Tuesday, October 31, 2006

no title#5 by Baran

[Imagine this scene, close up of a face, a man’s face, talking to the some one we can’t see, the camera, behind him you can see a big library made from dark wood, full of books, and he starts talking, he has a combination of anger, sorrow, excitement and fear, specially fear, at times he seems to be confused, at rare moments he smiles like a child, and he talks, sometimes really slowly, sometimes with a rush of emotions, loud and fast…these are his monologues.]

Let me tell you right away it was not my fault. Yes, that is true, I was there all the time, but it was not my fault. I was an observer, nothing more, please don’t tell me that I had enough power to stop it, you should know better, I did not. You know how her look paralyzes one, you know damn well how it arrests you…or do you? It leaves you standing there with close to nothing, unable to even say a word…but I have to make a confession, I knew it even before entering the room. I had seen it in her eyes, in each and every movement of hers from days before, but you know…well…I believed her. She told me everything will be alright, that we’re going to be even happier after this, so I believed her, I was hoping the time will wash it away from her body…yes I was wrong, it only grew bigger and bigger, yeah I know I was wrong like many times before, no you don’t need to tell me that this was important, let me tell you, I could not do anything to prevent it…you know I don’t remember when it all started, she told me it was not long ago, she said I won’t remember then, I was afraid but she was so beautiful and she told me it was ok , that it was not my fault that I didn’t remember…Ah her eyes; the blue seemed to be more grayish at those moments, even though I should tell that during the past few days they were full of fire, with a greenish hue…Oh yeah the days before that she tried to avoid looking into my eyes, she had kind of a hesitance, once I even tried to ask her but she just told me:” it’s ok honey, don’t you worry! It will all be ok really soon.” And even then she didn’t look me straight into the eyes. I am telling you, I could see it even in her steps, the way she moved her hip…Now wait a minute! Are you judging me? You better not! I am telling you, you better not...she never judged me, she always told me she loved me the way I was and once she even told me that she loved me more than ever because of what I had given her and then she looked down at her tummy and smiled…Her suffering was so glorious that I was astounded…Ah those screams. Loud, very loud, oh you should have heard them for yourself, as if with each one a part of her flew away and she got tinier with each scream… You remember, don’t you? She was a tiny girl, fragile sort of…oh her wrists, like a baby’s, so small, so delicate, I used to hold her wrists in my hands to see my red fingerprints on her white skin, no, no I didn’t press too hard, just a little, a tiny bit…But you know maybe you can help me, help me to understand it, my head was still banging with her last scream, I could not see anymore, she was not there, the room was turning around me, it was full of shadows, I felt weak and tired, everything was blurry, and then they gave me this wrap of white towel, I held it, something was moving very slowly inside it, so I moved the towel a bit and I saw a reddish skin, yes skin, and then just at that moment all the banging stopped. Silence took over for a few minutes, I was not afraid anymore, now don’t give me that look, even then I know that I should be sad, but I was not horrified anymore, it was as if I was covered with a big warm white towel myself…after a few seconds this vague sound broke the silence, It was from within the white towel I can tell, yeah probably it was from there, it was something .
between joy and sorrow, a weak cry, but it was beautiful, it felt familiar, yet I don’t remember where or when I had heard it before…you know that …that well my memory is not working well, that’s what they kept telling her, I think I saw her eyes once after they told her this , her wet blue eyes, and then she turned and smiled at me, she said:” no accident can take you from me.” Oh yes I remember it very well…Ah but that sound., I am telling you from that moment on whenever I hear that sound I have the same cozy feeling, and in those moments I can be confident that there was nothing I could do to prevent it. You see, I told you, it was not my fault, was it? Maybe if she was here she would have told you that it was not my fault…was it?!

[This could be beginning of a film, maybe about a psychoanalyst, maybe the story of this man’s life, maybe the story of the girl’s life, maybe the story of the baby’s…I don’t know. But if it is a film, you’ll see the film’s title right after the man stops talking.]

Monday, October 30, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar- part 2

:داداش فتح الله دستش را کشید و از اتاق بیرون برد گفت
"بیا باهات حرف دارم "
بعد پری را چسباند به دیوار راهروی بیمارستان .هنوز داشت با کلیدش بازی می کرد
- ببین توی این ۵ ،۶سال بعد از مامان هر غلطی دلت خواسته کردی. دور حاجی چرخیدی از كنارش هم حسابی خوردی. نگو نه ! که می دونم دو تا آپارتمان به اسمت کرده. ما هم که به قول فیروزه آدم نبودیم . صبح تا شب من تو اون چلوکبابی، یدالله سر حجره، عرق ریختیم که تو بری کیفش رو ببری . ولی دیگه از این خبرا نیست . مسعود خوار زاده حاجی تراب رو که می دونی. خر، گلوش پیش تو گیر کرده. کثافت کاریاتم ندیده. سر چهل ام حاجی زنش میشی وسلام."
پری موزاییک های کف بیمارستان را می شمرد . فکر کرد می میرد؟
*
به اصرار پری یه جمعه عصر با فرخ رفتند رستوران میرزایی جاده چالوس . پری کفشای فرخ را درآورد و روی تخت نشستند و قزل آلای تازه خوردند. بعدش پری گفت قلیون بیاورند که شاگرد داداش یدالله را دید. انقدر ترسیده بود که رنگش پرید. توی راه تا تهران پری هم رانندگی می کرد هم واسه فرخ می گفت که اگه داداشاش بفهمن چی میشه.فرخ می خندید و می گفت "چی میشه ؟ میان سرمو میزنن ؟ بهشون بگو زودتر بیان ." و پری برای اولین بار جرات کرد. گفت:
“اگه بیای خونمون صحبت کنی نه! چرا سرتو بزنن؟. من هر کی رو بخوام بابام قبول می کنه.داداشامم رو حرفش "حرف نمیتونن بزنن.
و فرخ لبخند زد و یه بیت شعر خوند که پری هیچی ازش نفهمید. سارا از همون اولش می گفت" این تو رو بگیر نیست! ولش کن".
فرخ از رانندگی بدش میومد همیشه به پری میگفت" دلم میخوادمنو هر جا دلت میخواد ببری. تو ببر من باهات میام".
پري عاشق راننددگي توي چالوس بود وقتي فرخ دستش رو مي گرفت و آهنگاي عجيب و غريب گوش مي داد
*
یه نیم ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود که سارا بدون اینکه در بزند آمد تو ی اتاق. پری از دیدنش آنقدر ذوق کرد که مدام ماچش می کرد. شکم سارا حسابی گنده شده بود. پری فکر کرد حتما دوقلو است . سارا برای بابای پری کمپوت آورده بود. پری فکر کرد خودم می خورم. یه ربعی طول کشید تا حرف فرخ بیاد وسط. پری گفت :
"هر روز زنگ می زنم خونش . صاحب خونه های جدید که گوشی رو برمی دارن قطع می کنم." و دیگه نتونست و اشک اومد پایین .
سارا دستمال کاغذی را گرفت جلوی پری آروم گفت
"مطمئن باش اون الان دخترای ایتالیایی رو گرفته بغلش هیچم فکر تو نیست. اصلا بابا از همون اولش من بهت گفتم مردی که کار نکنه هی دلی دلی ساز بزنه مرد نمی شه. به خدا من تو مردیش هم شک دارم!". بعد به پری نگاه کرد
که هیچ جور نمی تونست جلوی اشکها رو بگیره . ادامه داد" :بسه تو هم حالا! مرتیکه رفته که رفته . اصلا مگه خودت نگفتی تو فرانسه زن داشته ؟"
پری ملافه روی تخت را چنگ زد فرياد زد
-"بابایی ...! سارا... اگه بابام بمیره ؟"
*
فرخ سعی کرد به پری پیانو یاد بدهد که یاد نگرفت. بعد خواست آواز یادش بدهد صدایش خوب بود ولی شعر ها رااز بر نمیشد . توی یکی دو تااز میهمانی های فرخ بعد از اینکه شام را جمع کرد برای مهمانها خواند ولی آنقدر پس و پیش خواند که همه از خنده ریسه می رفتند. اولها وقتی می خواست تا دیروقت خانه فرخ بماند به بابا می گفت که می ره خونه سارا اینا و اوهم براش لاپوشانی میکرد ولی بعد، حتی وقتی با فرخ سه روز رفتند شمال هیچی به بابا نگفت اونم هیچی نپرسید .بابا همیشه می گفت پری هرکاری بکنه درسته .
فقط گاهي به پري نگاه مي كرد ، سبيل سفيد بلندش رو دست مي كشيد و آروم مي گفت :دوست دارم تا آخر پيش خودم بموني! فقط از آينده اش مي ترسم . ولي اونقدر آروم مي گفت كه پري خودش رو مي زد به نشنيدن.
فرخ توی نوشهر یه ویلا داشت لب دریا. همونجا بود که فرخ ویولون زد و پری رقصید . فرخ گفت" بیا! استعدادت رو بپیدا کردم همینه .!" و دو روز تمام فرخ زد و پری رقصید. آنقدر رقصید که سرش گیج رفت و گیج رفت و از خود بی خود شد….
هر سه شب توي ويلا به صورت آرام فرخ موقع خواب نگاه مي كرد بعد اشك مي ريخت روي گونه هاش.
*
سارا پری را برد بیرون توی حیاط بیمارستان قدم بزنند. گفت" پوسیدی توی اون اتاق." و حرف رو کشید به مسعودخواهر زاده حاجي تراب که پری براق شد.
" تو از کجا میدونی؟!"
:و سارا لو داد
راستش رو بخوای فیروزه زن داداشت بهم زنگ زد. نه اینکه ازش خوشم بیادا ولی این بار حق میگه . میگه مسعود رو بابات می شناخته بچه خوبیه مي گفت حتي يه بار خود بابات به فيروزه گفته كه كاش پري زن مسعود بشه. این جوری که می گفت به گمانم یه جورایی مث باباته . بعد هر دو تا دست پری را گرفت
"بابا ول کن این پسرای هنری منری رو که هیچ قدر تو رو نمیدونن. آخه چه کاریه ؟ آدم باید زن مث خودش بشه . به خدا من که راضیم ".
پری حال بحث کردن نداشت . توی چشمهای سارا نگاه کرد.
سارا گفت: غصه چیزای دیگه رو هم نخور با من. یه دکتر خوب می شناسم یعنی ماماست ولی کارش درسته.خرجشم چیزی نمیشه من فکرش رو کردم . سرویس برلیانی که خود فرخ برات خرید رو بفروشیم تمومه هيچ كس هم نمي فهمه . بذار آبا از آسیاب بیفته . من جورش میکنم هیچ کس بویی نبره . اصلا به بهانه اینکه من پا به ماهم میتونی بیای خونه مامان من بخوابی . عملش هم هیچ کاری نداره. بعدش هم میشی عروس خانوم آفتاب مهتاب ندیده !
به خدا بابات آرزوش همينه
*
این آخریها همش با فرخ دعوا می کرد. بعد خودش پشیمون می شد. گاهی می نشست فکر می کرد که چه چیز فرخ را بیشتر از همه دوست دارد؟ و هیچ چیز یادش نمی آمد. از پیانو زدنهایش حرصش می گرفت . یک بار فکر کرد زنگ بزند وزرا مثلا بگوید که همسایه فرخ است و فرخ یک دختر نامحرم توی خانه دارد. اگر می گرفتندشان شاید عقدشان می کردند. این آخریها پری فقط فکر باباش بود که گاهی به پری که نگاه می کرد فقط می گفت خوبی بابا ؟ و پری دلش باز می شد و دعواهایش با فرخ از یادش می رفت و بعد خودش رو براي باباش لوس مي كرد و باباش از خنده سرخ مي شد.
. فرخ از همان اولش که تصیم گرفت برود ایتالیا به پری گفت. نشاندش روی کاناپه زیر عکس مردی که یک گوش نداشت و دستهایش را گرفت و گفت:
"میدونم لیاقت تو و محبتهات رو ندارم . واسه همین فکر کردم بهترین راه اینه که من برم. از شرم خلاص می شی" .
و پری برای اولین بار به فکر زن فرانسوی افتاده بود که لابد فرخ به او هم همین حرفها را زده بود باهمین صدا ولی به زبان غریبه .
تا روز آخر که فرخ برود باز هم هر روز برایش غذا پخت و لقمه لقمه گذاشت دهانش. بي حرف و بي صدا.بیشتر برای اینکه خودش دلش تنگ نشود اسباب خانه را هم با هم فروختند. چمدان را هم پری برایش بست . ولی هیچ با هم حرف نزدند. فرخ روز آخر گریه کرد ... و پری آرام ایستاد جلوی در خانه تا ماشین دور شد. کلید خانه را انداخت توی جوب . فکر کرد که از خیابان جردن خیلی بدش می آید.
*
سرش منگ شده بود . مهتابی بالای تخت دور سرش می چرخید. فکر کرد فرخ دارد ویلون میزند و او دارد می رقصد آنقدر می رقصد تا به نفس نفس می افتد. دست فرخ را گرفت تا نیفتد داغ داغ بود فکر کرد با اینهمه آنتی بیوتیک ...
فرخ آکاردئون می زد پری میگفت من كه لزگی بلد نیستم فیروزه می گفت تو هیچی بلد نیستی . پری رانندگی می کرد توی جاده چالوس فرخ می گفت منو با خودت ببر پری از پیچهای جاده حالش به هم خورد انگشت کرد ته حلقش و روی مادر فرخ بالا آورد. سارا دو قلو زاییده بود یه دختر یه پسر.دختر عین پری بود پسر عین بابایی .پری گفت "بابایی! برم تو بغل فرخ؟" بابایی سر مامان داد کشید :"هر چی پری بگه" پری توی بغل فرخ جا نمیشد دختر فرانسوی هم جا نمیشد دختر فرانسوی آواز می خواند همه شعرها را درست می گفت. گردنبند برلیان از دست پری افتاد توی آب دریا حسین آقا دلربا گفت: "بهترشو برات میخره" پری دست مسعود را گرفت داغ داغ بود با اینهمه آنتی بیوتیک .... ?! چند تا؟ ۵۰ تا ؟ استامینوفن کدیین. کافی بود . پرستاری خوانده بود نا سلامتی ... .
انگشت انداخت ته حلقش و بالاآورد.
*
چشمهاش را كه باز كرد ديد كنار تخت بابا روي ملافه ها بالا آورده . تنش درد مي كرد. فكر كرد: آنقدر كه رقصيده. ايستاد و به بابا نگاه كرد. دستش هنوز داغ داغ بود. پري كيفش را برداشت. از در كه مي رفت بيرون باز بابا را نگاه كرد. گفت: مي ميرد.
از بيمارستان كه بيرون آمد سپيده زده بود و هوا نقره اي بود. نه سياه بود نه سفيد. پري دستهاش را كرد توي جيب مانتوش و راه افتاد.

Sunday, October 29, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar-part 1

از همان اولین بار که دعوایشان شد، پری فهمید که فرخ با بقیه فرق دارد .پری اصلا یادش نمانده که سر چی دعوایشان شد ولی دو روز کامل نه به فرخ زنگ زد و نه خانه اش رفت .وقتی هم که سارا تلفن کرد و روبروی جواهری دلربا توی کریمخان با پری قرار گذاشت با بی حوصلگی قبول کرد. سارا گفت که میخواهد یک سرویس جدید قیمت کند و چه کسی بهتر از پری که از جواهر سر در بیاورد و حتی سارا گفت" جایش را هم خودت انتخاب کن من که این چیزا حالیم نیست." و باز هم پری نفهمید. یعنی اصلا نمیتوانست حدس بزند که فرخ به سارا تلفن کرده و با همدستی سارا این نقشه را کشیده که وقتی پری وارد پاسا‌‌‌‌ژ میشود فرخ را ببیند با همان شلوار خاکی رنگ و پلیور قهوه ای اش که پری لنگه اش را توی گلستان ۲۴۰ تومن قیمت کرده بود و سرش سوت کشیده بود. روبروی جواهری دلربا ایستاده و لبخند میزند بعد دست پری را بگیرد و خیلی عادی انگار که اصلا قهر نبوده اند، نه انگار که سالهاست اصلا زن و شوهرند، به پری بگوید قرار بود سرویس قیمت کنیم و او را داخل مغازه بکشد و یک ساعت منتظر بماند که پری یخش آب شود و سرویسها را ببیند بعد فرخ به حسین آقا دلربا بگوید سرویس طلا نمیخواهیم جواهر لطفا! و پری قند توی دلش آب شود. از آن روز پری توی هر مهمانی که با هم میرفتند سرویس را آويزان مي كرد وروی زانوی فرخ مینشت و ماجرا را برای همه تعریف میکرد . بعضی وقتها میترسید زانوهای فرخ بشکند بس که ظریف بود . ولی فرخ همیشه رانهای گوشتالود ش را نیشگون میگرفت و میگفت که نمیشکند ،که تازه کیف هم میکند .
*
پری سرم خالی شده را قطع کرد و دوباره دست پدرش را گرفت . با وجودی که فقط یک سال دانشگاه رفته بود ولی هنوز چیزهایی از پرستاری یادش بود دست پدرش داغ داغ بود . و او میدانست با وجود این آنتی بیوتیکهایی که بهش تزریق میکنند هیچ نشانه خوبی نیست . به صورت پدرش که نگاه کرد فلبش جمع شد . صورتش نحیف شده بود و ته ریش سفید از استخوانهای گونه بیرون زده بود .پری سعی کرد بین این صورت و" بابایی"ِ خودش تشابهی پیدا کندهمان بابایی که وقتی فهمیده بود پری باید برای گرفتن مدرک لیسانس شبها توی بیمارستان کشیک بایستد فریاد زده بود :
خواب شب دختر من مهمتر از همه چیزه .لیسانس میخواد چیکار؟ مگه من مردم؟
و پری فکر کرد اگر بمیرد ؟
*
سال مادرپری تازه تمام شده بود که برای اولین بار فرخ را دید. پری پشت چراغ قرمز میرداماد ایستاده بود و داشت موهای تازه مش شده اش را توی آینه ورانداز میکرد که زیاد هم چنگی به دل نمیزد ،توی آینه دید ماشین عقبی برایش چراغ میزند. تا بعد از میدان ونک ماشین ‍پشت ماشین پری چسبانده بود و هی چراغ میزد که آخر پری از ترس اینکه پراید برادرش خط بردارد و اینکه هیچ حوصله حرف و حدیثهای فیروزه زن برادرش را نداشت زد کنار. داشت فکر میکرد چه لیچاری بار مرد کند که فرخ از ماشین پیاده شد. آنقدر باوقار بود که دهان پری بسته شد. شیشه را پایین کشید و وقتی فرخ به ماشین او رسید تنها توانست بگوید : فرمایش؟
: فرخ با لحن همشگی اش که آن موقع هنوز برای پری خیلی عجیب بود گفت
خانوم! زیبایی شما خیره کننده است . میتونم شماره تلفنتون رو داشته باشم ؟یا من شماره ام رو به شما بدم به شرطی قول بدین تماس میگیرین.
پری تا عصر که بابا را از بازار بردارد و شامش را بدهد هنوز فکر میکرد که فرخ دستش انداخته است. تصمیم گرفته بود اصلا زنگ نزند. نمیدانست با همچین آدمی چطوری صحبت کند .قبلش کلی با سارا مشورت کرده که چه بگوید و چه نگوید ولی فرخ اینقدر پای تلفن شاعرانه حرف زد که با وجودی که پری نمیفهمید چه میگوید کلی کیف کرد. فرخ ملتمسانه از پری خواست كه میهمان خانه درویشی اش بشود و به او منت بگذارد . پری وقتی فهمید خانه فرخ خیابان جردن است قبول کرد که برود. همان موقع تصمیم گرفت چیزی به سارا نگوید. گرچه سارا دهانش قرص بود ولی میدانست رایش را می زند .
صبح فردا دو ساعت تمام طول کشید لباسی را که میخواست بپوشد انتخاب کند. آخر سر تاپ مشکی تنگی پوشید با شلوار جین قرمز. فکر کرد اگر فیروزه، زن برادرش ، ببیندش حتما میگوید" با اینهمه قلمبه سلمبه هات باز لباس تنگ پوشیدی؟" بعد هم حتما به داداش راپورت میداد. روی نافش دست کشید که از بین بالای کمر شلوار بیرون افتاده بود فکر کرد: فیروزه چون خودش استخون خالیه از حسودی اینو میگه .
رفت دم مغازه کلید ماشین رااز دادشش گرفت و در جواب غر و لندهایش و اینکه میگفت" بابا خیلی لی لی به لالات میذاره فکر کرده چه خبره ؟" هیچی نگفت
خانه فرخ از آن چيزي که فکر میکرد عجیب تر بود.هیچ فکر نمیکرد در ۴ سال آینده آنقدر به این خانه عادت کند که بیشر از خانه شان توی تبریز دلش برایش تنگ شود . برای پیانوی پایه دار گوشه سالن آکارد ئونی که همیشه پری را یاد رقصهای لزگی میانداخت کتابخانه ای که سه تا از دیوارهای اتاق را تا سقف پوشانده بود و پر از کتابهایی بود که پری تا آخرین روز هم نمیتوانست اسمهایشان را درست بخواند .فرخ برایش چایی ریخت با شکلات و وقتی پری قند خواست کلی شرمنده شد که قند ندارد بعد به خنده گفت :خونه بدون زن همین میشه دیگه!.
و پری فکر می کرد که از همانجا عاشق فرخ شده است . و تازه مگر عشق چه بود ؟ سارا هر چه می خواست بگوید. اینکه پری از همان روز تنها آرزویش بشود" خانم آن خانه شدن "،اگر عشق نبود پری هیچ دلش نمی خواست عاشق شود.
*
چشمهایش را که باز کرد اتاق خیلی شلوغ شده بود . هر دو تا داداشهاآمده بودند. با زنها و بچه هايشان . برادرزاده ها جیغ کشان در راهروی بیمارستان می دویدند. پری فکر کرد جای سارا خالی که با هم به زن داداشها بخندند. گرچه سارا هم از وقتی شوهر کرده بود دیگر خیلی دم به دم پری نمی گذاشت . دست بابا هنوز داغ داغ بود . داداش فتح الله دسته کلیدش را به بند کمر شلوارش آویزان کرده بود و با آن ور میرفت. پری فکر کرد از تسبیح بهتر است . فیروزه گفت" خانوم خانومای مکش مرگ ما نکنه ماها باید سلام کنیم ." پری هیچ نگاهشان نکرد . باز فکر کرد اگر بمیرد؟
*
وقتی از مادرش برای فرخ حرف زد برای اولین بار گریه اش گرفت . فرخ بغلش کرد و به قول خودش روانشناسی اش کرد .گفت تو چون مادرت را دوست نداشتي اینقدر بعد از مردن او احساس گناه می کني.عوضش باید خوشحال باشي که پدرت اینقدر دوستت دارد و پری فکر کرد که ای کاش فرخ یک ذره قد بلند تر بود یا مثلا چاق تر. مثل بابا . آنوقت وقتی پری را بغل می کرد پری گرمش می شد. از همان جا بود که پری نصمیم گرفت رژیم بگیرد. از رژیم تک خوری شروع کرده بود تا این اواخر که انگشت می انداخت کف حلقش که بالا بیاره .دو ماهی هم آنقدر به بابا پیله کرد و بابایی بابایی کرد تا چربیهای شکمش را عمل کرد شکمش صاف شده بود وشونه های پهنش به چشم میومد . و به قول فیروزه شده بود عینهو آدم آهنی .
شاید هم حق با سارا بود و از روزی که مادر فرخ را دید افتاد توی خط رژیم . مادر فرخ ۱ ماه از پاریس آمد ایران و خانه فرخ ماند. فرخ می گفت مادرش نقاش است ولی چیزهایی که می کشید از دید پری اصلا نقاشی نبود . پری یک ماه تمام صبحها نان بربری تازه می خرید با کره . خامه و عسل و بعد از اینکه بابا را صبح میرساند بازار یک ر است می رفت خانه فرخ میز صبحانه را می چید . بساط ناهار به راه می انداخت تا فرخ بیدار شود که اغلب میشد ۱۱ و نیم و مادرش ۱۲. مادرش یک کلام با پری حرف نمی زد. اصلا كاري به كار پري نداشت .سارا میگفت این طور که تو تعریف می کنی حتما فکر می کند تو برای پسرش خیلی سطح پایینی و پری می گفت "خب حق دارد "و هی رژیم میگرفت . توی آن یک ماه ۳ بار رنگ موهایش را عوض کرد .وقتی به فرخ گله کرد که" چرا مادرت اصلا با عروس آینده اش حرف نمی زند"، فرخ مثل همیشه لبخند زد" خب نزند." و پری باز فکر کرد باید بیشتر محبت کند. . توی خانه قرمه سبزی می پخت سهم بابا را کنار می گداشت بقیه را می آورد خانه فرخ جلوی مامانش قاشق قاشق می گذاشت دهان فرخ که داشت کتاب مبخواندو گاهي به پري لبخند مي زند.
یک بار پری برای مادر فرخ کیک پنیر پخت شنيده بود فرانسويها كيك پنير مي خورند. دستورش را كلي گشته بود تا پيدا كرده بود. .کیک به دست تا رسید دم در، شنید که مادر فرخ داد میيزند .
"چسبیدی به این مملکت خراب شده که چی؟ کارت شده خواب و موسیقی و کتاب و ور رفتن با این دختره. می خوای چی رو ثابت کنی؟ "
: پری کیک به دست ،حیران، ایستاد که تو برود یا نرود . صدا بلند ترشد
فکر نکن من نمیفهمم چرابه همه چیزایی که برات درست کردم پشت پا میزنی."
رفتی این دختره رو به رخ من می کشی که به من بگی من مادر خوبی نبودم . که نون کره عسل بذاره دهنت جای شیری که من بهت ندادم؟ که باسن گنده اش رو تکون بده و حرفهای بی ربط بزنه ؟حالا من بد. تو به خودت بد نکن ناسلامتی آرشیتکتی .
"اون دختر به او دسته گلی رو اونجا ول کردی اومدی اینجا منو جز بدی یا خودتو؟
و پری دیگر گوش نداد. رفت توی راه پله نشست و همه کیک را خودش خورد.
*

Wednesday, October 25, 2006

"HIGH hopes" by Leili














Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
Our troughts strayed constandly and without boundary
The ringing of the division bell had begin

Along the long road and on down the causeway
Do they still meet there by the cut

There was a ragged band that followed in our footsteps
Running before time took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay

The grass was greener
The light was brighter
With friends surrounded
The night of wonder

Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide

At a higher altitude with flag unfuried
We reached the dizzy heights of that dreamed of world

Eneumbered forever by desire and ambition
Theres a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road weve been so many time

The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river

Forever and ever

Monday, October 23, 2006

" اگر تحريم شويم" by Niloofar



اگر تحریم شویم

بانکهای معتبر اروپایی دیگر به ما ضمانت نمی دهند و یا حتی با ما هیچ کار نقل و انتقال مالی انجام نمی دهند

واردات کالای خارجی در ایران محدود می شود.دیگر از لوازم برقی کره ای و لباسهای چینی و بعضی از پودر های لباس شویی ترکی خبری نیست.

مسافرت به همه نقاط دنیا به غیر از سوریه بسیار سخت و تقریبا ناممکن خواهد شد

ممکن است واردات بنزین متوقف شود. بنابراین قیمت رفت و آمد در تهران بسیار زیاد خواهد شد

چون احتمالا همه سرمایه گذاریهای خارجی متوقف می شود ٬ همه پروژه های عمرانی می خوابد و ما تا حدودی بی کار خواهیم شد.

چون امکان دارد نفتمان را نخرند یا اگر هم بخرند دلارش چطور قرار است به ریال تبدیل شود و توی جیب ما برود بنابراین ما بی پول خواهیم شد.

برای بیماریهای سختمان دارو گیر نمی آید چون داروهایشان را به ما نمی فروشند

من ٬ تا ۹ سالگی موز نخورده بودم. ماکارونی ای که می خوردم شفته بود و به هم می چسبید. من تا ۹ سالگی نمی دانستم سوسیس چه شکلی است. هیچ کشوری را غیراز ایران ندیده بودم. من تا ۹ سالگی زیر موشکباران زندگی می کردم.تنها دو کانال تلویزیونی داشتم که تا ساعت ۹ شب بیشتر برنامه نداشت... با این وجود من خاطرات بسیار زیبایی از دوران کودکی ام دارم

امروز من در آستانه تحریم نشسته ام. نگرانم. و هیچ نمی دانم حقیقت کدام است و مقصر کیست. می دانم شایسته قضاوت درباره این پرسشها هم نیستم.کاری هم از من ساخته نیست. ولی فکر می کنم اگر تحریم شویم من باز هم می توانم خوشبخت باشم. می دانم مشکلات همیشه از دور بزرگتر به نظر می رسند. اگر تحریم شویم من چاره ای ندارم جز اینکه خوشبخت باشم. دارم به راههای خوشبختی ام در تحریم فکرمی کنم.کم نیستند

Saturday, October 21, 2006

"Short pieces" by Pezhman

It is a part of me

It has always been a part of me, like my shadow, but closer. It is inside me, underneath my skin, somewhere between flesh and bone.
Neither does it hurt, nor is it useful; small numb piece of me, just big enough to be noticed.
I want to throw it away. It is not useful, why should I keep it? I’ve made my mind; I want to get rid of it. That was an easy decision.

I already miss it.


Inside Out

Contemplating, searching and laboring, I learn something about my personality. Just after that moment, I realize my friends have known that for quite a while.


OK!

I say “you are perfectionist.”
She says “I wish I were.”
Even her definition of perfectionism is too perfect.

Friday, October 20, 2006

"جايزه نوبل ادبيات" by Niloofar

من جايزه ها و مسابقات ادبي را دوست ندارم. ولي حقيقت اين است كه وقتي ميخواهم درباره نويسنده اي قضاوت كنم اول مي روم دنبال اينكه چند تا جايزه معتبر ادبي را برده است. هميشه فكر مي كنم قضاوت درباره هنر با تاريخ است و بس. آثار خوب باقي مي مانند و آثار بد از بين مي روند. به همين سادگي. ولي جايزه نوبل ادبيات چيزي بسيار فراتر از يك جايزه عادي ادبي است. معمولا آن را به دليل يك عمر فعاليت مداوم ادبي مي دهند و به كسي ميدهند كه چندين بار كانديد جايزه شده باشد. معمولا برندگان جايزه نوبل ادبيات انسانهاي بسيار هنرمندي هستند باآثاري ماندگار. از همين روست كه نزد همه ما اعتبار نوبل ادبيات از همه چيز بيشتر است. و همين طور افتخارش. قبول دارم قضاوت آكادمي نوبل هم قضاوتي عادلانه نيست و همواره تحت تاثير مسائل سياسي روز دنيا قرار داشته است. ولي به قول آلبركامو نازنين قضاوت سخت ترين كار دنياست. آكادمي در سالي كه همه در باره آفريقا حرف مي زنند نويسنده اي زن از آفريقا را برنده جايزه مي كند و در سالي كه همه از مرگ سلمان رشدي حرف مي زنند نويسنده اي عرب را كه از سلمان رشدي حمايت كرده است. و يا مثل پارسال در فضايي كه دنياي ادبيات روي نمايشنامه نويسي متمركز شده است يك نمايشنامه نويس برنده مي شود. درست است كه اين روند ناعادلانه است و همواه بسياري از نويسندگان بزرگ و مطرح در جهان از گرفتن اين جايزه محروم مانده اند ولي اين د ليل بر اين نمي شود كه برندگان نوبل نويسندگاني بزرگ و هنرمند نبوده اند.
جايزه نوبل ادبيات امسال به نويسنده ترك اورهان پاموك رسيده است. و مثل هر سال بسياري از توجهات جهاني به جاي اينكه روي آثار او باشد بر روي مسئله كشتار و قتل عام ارامنه توسط دولت تركيه متمركز شده كه اتفاقا آقاي پاموك به علت تائيد اين مسئله از طرف دادگاهي در تركيه به سه سال زندان تعليقي محكوم است . هيچ انسان عاقلي هم نمي تواند بين مسائل مطرح بين اروپا و تركيه وهمين مسئله ارامنه و قانوني كه تازه در فرانسه تصويب شده كه به موجب آن هركس اين كشتار را انكار كند مجرم است و بعد تر كه صداي دولت تركيه در آمده و اين جايزه رابطه اي برقرار نكند. ولي هدف من اين نيست كه جايزه نوبل ادبيات را زير سوال ببرم. مي خواهم پاموك را بهتر بشناسيم:
او متولد سال 1952 در استانبول است . بيشتر آثارش درباره تركيه است. درباره دنياي مدرن و قديمي /سنتي و جديد استانبول. او نويسنده اي بسيار با استعداد است كه از 23 سالگي رمان مي نوشته است. اولين رمانش در 30 سالگي چاپ شده و درباره زندگي سه نسل در استانبول است. از ميان رمانهاي مشهورش من تابه حال تنها يكي را خوانده ام
My name is red
كه بسيار زيبا دلنشين و دوست داشتني بود پر از حقيقت ناب و لايه هاي زيرين زندگي. دو تا از مشهور ترين رمانهايش هم به نامهاي
SNOW, Istanbul
از بهترين آثار ادبيات جهاني شناخته شده اند. اگر مثل من عاشق شهر استانبول باشيد مطمئنا از خواندن رمانهاي پاموك به وجد خواهيد آمد. براي آشنايي بيشتر با پاموك به سايت اختصاصي او اينجا سري بزنيد

Thursday, October 19, 2006

"Grandpa's House" by Sara

Dilemma

You are employed by a local planning authority to advise on the routing of a new freeway. Two alternative routes have already been proposed and your task is to evaluate them and recommend one route. Both have advantages and disadvantages from environmental, social and economic perspectives. On balance, however, you believe that Route A has slightly more benefits than Route B, though you concede it is extremely difficult to determine these accurately.

As you are drafting the report containing your recommendations, you realize to your horror that Route A will result in the demolition of your grandparents’ house. In the event that the freeway is built on this route, the government will compensate residents’ affected by any losses incurred, but you know that your grandfather will be deeply shocked by the loss of the house. He has a weak heart and may well not survive the news.

As you consider the implications of this decision, you reflect that the difference between Route A and Route B is minimal and you could with some justification present Route B as the more favorable option. What do you do?

Stakeholders

I have my professional credit and respect at stake.
Planning Authority has its reputation and contract at stake.
My colleagues in Planning Authority have their own professional reputation at stake.
Local citizens who pay tax to build this freeway and will use it in the future have their privilege at stake.
Government has its budget & trust & plan at stake.
My grandparents have their house at stake.
Other citizens who live in both routes have their houses at stake.

My Obligation to …

Myself? Is trying to choose the best route regarding to professional and moral rules.
Planning Authority? Is to evaluate and recommend a route just based on professional principles, to be honest as an employee and to do my job as accurate as possible.
My colleagues? Is to protect their corporational and professional identity and reputation.
Local citizens? Is to choose a route which is the best for them regarding to financial matters, City planning, Traffic & etc.
Government? Is to do recommend the most appropriate route and to be a true consultant.
My grandparents? Is to care about them and their emotions and possessions. To be a good person and citizen as their grand daughter.
Other citizens who live in both routes? Is to choose a route impartially.

Values at stake

Professional trust
Vocational credibility
Family relations
Citizenship principles

Ethical Principles

Be honest with your employer.
Do your job just based on professional regulations and codes of ethics.
Never let your personal benefits to interfere a professional judgment.
Protect your family and do your best for them.
Be a true citizen.

Approaches

Ends-Based:
I do not want to kill my grandpa. I choose route B.
I do not want to ruin my reputation. I choose route A.
Rules-Based:
I do what is the best for my family.
I do what is the best for this city and its citizens.
Care-Based:
I want to protect my employee and other citizens.
I want to protect my grandparents.

Tests

Colleague Test
If they find out that I chose my grandpa over my professional obligations, they will judge me as dishonest, inept and untrustworthy.
Mother Test
My mother will be very upset if something happen to my grandpa and I would be somehow responsible for his death. She may tell me to choose grandpa’s house.

Which route will you choose ? and why ?

Wednesday, October 18, 2006

a peom by Baran

مشق شب هر شب من
شبانه های توست،
تا گرد خود تو را بکشم و
گرد خود حصار باد
شبانه هایت را شمارش می کنم
در نفس هایم
و نبض شب خود را می نوازم
بوم بوم
در تپش هایت.
و حکایت شبانه هایت را باز می گویم
هر شب
تا انعکاست را در باد بپیچانم.
تار تار
می بافد شهرزاد
نقش شب شبانه های خود را
در متن مرگ
به دور از ابتذال
یکی بود، یکی نه
و تو هر شب شکوه شبانه خود را
خط به خط در مشق شب من دیکته می کنی

Tuesday, October 17, 2006

"why johnny, why?" by Shahin

"Prelude" by Shahin

"Johnny needs a fast car" by Shahin

"johnny, where art thou?" by Shahin

"Johnathan, leave." by Shahin


why johnny, why?

retreat. johnny's back.

there's an extremely thin line between blissful exuberance and paralyzing depression, and johnny's walking on it. no, i take that back, johnny *is* the line itself, almost non-existent, residing alongside both extremes.

johnny ignited the engine as the leash tightened around his neck. good morning america, courtesy of uncle sam and sons. it's a beautiful day, just like every other day. weather is alive. inhale. johnny sips on his stainless steel coffee mug, eyeballing the first page on wall-street journal. reverse. brakes. drive. the flamboyant blonde neighbor salutes johnny in her denim jumper suit. mountains in the horizon, mist in the air, green grass odor. america roars highway 73, marching ahead. park. atm. deposit. fast cash. sip. ignite, reverse, drive. progress on sanctions. cell phone. hi dad. poker night for him, mom's gone for the night, 19th, of course. park. stare. why? why here? click, beep. sip. johnny glides up the stairs, smiling. cubicle. johnny's now engaged, struggle, survival, senseless. why?

play. daf. johnny, hang in there. change. i can hear the bubbles, it's boiling.

patience johhny, patience.

Monday, October 16, 2006

"over the edge" by Neda

I can't stop crying. I just can't believe it. How could he leave us like that. He had his whole life ahead of him. He was just 30 years old. Full of life. Full of energy. I can barely talk about him in past tense. Three days ago he was site seeing, taking pictures of beautiful sceneries in Europe so that he could send them to his family in Canada.

It was thanksgiving long weekend, we all had pretty nice weekends. So did he, he visited his friends on Sunday and had a nice supper. Then he went to this park, apparently very beautiful and hilly, some parts have cliffs that are hundreds of feet high. He decided to take pictures with his digital camera.

Tuesday morning, I got a phone call from my friend Dan giving me the news that he has passed away. He had a hiking accident in Europe.

Cops went to his apartment in Canada, his friend Ken is still living there, he never changed his address on his driver's license even though he hasn't lived there for 9 months. They told Ken that he had a hiking accident and they found him Monday morning, he was taking pictures and he must have leaned forward too much or something and he fell off a cliff about 100 feet down.

We are all in shock, his life was good, he had just started a great job he loved, in a new country with some old friends. Things were going well. Why did it have to end so early? Why did it have to happen to him?

I have many questions, but I don't have any answers and I can't stop crying.

Sunday, October 15, 2006

"Parallels Between Destructive Cults and Controlling Families" by Pezhman

On Aug 15th, I had a post about controlling parents and manipulations of feelings, behavior, thinking, relationships and identity and sense of self. I referenced to the book "If You Had Controlling Parents" by Dan Neuhart, Ph.D. On pages 100-102 of the book, in a table, he compares the similarity between a destructive cult and controlling parents side by side. In my previous post, I brought half of the table, which was about how controlling parents manipulate their children. In this post you see how destructive cults manipulate their members;

1. Manipulations of Feelings
- Cults give members approval alternating with appeals to fear and guilt
- Leaders ridicule members’ emotions that conflict with cult goals while rewarding members’ emotions that support cult goals

2. Manipulations of Behavior
- Behavior is rigidly proscribed through control of sleep, diet, privacy, dress, access to information, activities, and relationships
- Sensory overload (chanting, singing, meditation, lectures, speaking in tongues and/or testimonials) dulls members’ senses
- Cults encourage members to call on one another
- Cults stress compliance to cult rules and rituals that, no matter how mundane or odd, must be followed to the letter
- Questions are shamed or avoided and the focus turned on the questioner

3. Manipulations of Thinking
- Cults profess freedom and openness but foster dependence, restricted information, and lack of intellectual rigor
- Cult credo and needs supersede individual needs or desires
- Black-and-white, all-or-nothing thinking pervades
- Cult credo generally cannot be explained or disproved and is said to be fully understood only by a select few

4. Manipulations of Relationships
- Cult provides “instant intimacy” at the price of insisting that members reveal innermost thoughts, feelings, and habits
- Relationship with outsiders are discouraged by fostering an “Us vs. Them” mentality
- Members forfeit financial, social and emotional resources and give cult leaders the right to make personal decisions for them
- Leaders are seen as possessing unique goodness and lacking faults or insecurities
- Leaders are accorded special rights, privileges and living conditions
- Leaders demand that members follow grandiose schemes as a test of loyalty

5. Manipulations of Identity and Sense of Self
- Happiness is seen as flowing from the group and leader while unhappiness is seen as flowing from within members
- Actions that distance members from the cult bring pain while actions that move members closer to the cult bring pleasure
- Leaders act as sole judge of worth, truth and behavior, with the right to punish and reward

Friday, October 13, 2006

"Bookseller of Kabul" by ShekarKhand

It is the title of a book that I started reading about two weeks ago. (in my uneventful life the books that I am reading are the only subjects that I feel like talking about.)

The book is by a Norwegian female reported who stayed in Afghanistan during the US-Afghanistan war and got to know a bookseller and his family in Kabul. She tells the story of the bookseller, his two wives and his extended family.

There were some facts in the book that was very strange to me. So strange that I am not sure I should believe it or not (the author claims that everything in the book has actually happened; she is only narrating the thought and feelings of people involved in the events.)

Math books at the time of Taliban sounded like the following: (I am quoting directly from the book):

1- Sadegh has one Kalashnikov and 10 bullets. He kills 3 atheists, each with one bullet. How many bullets is left for him?

2- Two brothers killed their sister following their mother's order. The newly-wed sister had slept with a guy (supposedly her secrete boy friend) while she was waiting for her husband, whom she has never met, to come back from Europe and take her with him.

I am still half way through the book, so I am not sure what is coming next.

"Nobel peace prize" by ShekarKhand

First and foremost : Happy B-Day Leili !

I think most of you have about Mohammad Yunus the winner of the Nobel peace prize.
if you haven't please check out his work!

I was very impressed with his work and his prove of the concept that poor people are bankable.

“This is possibly the first instance of a Nobel Peace prize going to a person who runs an organisation that makes profit”

Thursday, October 12, 2006

" قانون مداری" by Niloofar

محل کار ما توی محدوده طرح ترافیک است. گرچه خودمان خیلی این مسئله را قبول نداریم!. قضیه از این قرار است که ما حدود دو تا کوچه داخل طرح اصلی ترافیک هستیم . بالای کوچه ما هم یک بیمارستان نسبتا بزرگ قرار دارد. به همین دلیل سالهاست یک قانون نانوشته در این منطقه وجود دارد که با وجود قرار داشتن تابلو ورود ممنوع طرح ترافیک سر خیابان اصلی آمدن توی خیابان بدون آرم مجوز تردد در محدوده مانعی ندارد به شرطی که از کوچه دوم بیشتر پائین نیایی. این قانون نانوشته را هم ما قبول داشتیم هم همه کارکنان و مراجعین بسیار بیمارستان و هم کلیه کسب محل. حتی آژانس نزدیک که سرکوچه است هم ماشینهایش بدون مجوز تردد در محدوده به راحتی کارشان را می کردند. پلیسها هم همگی می رفتند بعد از کوچه سوم می ایستادند و اصولا به کسانی که بالاتر از کوچه سوم تردد می کردند کاری نداشتند. این یک تفاهم دوست داشتنی بین همه ما بود که کلی هم به نفع کارکنان شرکت ما شده بود. ولی به تازگی همه چیز تغییر کرده است. از هیچ کدام از آن پلیسهای مهربان خبری نیست. از صبح ساعت ۷ تا عصر ساعت ۵ یکی دو تا پلیس خیلی خیلی بد اخلاق می آیند سر خیابان اصلی و به هیچ ماشینی اجازه ورود نمی دهند. آن وقت ما می مانیم که ماشین را کجا پارک کنیم. ما حاضریم به اندازه ۲- ۳ کوچه را هر روز پیاده روی کنیم ولی مسئله این است که خارج از طرح و نزدیک خیابان ما اصولا از ساعت ۶ و نیم صبح به بعد کلا جای پارکی گیر نمی آيد . یکی دو راه بیشتر برای ما نمی ماند. یکی اینکه بگذاریم ساعت ۶ صبح بیاییم سر کار و دو ساعت تمام بنشینیم دیوارها را نگاه کنیم. یا کلا بی خیال ماشین بشویم و با تاکسی و آژانس سرکار بیاییم که این دومی برای ماشین سوارهای تنبلی مثل ما بی نهایت عذاب آورتر از اولی است. این است که ما دو هفته ای است که صبحها شاهد داد و هوار و فحشهای رد و بدل شده بین مردم و پلیس هستیم. هیچ کدام از ماشینهای آژانس سرکوچه نمی توانند به محل کارشان نزدیک شوند. کارکنان و مراجعین بیمارستان هم داد و هوارشان به راه است. ولی حقیقت این است که ما هرچه فکر می کنیم میبینیم هیچ حقی نداریم. مگر قرار نیست قانون را رعایت کنیم؟ حتی اگر گهگداری قانون کمی بی انصافانه و نامعقول و حتی احمقانه به نظر برسد؟ جامعه ما پر از قوانین بی خود و احمقانه است که ما در طول سالها یادگرفته ایم به آنها اعتنایی نداشته باشیم ولی مشکل این است که این قانون گریزی اجباری از همه ما یک قاضی ناعادل ساخته است .همگی ما در هر موقعیت فرهنگی و مالی ای که باشیم به خودمان حق می دهیم درباره قوانین قضاوت کنیم و ببینیم کدامش درست است و کدامش نامعقول. و بعد طبق حکم خودمان عمل کنیم . دقیقا به همین دلیل است که تازگیها به پلیسهای سر خیابان می گوئیم عقده ای. و دقیقا به همین دلیل است که همیشه یک هرج و مرج کشنده کل جامعه مان را گرفته. مرز بین قوانین درست و صحیح با قوانین مزخرف هیچ معلوم نیست و از همه بدتر اینکه حرمت قانون و قانون مداری به طرز وحشتناکی از بین رفته است. فعلا که قاضی شخصی خانواده ما این قانون محدوده طرح ترافیک را تایید کرده و ما چندی است سوار تاکسی می شویم. ولی در برابر آنهایی هم که این قانون را ناعادلانه احمقانه می دانند زیاد جوابی نداهیم بدهیم.

قانون مداری ایرانی کاربسیار سخت و طاقت فرسایی است . باید یک قاضی خیلی عادل باشی و کلی هم مطلع . همین است که وضع فرهنگی جامعه هر روز بدتر می شود.

Wednesday, October 11, 2006

"Early morning wanderings of an autumnal mind" by Baran

Indeed it is autumn. She could smell the wind and the creepy coldness in the air on her way. 5:15 in the morning. Sitting on a stony bench under the ground, curved tall walls of cement are in front of her. Sleepy emotionless faces. A routine day like any other and yet there she is, carrying the remnants of her dreams in her. Her stomach turning and twisting, as if trying to get rid of worries of a bad dream. Little bits of hope sparkling like shiny dots from time to time. Her mind somewhere between the realm of reality and dreamland. Here comes the train. A row of heads leaning against windows with closed puffy eyes. She doesn't want to think about all the twists and sparkles in her stomach. It is all way too complicated. One should really struggle to open the knots, to remember where she comes from every morning are times when she remembers , but it's an estranged, exotic land, not always likeable. In fact at times pretty dark and freaky, full of distorted relationships and ridiculous worrisome events, but she knows well enough that most of the times the twists and sparkles will vanish and the picture will get clear. Like an unfocused blurry picture of the shiny world and all its issues which impose themselves on you as the "reality". And one is usually more than willing to accept it. One can even help the process, just lean on the window, close your eyes and go to a state between these two, from time to time open your eyes, a blink of reality and then close them again, let your mind digest it. One automatically knows how to do it, how to switch and one automatically misses part of her life, part of all that happens to her, shown to her...So a while has passed now, she had smelled the coldness and the wind again, and the picture is focused now. Here is what she sees: a conference room full of people ready to discuss the "real" world's issues.

Tuesday, October 10, 2006

"پياده روي روي آب " by Niloofar

آن روزها که مهاجران اروپایی در جستجوی سرزمینی تازه با آرزوهای بزرگ وارد آمریکا شدند به آرامی مردم ساکن این منطقه را از صحنه تاریخ محو کردند. این یک نسل کشی مدرن مثل نسل کشی های امروزه نبود جنگ و کشتن هم نبود. انگار یک اجبار تاریخی بود. انگار که کسی با تخته پاک کنی آرام روی نقشهای سرخپوستی می کشید آنقدر که ناپیدا شدند. سرخپوستها و فرهنگشان برای ما شرقی ها همیشه هیجان انگیز بوده است . یک نوع عرفان شرقی توی کارهایشان هست که ستودنی است. علاقه شان به طبیعت. خلق و خوی آرام و به جا خشنشان.اخلاق قبیله ای زندگی کردنشان و ... اینکه سرخپوستها در روند تمدن بشر و تبدیل آمریکا به ابرقدرت جهانی باید حذف می شدند یک حقیقت تاریخی است. حتی فاجعه هم نیست . ولی از آن حقیقتها ست که به واقع تاثر برانگیز است. و چه چیزی بهتر از ادبیات داستانی می تواند حقایق تاریخی را بیان و ثبت کند؟

داستان کوتاه تو گرو بگذار, من پس می گیرم
WHAT YOU PAWN I WILL REDEEM

نوشته شرمن الکسی بهترین و هنرمندانه ترین تعریف این محو شدن است. شرمن الکسی خودش سرخپوست است. جوایز ادبی زیادی هم در آمریکا برده است. همین مسئله نشان دهنده حل شدن و محو شدن سرخپوستهاست درست مثل خود نویسنده . می گویند : شاهکارهای ادبی, معمولا در انتهای دوران تاریخی موضوعیشان پدید می آیند. یعنی همیشه بهترین شاهکار ادبی درست بعد از زوال یک فرهنگ یا یک موضوع است که نوشته می شود. همه شاهکارهای ادبیات از بابا گوریو گرفته تا خشم و هیاهو از این دستند. و به همین دلیل است که این داستان کوتاه که اوائل سالهای دو هزار نوشته شده است یکی از بهترین تعاریف زوال فرهنگ سرخپوستی است. نگاه نویسنده بسیار انسان دوستانه و شیرین, نو و در عین حال سرخپوستی است. یک سرخپوست الکلی ۵۰ -۶۰ ساله در سیاتل امروز به طور اتفاقی در یک گرو فروشی لباسی قدیمی مربوط به رقصهای سرخپوستی را می بیند و گمان می کند این لباس باید مربوط به مادربزرگش باشد. او برای پس گرفتن لباس نیاز به هزار دلار پول دارد. داستان , ما و سرخپوست را یک شبانه روز با خود همراه می کند تا سرخپوست پول را فراهم کند. او با آدمهای مدرن و آدمهای در حال محو شدن برخورد می کند. نگاه نویسنده بسیار دلنشین است. او این محو شدگی را نه نتیجه ظلم و ستم می داند نه نتیجه تمدن و ... او به راحتی می داند این یک زوال تاریخی است. به همین دلیل داستان با وجود همه صحنه های بسیار دلخراشش به هیچ عنوان خشن و انتقام جویانه نیست. همه آدمهایی که با سرخپوست الکلی بر می خورند مهربانند. گرو فروش, دختر کره ای, مسئول موسسه خیره و پلیس. نویسنده با هوشمندی تمام مهربان ترین وجه شخصیت این آدمها را در داستان نشان داده است. تمام سرخپوستهای داستان هم در حال محو شدن هستند از دوستان مرد گرفته تا سرخپوستهای مست توی بار و نیز آن سرخپوستهای لب دریا. و در آخر حتی خود مرد. داستان پایانی بسیار شکوهمند دارد. رقص سرخپوستی در خیابانهای شلوغ سیاتل با لباس مادربزرگ در حالی که همه چیز ثابت شده است

بسیاری از مطالب داستان برای ما شرقی ها خواندنی است. خواندن محو شدن آن چند سرخپوست در حالي كه روي آب راه مي رفتند براي من هيجان انگيز بود. انگار سرخپوستها و عرفاي ما مشتركات زيادي دارند. و هر دو شان الان در تقابل سنت و مدرنيته گير كرده اند. داستان یک روایت بسیار تازه و نو از تقابل سنت و مدرنیته است. جایی که غلبه مدرنیته کاملا پذیرفته شده است. دلایلش هم منطقی است و سنت تنها مثل یک آواز خاطره انگیز است که در دور دستها شنیده می شود و در حال خاموش شدن است

ترجمه این داستان اعجاب انگیز را می توان در مجموعه داستان خوبی خدا (ترجمه امیر مهدی حقیقت) خواند. ولی خواندن متن اصلی داستان بسیار بسیار لذت بخش تر است

متن اصلی داستان در مجله نیویورکر سال ۲۰۰۳ چاپ شده است

Monday, October 09, 2006

What's in a day?

[The following appeared on a full page of the Rocky Mountain News on Saturday, October 8, 1994.]

An Open Letter From the AMERICAN INDIAN MOVEMENT of Colorado and Our Allies

When the Taino Indians saved Christopher Columbus from certain death on the fateful morning of October 12, 1492, a glorious opportunity presented itself for the cultures of both Europe and the Americas to flourish.

What occurred was neither glorious nor heroic. Just as Columbus could not, and did not, "discover" a hemisphere already inhabited by nearly 100 million people, his arrival cannot, and will not, be recognized by indigenous peoples as a heroic and festive event.

>From a Native perspective, Columbus' arrival was a disaster from the beginning. Although his own diaries reveal that he was greeted by the Tainos with the most generous hospitality he had ever known, he immediately began the enslavement and slaughter of the Indian peoples of the Caribbean.

Defenders of Columbus and his holiday argue that critics unfairly judge Columbus, a 15th Century product, by the moral and legal standards of the late 20th century. Such a defense implies that there were no legal or moral constraints on actions such as Columbus' in 1492. In reality, European legal and moral principles acknowledged the natural rights of Indians and prohibited their slaughter or unjust wars against them.

The issue of Columbus and Columbus Day is not easily resolvable by dismissing Columbus, the man. Columbus Day is a perpetuation of racist assumptions that the Americas were a wasteland cluttered with dark skin savages awaiting the blessings of European "civilization." Throughout this hemisphere, educational systems and the popular media perpetuate the myth that indigenous peoples have contributed nothing to the world, and, consequently, we should be grateful for our colonization, our dispossession, and our microwave ovens.

The racist Columbus legacy enables every country in this hemisphere, including the United States, to continue its destruction of Indian peoples, from the jungles of Brazil to the highlands of Guatemala, from the Chaco of Paraguay to the Western Shoshone Nation in Nevada. Indian people remain in a perpetual state of danger from the system begun by Columbus in 1492. The Columbus legacy throughout the Americas keeps Indian people at the bottom of every socio-economic indicator. We are under continuing physical, legal and political attack, and are afforded the least access to political and legal remedies. Nevertheless we continue to resist and we refuse to surrender our spirituality, to assimilate, or to disappear into Hollywood's romantic sunset.

To dignify Columbus and his legacy with parades, holidays and other celebrations is repugnant. As the original peoples of this land, we cannot, and we will not, tolerate social and political festivities that celebrate our genocide. We are committed to the active, open, and public rejection of disrespect and racism in its various forms--including Columbus Day and Columbus Day parades.

For the past five years the American Indian Movement of Colorado and our allies have been compelled to confront and resist the continuing Columbus legacy in the streets of Denver. For every hour spent organizing non-violent opposition to the Columbus parade, we have lost an hour that we were not able to use in assisting indigenous treaty rights struggles, land recovery strategies, and the advancement of indigenous self-determination.

However, one positive benefit of our efforts was the public debate over Columbus Day that has spread into the public schools as an educational tool for students and their teachers. Overall, we view the demise of the Columbus Day Parade in Denver as a welcome opportunity to move beyond the divisive symbolism of the past.

We therefore suggest the replacement of Columbus Day with a celebration that is more inclusive and that more accurately reflects the cultural and racial richness of the Americas. We also suggest that the community support a more honest portrayal of social evolution in this hemisphere and a greater respect for all people on the margins of the dominating society. There is no more appropriate place for this transformation to occur than in Colorado, the birthplace of the Columbus Day holiday.

Sunday, October 08, 2006

Song Lyrics: Pocahontas

Steady As The Beating Drum
Lyrics: Stephen Schwartz

As the river cuts his path
Though the river's proud and strong
He will choose the smoothest course
That's why rivers live so long
They're steady
As the steady beating drum


Just Around The Riverbend
Lyrics: Stephen Schwartz

What I love most about rivers is:
You can't step in the same river twice
The water's always changing, always flowing
But people, I guess, can't live like that
We all must pay a price
To be safe, we lose our chance of ever knowing
What's around the riverbend
Waiting just around the riverbend...

Friday, October 06, 2006

"روزهای هفته" by گلی ترقی

پنجشنبه ها ، مدرسه سر ساعت دوازده تعطیل می شود و رفت تا شنبه صبح ،شنبه گه، بعد الظهر های پنجشنبه با تمام بعدالظهر های دیگر فرق دارد، روشن و نقره ای است و بوی اتفاقهای خوب و دقیقه های خوشبخت را می دهد، نرم و گرم و خواب آور است، مثل نشستن زیر کرسی مادربزرگ یا لم دادن به سینه های مهربان مادر
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند، شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم :دراز ،لاغر ، با چشمهای ربز بدجنس .یکشنبه ساده و خراست و برای خودش،الکی،آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین ، موقر، با کت و شلورا خاکستری و عصا.سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است.بوی عدس پلوی خوش مزه حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پرجنب و جوش است ، مثل پدر پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. روبه غروب ، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر (چلو کباب تا خرخره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلی دلی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درختهای هوا

قسمتی از مقدمه داستان خانه مادربزرگ نوشته گلی ترقی
تهیه کننده مطلب: نیلوفر

Wednesday, October 04, 2006

"First Wish" by Pezhman

Last night when the Old Man granted him three wishes, Alex paused for a few seconds and then asked whether he can think about it for a day. The Old Man will return after sunset this evening, and Alex hasn’t made his mind yet.

Alex always thought how great his life would be if his past were different. As a kid he was under spell of his abusing father all the time. Granny’s bedtime stories are the only good memories he has of that time. A year after granny’s death, he was only 8 years old when he and his mother ran away from home. His mother was working hard at a local factory and the pay-off was barely enough to live on. It took a while he got used to a normal quiet life. He was happy then, however children at school sometimes ridiculed his worn-out clothes. He was happy, however he was yearning for the bicycle he never had and he was happy, however unlike his classmates he had to help his mother after school. All in all, he was happy. He was a good student. Alex never upset anybody. One of his teachers found him an afternoon job at a bookstore that he could work less and study more. Years passed and he was 17 when he fell for the girl who was shopping at the bookstore once in a while. Alex never got courage to say something to her. Her name was Sabina, he found that one time she came with her mother. He wrote a letter to give her next time, but that was too late, she never came to the shop after that. He still keeps thinking about her. Alex finished college and got a job in a big city. Early twenties went smoothly.

Alex is trying to recall all good and bad memories. The list is endless but he wants not to miss anything. What could he change from the past? Anything? What are the top three? He goes through his list over and over again; thinking, imagining, dreaming and checking every single wish many times.

The sun set into the horizon and the Old Man is now standing in front of him. Alex hesitates for a moment. He looks at his list, then keeps his head up and smiles at the Old Man. It is a strange feeling, he has never been this happy. He asks only for one wish: “I wish I could have another day?”

Tuesday, October 03, 2006

"from a BOAT (6)" by Jackal

"from a BOAT (1)" by Jackal
"from a BOAT (2)" by Jackal
"from a BOAT (3)" by Jackal
"from a BOAT (4)" by Jackal
"from a BOAT (5)" by Jackal

"from a BOAT (6)" by Jackal

I think I have finally found a corner of my own here, deep in the privacy of my cabin. The hour is close to midnight but it feels like an unearthly time. The sea is calm, like a sleeping baby; there’s just the occasional tossing and turning or little splashes on the side of the boat. The constant humming of the engine is becoming a part of me. It does give a sense of continuity but hell it is still annoying. Looking outside, it’s hard to find a direction without the blinding flash of all the lights. Even the sea surface is bright white. I tried to go outside the living quarters to sit down for a moment and… flipping safety regulations don’t allow me to light up a frigging fag. So I come back here to switch all lights off and stare into nowhere. A few minutes before I was looking at the subsea camera screens; just to see some little fish flapping around, looking so shiny and white under the projectors that I couldn’t even tell their color. Too much light doesn’t even let the poor fish rest in peace, nor does it let me. But I suppose they are luckier than I am. They will have the dark, still, and comforting bottom of the sea for the rest of the year. Would it not be cool if I was a little fish? No, on a second thought, perhaps rather a big fish. Something worth catching. God I wish I was close to you in the dark…

Sunday, October 01, 2006

"Holy Shit" by Bahar

I am not sure if I know myself anymore, or what I believe in.

I eat because I need energy, I sleep, otherwise I will pass out, and I run 24/7 because I made a choice, and I am sticking with it!

Every day has a been surprise, a shock and a learning experience. Sometimes a pad on the back, but most times a slap in the face!

I am sorry that I missed Jackal's birthday and your beautiful essays every day. I miss shopping, cooking, cleaning the apartment and I miss visiting my parents.

But now, at this point, it is all about endurance. I hear that you are a winner if you don't give up and I am not a quitter.

You have no idea. It has been hard and I am holding on to dear life with my teeth and bloody nails.

Holy Shit! It has been one tough ride!