمی کند و آهنگین پیش می روند، به شهر می رسیم، بافت قدیم، کوچه های تنگ، از دوسو دیوار های خشتی و سکوت، در این کوچه ها حتی زمزمه هایت را میتوان از پس دیوار خانه ها شنید، من غریبانه به این درها و دیوارها که هنوز نشان زندگی دارند می نگرم، حسی کهنه و گرم، هیاهوی شهر گم شده است ، طاقی هایی گاهی کوچه را سقف زده ند، بادگیرهای بلندبالا بر فراز خانه ها تا آسمان رفته ند، گهگاهی کسی رد می شود، با نیم لبخندی نگاه می کندمان، چهره مردمان کویر حس غریبی دارد، به درون خانه یی می رویم، و ناگهان در دنیایی دیگر و در زمانی دیگر گم می شوم..زیبایی خانه ها، فضاهای کوچک و بزرگ بسیاری که درشان درست شده، پله ها، اختلاف سطحها، پشت بامهای دوست داشتنی، حوضهای کوچک و بزرگ وسط حیاطها، پنجره های بلند رو به حیاط و آفتاب و حوض، تفاوت فضاهای مربوط به خانواده و مهمان، حوضخانه های خنک که گاهی بر فرازشان در سقف دایره یی رو به آسمان باز است، راهروها با ابعاد دوست داشتنیشان، زیرزمینهای خنک ، محل عبور قناتهای قدیمی...می چرخم و اینقدر احساس آرامش می کنم که دلم می خواهد برای لختی خشونت کویر را فراموش کنم و تن دهم به رویای این کوچه ها و خانه ها، به ارزش آب، به این معامله ناپایاپای میان انسان و طبیعت، بسیار باید بدهی تا چیزکی بگیری...دیدنی های بسیار، سفری شگفت، دنیایی دور از آپارتمان کوچک من در این شهر، فرصت کوتاه بود...
عکس 1:خانه یی در ابرقو
عکس2: ویرانه های شهری در ایزدخواست
عکس 3:خانه عباسیان کاشان
عکس 4:بافت قدیم یزد
عکس 5:خانه عباسیان کاشان

Friday, February 23, 2007

Esfand


Friday, February 16, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم

بهناز دمر خوابيده و بالش را محكم گذاشته است روي سرش. قرصهاي سردرد هيچ اثري ندارد. حامد تكانش مي دهد: دير مي شه ها. به امتحان نمي رسي. بهناز پوست لبش را مي كند. آرام مي گويد: شماها برين . من نمي يام . حامد بالش را از روي سر بهناز بلند مي كند با صداي بلندي مي گويد: يعني چي كه نمي يام. 6 ماهه همه حرف و فكر و ذكرت كنكوره حالا مي گي نميام. بهناز بر مي گردد مي نشيند و پاهايش را توي شكمش جمع مي كند. مي گويد: سرم درد ميكنه بعدشم مي دونم قبول نمي شم. تازه مثلا اگه هم قبول شم بعدش كه چي. برم سر كلاس بشينم با بچه هايي كه حداقل 10 12 سال از من كوچكترند؟ كه چي بشه؟ فوق ليسانس ادبيات به چه درد من مي خوره. حامد بالش را محكم پرت مي كند روي تخت. لباس اسكيش را پوشيده. مي گويد : تو واقعا ديوونه اي. مگه من گفته بودم برو كنكور فوق بده كه حالا براي من دليل مي ياري. خب نرو بده . به من چه . من و كوشا داريم مي ريم ديزين. اگه دلت مي خواد برو لباس بپوش با ما بيا .امروز هوا آفتابيه جون ميده واسه اسكي برا سردردت هم خوبه.
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه !‌ نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...

Wednesday, February 14, 2007

I wish I could take off today



I wish I could take off today, to somewhere far,
To old days,
And once again call my family, my old mates and my friends,
And anybody else who I lost when I was dueling with my dreams and wishes,
How much I missed old days
Every step of it, every minute, every second,
And the remained is regret and a shadow in darkness which is fading little by little
I missed old days,
Days that no one was waiting for me in my dreams,
And I was not waiting for anybody to come
I was an angle, a free one, free for fly
Fly to wherever I want
To the top of the mountains
Mountains of my dreams
Standing there and building my wishes,
Nights and nights and nights, strange and long
I wish I could take off today,
Take off to old days,
Just one more time to the top of my dreams
This time I will build my wishes sweeter
How wonderful life is
When I stand there
I missed old days,
When I was the man of my decision,
Decision to climb,
Climbing the mountains,
From bottom to the top,
And when I was up there,
Looking down and watching myself, my path, my growth,
It was an easy path, sweet dreams and wonderful destiny
I was the man of my decision,
I was the man of every moment,
Just decision was needed, just moment was required,
And on a very top, I was alone but not lonely,
How great was to be on the top,
I missed old days
The days of standing on top,
Top of mountains,
Building my dreams
Nights and nights and nights

I wish I could take off today
This time, to that valley with creeks and greens in between,
Surrounded by mountains and rocks
And the sun which is coming down on horizon,
Red, orange, purple, yellow, green, blue and blue and blue and ...
I can see the color,
I can smell the grass,
I can feel the chilly air passing ove my face,
How high is this mountain
How hard is that rock
I am there …

And now it is getting dark, like it has never been light,
Sky on top, bottom, left, right,
Rains of stars, hopes, wishes
And there is a planet underneath,
I am standing on it
I am stock to it
I feel weight,
I am tired of it,
I want freedom,
I want to fly

I have to get that dream again, the dream of fly,
Now that it is back again, I have to get it
But this time
I am too heavy for another fly
My doctor says I have to lose weight,
But the truth is I have to gain wings,
The wings that I lost when I was dueling my dreams,



Get back to reality, no wings, no fly, no dream, no wishes and no top
Wake Up!


I am!
…Sometimes,
Sometimes I feel guilty for all that happened in the past,
Looking back, I see it is all gone,
All hope, all energy, all opportunity,
Remained is regret,
Looking future, no hope, no horizon, …
If I was the man of past, I would be the man for future,
But I was not and I won’t be…
I was not looking for too much,…
Just wanted to stand high enough to see horizon
Just wanted to lead the boat of my life far from the land,

This is the end of story,
No smile waiting for me behind the door,
No huge, no helping hand, no daddy, no mommy, no mate
And this is the reality,
And sometimes in reality,
sometimes soon,
I will die,
And that dream will not be true
The dream of fly,
Fly to somewhere far,
But please give me a chance,
Give me a chance to have that dream,
I know the man,
The man who told that I am the man of my dreams
For the sake of that man,
Let me be the man of my last dreams,
The dream of a night,
The night that I sleep again for the last time,
And I will fly one more time while I am sleep,
And the fly is sweet
It is the fly I was waiting for
Fly to the end of my dream,
And it is so sweet, that I decide not to land again,
And I decide to believe that it is not a dream
It is the realty,
It is the fly to freedom,
I have always been up to this moment
But I always scared to go more
Scared of losing, losing that piece of land, the land underneath …
But this time I am decided
One more time I have given the wings
I won’t comeback again,
It might be my last opportunity, last chance
I might not have that dream again; I might not have the wings,
That dream might not be this much real again
I am flying …
And maybe this is the reality
This is the reality,
I am flying in realty,
This is real, this was real, …
How bad it is if somebody wake me up,
……… Silence ……

End of my story,


Next morning
Is the start of their story,
When they are looking for me in their “dreams”
They won’t find me
Just some broken and burned wings and bones,
which I lost when I was dueling with my dreams,
Just remained to show the paths
The path of fly,
The fly on the border of dreams and realty,

Friday, February 09, 2007

Blogging in Persian: the Joys and the Challenges

In the past few years, blogging has become a very popular activity among Iranians living in Iran or abroad. There are many Persian blogs written by Iranians or Iranian-Americans in the US. They cover wide range of issues including daily challenges as an immigrant, Iran-US politics, and personal and emotional issues in daily life.

Blogging in Persian is an interesting and unique experience. In less than a minute of writing a piece, the author reaches out to people who live in all corners of the world. There are few immigrant communities with such a wide spread and vibrant blogging community. This creates its challenges too. Readers have widely different backgrounds, and every written piece can get subjected to widely different interpretations. This can create misunderstandings and tension between the blog author and the readers.

In our panel, we will have four bloggers from Bay area who would discuss their experience as a blogger:

http://omidmemarian.blogspot.com
http://balootak.com
http://mehran1978.blogspot.com
http://zharf.blogspot.com

There will be a moderated discussion with time for questions and answers.

The talks will be in Persian and open to public.

Time: 4pm to 6pm

Date: Saturday, February 10th

Location: Havana Room, GCC building, Stanford University
Address: 750 Escondido Road, Stanford, CA 94305
Note: If you are coming from outside the campus, please note that you have to take "Campus Drive Rd" instead of "Stanford Avenue" to come to "750 Escondido Road" due to road block on
Escondido Ave.

Sunday, February 04, 2007

stopping girls from getting into the university!


Have you ever had this feeling that you can't take it any more? Have you ever told yourself that if he asks me to do one more thing I'll quite? I had heard some news that there's going to be a quota for women at the nationa university entrance exam but I was thinking with myself that it is not going to really happen (Ok, I know, may be I think too optimistic!)
reading the below article I felt Oh! I can't take it any more!

http://www.roozonline.com/archives/2007/02/002098.php

زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول

بهناز پنجره رو به حياط را باز كرد .درخت خرمالو را از بالا نگاه كرد . پره هاي بيني اش را جمع كرد. بوي دود صبحگاهي همه دلخوشي اش را از يك صبح تازه پائيزي گرفته بود. امروز كارگر داشت و مجبور شده بود صبح زود از خواب بيدار شود. توري پنجره را كشيد و لاي آن را نيمه باز گذاشت و وارد آشپزخانه شد. وايتكس و شيشه پاك كن و جرم گير و دستمالهاي سفيد را از كابينت در آورد و گذاشت روي ميز وسط. مرد افغاني داشت صبحانه مي خورد. نيم ساعت پيش كه مرد زنگ در را زد حامد در را به رويش باز كرد. از چاي كه قبلترش دم كرده بود براي مرد چايي ريخت و بساط صبحانه مرد را راه انداخت. بهنازتمام مدت سعي كرد چشمهايش را باز كند. از روزهاي سه شنبه متنفر بود. هميشه با خودش عهد مي كرد كه دوشنبه شبها زود بخوابد تا صبحهاي سه شنبه اينقدر عذاب زود بيدار شدن نداشته باشد ولي تا ساعت 2 نصف شب خواب به چشمهايش نمي آمد. حامد جلوي تلويزيون موقع فوتبال ديدن بيهوش مي شد و كوشا هم كه اينقدر در مدرسه مي دويد و بالا و پائين مي پريد كه ساعت 10 خواب بود. بهناز براي خودش قهوه مي ريخت و مي رفت توي بالكن مي نشست. تنها سيگار روزانه را آتش مي زد و كتاب مي خواند. كتاب كه نه . معمولا يكي دو صفحه بيشتر جلو نمي رفت. گوشه صفحه را بر مي گرداند و كتاب را مي بست و به حياط نگاه مي كرد و به درخت بلند و بزرگ خرمالوي وسط آن .حياط كوچك آپارتمان را در تاريكي شبانه از اين بالا توي بالكن آنقدر نگاه مي كرد تا چشمهاش خيس مي شد. دو باريكه ءاشك از چشمهاش پائين مي آمد گونه هاش را طي مي كرد و زير گلو به هم مي رسيد. آن وقت بود كه كتاب و زير سيگاري و فنجان نيمه پر قهوه يخ كرده اش را بر مي داشت .با پشت دستش صورتش را خشك مي كرد و مي رفت بخوابد. صبحها كه حامد صبحانه كوشا را مي داد و وسوار سرويس مدرسه مي كردش بهناز صدايشان را گنگ و نامفهوم از زير پتو مي شنيد ولي چشمهايش را باز نمي كرد. پدر و پسر كه مي رفتند دوباره خوابش مي برد. شده بود تا خود ظهر كه كوشا از مدرسه بر مي گشت هم خواب باشد. نمي دانست چرا اينهمه خواب اين خستگي هميشگي را از تنش جدا نمي كند. ولي سه شنبه ها قضيه فرق مي كرد. مجبور بود با آمدن مرد افغاني از خواب بيدار شود و دنبال مرد از اين اتاق به آن اتاق برود و برايش ناهار درست كند. ناهار چرب و نرم از پيش شرطهاي اصلي مرد افقاني بود. مرد از بالكن شروع مي كرد و بعد اتاق به اتاق جارو مي كشيد و گرد گيري مي كرد آخر سر نوبت دسشتويي توالت و آشپزخانه بود. بهناز پلو خورشتي سر هم مي كرد و با فنجان قهوه و كتاب مي نشست روي مبل و چشمش به مرد بود. كه گه گاهي از كثيفي بيش از حد اتاق كوشا شكايت مي كرد و مي گفت خانه شما را بايد هفته اي دو بار بيايم اينقدر كه كثيف است. روي هم رفته اگر حساب صبحهايش را مي گذاشتي كنار روزهاي سه شنبه براي بهناز بهترين روز هفته بود.
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بي‍ژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.

***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.

Thursday, February 01, 2007

The one who talked to ...

Have you ever thought of that?
If God exist, he is the one …
He is the one who talked to “Adam” and witnessed his first sin …
He is the one who talk to “Moses”, “Jesus” and “Mohammad” …
If he exists, he is the one who send the angles to help people on earth …
Sometimes when I doubt his existence, I just call him the one who talked to his prophet
He might talk to me and tell me that he exist …

(I apologize for using “he/him” for God. I wish I had a better word choice)

Friends

She is the cutest ever! Calm and classy. Not that you think she's a snub or something! Quite the contrary! She is so friendly and kind. Yet, she shows her affection in such a natural and graceful manner that you can't help but respecting her.

The first time I met her was 7 months and 3 days ago, when I had just moved to this new apartment I live now. I was going to the laundry when I saw her sitting in a neighborhood yard. I stopped staring at her for few seconds. She stared back, not quite interested. Actually she looked rather bored, as if she used to see astonished people staring at her.

But we got sort of friendly after a while. Nowadays every now and then that I see her sitting there I start a chat. Well, she doesn't talk so much. I say hello and ask if she's feeling good, or I may mention how beautiful she looks today, and that kind of stuff. She only listens. Or sometimes comes closer behind the fence. Gosh, so handsome she is!

Sometimes when I'm bored, or feel lonely, I imagine her walking along with me. We talk, or just walk. I'm careful that people don't hit her, or ask her to stay aside so the old lady can get off the bus, and she stays aside. I scratch her back, and she wags her tail looking satisfied.

mm... I guess I should stop now. I don't know what else to say. I'm not a writer after all. Just felt like telling you about my white fluffy friend.