Showing posts with label literature reviews. Show all posts
Showing posts with label literature reviews. Show all posts

Friday, November 10, 2006

نقد داستان گربه در باران by Niloofar

همینگوی پدر داستان نویسی معاصر است. و تخصصش داستان کوتاه . گرچه پیش از او هم داستان ها کوتاه بسیار خوبی نوشته شده است و پس از او هم ولی خصوصیت دنیای داستانی همینگ وی کاملا منحصر به فرد است.این نویسنده آمریکایی در جوانی به عنوان خبرنگار به اروپا می رود و شاهد جنگ جهانی اول است. عده زیادی اعتقاد دارند خصوصیت داستانهای کوتاه همینگ وی به همین اصل خبرنگار بودن او باز می گردد. گفته اند رئیس روزنامه به همینگ وی جوان گفته بود وقایع را ساده و کوتاه و بدون هیچ اضافاتی بنویس. همینگ وی ظاهرا این اصل ر ا همواره به کار برده است. او در نامه ای به فالکنر می نویسد: بعضی نویسنده ها(در اینجا منظورش خود فالکنر است) فکر می کنند برای بیان مقصودشان باید حتما کلمات و اتفاقات عجیب و احساساتی بنویسند. گرچه هر دوی این نویسندگان هم عصر (همینگ وی و فالکنر) پایه گذار یکی از اصول آن روزهای ادبیات داستانی بوده اند : فاصله گرفتن نویسنده از اثر . مخصوصا از لحاظ احساسی. به همین دلیل است که در آثار همینگ وی همه چیز به سادگی و در کمال خونسردی روایت می شود وخبری از توصیفات احساساتی یا درگیری های شدید قلبی نیست.
داستان کوتاه گربه در باران یکی از مهم ترین داستانهای کوتاه جهان است .یکی از بهترین نمونه های تئوری کوه یخی همینگ وی
(تئوری ای که داستان را به یک کوه یخی تشبیه می کند که یک چهارم آن بیرون از آب است و بقیه زیر آب است )
خواننده اول بار با خواندن داستان جذب می شود. مطمئنا با یک بار خواندن داستان ما هیچ راهی به سه چهارم زیر آب نمیابیم ولی کاملا کنجکاو می شویم و پیش خودمان می گوییم خب؟ منظور چی بود؟ و این خصوصیت اصلی یک داستان کوتاه است. تو را کاملا گیر می اندازد .لایه روی داستان به قدری با دقت و خاص انتخاب و نوشته شده است که لایه های زیرین کاملا مخفی ولی در عین حال قابل دسترسی است . لذت خواندن داستان کوتاه هم همین کشف لایه های زیرین است. باید به خاطر داشته باشیم در داستان کوتاه مخصوصا اگر نویسنده اش همینگ وی باشد هیچ چیز اضافه یا کم نیست. همه راههای ورود خواننده به لایه های زیرین داستان باز است و لذت خواندن داستان همین کشف راهها و دیدن این لایه هاست
داستان با توصیف منظره میدانی در ایتالیا آغاز می شود. توصیفی بسیار دقیق و با جزئیات وجود مجسمه جنگ به خواننده می فهماند چندی است که جنگ تمام شده است. وجود یک زن و شوهر آمریکایی در فصلی کاملا غیر توریستی در هتلی در ایتالیا اصولا به چه دلیلی می تواند باشد؟ مرد جوان است. چقدر احتمال می دهید یک سرباز آمریکایی در ایتالیا بوده باشد؟ (توجه کنید همینگ وی خودش سالهای زیادی از جنگ جهانی اول را در ایتالیا گذرانده است) مرد روی تخت نشسته و کتاب می خواند. زن باران را نگاه می کند و بعد گربه ای را که زیر باران درحال خیس شدن است. زن به یک باره و بی هیچ دلیلی دلش برای گربه می سوزد .مرد با وجودی که کاملا مهربان است ولی بی اعتنا کتاب می خواند. توجه به جزئیات در داستان کوتاه بسیار مهم است. مرد روزنامه نمی خواند بلکه کتاب می خواند. به نظر شما پس از پایان جنگ سربازی که دوباره برگشته به منطقه ای که درآن جنگیده است احتمالا چه کتابی می خواند؟ فکرش در کجاست؟ زن به دنبال گربه پاتین می رود از رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد گربه را پیدا نمی کند . دوباره به اتاق بر می گردد و با حرفهای بی سر و ته سعی می کند توجه مرد را به خود جلب کند مرد همچنان به اعتناست. هتلدار گربه ای را برای زن به اتاق می فرستد. اولین سوالی که به ذهن خواننده می رسد این است که زن چرا گربه می خواهد؟ آیا واقعا دلش برای گربه درباران سوخته ؟ اگر بار دیگر داستان را بخوانیم می بینیم این طور نیست. عده ای در توصیف گربه می گویند زن دلش توجه مرد را می خواهد و عده ای هم می گویند بچه می خواهد. بچه ای که می تواند مثل گربه آن را نوازش کند. به گونه ای زن به دنبال حس مادرانه است ولی حقیقت این است که از نظر همینگ وی زن تنها و تنها یک چیز می خواهد: یک رابطه عاشقانه جنسی. اگر هنوز مطمئن نیستید بار دیگر داستان را بخوانید. هیچ دیالوگی در کلام زن وجود ندارد که مستقیم به این مسئله اشاره کند ولی همه دیالوگها و وقایع نشان دهنده این مسئله است. چرا زن با دیدن رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد؟ چون بر خلاف شوهر این مرد هتلداراست که به زن بودن زن توجه نشان می دهد. زنی با موهای کوتاه پسرانه که از دید شوهر خیلی هم خوب است. گربه کاملا نشان از میل جنسی زن است. مرد کاملا از نیاز همسرش دور است . مرد در جنگ و کتابی بسیار جدی سیر می کند و زن در تب زن بودن می سوزد. همینگ وی بدون اینکه هیچ اشاره ای بکند در گربه در باران یک روانشاسی کامل از زن و از روابط زناشویی ارائه می کند. حیرت انگیز تر این است که این روانشناسی کاملا مربوط به انسان است وبه فرهنگ خاصی تعلق ندارد. همه زنان در دنیا میل جنسی خود را در درونشان خفه می کنند . می گویند زنها هزار حرف می زنند که یک حرف را نزنند . و همینگ وی چقدر دلنشین این را نشان داده است. اگر باز داستان را بخوانید متوجه می شوید نویسنده چند باز زن را دختر خطاب می کند چند بار همسر آمریکایی و چندیدن بار هم زن. همه این الفاظ کاملا هوشمندانه در داستان به کار رفته است و نشان دهنده عمق احساسات زن است. داستان با طنز نویسنده پایان می گیرد. اگر مرد نیاز زن را به گربه نمی بیند همواره مردان دیگری هستند که کاملا این نیاز را می بینند .
در ادامه ذکر این توضیح بد نیست که من این نقد را درباره این داستان از مجموعه چند مقاله درسی درباب داستان نویسی اینجا خلاصه کرده ام. خوبی ادبیات همواره این است که خواننده کاملا می توانند یک داستان را هرجور که بیشتر احساس رضایت می کند تفسیر کند. مسئله تنها این است که بدانیم نویسنده های حرفه ای همواره راههای زیادی در داستان برای ما باز می گذارند که به لایه های زیرین داستان برسیم. ولی این انتخاب ماست که در کدام لایه داستان بمانیم. معمولا لذت کشف لایه ها است که خواندن داستان را لذت بخش می کند.

Friday, October 20, 2006

"جايزه نوبل ادبيات" by Niloofar

من جايزه ها و مسابقات ادبي را دوست ندارم. ولي حقيقت اين است كه وقتي ميخواهم درباره نويسنده اي قضاوت كنم اول مي روم دنبال اينكه چند تا جايزه معتبر ادبي را برده است. هميشه فكر مي كنم قضاوت درباره هنر با تاريخ است و بس. آثار خوب باقي مي مانند و آثار بد از بين مي روند. به همين سادگي. ولي جايزه نوبل ادبيات چيزي بسيار فراتر از يك جايزه عادي ادبي است. معمولا آن را به دليل يك عمر فعاليت مداوم ادبي مي دهند و به كسي ميدهند كه چندين بار كانديد جايزه شده باشد. معمولا برندگان جايزه نوبل ادبيات انسانهاي بسيار هنرمندي هستند باآثاري ماندگار. از همين روست كه نزد همه ما اعتبار نوبل ادبيات از همه چيز بيشتر است. و همين طور افتخارش. قبول دارم قضاوت آكادمي نوبل هم قضاوتي عادلانه نيست و همواره تحت تاثير مسائل سياسي روز دنيا قرار داشته است. ولي به قول آلبركامو نازنين قضاوت سخت ترين كار دنياست. آكادمي در سالي كه همه در باره آفريقا حرف مي زنند نويسنده اي زن از آفريقا را برنده جايزه مي كند و در سالي كه همه از مرگ سلمان رشدي حرف مي زنند نويسنده اي عرب را كه از سلمان رشدي حمايت كرده است. و يا مثل پارسال در فضايي كه دنياي ادبيات روي نمايشنامه نويسي متمركز شده است يك نمايشنامه نويس برنده مي شود. درست است كه اين روند ناعادلانه است و همواه بسياري از نويسندگان بزرگ و مطرح در جهان از گرفتن اين جايزه محروم مانده اند ولي اين د ليل بر اين نمي شود كه برندگان نوبل نويسندگاني بزرگ و هنرمند نبوده اند.
جايزه نوبل ادبيات امسال به نويسنده ترك اورهان پاموك رسيده است. و مثل هر سال بسياري از توجهات جهاني به جاي اينكه روي آثار او باشد بر روي مسئله كشتار و قتل عام ارامنه توسط دولت تركيه متمركز شده كه اتفاقا آقاي پاموك به علت تائيد اين مسئله از طرف دادگاهي در تركيه به سه سال زندان تعليقي محكوم است . هيچ انسان عاقلي هم نمي تواند بين مسائل مطرح بين اروپا و تركيه وهمين مسئله ارامنه و قانوني كه تازه در فرانسه تصويب شده كه به موجب آن هركس اين كشتار را انكار كند مجرم است و بعد تر كه صداي دولت تركيه در آمده و اين جايزه رابطه اي برقرار نكند. ولي هدف من اين نيست كه جايزه نوبل ادبيات را زير سوال ببرم. مي خواهم پاموك را بهتر بشناسيم:
او متولد سال 1952 در استانبول است . بيشتر آثارش درباره تركيه است. درباره دنياي مدرن و قديمي /سنتي و جديد استانبول. او نويسنده اي بسيار با استعداد است كه از 23 سالگي رمان مي نوشته است. اولين رمانش در 30 سالگي چاپ شده و درباره زندگي سه نسل در استانبول است. از ميان رمانهاي مشهورش من تابه حال تنها يكي را خوانده ام
My name is red
كه بسيار زيبا دلنشين و دوست داشتني بود پر از حقيقت ناب و لايه هاي زيرين زندگي. دو تا از مشهور ترين رمانهايش هم به نامهاي
SNOW, Istanbul
از بهترين آثار ادبيات جهاني شناخته شده اند. اگر مثل من عاشق شهر استانبول باشيد مطمئنا از خواندن رمانهاي پاموك به وجد خواهيد آمد. براي آشنايي بيشتر با پاموك به سايت اختصاصي او اينجا سري بزنيد

Friday, October 13, 2006

"Bookseller of Kabul" by ShekarKhand

It is the title of a book that I started reading about two weeks ago. (in my uneventful life the books that I am reading are the only subjects that I feel like talking about.)

The book is by a Norwegian female reported who stayed in Afghanistan during the US-Afghanistan war and got to know a bookseller and his family in Kabul. She tells the story of the bookseller, his two wives and his extended family.

There were some facts in the book that was very strange to me. So strange that I am not sure I should believe it or not (the author claims that everything in the book has actually happened; she is only narrating the thought and feelings of people involved in the events.)

Math books at the time of Taliban sounded like the following: (I am quoting directly from the book):

1- Sadegh has one Kalashnikov and 10 bullets. He kills 3 atheists, each with one bullet. How many bullets is left for him?

2- Two brothers killed their sister following their mother's order. The newly-wed sister had slept with a guy (supposedly her secrete boy friend) while she was waiting for her husband, whom she has never met, to come back from Europe and take her with him.

I am still half way through the book, so I am not sure what is coming next.

Tuesday, October 10, 2006

"پياده روي روي آب " by Niloofar

آن روزها که مهاجران اروپایی در جستجوی سرزمینی تازه با آرزوهای بزرگ وارد آمریکا شدند به آرامی مردم ساکن این منطقه را از صحنه تاریخ محو کردند. این یک نسل کشی مدرن مثل نسل کشی های امروزه نبود جنگ و کشتن هم نبود. انگار یک اجبار تاریخی بود. انگار که کسی با تخته پاک کنی آرام روی نقشهای سرخپوستی می کشید آنقدر که ناپیدا شدند. سرخپوستها و فرهنگشان برای ما شرقی ها همیشه هیجان انگیز بوده است . یک نوع عرفان شرقی توی کارهایشان هست که ستودنی است. علاقه شان به طبیعت. خلق و خوی آرام و به جا خشنشان.اخلاق قبیله ای زندگی کردنشان و ... اینکه سرخپوستها در روند تمدن بشر و تبدیل آمریکا به ابرقدرت جهانی باید حذف می شدند یک حقیقت تاریخی است. حتی فاجعه هم نیست . ولی از آن حقیقتها ست که به واقع تاثر برانگیز است. و چه چیزی بهتر از ادبیات داستانی می تواند حقایق تاریخی را بیان و ثبت کند؟

داستان کوتاه تو گرو بگذار, من پس می گیرم
WHAT YOU PAWN I WILL REDEEM

نوشته شرمن الکسی بهترین و هنرمندانه ترین تعریف این محو شدن است. شرمن الکسی خودش سرخپوست است. جوایز ادبی زیادی هم در آمریکا برده است. همین مسئله نشان دهنده حل شدن و محو شدن سرخپوستهاست درست مثل خود نویسنده . می گویند : شاهکارهای ادبی, معمولا در انتهای دوران تاریخی موضوعیشان پدید می آیند. یعنی همیشه بهترین شاهکار ادبی درست بعد از زوال یک فرهنگ یا یک موضوع است که نوشته می شود. همه شاهکارهای ادبیات از بابا گوریو گرفته تا خشم و هیاهو از این دستند. و به همین دلیل است که این داستان کوتاه که اوائل سالهای دو هزار نوشته شده است یکی از بهترین تعاریف زوال فرهنگ سرخپوستی است. نگاه نویسنده بسیار انسان دوستانه و شیرین, نو و در عین حال سرخپوستی است. یک سرخپوست الکلی ۵۰ -۶۰ ساله در سیاتل امروز به طور اتفاقی در یک گرو فروشی لباسی قدیمی مربوط به رقصهای سرخپوستی را می بیند و گمان می کند این لباس باید مربوط به مادربزرگش باشد. او برای پس گرفتن لباس نیاز به هزار دلار پول دارد. داستان , ما و سرخپوست را یک شبانه روز با خود همراه می کند تا سرخپوست پول را فراهم کند. او با آدمهای مدرن و آدمهای در حال محو شدن برخورد می کند. نگاه نویسنده بسیار دلنشین است. او این محو شدگی را نه نتیجه ظلم و ستم می داند نه نتیجه تمدن و ... او به راحتی می داند این یک زوال تاریخی است. به همین دلیل داستان با وجود همه صحنه های بسیار دلخراشش به هیچ عنوان خشن و انتقام جویانه نیست. همه آدمهایی که با سرخپوست الکلی بر می خورند مهربانند. گرو فروش, دختر کره ای, مسئول موسسه خیره و پلیس. نویسنده با هوشمندی تمام مهربان ترین وجه شخصیت این آدمها را در داستان نشان داده است. تمام سرخپوستهای داستان هم در حال محو شدن هستند از دوستان مرد گرفته تا سرخپوستهای مست توی بار و نیز آن سرخپوستهای لب دریا. و در آخر حتی خود مرد. داستان پایانی بسیار شکوهمند دارد. رقص سرخپوستی در خیابانهای شلوغ سیاتل با لباس مادربزرگ در حالی که همه چیز ثابت شده است

بسیاری از مطالب داستان برای ما شرقی ها خواندنی است. خواندن محو شدن آن چند سرخپوست در حالي كه روي آب راه مي رفتند براي من هيجان انگيز بود. انگار سرخپوستها و عرفاي ما مشتركات زيادي دارند. و هر دو شان الان در تقابل سنت و مدرنيته گير كرده اند. داستان یک روایت بسیار تازه و نو از تقابل سنت و مدرنیته است. جایی که غلبه مدرنیته کاملا پذیرفته شده است. دلایلش هم منطقی است و سنت تنها مثل یک آواز خاطره انگیز است که در دور دستها شنیده می شود و در حال خاموش شدن است

ترجمه این داستان اعجاب انگیز را می توان در مجموعه داستان خوبی خدا (ترجمه امیر مهدی حقیقت) خواند. ولی خواندن متن اصلی داستان بسیار بسیار لذت بخش تر است

متن اصلی داستان در مجله نیویورکر سال ۲۰۰۳ چاپ شده است

Saturday, September 30, 2006

"Lady Chatterley's Lover" by D.H. Lawrence

...'Don't! Don't go! Don't leave me! Don't be cross with me! Hold me! Hold me fast!' she whispered in blind frenzy, not even knowing what she said, and clinging to him with uncanny force. It was from herself she wanted to be saved, from her own inward anger and resistance. Yet how powerful was that inward resistance that possessed her!

He took her in his arms again and drew her to him, and suddenly she became small in his arms, small and nestling. It was gone, the resistance was gone, and she began to melt in a marvelous peace. And as she melted small and wonderful in his arms, she became infinitely desirable to him, all his blood-vessels seemed to scald with intense yet tender desire, for her, for her softness, for the penetrating beauty of her in his arms, passing into his blood. And softly, with that marvelous swoon-like caress of his hand in pure soft desire, softly he stroked the silky slope of her loins, down, down between her soft warm buttocks, coming nearer and nearer to the very quick of her. And she felt him like a flame of desire, yet tender, and she felt herself melting in the flame. She let herself go. She felt his penis risen against her with silent amazing force and assertion and she let herself go to him She yielded with a quiver that was like death, she went all open to him. And oh, if he were not tender to her now, how cruel, for she was all open to him and helpless!

She quivered again at the potent inexorable entry inside her, so strange and terrible. It might come with the thrust of a sword in her softly-opened body, and that would be death. She clung in a sudden anguish of terror. But it came with a strange slow thrust of peace, the dark thrust of peace and a ponderous, primordial tenderness, such as made the world in the beginning. And her terror subsided in her breast, her breast dared to be gone in peace, she held nothing. She dared to let go everything, all herself and be gone in the flood.

And it seemed she was like the sea, nothing but dark waves rising and heaving, heaving with a great swell, so that slowly her whole darkness was in motion, and she was Ocean rolling its dark, dumb mass. Oh, and far down inside her the deeps parted and rolled asunder, in long, fair-travelling billows, and ever, at the quick of her, the depths parted and rolled asunder, from the centre of soft plunging, as the plunger went deeper and deeper, touching lower, and she was deeper and deeper and deeper disclosed, the heavier the billows of her rolled away to some shore, uncovering her, and closer and closer plunged the palpable unknown, and further and further rolled the waves of herself away from herself leaving her, till suddenly, in a soft, shuddering convulsion, the quick of all her plasm was touched, she knew herself touched, the consummation was upon her, and she was gone. She was gone, she was not, and she was born: a woman ...

Thursday, September 21, 2006

"داستان سیاسی" by Niloofar

ساده ترین چیزی که می توان هنرمندانه نوشت طبیعت است و به گمانم سخت ترینش سیاست است که همه آن چیزی است که خلاف هنر است و خلاف عاطفه انسانی و خلاف عشق. گرچه می گویند همه داستانهایی که تا به امروز در ادبیات بشرنوشته شده است تنها در دو موضوع کلی می توان دسته بندیشان کرد: درباره عشق و درباره سیاست. ازعشق نوشتن همواره لذت بخش است .حتی اگر رومئو و ژولیتش در آخر به هم نرسند. خواندنش هم همیشه دوست داشتنی است.درهر زمان و مکانی. ولی چطور می توان از سیاست نوشت؟ از سیاست به معنای عریانش . بدون پرده و ساده و در عین حال اثری درخشان پدید آورد که آدمها را بیشتر از آنی که در اخبار می بینند متحیر کند و ذره ای به فکر فرو برد؟ نتیجه مطمئنا به لذت از عشق نوشتن نخواهد شد. حتی نه به لذت از سیاست نوشتن با پرده و پوشش هم . ولی اگر علاقمند ادبیات باشید، گاهی داستانهایی هم پیدا می شود که صریح و بی پرده شعار سیاسی بدهند ولی در عین حال خواندنشان لذت بخش هم باشد. یکی از آن داستانها «جناب آقای رئیس جمهور» نوشته گیب هادسون است که نامزد دریافت جایزه قلم همینگ وی هم بوده . این داستان در سال 2001 در مجله نیویورکر چاپ شده است. گرچه بیشتر نقدهایی که بر داستان نوشته اند بیشتر به جنبه های سیاسی داستان بر می گردد ولی تخیل بی نظیر نویسنده باعث شده است داستان جذاب و هنرمندانه حرفش را بزند و خواننده را با هر گرایش سیاسی ای به فکر فرو برد که : واقعا آیا او پرواز خواهد کرد؟ خواندن این داستان کوتاه را به علاقمندان ادبیات معاصر توصیه می کنم

Saturday, September 16, 2006

"نقد داستان چرا توقف کنم" by Niloofar

"چرا توقف کنم؟" by Niloofar

داستان نویسی یک کار ناممکن است
نوشته چرا توقف کنم (نوشته خودم) که چندی پیش در این وبلاگ منتشر شد یک داستان نیست به دلایل زیر:
مهمترین مشخصه یک داستان داشتن کاراکتر است. این نوشته سه کاراکتر اصلی دارد: دختر، زن و پسر قد بلند. ولی نویسنده هیچ چیز به جز آنچه در خود متن آمده است درباره آنها نمی داند و این از خود نوشته مشخص است. نویسنده هرگز نمی داند دختر در طی این همه سال چه می کرده است. نمی داند پسر قد بلند چه جور آدمی است. همانطور که نمی داند زن چگونه زندگی می کند. دلیلی ندارد این اطلاعات در داستان آورده شود ولی همه اینها باید در ذهن نویسنده مشخص باشد. کاراکتر باید در ذهن نویسنده ساخته شود بعد همه آن کاراکتر می تواند حتی در یک دیالوگ در خود متن داستان تجلی پیدا کند ولی آن زمان است که آن دیالوگ به معنای واقعی دیالوگ می شود و به پیشبرد داستان کمک می کند.
داستان کوتاه مهمترین مشخصه اش ایجاز است . چخوف گفته : ایجاز ، خواهر استعداد است. جمله معروف همینگ وی را هم همه می دانیم: داستان کوتاه مثل یک کوه یخی است . تنها یک چهارم آن از آب بیرون است و سه چهارم بقیه زیرآب است. یعنی اول باید یک کوه یخی کامل در ذهن نویسنده شکل بگیرد مثل یک رمان بلند. بعد نویسنده با تلاش و مرارت ، آن ایجاز لازم را ایجاد کند. و یک چهارمش را طوری هنرمندانه روی کاغذ بیاورد که هیچ نقصی نداشته باشد. این داستان زوائد زیادی دارد در صورتی که لایه زیرین ندارد. یعنی نویسنده به جای پرداختن به داستان و شخصیتها، یک موضوع واحد را چند بار به طرق مختلف تکرار کرده است و این کار در داستان کوتاه کاملا بی معنی است. هرچقدر هم که صحنه ها و توصیفها مورد علاقه نویسنده باشد ، او باید شجاعت لازم در حذف صحنه های تکراری و اضافی را داشته باشد تا آن ایجاز منطقی در داستان ایجاد شود.
نفس به کار بردن اشعار فروغ فرخزاد در داستان چیز بدی نیست. ولی هدف اصلی نویسنده در این داستان از به کار بردن اینها نشان دادن سرگردانی دختر بوده و تشابهش با سرگردانی فروغ و همینطور تاثیر فروغ فرخزاد بر دختر سرگردان امروزی. نویسنده نتوانسته این کار را به خوبی انجام دهد. مهمترین مشخصه یک داستان این است که به جای اینکه چیزی را "بگوید" آن را "نشان بدهد" در این داستان نویسنده راحت ترین راه را انتخاب کرده است. استفاده از اشعار فروغ. او این سرگردانی را "گفته " است ولی به هیچ عنوان آن را "نشان " نداده است.
یکی از دیگر از مهمترین اشکالات این داستان زبان داستان است. استفاده بیش از حد از فعل ماضی بعید تنها خواننده را گیج می کند. فلاش بکهایی که نویسنده به وسیله آنها داستان را تعریف می کند به خودی خود بد نیست ولی استفاده از فعل های تو در تو و جملات بلند باعث می شود خواننده نتواند به سادگی روند ماجرا را دنبال کند. بحث برسر این نیست که داستان حتما باید زبانی ساده داشته باشد. نه . ولی داستان نباید بی دلیل گیج کننده باشد. اگر نویسنده قصد دارد مدام در زمان عقب و جلو برود باید این مرزها را هنرمندانه طراحی کند نه اینکه با جمله های بلند بخواهد به خواننده بگوید: اگر نمی فهمی مشکل از توست!
ولی مهمترین ایرادی که به این نوشته وارد است پخته نبودن داستان است. (چیزی که در بالا هم کمی به آن اشاره شد) به طور کامل مشخص است نویسنده علاقه زیادی به موضوع داستان دارد. وقتی داستان رانوشته خودش کلی هم کیف کرده است(چون خودم نویسنده داستان بوده ام این را خوب می دانم!) ولی چیزی که اصلا متوجه اش نبوده این است که او به عنوان نویسنده باید بتواند از موضوع داستان کاملا فاصله بگیرد. وقتی داستان جذابی ذهنمان را به خودش مشغول کرد باید بگذاریمش گوشه ذهنمان تا خوب جابیفتد. ببینیم بهترین شکل تعریف این قصه چیست . همه زوایا را بررسی کنیم. همه اتفاقهایی که می تواند بیفتد همه عکس العملها را .بعد بهترین آنها را انتخاب کنیم. نه اینکه اولین چیزی که به ذهنمان رسید و مطمئنا برگرفته از علاقه شخصی ما به موضوع داستان است ، بنویسیم. کل این نوشته تنها یک جرقه خام است در ذهن نوسنده.به همه ء این دلیل ها ست که داستان برای خوا ننده دلچسب و لذت بخش نیست. و مثل چرخ ناموزونی می لنگد.

Thursday, September 14, 2006

"آن رویداد" by Christian Bobin

رویدادهایی که در زندگی به وقوع می پیوندند بسی اندک تر از آنند که می گوئیم .رویداد آنگاه به وقوع می پیوندد که زندگی به زندگی ما باز می آید،به سان رودخانه ای که به یکباره طغیان می کند و به دهکده ای سرازیر می شود تا با ابهت ترین بناها را به مانند پر کاهی از زمین بر کند
رویدادی که در زندگی به وقوع می پیوندد، به سان خانه ای ست با سه در مجزا -مردن و دل دادن و زادن.تنها آنگاه می توانیم به این خانه در آییم که همزمان و درآن واحد از هر سه در بگذریم. این کار محال است و با این همه انجام می پذیرد
داستانی حقیقی را در روزنامه و سپس در کتاب فریبنده یک روانکاو خواندم.داستان مردی و کودکی و دوچرخه ای. مرد شغلی دارد.زنی نیز دارد که در انتظار به دنیا آمدن فرزندی از اوست. آنگاه که کودک زاده می شود، مرد را بر سر کارش می خوانند.او دوچرخه خود را بر می دارد، به زایشگاه می رود، بی آنکه از سرعت خود بکاهد، از برابر زایشگاه می گذرد و ساعتها و ساعتها راهش را ادامه می دهد.به خانه خود باز نمی گردد و فردا و روزهای بعد بر سرکارش نمی رود.چند ماه بعد او را در کشوری دیگر باز می یابند، در حالی که قادر نیست بگوید چه کرده است و دلیل کارش چه بوده است. از دیدگاه روانکاو،رویدادی که به وقوع پیوسته فرار دوچرخه سوار است . از دیدگاه من، رویدادی که به وقوع پیوسته این نیست که مردکی بی مایه خانواده خویش را ترک کرده،رویداد، تولد کودک است .فرار از بر ابر رویداد، گریز سوار بر چرخهای آجدار ، خش خش سریع فرار در تاریکی، خصلت انسانی است.در اینجا این خصلت دیده می شود .فقط همین
این دوچرخه سوار را که قلب او به سان قلب اسبی دیوانه ساعتها و ساعتها در جاده تاریکی می تپد ، می شناسم . او را از وسوسه گریختن از برابر آنچه فرا می رسد می شناسم، از این وسوسه که چنان کند تا آنچه فرا می رسد، دیگر محلی برای فرا رسیدن نداشته باشد.
آنچه فرا می رسد همواره نام واحدی دارد.آنچه فرا می رسد عشق است.تولد، مرگ،بهار،زخم،سخن
راست،جمله اینها عشق است .عشق یگانه رویداد شایسته این نام است.
کریستین بوبن
از مقدمه کتاب فرسودگی
ترجمه پیروز سیار
تهیه کننده مطلب نیلوفر

Wednesday, September 13, 2006

“ALONE” by Edgar Allan Poe (1809 – 1849)

From childhood's hour I have not been
As others were; I have not seen
As others saw; I could not bring
My passions from a common spring.
From the same source I have not taken
My sorrow; I could not awaken
My heart to joy at the same tone;
And all I loved, I loved alone.
Then- in my childhood, in the dawn
Of a most stormy life- was drawn
From every depth of good and ill
The mystery which binds me still:
From the torrent, or the fountain,
From the red cliff of the mountain,
From the sun that round me rolled
In its autumn tint of gold,
From the lightning in the sky
As it passed me flying by,
From the thunder and the storm,
And the cloud that took the form
(When the rest of Heaven was blue)
Of a demon in my view.

--------------
Analysis?

Let’s discuss it. After you leave all your comments, I’ll sum up everything and put the analysis here.

Wednesday, August 16, 2006

گذران روز

هنری جاناتان اینگریم حدود ساعت یازده وارد رستورانی شد. در خیابان نفسکی، تا چیزمختصری بخورد و از احساس گرسنگی که کم کم داشت به سراغش می آمد جلوگیری کند.بهترین راه اینه که آدم فورا تکلیف این حالت رو معلوم کنه و اون وقت تکلیفش با روزی که درپیش داره معلومه.نیم ساعت بعد خودش رو تقویت کرده بود و از ر ستوران آمد بیرون.به چند فروشگاه سرزد . چیزهایی هم پیدا کرد که ارزش خریدن داشت.ساعت که دوازده و نیم شد، رفت به رستورانی در خیابان نفسکی، چون خدا می دونه که آدم بتونه به این سرعت این دور و برها به رستوران پیدا کنه.خودش هم تعجب می کند که فقط کناره های شنیتسل را بریده بود و گفت که صورت حساب را بیاورند.بعد دوباره یاد رستوران اولی افتاد.هنوز یک عالم از روز را پیش رو داشت.
اثر اینگو شولتسه Ingo Schulze
نویسنده معاصر آلمانی -اهل آلمان شرقی
از مجموعه داستان 33 لحظه خوشبختی
ترجمه محمود حسینی زاد

Monday, July 31, 2006

Types of Rape: Power Rape (?)

"... forgetting all his resolutions, without asking when he could see her, where her husband was, Vronsky drove straight to the Karenins'. He ran up the stairs seeing no one and nothing, and with a rapid step, almost breaking into a run, he went into her room. And without considering, without noticing whether there was any one in the room or not, he flung his arms round her, and began to cover her face, her hands, her neck with kisses. Anna had been preparing herself for this meeting, had thought what she would say to him, but she did not succeed in saying anything of it; his passion mastered her. She tried to calm him, to calm herself, but it was too late. His feeling infected her. Her lips trembled so that for a long while she could say nothing. 'Yes you have conquered me, and I am yours,' she said at last, pressing his hands to her bosom. 'So it had to be,' he said. 'So long as we live it must be so. I know it now.'"

from the book "Anna Karenina"
by "Leo Tolstoy"