Monday, December 25, 2006

"عاشق شدن: عشق اول" by Niloofar

مامان گلي زيپ ساك چرمي اش را از گوشه اي كه پاره نشده بود باز كرد ويك روسري سورمه اي با گلهاي ريز قرمز داد دستم.
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.

-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟

مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.

بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.

Sunday, December 17, 2006

Two love sonnets from Pablo Neruda

I.
It's today: all of yesterday dropped away
among the fingers of the light and the sleeping eyes.
Tomorrow will come on its green footsteps;
no one can stop the river of the dawn.

No one can stop the river of your hands,
your eyes and their sleepiness, my dearest.
You are the trembling of time, which passes
between the vertical light and the darkening sky.

The sky folds its wings over you,
lifting you, carrying you to my arms
with its punctual, mysterious courtesy.

That's why I sing to the day and to the moon,
to the sea, to time, to all planets,
to your daily voice, to your nocturnal skin.

II.
You must know that I do not love and I love you,
because everything alive has its two sides;
a word is one wing of the silence,
fire has its cold half.

I love you in order to begin to love you,
to start infinity again
and never to stop loving you:
that's why I do not love you yet.

I love you, and I do not love you, as if I held
keys in my hand: to a future of joy-
a wretched, muddled fate-

My love has two lives, in order to love you:
that's why I love you when I do not love you,
and also why I love you when I do.

Translated by Stephen Tapscott.

Wednesday, December 13, 2006

سه گانه مرگ" از باران"

یکم
در خواب ناله می کند، آرام تکانش می دهم، نفسی عمیق و بعد تنفسها دوباره آرام و مرتب می شوند، شب تاریکی است، سیاهی در خودش پیچ می خورد و در چشمانم می ماسد. سردم است، تا صبح زیاد مانده هنوز، بعد از هماغوشی سر شب هوشیار شده م، او قبل از اینکه لبخندش پاک شود خواب بود و من هر لحظه هوشیارتر. مرگ گوشه دیوار نشسته و زانوهایش را بقل کرد است، حضورش به سبکی همیشه نیست، غمگین است، می داند که برای لختی فراموشش کردم، کنارم بود و من از یاد بردمش، انگار برای دقایقی آنچنان به زندگی پیچیدم که با او یکی شدم، گونه هایم داغ می شود، با خودم فکر می کنم این بار خیانت کار منم.
دوم
با چاقو دسته زرد بزرگ پنیر را روی تکه نان می مالم ، چاقو را کنار می گذارم، دو تا گردو برمی دارم که بغضش می ترکد، برای کمتر از یک ثانیه دلم می خواهد گردوها را در مشتم خورد کنم، اما مهربان می شوم، دست دیگرم را روی دستش می گذارم و آرام دست دردناکش را ناز می کنم. مرگ با آرامش همیشگی نگاهمان می کند، ته لبخندی بر لبش آمده، من هنوز گردوها در دستانم هستند، می گویم:" گریه نکنید." با نفسهای بریده می گوید:" اگر ما بمیریم هم او نمی آید." و صورتش را با دستانش می پوشاند. من به مرگ نگاه می کنم، ته لبخند رفته است، چشمهایش گشاد شده، به او نگاه می کند که چشمهای خیس را با دستهای دردناک می مالد.
سوم
در را باز می کند و سلامم می کند، از چشمهایش می فهمم باز سر خود داروها را زیادی خورده است، حرکات و حرف زدنش کند است، کند کند، از پله ها که بالا می رویم مرگ هم سبک و خاموش پشتمان می آید، می خواهد برایم چایی بریزد، می نشانمش روی مبل و به سمت آشپزخانه می روم، مرگ یک لحظه گیج نگاه می کند و بعد آرام روی مبل کنار او می نشیند، روی میز کتاب رژیم لاغری در هفت روز در کنار ظرف میوه چشمم را می گیرد. برایم از سوپهای سبزیجات می گوید، مرگ لبهایش را درهم کشیده و با شک به کتاب نگاه می کند،او دستش را دراز می کند تا کتاب را بردارد و نشانم بدهد، زخمهای موازی و خطی روی ساعدش را می بینم، متوجه نگاهم می شود، می گوید:" با درباز کن...پریشب."

Wednesday, November 22, 2006

"بي نام" by Niloofar

چشمهايم را كه باز مي كنم توي اتاق بيمارستان هستم. نمي دانم كه هستم. كسي زير گوشم مي خواند تو مرده اي .دستهايم تكان مي خورد. من زنده هستم. مي پرسم: من كي هستم ؟ همان صدا باز مي گويد: هيچ كس نمي داند.
دخترك 5 سال دارد. پشت مبلها قايم شده است. صورتش قرمز است. دور لبها . روي گونه ها. پاهايش را توي شكمش جمع كرده است.لبهايش را مي جود.لبهايش شور است. مزه اشك مي دهد. تند تند نفس مي زند. مي ترسد. با آستين پليورش محكم مي كشد روي گونه هاي سرخش و روي لبها. پليور پوست لبش را مي خراشد. بي صدا گريه مي كند. صداي مادر از دور مي آيد كه نام دخترك را صدا مي زند. چقدر نام دخترك آشناست. آشناترين اسمي كه مي شناسم. من هيچ اسمي را نمي شناسم. من خودم را نمي شناسم. دخترك تمام رژ لبهاي مادر را له مي كند . توي مشتش فشار مي دهد .دستهايم را محكم مشت مي كنم . كسي زير گوشم مي خواند كه دخترك مرده است. مي پرسم كي مرد؟
اسمم را نمي دانم. 13 ساله ام. نشسته ام روي كاشي كف آشپزخانه. مادر دارد كتلت سرخ مي كند. افطار مهمان داريم. موهايم را گرد كوتاه كرده ام. تا زير گوش. با چتري روي پيشاني. موهايم لخت و براق است. برادرم پشت ميز نشسته. فحشم مي دهد. مادر هيچ نمي گويد.من 13 ساله ام . با موهاي درخشان گرد. برادرم مي گويد بهتر است بميرم. مي گويد هيچ ننگي و بي آبرويي اي بيشتر از موهاي گرد و براق و لخت من نيست. . دلم ميخواهد ظرف كتلتها را از روي ميز بيندازم زمين. نمي اندازم. مي روم توي توالت و در را قفل مي كنم. برادرم با لگد مي كوبد به در. تند تند نفس مي زنم. در آينه موهاي براق گردم را نگاه مي كنم. دختر توي آينه را نمي شناسم. همان كه موهايش را لاي انگشتانش مي پيچد. همان كه با هر دو دست چنگ مي زند موهايش را مي كشد.دماغش بلند و بزرگ است.دستهايم را از موها ول ميكنم.مي گذارم روي دماغم. انگشتهايم را مي پيچم دور دماغ باريك دراز. دختر را نمي شناسم. اسم ندارد. كسي زير گوشم مي گويد كافر بي آبرو. در كه با لگد باز مي شود و توي صورتم مي خورد خون مي پاشد روي زمين. از دماغ دراز و بزرگم. كسي زير گوشم مي گويد حقت همين است چشم دريده بي آبرو. مادرم مي گويد روزه ات باطل است. من يك 13 ساله بي نامم. خون آلود. در انتظار كفاره روزه باطل شده و موهاي گرد لخت درخشان بي چادرم.
آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده است. با روپوش سفيد. لبخند مي زند. مي گويد همه چيز خوب خوب است. مي گويد تا عصر مي توانم بروم. مي پرسم كجا بروم؟
عرق كرده ام. همه جا داغ است. هوا ي داغ را مي دهم توي ريه هايم. سلولهاي ريه ام مي سوزد.دانه دانه شان آتش مي گيرد. سينه ام آتش گرفته است. هوا را كه از دماغم بيرون مي دهم آتش گرفته ا ست. من دماغ ندارم. دو تا سوراخ بزرگ سوزان دارم. دست و پا مي زنم. من در زمين و آسمان معلقم. همه جا قرمز و نارنجي است. من جيغ مي زنم. آنقدر بلند كه حنجره ام مي شكافد و گوشهايم مي تركد. موهايم گرد نيست. درخشان و لخت هم نيست. من از موهاي بلندم آويزان شده ام. بوي موي سوخته مي آيد. پوست سرم مي سوزد. من از هزار ان هزار تار موي آويزانم كه دانه دانه مي سوزند. كسي زير گوشم مي گويد كفاره تو و من باز جيغ مي زنم .توي سوراخهاي باقي مانده از دماغم سرب داغ ميريزند . اين بار هيچ صدايي نيست.. من روي تخت نشسته ام و نمي دانم كيستم.
دستهايم بالا مي آيد. من زنده ام. روي گونه ام را چسب چسبانده اند. دكتر نيست. پرستار آمده. مي گويد خيلي زيبا مي شوم. مي پرسم چقدر طول كشيد؟ مي گويد فقط 20 دقيقه. مي گويم من مرده ام. مي گويد خودت خواستي بميري.من مي ترسم. خانم اعلمي روضه خوان سفره هاي مادر بالاي سرم نشسته و روي پيشاني داغم دست مي كشد. مي ترسم داغي پيشاني ام و ضربان تند قلبم همه چيز را لو بدهد. خانم اعملي مي گويد چاره كارم ازدواج است. صداي مادرم از دور مي آيد كه آرزويي جز اين ندارد. من مي ترسم. من از روزنامه اي كه فردا در مي آيد مي ترسم. صداي جيغ برادر زاده هايم در حياط پيچيده.من به لگدهاي برادرم فكر ميكنم و روزنامه قبولي كنكورم و به خاله ها و دختر خاله ها و مي ترسم. خانم اعلمي برايم دعا مي خواند . آرام مي شوم. از صدايش خوشم مي آيد. مي خواهم ترسهايم را فراموش كنم. من نه دبيري انتخاب كرده ام نه الهيات. من مهندس عمران خواهم شد و پدرم گريه خواهد كرد. كامپيوترها زودتر از روزنامه فردا خبر آورده اند. من خواهم سوخت ذره ذره. خانم اعلمي رفته است. من روبروي آينه اتاقم ايستاده ام . خاله روي تخت نشسته و حرف مي زند. مي گويد خودسريهايم را خدا خودش جواب خواهد داد. دستهاي من داغ شده است. من به او فكر مي كنم. خاله خدا را شكر مي كند كه حداقل دانشگاهها اسلامي است. حرف نمي زنم. مي ترسم . از همه فكر كردنهايم به او. خاله واسطه ام شده . مي گويد همه را راضي كرده . آداب دانشگاه پسرانه را يادم مي دهد. حالا دور اتاق مي چرخد و كمد لباسهايم را باز مي كند و همه مقنعه هاي سبز و قهوه اي را بيرون مي كشد. تكه پارچه هاي سبز يشمي و قهوه اي سير مي ريزد روي فرش اتاق. من هنوز به او فكر ميكنم. خاله مي گويد زير چادر فقط مقنعه مشكي سر مي كنم در دانشگاه پسرانه. مي گويد اين خواهرم چه گناهي كرده كه تو نصيبش بشوي. من مي سوزم. از گرماي كارگاه ريخته گري و چادر مشكي ام و او كه كنار من ايستاده و مي خندد به سرب داغ ريختن من روي گلهاي شكل گرفته كارگاه و چادري كه دور كمرم پيچيده ام. ته ريش دارد با موهاي از فرق باز شده. من ناگهان دلم مي خواهد سرب مذاب شوم. وقتي نگاهم مي كند با چشمهاي بزرگ مشكي . كفاره گناهم سرب مذاب است توي كاسه چشمها. توي سوراخهاي دماغ درازم . نمي دانم اين دختر چادر مشكي كيست. آن كه چنين خندان كنار او راه مي رود. در كنار درختهاي تازه جوانه زده بهاري باغ دانشگاه. هيچ نمي شناسمش. اسمش را نمي دانم. او به دختر عاشقانه نگاه مي كند. دختر مدتهاست كه سوخته است. مي دانم روي تخت بيمارستانم . ميدانم بايد بروم. نمي دانم چرا. نمي دانم به كجا. از چسبهاي روي گونه هايم مي ترسم. از بوي سوختگي اي كه فضاي بيمارستان را پر كرده است. مرد روي مبل نشسته روبروي من. چادر سفيد به سر دارم. اسمم را مي پرسد هيچ نمي دانم. بقيه گوشه سالن نشسته اند حرف مي زنند . مرد مي گويد و مي گويد. من به امتحان ها فكر مي كنم و به پروژه پايان نامه ام و به او كه هفته هاست نديده امش. مرد مي گويد ايمان و اعتقاد از نظرش از همه چيز مهم تر است. صداي خنده پدر از دور مي آيد . با پدر مرد مي خندند. مرد دوباره مي گويد. زبانم خشك و بي آب است. او رفته است. مرد مي گويد با كار كردن زن مخالف است. او وقتي مي رفت گفت به هم نمي خوريم. مرد مي پرسد ايمان را تعريف كنم. مي گويم من به سوختن ايمان دارم . مرد مي رود مثل همه آن مردهاي ديگري كه روي همين مبل نشسته بودند. و مثل او كه نمي دانم چرا دوستم نداشت.
حس مي كنم برهنه ام. روز اول كار است. استاد م رئيس شركت است . قبل از اينكه وارد ساختمان بشوم چادرم را تا مي كنم . قلبم تند تند مي زند. استاد به بي چادري ام محل نمي گذارد. مي گويد كارم را از امروز شروع كنم. زن و مردهاي پشت كامپيوتر نگاهم مي كنند. خانم منشي روسري اش افتاده دور گردنش. دماغ كوچك زيبايي دارد. ميزم را نشانم مي دهد. مي پرسم دستشويي؟ . به آينه نگاه مي كنم. هيچ اين دختر مانتو و مقنعه پوش را نمي شناسم. هيچ نميدانم اينجا در يك شركت خصوصي مهندسي چه مي كند. صورت بي چادرش دراز و زشت است. چشمهايش گود افتاده و بي ني بلند و دازش هيچ شباهتي با بيني خانم منشي ندارد. لبهايش سفيد و بي حالت است. مي دانم چرا او رفت. بس كه بيني اين دختر دراز و بي قواره بود. بس كه چادر مشكي اش گير كرد به پايه دوربين نقشه برداري. بس كه ترسيد بخندد از ترس سوختن .من از آينه توي دستشويي اتاق بيمارستان مي ترسم. نمي دانم من اگر مرده باشم آينه چه چيز نشان خواهد داد. خانم پرستار باز آمده . زير گوشم مي گويد زيبا شده ام . مي گويد همراهت كو؟ مي گويد مي تواني بروي. مي گويم مرده ها به جهنم مي روند و مي سوزند.
مادر آرام گريه مي كند. پدر نشسته روي مبل تند و تند نفس مي كشد. دختر ايستاده وسط اتاق . با بيني دراز و موهاي بلند لختش. زن برادر حرف مي زند. از حقارتي مي گويد كه دختر با كار كردنش به گريبان همگيشان انداخته است و خدا را شكر مي كند برادر نيست. چشمهاي پدر سوزان است. دختر چشمها را مي شناسد. عين چشمهاي دربان جهنم است. مي گويم درس خوانده ام. مي گويم مي خواهم كار كنم. مي گويم خودم كار پيدا كرده ام و برايم مهم نيست آبرويتان. نمي گويم هيچكدامتان را دوست ندارم.نمي گويم توي شركت همه هم اتاقي هايم مردند. نمي گويم هفته اي يك بار ناهار ها با هم مي رويم بيرون. نمي گويم چادرم را سركوچه شركت تا مي كنم . نمي گويم مانتوي تنگ آبي خريده ام و جايي قايمش كرده ام كه هرگز پيدايش نمي كنيد. نمي گويم شبها از گرماي آتش نمي خوابم. نمي گويم دختر كارمند شركت خصوصي را نمي شناسم. نمي گويم چقدر مي ترسد از هر مراجعه كننده شركت.كه شايد آشناي برادر باشد. نمي گويم از بيني درازش متنفراست.
من همراه ندارم.تنهاي تنهايم. دكتر مي گويد چسبها را دو هفته ديگر باز كن. مي گويم من كيستم؟ مي خندد و مي گويد مسخره بازي در نياورم. مي گويد به هوش به هوشم و ديگر هيچ اثري از داروهاي بي هوشي نمانده . به پرستار مي گويد آيا پول عمل را پرداخته ام. مي دانم كه پرداخته ام. همه پس انداز يك سال و نيم كار كردنم بود. نگاهم مي كند. پرستار برايم آينه مي گيرد. ميگويد دماغت را دوست داري؟ به دختر توي آينه نگاه مي كنم. هيچ نميشناسمش. هوشيار هوشيارم. لبخند مي زنم. مي خواهم برايش اسم انتخاب كنم
.

Tuesday, November 21, 2006

"بوی ماهی" by Carlos Hani

وقتی پنج سالش بود, دم عید, با عمو و باقی فامیل رفته بودن بابلسر. اون روز به هوای این که عصری میخواست بره بازار ماهی فروشا , تند تند مشقای روز سوم عیدش رو انجام داد و دفترچه نوروزی رو انداخت گوشه اتاق و رفت به بابا بزرگش گفت که حاضره
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینا چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جایهو ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زیرکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو قورت داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد


الان , بعد کلی سال,هر موقع بوی ماهی میاد گوشش داغ میشه

Monday, November 20, 2006

"babel" by Baran

A film by Alejandro Gonzalez Inarritu
Screenplay by Guillermo Arriaga
(Brad Pitt, Cate Blanchet, Gael Garcia Bernel, Yuko Murata, Koji Yakusho, Adriana Barraza, Said Tarchani….)

It’s a long time since Babel was destroyed. Our miscommunication has had a long time to evolve, and here Mitsu(Yuko Murata) is standing naked on top of colors and noises of Tokyo, far above this crazy kaleidoscope , with nothing to cover her but her pain and loneliness.
Babel is said to have been the tower made in order to reach paradise by a united human society, and “god” angry with human beings going after name and seeking his glorious territory instead of worshipping their god, broke Babel into pieces and created different languages as barriers among his creatures.
Richard(Brad Pitt) tries to break the code and communicate with Susan(Cate Blanchet) who is drowning in her grief, and unable to do so he sits next to her in the bus in the middle of a foreign land surrounded by unknown people. Silence governs till tragedy hits them and the code breaks.
Here sad tragic events pour over every family’s life like ruins of Babel. And it’s through these tragic events that characters either fully awake to realize their communication gap or succeed in taking a step towards solving these miscommunications.
And as if language was not enough they confront a world based on differences: sexual, racial, social, economical…. Differences which are more pronounced in the post September 11th world, where a large number of people are the usual suspects.
Inarritu tells three interwoven stories, and he wisely chooses his locations to cover the whole world in a way: San Diego(California), Mexico, Morocco and Tokyo. He succeeds in picturing different layers of miscommunication, starting from the Moroccan family, showing difficulties they have in their relationships; father and sons, brothers, younger son and his sister. Then it gets to the next level, grief stricken Susan and Richard who are taking time together in Morocco, and yet it goes to another level, the Mexican nanny who wants to go to his son’s wedding but is trapped with her illegal situation with Richard and Susan’s children in San Diego, and then to show you the pure picture of this disconnection between us he takes us to Japan to show hard efforts of young deaf and mute Mitsu to communicate with people around her with no apparent success.
And Inarritu zooms out, now we can see the broader image, the miscommunication between countries and political leaders, between “3rd world countries” and the “developed” ones. He narrates the tale of a world which is full of misinterpretations, a situation fortified sometimes ridiculously in recent times.
Mitsu and her friends go to a disco, the place is filled with crazy music, dancing neon lights and drunk or drugged teenagers dancing to the music…And the camera turns and it is silent. You can still see the dancing neon lights, you can still see crazy happy teenagers dancing and kissing and partying but it’s absolutely silent. Now you’re experiencing Mitsu’s world and the gap is horrifying, mass of bodies moving in neon lights to an absent rhythm, and the camera turns again and you come back to the familiar place you knew, but now you can read Mitsu’s puzzled face smiling and dancing to a music she doesn’t know anything about. Inarritu takes you back and forth between disconnected communication lines.
To the end of the film some codes are broken, a lot are not and Babel’s dream seems to be out of reach.

Thursday, November 16, 2006

"Nevermore" by BBC Radio7

Nevermore -- Paul Gaugin

Gaugin paints his masterpieces in Tahiti, and shares his tragedy with the local inhabitants.
Broadcast on BBC7 - Wed 15 Nov - 13:00

The Raven -- Edgar Allan Poe

Once upon a midnight dreary, while I pondered weak and weary,
Over many a quaint and curious volume of forgotten lore,
While I nodded, nearly napping, suddenly there came a tapping,
As of some one gently rapping, rapping at my chamber door.
`'Tis some visitor,' I muttered, `tapping at my chamber door -
Only this, and nothing more.'

Ah, distinctly I remember it was in the bleak December,
And each separate dying ember wrought its ghost upon the floor.
Eagerly I wished the morrow; - vainly I had sought to borrow
From my books surcease of sorrow - sorrow for the lost Lenore -
For the rare and radiant maiden whom the angels named Lenore -
Nameless here for evermore.

And the silken sad uncertain rustling of each purple curtain
Thrilled me - filled me with fantastic terrors never felt before;
So that now, to still the beating of my heart, I stood repeating
`'Tis some visitor entreating entrance at my chamber door -
Some late visitor entreating entrance at my chamber door; -
This it is, and nothing more,'

Presently my soul grew stronger; hesitating then no longer,
`Sir,' said I, `or Madam, truly your forgiveness I implore;
But the fact is I was napping, and so gently you came rapping,
And so faintly you came tapping, tapping at my chamber door,
That I scarce was sure I heard you' - here I opened wide the door; -
Darkness there, and nothing more.

Deep into that darkness peering, long I stood there wondering, fearing,
Doubting, dreaming dreams no mortal ever dared to dream before
But the silence was unbroken, and the darkness gave no token,
And the only word there spoken was the whispered word, `Lenore!'
This I whispered, and an echo murmured back the word, `Lenore!'
Merely this and nothing more.

Back into the chamber turning, all my soul within me burning,
Soon again I heard a tapping somewhat louder than before.
`Surely,' said I, `surely that is something at my window lattice;
Let me see then, what thereat is, and this mystery explore -
Let my heart be still a moment and this mystery explore; -
'Tis the wind and nothing more!'

Open here I flung the shutter, when, with many a flirt and flutter,
In there stepped a stately raven of the saintly days of yore.
Not the least obeisance made he; not a minute stopped or stayed he;
But, with mien of lord or lady, perched above my chamber door -
Perched upon a bust of Pallas just above my chamber door -
Perched, and sat, and nothing more.

Then this ebony bird beguiling my sad fancy into smiling,
By the grave and stern decorum of the countenance it wore,
`Though thy crest be shorn and shaven, thou,' I said, `art sure no craven.
Ghastly grim and ancient raven wandering from the nightly shore -
Tell me what thy lordly name is on the Night's Plutonian shore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

Much I marvelled this ungainly fowl to hear discourse so plainly,
Though its answer little meaning - little relevancy bore;
For we cannot help agreeing that no living human being
Ever yet was blessed with seeing bird above his chamber door -
Bird or beast above the sculptured bust above his chamber door,
With such name as `Nevermore.'

But the raven, sitting lonely on the placid bust, spoke only,
That one word, as if his soul in that one word he did outpour.
Nothing further then he uttered - not a feather then he fluttered -
Till I scarcely more than muttered `Other friends have flown before -
On the morrow will he leave me, as my hopes have flown before.'
Then the bird said, `Nevermore.'

Startled at the stillness broken by reply so aptly spoken,
`Doubtless,' said I, `what it utters is its only stock and store,
Caught from some unhappy master whom unmerciful disaster
Followed fast and followed faster till his songs one burden bore -
Till the dirges of his hope that melancholy burden bore
Of "Never-nevermore."'

But the raven still beguiling all my sad soul into smiling,
Straight I wheeled a cushioned seat in front of bird and bust and door;
Then, upon the velvet sinking, I betook myself to linking
Fancy unto fancy, thinking what this ominous bird of yore -
What this grim, ungainly, gaunt, and ominous bird of yore
Meant in croaking `Nevermore.'

This I sat engaged in guessing, but no syllable expressing
To the fowl whose fiery eyes now burned into my bosom's core;
This and more I sat divining, with my head at ease reclining
On the cushion's velvet lining that the lamp-light gloated o'er,
But whose velvet violet lining with the lamp-light gloating o'er,
She shall press, ah, nevermore!

Then, methought, the air grew denser, perfumed from an unseen censer
Swung by Seraphim whose foot-falls tinkled on the tufted floor.
`Wretch,' I cried, `thy God hath lent thee - by these angels he has sent thee
Respite - respite and nepenthe from thy memories of Lenore!
Quaff, oh quaff this kind nepenthe, and forget this lost Lenore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

`Prophet!' said I, `thing of evil! - prophet still, if bird or devil! -
Whether tempter sent, or whether tempest tossed thee here ashore,
Desolate yet all undaunted, on this desert land enchanted -
On this home by horror haunted - tell me truly, I implore -
Is there - is there balm in Gilead? - tell me - tell me, I implore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

`Prophet!' said I, `thing of evil! - prophet still, if bird or devil!
By that Heaven that bends above us - by that God we both adore -
Tell this soul with sorrow laden if, within the distant Aidenn,
It shall clasp a sainted maiden whom the angels named Lenore -
Clasp a rare and radiant maiden, whom the angels named Lenore?'
Quoth the raven, `Nevermore.'

`Be that word our sign of parting, bird or fiend!' I shrieked upstarting -
`Get thee back into the tempest and the Night's Plutonian shore!
Leave no black plume as a token of that lie thy soul hath spoken!
Leave my loneliness unbroken! - quit the bust above my door!
Take thy beak from out my heart, and take thy form from off my door!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

And the raven, never flitting, still is sitting, still is sitting
On the pallid bust of Pallas just above my chamber door;
And his eyes have all the seeming of a demon's that is dreaming,
And the lamp-light o'er him streaming throws his shadow on the floor;
And my soul from out that shadow that lies floating on the floor
Shall be lifted - Nevermore!

Wednesday, November 15, 2006

"چاله" by Carlos Hani

همه بد بختی ها میریزه توی چاله. چاله آدم متعهدیه و وقت شناسه. یه ارتشی بازنشسته. دو روز که فهمیده که سرطان پروستات داره. آدم اتو کشیده ای و سر و وضع مرتبی داره . صد و ده ساله با زنش قهره .سر چی؟ دیگه یادش نمیاد ولی همیشه به این فکر میکنه اگه یکمی سر زن گرفتن عجله نمیکرد حالا کوکب خانوم و داشت...چاله از تخمه خوردن تو ماشین خیلی بدش میاد. تلوزیون با صدای بلند هم اون رو به مرز جنون میرسونه.چاله بقول خودش " طاغوتیه" دویست بار هم قسم خورده که رو ز 12 فروردین به جمهوری اسلامی رای منفی داره یه دفعه زنش جلو کوکب خانوم بهش گفت که بقول امروزیا که " کنتر" نداره. چاله که تا بنا گوش قرمز شده بود و لرزش دستاش رو زانو رو بوضوح میشد دید رو به زنش کرد و گفت امثال شما به اینا رای دادین..
حالا چاله سر پوکرهم دیگه تمرکز نداره این فکر پروستات دائم تو سرشه.

Tuesday, November 14, 2006

"سرعت" by Baran

از اخبار متنفرم ولی نمی دانم جایش را با چه می توان پر کرد، یک سری صحنه های فاجعه و مرگ و خونریزی را با میان پرده های نشست سران کشورها، تظاهرات آدمها، دنیا آمدن دو نوزادی که از سر بهم چسبیده ند و تصاویر سالن بورس و اخبار اقتصادی و...به خوردت می دهند، بعد تبلیغ آخرین مدل ماشین و آخرین نوع خوشبو کننده و حراج نصفه قیمت فلان مغازه زنجیریه یی را به شکلی که خرفهم شوی نشانت می دهند و بالاخره سریال کمدی شروع می شود...ما آدمهای پیچیده یی هستیم، ما آدمهای پیچیده یی شده ییم، مغزمان فدرت پردازش کردن این اطلاعات گوناگون و بی ربط را دارد ...و اگر رسانه های عمومی این شکلی نباشند، یا قرار باشد اخبار جور دیگری باشد من چه جایگزینی برایش دارم؟ هیچ! اما زمانی که سریال شروع شده من صحنه های مرگ و خونریزی را از یاد برده م، یا دست کم درم خیلی محو شده ند و این هم طبیعی است، اگر هر روز این همه آدم به این شکل خشونت بار در همه جای دنیا می میرند، اگر در هر لحظه گوشه و کنار دنیا پر از جنگ بین کشورها و قبیله هاست، من تا کی می توانم نسبت به همه اینها واکنش نشان بدهم و اگر هم واکنشی داشته باشم واکنشم چقدر است؟ اما نمی شود گذشت ، می شود؟ پس باید چه کار کرد؟ کارهای بلند مدت را که نتایج ریز ریزی ازشان می گیری را نمی گم که خیلی هم خوب هستند و عملی، در شرایط فوری چکار باید کرد، اگر تصویر نسل کشی یک قوم و قبیله یی را از تلویزیون ببینی باید چکار کنی؟ چکار می توانی بکنی؟ بگذری؟ ناراحت شوی و یکی دو ساعت بعد، یا فوقش دو سه روز بعد فراموش کنی؟ زندگی ما با تمام پیچیدگیش و به خاطر پیچیدگیش جای مکث کردن ندارد، زنجیره تصاویر و اخبار است، زنجیره نو آوریها در مدل کفش و لباس و ماشین و آیپاد و موسیقی و ...زنجیره جنگها و بدبختیها و قتلها و قحطیها و همه گیرهای مریضیها و بمب گذاریها و...زنجیره اتفاقات سیاسی ، آمدنها و رفتنها و سخنرانیها و تغییر جزیی عملکردها و ممنوعیتها و آزادیهای تازه و..زنجیره اتفاقهای روزمره و برخوردها و تنشها و دوستیها و رابطه ها و...زنجیره امتحانها و درسها و ادامه ی درسها و کار و کار عوض کردن و پیشرفت کردن و پسرفت کردن و... واین روند پیچیده هر لحظه بر شتابش افزوده می شود...و ما می دانیم که ما هم به همان سرعت پیجیده تر می شویم ، در سرعت گرفتن مطالب پیشرفت می کنیم و در خیلی حوزه های دیگر رفتاری شناختی ...اما زمانی که تصویر یک نسل کشی را می بینی باید چکار کنی؟ من مدتهاست، سالهاست با این "چکار باید کردها" درگیرم، و آخر هم تا حالا هیچ "کاری" نکرده م، اما دیروز که بالاخره فیلم هتل روآندا را دیدم، حس کرده م خسته م، از این سوالی که به جواب نمی رسد، از اینکه بعد از برخورد با هر کدام از اینگونه حوادث یا فیلمشان یا کتابشان یا خبرشان، کمی زار می زنم، بعد آرام آرام به زندگیم برمی گردم و شام می خورم و سریال یکشنبه شبها را می بینم و می خوابم و تمام می شود و تازه این واکنش شدیدم است و گرنه که تصاویر بمب گذاری و مرگ و خون و اعضای قطع شده و...خوراک هر لحظه مان است که دیگر انصافا شاید به متن خبر چندان هم گوش نمی دهیم...در فیلم یک جا فیلمبردار سفیدپوست بر می گردد به پل مسئول هتل می گوید: خیلی خوشحال نباش ، درسته که من تونستم امروز از این نسل کشی فیلم بگیرم و مردم امروز اینو تو اخبار می بینن، اما امیدوار نباش که می آن کمکتون، اونها حداکثر می گن:وای چقدر دردناک و وحشتناک و بعد هم می رن شامشون رو می خورن...راستش هر چه می گذره از این سرعت بیشتر متنفر می شم، راحت باهاش کنار می آم اما ازش متنفرم و راهی دیگری هم نمی شناسم مثل یک چرخه بدخیم است، حس می کنم آنقدر شتابمان زیاد بشود که آخر متلاشی شویم، هیچ شویم...مدتهاست که حس می کنم دارم تو زندگیم می دوم، و هر روز کمتر و کمتر فرصت دارم روی یکسری چیزها وقت بگذارم، "زمان" صرف کنم تا آن چیزها یا آدمها یا مفاهیم برایم معنا دارتر شوند، عزیزتر شوند...کسی برایم تعریف می کرد قدیمها که می خواستند برن سفر حج ممکن بوده رفتنشون چند ماه تا یکسال طول بکشه تا به اونجا برسند و من فکر می کردم شاید اون چیزی که به اون سفر معنا می داده این زمان و اتفاقاتی بوده که در راه صرف می شده و می افتاده، این فرصت مکث کردن، نمی دانم از سوال اصلیم پرت نشوم، چه کاری می تونیم بکنیم؟ چه کاری باید بکنیم؟

Friday, November 10, 2006

نقد داستان گربه در باران by Niloofar

همینگوی پدر داستان نویسی معاصر است. و تخصصش داستان کوتاه . گرچه پیش از او هم داستان ها کوتاه بسیار خوبی نوشته شده است و پس از او هم ولی خصوصیت دنیای داستانی همینگ وی کاملا منحصر به فرد است.این نویسنده آمریکایی در جوانی به عنوان خبرنگار به اروپا می رود و شاهد جنگ جهانی اول است. عده زیادی اعتقاد دارند خصوصیت داستانهای کوتاه همینگ وی به همین اصل خبرنگار بودن او باز می گردد. گفته اند رئیس روزنامه به همینگ وی جوان گفته بود وقایع را ساده و کوتاه و بدون هیچ اضافاتی بنویس. همینگ وی ظاهرا این اصل ر ا همواره به کار برده است. او در نامه ای به فالکنر می نویسد: بعضی نویسنده ها(در اینجا منظورش خود فالکنر است) فکر می کنند برای بیان مقصودشان باید حتما کلمات و اتفاقات عجیب و احساساتی بنویسند. گرچه هر دوی این نویسندگان هم عصر (همینگ وی و فالکنر) پایه گذار یکی از اصول آن روزهای ادبیات داستانی بوده اند : فاصله گرفتن نویسنده از اثر . مخصوصا از لحاظ احساسی. به همین دلیل است که در آثار همینگ وی همه چیز به سادگی و در کمال خونسردی روایت می شود وخبری از توصیفات احساساتی یا درگیری های شدید قلبی نیست.
داستان کوتاه گربه در باران یکی از مهم ترین داستانهای کوتاه جهان است .یکی از بهترین نمونه های تئوری کوه یخی همینگ وی
(تئوری ای که داستان را به یک کوه یخی تشبیه می کند که یک چهارم آن بیرون از آب است و بقیه زیر آب است )
خواننده اول بار با خواندن داستان جذب می شود. مطمئنا با یک بار خواندن داستان ما هیچ راهی به سه چهارم زیر آب نمیابیم ولی کاملا کنجکاو می شویم و پیش خودمان می گوییم خب؟ منظور چی بود؟ و این خصوصیت اصلی یک داستان کوتاه است. تو را کاملا گیر می اندازد .لایه روی داستان به قدری با دقت و خاص انتخاب و نوشته شده است که لایه های زیرین کاملا مخفی ولی در عین حال قابل دسترسی است . لذت خواندن داستان کوتاه هم همین کشف لایه های زیرین است. باید به خاطر داشته باشیم در داستان کوتاه مخصوصا اگر نویسنده اش همینگ وی باشد هیچ چیز اضافه یا کم نیست. همه راههای ورود خواننده به لایه های زیرین داستان باز است و لذت خواندن داستان همین کشف راهها و دیدن این لایه هاست
داستان با توصیف منظره میدانی در ایتالیا آغاز می شود. توصیفی بسیار دقیق و با جزئیات وجود مجسمه جنگ به خواننده می فهماند چندی است که جنگ تمام شده است. وجود یک زن و شوهر آمریکایی در فصلی کاملا غیر توریستی در هتلی در ایتالیا اصولا به چه دلیلی می تواند باشد؟ مرد جوان است. چقدر احتمال می دهید یک سرباز آمریکایی در ایتالیا بوده باشد؟ (توجه کنید همینگ وی خودش سالهای زیادی از جنگ جهانی اول را در ایتالیا گذرانده است) مرد روی تخت نشسته و کتاب می خواند. زن باران را نگاه می کند و بعد گربه ای را که زیر باران درحال خیس شدن است. زن به یک باره و بی هیچ دلیلی دلش برای گربه می سوزد .مرد با وجودی که کاملا مهربان است ولی بی اعتنا کتاب می خواند. توجه به جزئیات در داستان کوتاه بسیار مهم است. مرد روزنامه نمی خواند بلکه کتاب می خواند. به نظر شما پس از پایان جنگ سربازی که دوباره برگشته به منطقه ای که درآن جنگیده است احتمالا چه کتابی می خواند؟ فکرش در کجاست؟ زن به دنبال گربه پاتین می رود از رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد گربه را پیدا نمی کند . دوباره به اتاق بر می گردد و با حرفهای بی سر و ته سعی می کند توجه مرد را به خود جلب کند مرد همچنان به اعتناست. هتلدار گربه ای را برای زن به اتاق می فرستد. اولین سوالی که به ذهن خواننده می رسد این است که زن چرا گربه می خواهد؟ آیا واقعا دلش برای گربه درباران سوخته ؟ اگر بار دیگر داستان را بخوانیم می بینیم این طور نیست. عده ای در توصیف گربه می گویند زن دلش توجه مرد را می خواهد و عده ای هم می گویند بچه می خواهد. بچه ای که می تواند مثل گربه آن را نوازش کند. به گونه ای زن به دنبال حس مادرانه است ولی حقیقت این است که از نظر همینگ وی زن تنها و تنها یک چیز می خواهد: یک رابطه عاشقانه جنسی. اگر هنوز مطمئن نیستید بار دیگر داستان را بخوانید. هیچ دیالوگی در کلام زن وجود ندارد که مستقیم به این مسئله اشاره کند ولی همه دیالوگها و وقایع نشان دهنده این مسئله است. چرا زن با دیدن رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد؟ چون بر خلاف شوهر این مرد هتلداراست که به زن بودن زن توجه نشان می دهد. زنی با موهای کوتاه پسرانه که از دید شوهر خیلی هم خوب است. گربه کاملا نشان از میل جنسی زن است. مرد کاملا از نیاز همسرش دور است . مرد در جنگ و کتابی بسیار جدی سیر می کند و زن در تب زن بودن می سوزد. همینگ وی بدون اینکه هیچ اشاره ای بکند در گربه در باران یک روانشاسی کامل از زن و از روابط زناشویی ارائه می کند. حیرت انگیز تر این است که این روانشناسی کاملا مربوط به انسان است وبه فرهنگ خاصی تعلق ندارد. همه زنان در دنیا میل جنسی خود را در درونشان خفه می کنند . می گویند زنها هزار حرف می زنند که یک حرف را نزنند . و همینگ وی چقدر دلنشین این را نشان داده است. اگر باز داستان را بخوانید متوجه می شوید نویسنده چند باز زن را دختر خطاب می کند چند بار همسر آمریکایی و چندیدن بار هم زن. همه این الفاظ کاملا هوشمندانه در داستان به کار رفته است و نشان دهنده عمق احساسات زن است. داستان با طنز نویسنده پایان می گیرد. اگر مرد نیاز زن را به گربه نمی بیند همواره مردان دیگری هستند که کاملا این نیاز را می بینند .
در ادامه ذکر این توضیح بد نیست که من این نقد را درباره این داستان از مجموعه چند مقاله درسی درباب داستان نویسی اینجا خلاصه کرده ام. خوبی ادبیات همواره این است که خواننده کاملا می توانند یک داستان را هرجور که بیشتر احساس رضایت می کند تفسیر کند. مسئله تنها این است که بدانیم نویسنده های حرفه ای همواره راههای زیادی در داستان برای ما باز می گذارند که به لایه های زیرین داستان برسیم. ولی این انتخاب ماست که در کدام لایه داستان بمانیم. معمولا لذت کشف لایه ها است که خواندن داستان را لذت بخش می کند.

Thursday, November 09, 2006

حالا بر عکس by Carlos Hani

مهین بر عکس آدمهای دیگست. صبح ها می خوابه شب ها کار می کنه . مهین کمی بفهمی نفهمی تپلیه. اون رو سرش راه میره و با پاهاش فکر می کنه.باسه همین کفشاش نو مونده ولی هر از گاهی مجبوره کلاهش رو عوض کنه. از فکر کردن با پا لذت میبره این بهش غرور میده که با همه فرق میکنه وبقول مامانش از همه یه سر زانو (گردن) بالا تر و بهتره. اون دوست داره آدم ها رو واروونه ببینه یا بقول خودش از یه " زاویه" دیگه. مهین دختر حساسیه و خیلی نمیشه پا به پاش (سر به سرش) گذاشت. مهین دنبال یه پسر پا به زیر می گرده ولی کلا" از آقایون خوشش نمیاد. مهین دختر تحصیل کرده ای و برای ادامه تحصیل به فرنگ اومده ...

Wednesday, November 08, 2006

"Slow" by Baran

She is sitting in the café. It’s an old small café in the train station, a white china mug of coffee is in front of her, her blue and brown woven scarf around her neck, her look lost somewhere on the old steel table. Her cell phone lies still, just beside her mug. She grabs her purse and reaches for her cigarette box, finds it, takes a cigarette out, searches for her lighter that she can’t find. And then she hears his voice from the neighboring table:
-Here miss.
She turns and sees a middle aged man holding a lighter towards her. He comes over, lights up the lighter and brings it close to her face, slim beautiful fingers she thinks. She holds one hand around his hand, lighter and the cigarette and then takes a deep puff.
-Thank you.
She smiles faintly after saying this. He asks:
-Do you care if I join you?
She knowing that she may have a long wait in front of her just shows the other seat to the man and nods. He takes his bag and camera from his table and brings them over. She looks at the camera, it seems really professional. The camera is on the table now, just beside her cell phone. He is looking out of the window now, the sky is gray and cloudy, bare branches of a tree move slowly in the wind. He turns towards her:
-May I have a cigarette?
She reaches into her purse and brings out the cigarette box, shakes it gently and holds it towards him. He takes one and lights it up, she looks at the slim slender fingers, square finger nails. He is looking at her now and he smiles, not in a hurry to say anything.
-It’s going to be a long wait, she says.
-yeah…long day, but all days are long here.
And he looks at her cell phone. In a spontaneous gesture she puts her on the cell phone.
-Today is an extremely quiet day, you know.
She thinks oh so he knows it’s my first day here and she wonders if it’s that obvious or maybe it’s just because of the cell phone.
-You photographer?
He looks into her eyes and in a slow motion nods vaguely.
-for a news agency or..?
He looks outside the window before answering:
-No, nothing like that…just a personal diary.
She feels she had asked too much, a few minutes passes in silence. She is thinking of his imaginary book:” My personal diary of the war” and then she imagines her picture in it, a tired face in a far away café in a station in nowhere, surrounded by white strokes of smoke with a white big mug in front of her and a cell phone, a cell phone on the table and then she thinks what would be the name of this photo in the book, and she smiles out of mockery, a good name for it would be:” waiting” or maybe” deserted” or even” hope”…He touches her hand lightly:
-Hey…you ok?
And immediately they both burst into laughter, funny silly question. The laughter doesn’t last long, just a lightening and it’s dark again.
-how old is he?
She looks at him, her eyes suddenly shining:
-twenty six.
-When was the last time you talked to him?
-Two days ago…but the connection was cut in the middle of our talk, so…
-He’ll come…
She shrugs her shoulders and takes a sip of her coffee.
He says again:
-He comes…if…
-If what?
It takes him a while to answer; he is playing with his lighter:
-If he can.
She nods. He looks at her, she is not stressed by his answer, she takes another sip of her coffee:
- Yes’ he’ll come if he can, that’s what you would think…but he may not show up.
And she looks into his eyes now; her eyes seem to be hurt:
-He is that sort of a person, he may not come, just to avoid me or to be alone in his cave…
He let’s her talk, she seems tired. She looks at the cell phone now and she seems desperate, then she looks at him, he has a faint smile on his face and he says calmly:
-or maybe just to avoid the pain
She nods silently.
And then he reaches into his bag and brings out a role of contacts and puts them on the table and stares out of the window again.
She takes them and starts looking at the pictures.
Soldiers, children, women, old men, dogs…
And pain.
And disbelief.
Sorrow.
Silence.
Life.
And there he is, with a bottle of water in his hand, sitting on a dead tree trunk, staring hollowly at a little girl who held her dog tightly in her arms. A powder of dust covering everything. Silence.
A long time has passed, without a word. It’s getting dark. She raises her head, she knows every minute detail of that scene by heart now, puts the contacts back on the table. With a brisk voice she says:
-He won’t come.
Then she takes her mug and stands:
-Do you care for more coffee?

Tuesday, November 07, 2006

‘Cat in the Rain’ by Ernest Hemingway


There were only two Americans stopping at the hotel. They did not know any of the people they passed on the stairs on their way to and from their room. Their room was on the second floor facing the sea. It also faced the public garden and the war monument. There
were big palms and green benches in the public garden. In the good weather there was always an artist with his easel. Artists liked the way the palms grew and the bright colors of the hotels facing the gardens and the sea. Italians came from a long way off to look up at the war
monument. It was made of bronze and glistened in the rain. It was raining. The rain dripped from the palm trees. Water stood in pools on the gravel paths. The sea broke in a long line in the rain and slipped back down the beach to come up and break again in a long line in the rain. The motor cars were gone from the square by the war monument. Across the square in the
doorway of the café a waiter stood looking out at the empty square. The American wife stood at the window looking out. Outside right under their window a cat was crouched under one of the dripping green tables. The cat was trying to make herself so compact that she would not be dripped on. ‘I’m going down and get that kitty,’ the American wife said. ‘I’ll do it,’ her husband ffered from the bed. ‘No, I’ll get it. The poor kitty out trying to keep dry under a table.’
The husband went on reading, lying propped up with the two pillows at the foot of the bed. ‘Don’t get wet,’ he said. The wife went downstairs and the hotel owner stood up and bowed to her as she passed the office. His desk was at the far end of the office. He was an old man and
very tall. ‘Il piove,1’the wife said. She liked the hotel-keeper. ‘Si, Si, Signora, brutto tempo2 . It s very bad weather.’ He stood behind his desk in the far end of the dim room. The wife liked him. She liked the deadly serious way he received any complaints. She liked his dignity. She liked the way he wanted to serve her. She liked the way he felt about being a hotel-keeper. She iked his old, heavy face and big hands. Liking him she opened the door and looked out. It was raining harder. A man in a rubber cape was crossing the empty square to the café. The cat would be around to the right. Perhaps she could go along under the eaves. As she stood in the doorway an umbrella opened behind her. It was the maid who looked after their room.
‘You must not get wet,’ she smiled, speaking Italian. Of course, the hotel-keeper had sent her.
With the maid holding the umbrella over her, she walked along the gravel path until she was under their window. The table was there, washed bright green in the rain, but the cat was gone. She was suddenly disappointed. The maid looked up at her. ‘Ha perduto qualque cosa, Signora?'‘There was a cat,’ said the American girl. ‘A cat?’
‘Si, il gatto.’ ‘A cat?’ the maid laughed. ‘A cat in the rain?’ ‘Yes, –’ she said, ‘under the table.’ hen, ‘Oh, I wanted it so much. I wanted a kitty.’ When she talked English the maid’s face tightened. ‘Come, Signora,’ she said. ‘We must get back inside. You will be wet.’
‘I suppose so,’ said the American girl. They went back along the gravel path and passed in the door. The maid stayed outside to close the umbrella. As the American girl passed the office, the padrone bowed from his desk. Something felt very small and tight inside the girl. The padrone made her feel very small and at the same time really important. She had a momentary feeling of being of supreme importance. She went on up the stairs. She opened the door of the room. George was on the bed, reading.‘Did you get the cat?’ he asked, putting the book down.
‘It was gone.’
‘Wonder where it went to,’ he said, resting his eyes from reading. She sat down on the bed.
‘I wanted it so much,’ she said. ‘I don’t know why I wanted it so much. I wanted that poor kitty. It isn’t any fun to be a poor kitty out in the rain.’ George was reading again. She went over and sat in front of the mirror of the dressing table looking at herself with the hand glass.
She studied her profile, first one side and then the other. Then she studied the back of her head and her neck. ‘Don’t you think it would be a good idea if I let my hair grow out?’ she asked, looking at her profile again. George looked up and saw the back of her neck,clipped close like a boy’s. ‘I like it the way it is.’ ‘I get so tired of it,’ she said. ‘I get so tired of looking like a boy.’
George shifted his position in the bed. He hadn’t looked away from her since she started to speak. ‘You look pretty darn nice,’ he said. She laid the mirror down on the dresser and went
over to the window and looked out. It was getting dark. ‘I want to pull my hair back tight and smooth and make a big knot at the back that I can feel,’ she said. ‘I want to have a kitty to sit on my lap and purr when I stroke her.’ ‘Yeah?’ George said from the bed.
‘And I want to eat at a table with my own silver and I want candles. And I want it to be spring and I want to brush my hair out in front of a mirror and I want a kitty and I want some new clothes.’ ‘Oh, shut up and get something to read,’ George said. He was reading again.
His wife was looking out of the window. It was quite dark now and still raining in the palm trees.
‘Anyway, I want a cat,’ she said, ‘I want a cat. I want a cat now. If I can’t have long hair or any fun, I can have a cat.’ George was not listening. He was reading his book.
His wife looked out of the window where the light had come on in the square.Someone knocked at the door.‘Avanti,’ George said. He looked up from his book. In the doorway stood the maid. She held a big tortoiseshell cat pressed tight against her and swung down against her body.
‘Excuse me,’ she said, ‘the padrone asked me to bring this for the Signora.’
P.S By Niloofar:
This is a classic and very nice short story by the father of short story Ernest Hemingway. I will write about it later. Please discuss what you think of it. it will improve our writting skils.

Tuesday, October 31, 2006

no title#5 by Baran

[Imagine this scene, close up of a face, a man’s face, talking to the some one we can’t see, the camera, behind him you can see a big library made from dark wood, full of books, and he starts talking, he has a combination of anger, sorrow, excitement and fear, specially fear, at times he seems to be confused, at rare moments he smiles like a child, and he talks, sometimes really slowly, sometimes with a rush of emotions, loud and fast…these are his monologues.]

Let me tell you right away it was not my fault. Yes, that is true, I was there all the time, but it was not my fault. I was an observer, nothing more, please don’t tell me that I had enough power to stop it, you should know better, I did not. You know how her look paralyzes one, you know damn well how it arrests you…or do you? It leaves you standing there with close to nothing, unable to even say a word…but I have to make a confession, I knew it even before entering the room. I had seen it in her eyes, in each and every movement of hers from days before, but you know…well…I believed her. She told me everything will be alright, that we’re going to be even happier after this, so I believed her, I was hoping the time will wash it away from her body…yes I was wrong, it only grew bigger and bigger, yeah I know I was wrong like many times before, no you don’t need to tell me that this was important, let me tell you, I could not do anything to prevent it…you know I don’t remember when it all started, she told me it was not long ago, she said I won’t remember then, I was afraid but she was so beautiful and she told me it was ok , that it was not my fault that I didn’t remember…Ah her eyes; the blue seemed to be more grayish at those moments, even though I should tell that during the past few days they were full of fire, with a greenish hue…Oh yeah the days before that she tried to avoid looking into my eyes, she had kind of a hesitance, once I even tried to ask her but she just told me:” it’s ok honey, don’t you worry! It will all be ok really soon.” And even then she didn’t look me straight into the eyes. I am telling you, I could see it even in her steps, the way she moved her hip…Now wait a minute! Are you judging me? You better not! I am telling you, you better not...she never judged me, she always told me she loved me the way I was and once she even told me that she loved me more than ever because of what I had given her and then she looked down at her tummy and smiled…Her suffering was so glorious that I was astounded…Ah those screams. Loud, very loud, oh you should have heard them for yourself, as if with each one a part of her flew away and she got tinier with each scream… You remember, don’t you? She was a tiny girl, fragile sort of…oh her wrists, like a baby’s, so small, so delicate, I used to hold her wrists in my hands to see my red fingerprints on her white skin, no, no I didn’t press too hard, just a little, a tiny bit…But you know maybe you can help me, help me to understand it, my head was still banging with her last scream, I could not see anymore, she was not there, the room was turning around me, it was full of shadows, I felt weak and tired, everything was blurry, and then they gave me this wrap of white towel, I held it, something was moving very slowly inside it, so I moved the towel a bit and I saw a reddish skin, yes skin, and then just at that moment all the banging stopped. Silence took over for a few minutes, I was not afraid anymore, now don’t give me that look, even then I know that I should be sad, but I was not horrified anymore, it was as if I was covered with a big warm white towel myself…after a few seconds this vague sound broke the silence, It was from within the white towel I can tell, yeah probably it was from there, it was something .
between joy and sorrow, a weak cry, but it was beautiful, it felt familiar, yet I don’t remember where or when I had heard it before…you know that …that well my memory is not working well, that’s what they kept telling her, I think I saw her eyes once after they told her this , her wet blue eyes, and then she turned and smiled at me, she said:” no accident can take you from me.” Oh yes I remember it very well…Ah but that sound., I am telling you from that moment on whenever I hear that sound I have the same cozy feeling, and in those moments I can be confident that there was nothing I could do to prevent it. You see, I told you, it was not my fault, was it? Maybe if she was here she would have told you that it was not my fault…was it?!

[This could be beginning of a film, maybe about a psychoanalyst, maybe the story of this man’s life, maybe the story of the girl’s life, maybe the story of the baby’s…I don’t know. But if it is a film, you’ll see the film’s title right after the man stops talking.]

Monday, October 30, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar- part 2

:داداش فتح الله دستش را کشید و از اتاق بیرون برد گفت
"بیا باهات حرف دارم "
بعد پری را چسباند به دیوار راهروی بیمارستان .هنوز داشت با کلیدش بازی می کرد
- ببین توی این ۵ ،۶سال بعد از مامان هر غلطی دلت خواسته کردی. دور حاجی چرخیدی از كنارش هم حسابی خوردی. نگو نه ! که می دونم دو تا آپارتمان به اسمت کرده. ما هم که به قول فیروزه آدم نبودیم . صبح تا شب من تو اون چلوکبابی، یدالله سر حجره، عرق ریختیم که تو بری کیفش رو ببری . ولی دیگه از این خبرا نیست . مسعود خوار زاده حاجی تراب رو که می دونی. خر، گلوش پیش تو گیر کرده. کثافت کاریاتم ندیده. سر چهل ام حاجی زنش میشی وسلام."
پری موزاییک های کف بیمارستان را می شمرد . فکر کرد می میرد؟
*
به اصرار پری یه جمعه عصر با فرخ رفتند رستوران میرزایی جاده چالوس . پری کفشای فرخ را درآورد و روی تخت نشستند و قزل آلای تازه خوردند. بعدش پری گفت قلیون بیاورند که شاگرد داداش یدالله را دید. انقدر ترسیده بود که رنگش پرید. توی راه تا تهران پری هم رانندگی می کرد هم واسه فرخ می گفت که اگه داداشاش بفهمن چی میشه.فرخ می خندید و می گفت "چی میشه ؟ میان سرمو میزنن ؟ بهشون بگو زودتر بیان ." و پری برای اولین بار جرات کرد. گفت:
“اگه بیای خونمون صحبت کنی نه! چرا سرتو بزنن؟. من هر کی رو بخوام بابام قبول می کنه.داداشامم رو حرفش "حرف نمیتونن بزنن.
و فرخ لبخند زد و یه بیت شعر خوند که پری هیچی ازش نفهمید. سارا از همون اولش می گفت" این تو رو بگیر نیست! ولش کن".
فرخ از رانندگی بدش میومد همیشه به پری میگفت" دلم میخوادمنو هر جا دلت میخواد ببری. تو ببر من باهات میام".
پري عاشق راننددگي توي چالوس بود وقتي فرخ دستش رو مي گرفت و آهنگاي عجيب و غريب گوش مي داد
*
یه نیم ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود که سارا بدون اینکه در بزند آمد تو ی اتاق. پری از دیدنش آنقدر ذوق کرد که مدام ماچش می کرد. شکم سارا حسابی گنده شده بود. پری فکر کرد حتما دوقلو است . سارا برای بابای پری کمپوت آورده بود. پری فکر کرد خودم می خورم. یه ربعی طول کشید تا حرف فرخ بیاد وسط. پری گفت :
"هر روز زنگ می زنم خونش . صاحب خونه های جدید که گوشی رو برمی دارن قطع می کنم." و دیگه نتونست و اشک اومد پایین .
سارا دستمال کاغذی را گرفت جلوی پری آروم گفت
"مطمئن باش اون الان دخترای ایتالیایی رو گرفته بغلش هیچم فکر تو نیست. اصلا بابا از همون اولش من بهت گفتم مردی که کار نکنه هی دلی دلی ساز بزنه مرد نمی شه. به خدا من تو مردیش هم شک دارم!". بعد به پری نگاه کرد
که هیچ جور نمی تونست جلوی اشکها رو بگیره . ادامه داد" :بسه تو هم حالا! مرتیکه رفته که رفته . اصلا مگه خودت نگفتی تو فرانسه زن داشته ؟"
پری ملافه روی تخت را چنگ زد فرياد زد
-"بابایی ...! سارا... اگه بابام بمیره ؟"
*
فرخ سعی کرد به پری پیانو یاد بدهد که یاد نگرفت. بعد خواست آواز یادش بدهد صدایش خوب بود ولی شعر ها رااز بر نمیشد . توی یکی دو تااز میهمانی های فرخ بعد از اینکه شام را جمع کرد برای مهمانها خواند ولی آنقدر پس و پیش خواند که همه از خنده ریسه می رفتند. اولها وقتی می خواست تا دیروقت خانه فرخ بماند به بابا می گفت که می ره خونه سارا اینا و اوهم براش لاپوشانی میکرد ولی بعد، حتی وقتی با فرخ سه روز رفتند شمال هیچی به بابا نگفت اونم هیچی نپرسید .بابا همیشه می گفت پری هرکاری بکنه درسته .
فقط گاهي به پري نگاه مي كرد ، سبيل سفيد بلندش رو دست مي كشيد و آروم مي گفت :دوست دارم تا آخر پيش خودم بموني! فقط از آينده اش مي ترسم . ولي اونقدر آروم مي گفت كه پري خودش رو مي زد به نشنيدن.
فرخ توی نوشهر یه ویلا داشت لب دریا. همونجا بود که فرخ ویولون زد و پری رقصید . فرخ گفت" بیا! استعدادت رو بپیدا کردم همینه .!" و دو روز تمام فرخ زد و پری رقصید. آنقدر رقصید که سرش گیج رفت و گیج رفت و از خود بی خود شد….
هر سه شب توي ويلا به صورت آرام فرخ موقع خواب نگاه مي كرد بعد اشك مي ريخت روي گونه هاش.
*
سارا پری را برد بیرون توی حیاط بیمارستان قدم بزنند. گفت" پوسیدی توی اون اتاق." و حرف رو کشید به مسعودخواهر زاده حاجي تراب که پری براق شد.
" تو از کجا میدونی؟!"
:و سارا لو داد
راستش رو بخوای فیروزه زن داداشت بهم زنگ زد. نه اینکه ازش خوشم بیادا ولی این بار حق میگه . میگه مسعود رو بابات می شناخته بچه خوبیه مي گفت حتي يه بار خود بابات به فيروزه گفته كه كاش پري زن مسعود بشه. این جوری که می گفت به گمانم یه جورایی مث باباته . بعد هر دو تا دست پری را گرفت
"بابا ول کن این پسرای هنری منری رو که هیچ قدر تو رو نمیدونن. آخه چه کاریه ؟ آدم باید زن مث خودش بشه . به خدا من که راضیم ".
پری حال بحث کردن نداشت . توی چشمهای سارا نگاه کرد.
سارا گفت: غصه چیزای دیگه رو هم نخور با من. یه دکتر خوب می شناسم یعنی ماماست ولی کارش درسته.خرجشم چیزی نمیشه من فکرش رو کردم . سرویس برلیانی که خود فرخ برات خرید رو بفروشیم تمومه هيچ كس هم نمي فهمه . بذار آبا از آسیاب بیفته . من جورش میکنم هیچ کس بویی نبره . اصلا به بهانه اینکه من پا به ماهم میتونی بیای خونه مامان من بخوابی . عملش هم هیچ کاری نداره. بعدش هم میشی عروس خانوم آفتاب مهتاب ندیده !
به خدا بابات آرزوش همينه
*
این آخریها همش با فرخ دعوا می کرد. بعد خودش پشیمون می شد. گاهی می نشست فکر می کرد که چه چیز فرخ را بیشتر از همه دوست دارد؟ و هیچ چیز یادش نمی آمد. از پیانو زدنهایش حرصش می گرفت . یک بار فکر کرد زنگ بزند وزرا مثلا بگوید که همسایه فرخ است و فرخ یک دختر نامحرم توی خانه دارد. اگر می گرفتندشان شاید عقدشان می کردند. این آخریها پری فقط فکر باباش بود که گاهی به پری که نگاه می کرد فقط می گفت خوبی بابا ؟ و پری دلش باز می شد و دعواهایش با فرخ از یادش می رفت و بعد خودش رو براي باباش لوس مي كرد و باباش از خنده سرخ مي شد.
. فرخ از همان اولش که تصیم گرفت برود ایتالیا به پری گفت. نشاندش روی کاناپه زیر عکس مردی که یک گوش نداشت و دستهایش را گرفت و گفت:
"میدونم لیاقت تو و محبتهات رو ندارم . واسه همین فکر کردم بهترین راه اینه که من برم. از شرم خلاص می شی" .
و پری برای اولین بار به فکر زن فرانسوی افتاده بود که لابد فرخ به او هم همین حرفها را زده بود باهمین صدا ولی به زبان غریبه .
تا روز آخر که فرخ برود باز هم هر روز برایش غذا پخت و لقمه لقمه گذاشت دهانش. بي حرف و بي صدا.بیشتر برای اینکه خودش دلش تنگ نشود اسباب خانه را هم با هم فروختند. چمدان را هم پری برایش بست . ولی هیچ با هم حرف نزدند. فرخ روز آخر گریه کرد ... و پری آرام ایستاد جلوی در خانه تا ماشین دور شد. کلید خانه را انداخت توی جوب . فکر کرد که از خیابان جردن خیلی بدش می آید.
*
سرش منگ شده بود . مهتابی بالای تخت دور سرش می چرخید. فکر کرد فرخ دارد ویلون میزند و او دارد می رقصد آنقدر می رقصد تا به نفس نفس می افتد. دست فرخ را گرفت تا نیفتد داغ داغ بود فکر کرد با اینهمه آنتی بیوتیک ...
فرخ آکاردئون می زد پری میگفت من كه لزگی بلد نیستم فیروزه می گفت تو هیچی بلد نیستی . پری رانندگی می کرد توی جاده چالوس فرخ می گفت منو با خودت ببر پری از پیچهای جاده حالش به هم خورد انگشت کرد ته حلقش و روی مادر فرخ بالا آورد. سارا دو قلو زاییده بود یه دختر یه پسر.دختر عین پری بود پسر عین بابایی .پری گفت "بابایی! برم تو بغل فرخ؟" بابایی سر مامان داد کشید :"هر چی پری بگه" پری توی بغل فرخ جا نمیشد دختر فرانسوی هم جا نمیشد دختر فرانسوی آواز می خواند همه شعرها را درست می گفت. گردنبند برلیان از دست پری افتاد توی آب دریا حسین آقا دلربا گفت: "بهترشو برات میخره" پری دست مسعود را گرفت داغ داغ بود با اینهمه آنتی بیوتیک .... ?! چند تا؟ ۵۰ تا ؟ استامینوفن کدیین. کافی بود . پرستاری خوانده بود نا سلامتی ... .
انگشت انداخت ته حلقش و بالاآورد.
*
چشمهاش را كه باز كرد ديد كنار تخت بابا روي ملافه ها بالا آورده . تنش درد مي كرد. فكر كرد: آنقدر كه رقصيده. ايستاد و به بابا نگاه كرد. دستش هنوز داغ داغ بود. پري كيفش را برداشت. از در كه مي رفت بيرون باز بابا را نگاه كرد. گفت: مي ميرد.
از بيمارستان كه بيرون آمد سپيده زده بود و هوا نقره اي بود. نه سياه بود نه سفيد. پري دستهاش را كرد توي جيب مانتوش و راه افتاد.

Sunday, October 29, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar-part 1

از همان اولین بار که دعوایشان شد، پری فهمید که فرخ با بقیه فرق دارد .پری اصلا یادش نمانده که سر چی دعوایشان شد ولی دو روز کامل نه به فرخ زنگ زد و نه خانه اش رفت .وقتی هم که سارا تلفن کرد و روبروی جواهری دلربا توی کریمخان با پری قرار گذاشت با بی حوصلگی قبول کرد. سارا گفت که میخواهد یک سرویس جدید قیمت کند و چه کسی بهتر از پری که از جواهر سر در بیاورد و حتی سارا گفت" جایش را هم خودت انتخاب کن من که این چیزا حالیم نیست." و باز هم پری نفهمید. یعنی اصلا نمیتوانست حدس بزند که فرخ به سارا تلفن کرده و با همدستی سارا این نقشه را کشیده که وقتی پری وارد پاسا‌‌‌‌ژ میشود فرخ را ببیند با همان شلوار خاکی رنگ و پلیور قهوه ای اش که پری لنگه اش را توی گلستان ۲۴۰ تومن قیمت کرده بود و سرش سوت کشیده بود. روبروی جواهری دلربا ایستاده و لبخند میزند بعد دست پری را بگیرد و خیلی عادی انگار که اصلا قهر نبوده اند، نه انگار که سالهاست اصلا زن و شوهرند، به پری بگوید قرار بود سرویس قیمت کنیم و او را داخل مغازه بکشد و یک ساعت منتظر بماند که پری یخش آب شود و سرویسها را ببیند بعد فرخ به حسین آقا دلربا بگوید سرویس طلا نمیخواهیم جواهر لطفا! و پری قند توی دلش آب شود. از آن روز پری توی هر مهمانی که با هم میرفتند سرویس را آويزان مي كرد وروی زانوی فرخ مینشت و ماجرا را برای همه تعریف میکرد . بعضی وقتها میترسید زانوهای فرخ بشکند بس که ظریف بود . ولی فرخ همیشه رانهای گوشتالود ش را نیشگون میگرفت و میگفت که نمیشکند ،که تازه کیف هم میکند .
*
پری سرم خالی شده را قطع کرد و دوباره دست پدرش را گرفت . با وجودی که فقط یک سال دانشگاه رفته بود ولی هنوز چیزهایی از پرستاری یادش بود دست پدرش داغ داغ بود . و او میدانست با وجود این آنتی بیوتیکهایی که بهش تزریق میکنند هیچ نشانه خوبی نیست . به صورت پدرش که نگاه کرد فلبش جمع شد . صورتش نحیف شده بود و ته ریش سفید از استخوانهای گونه بیرون زده بود .پری سعی کرد بین این صورت و" بابایی"ِ خودش تشابهی پیدا کندهمان بابایی که وقتی فهمیده بود پری باید برای گرفتن مدرک لیسانس شبها توی بیمارستان کشیک بایستد فریاد زده بود :
خواب شب دختر من مهمتر از همه چیزه .لیسانس میخواد چیکار؟ مگه من مردم؟
و پری فکر کرد اگر بمیرد ؟
*
سال مادرپری تازه تمام شده بود که برای اولین بار فرخ را دید. پری پشت چراغ قرمز میرداماد ایستاده بود و داشت موهای تازه مش شده اش را توی آینه ورانداز میکرد که زیاد هم چنگی به دل نمیزد ،توی آینه دید ماشین عقبی برایش چراغ میزند. تا بعد از میدان ونک ماشین ‍پشت ماشین پری چسبانده بود و هی چراغ میزد که آخر پری از ترس اینکه پراید برادرش خط بردارد و اینکه هیچ حوصله حرف و حدیثهای فیروزه زن برادرش را نداشت زد کنار. داشت فکر میکرد چه لیچاری بار مرد کند که فرخ از ماشین پیاده شد. آنقدر باوقار بود که دهان پری بسته شد. شیشه را پایین کشید و وقتی فرخ به ماشین او رسید تنها توانست بگوید : فرمایش؟
: فرخ با لحن همشگی اش که آن موقع هنوز برای پری خیلی عجیب بود گفت
خانوم! زیبایی شما خیره کننده است . میتونم شماره تلفنتون رو داشته باشم ؟یا من شماره ام رو به شما بدم به شرطی قول بدین تماس میگیرین.
پری تا عصر که بابا را از بازار بردارد و شامش را بدهد هنوز فکر میکرد که فرخ دستش انداخته است. تصمیم گرفته بود اصلا زنگ نزند. نمیدانست با همچین آدمی چطوری صحبت کند .قبلش کلی با سارا مشورت کرده که چه بگوید و چه نگوید ولی فرخ اینقدر پای تلفن شاعرانه حرف زد که با وجودی که پری نمیفهمید چه میگوید کلی کیف کرد. فرخ ملتمسانه از پری خواست كه میهمان خانه درویشی اش بشود و به او منت بگذارد . پری وقتی فهمید خانه فرخ خیابان جردن است قبول کرد که برود. همان موقع تصمیم گرفت چیزی به سارا نگوید. گرچه سارا دهانش قرص بود ولی میدانست رایش را می زند .
صبح فردا دو ساعت تمام طول کشید لباسی را که میخواست بپوشد انتخاب کند. آخر سر تاپ مشکی تنگی پوشید با شلوار جین قرمز. فکر کرد اگر فیروزه، زن برادرش ، ببیندش حتما میگوید" با اینهمه قلمبه سلمبه هات باز لباس تنگ پوشیدی؟" بعد هم حتما به داداش راپورت میداد. روی نافش دست کشید که از بین بالای کمر شلوار بیرون افتاده بود فکر کرد: فیروزه چون خودش استخون خالیه از حسودی اینو میگه .
رفت دم مغازه کلید ماشین رااز دادشش گرفت و در جواب غر و لندهایش و اینکه میگفت" بابا خیلی لی لی به لالات میذاره فکر کرده چه خبره ؟" هیچی نگفت
خانه فرخ از آن چيزي که فکر میکرد عجیب تر بود.هیچ فکر نمیکرد در ۴ سال آینده آنقدر به این خانه عادت کند که بیشر از خانه شان توی تبریز دلش برایش تنگ شود . برای پیانوی پایه دار گوشه سالن آکارد ئونی که همیشه پری را یاد رقصهای لزگی میانداخت کتابخانه ای که سه تا از دیوارهای اتاق را تا سقف پوشانده بود و پر از کتابهایی بود که پری تا آخرین روز هم نمیتوانست اسمهایشان را درست بخواند .فرخ برایش چایی ریخت با شکلات و وقتی پری قند خواست کلی شرمنده شد که قند ندارد بعد به خنده گفت :خونه بدون زن همین میشه دیگه!.
و پری فکر می کرد که از همانجا عاشق فرخ شده است . و تازه مگر عشق چه بود ؟ سارا هر چه می خواست بگوید. اینکه پری از همان روز تنها آرزویش بشود" خانم آن خانه شدن "،اگر عشق نبود پری هیچ دلش نمی خواست عاشق شود.
*
چشمهایش را که باز کرد اتاق خیلی شلوغ شده بود . هر دو تا داداشهاآمده بودند. با زنها و بچه هايشان . برادرزاده ها جیغ کشان در راهروی بیمارستان می دویدند. پری فکر کرد جای سارا خالی که با هم به زن داداشها بخندند. گرچه سارا هم از وقتی شوهر کرده بود دیگر خیلی دم به دم پری نمی گذاشت . دست بابا هنوز داغ داغ بود . داداش فتح الله دسته کلیدش را به بند کمر شلوارش آویزان کرده بود و با آن ور میرفت. پری فکر کرد از تسبیح بهتر است . فیروزه گفت" خانوم خانومای مکش مرگ ما نکنه ماها باید سلام کنیم ." پری هیچ نگاهشان نکرد . باز فکر کرد اگر بمیرد؟
*
وقتی از مادرش برای فرخ حرف زد برای اولین بار گریه اش گرفت . فرخ بغلش کرد و به قول خودش روانشناسی اش کرد .گفت تو چون مادرت را دوست نداشتي اینقدر بعد از مردن او احساس گناه می کني.عوضش باید خوشحال باشي که پدرت اینقدر دوستت دارد و پری فکر کرد که ای کاش فرخ یک ذره قد بلند تر بود یا مثلا چاق تر. مثل بابا . آنوقت وقتی پری را بغل می کرد پری گرمش می شد. از همان جا بود که پری نصمیم گرفت رژیم بگیرد. از رژیم تک خوری شروع کرده بود تا این اواخر که انگشت می انداخت کف حلقش که بالا بیاره .دو ماهی هم آنقدر به بابا پیله کرد و بابایی بابایی کرد تا چربیهای شکمش را عمل کرد شکمش صاف شده بود وشونه های پهنش به چشم میومد . و به قول فیروزه شده بود عینهو آدم آهنی .
شاید هم حق با سارا بود و از روزی که مادر فرخ را دید افتاد توی خط رژیم . مادر فرخ ۱ ماه از پاریس آمد ایران و خانه فرخ ماند. فرخ می گفت مادرش نقاش است ولی چیزهایی که می کشید از دید پری اصلا نقاشی نبود . پری یک ماه تمام صبحها نان بربری تازه می خرید با کره . خامه و عسل و بعد از اینکه بابا را صبح میرساند بازار یک ر است می رفت خانه فرخ میز صبحانه را می چید . بساط ناهار به راه می انداخت تا فرخ بیدار شود که اغلب میشد ۱۱ و نیم و مادرش ۱۲. مادرش یک کلام با پری حرف نمی زد. اصلا كاري به كار پري نداشت .سارا میگفت این طور که تو تعریف می کنی حتما فکر می کند تو برای پسرش خیلی سطح پایینی و پری می گفت "خب حق دارد "و هی رژیم میگرفت . توی آن یک ماه ۳ بار رنگ موهایش را عوض کرد .وقتی به فرخ گله کرد که" چرا مادرت اصلا با عروس آینده اش حرف نمی زند"، فرخ مثل همیشه لبخند زد" خب نزند." و پری باز فکر کرد باید بیشتر محبت کند. . توی خانه قرمه سبزی می پخت سهم بابا را کنار می گداشت بقیه را می آورد خانه فرخ جلوی مامانش قاشق قاشق می گذاشت دهان فرخ که داشت کتاب مبخواندو گاهي به پري لبخند مي زند.
یک بار پری برای مادر فرخ کیک پنیر پخت شنيده بود فرانسويها كيك پنير مي خورند. دستورش را كلي گشته بود تا پيدا كرده بود. .کیک به دست تا رسید دم در، شنید که مادر فرخ داد میيزند .
"چسبیدی به این مملکت خراب شده که چی؟ کارت شده خواب و موسیقی و کتاب و ور رفتن با این دختره. می خوای چی رو ثابت کنی؟ "
: پری کیک به دست ،حیران، ایستاد که تو برود یا نرود . صدا بلند ترشد
فکر نکن من نمیفهمم چرابه همه چیزایی که برات درست کردم پشت پا میزنی."
رفتی این دختره رو به رخ من می کشی که به من بگی من مادر خوبی نبودم . که نون کره عسل بذاره دهنت جای شیری که من بهت ندادم؟ که باسن گنده اش رو تکون بده و حرفهای بی ربط بزنه ؟حالا من بد. تو به خودت بد نکن ناسلامتی آرشیتکتی .
"اون دختر به او دسته گلی رو اونجا ول کردی اومدی اینجا منو جز بدی یا خودتو؟
و پری دیگر گوش نداد. رفت توی راه پله نشست و همه کیک را خودش خورد.
*

Wednesday, October 25, 2006

"HIGH hopes" by Leili














Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
Our troughts strayed constandly and without boundary
The ringing of the division bell had begin

Along the long road and on down the causeway
Do they still meet there by the cut

There was a ragged band that followed in our footsteps
Running before time took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay

The grass was greener
The light was brighter
With friends surrounded
The night of wonder

Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide

At a higher altitude with flag unfuried
We reached the dizzy heights of that dreamed of world

Eneumbered forever by desire and ambition
Theres a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road weve been so many time

The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river

Forever and ever

Monday, October 23, 2006

" اگر تحريم شويم" by Niloofar



اگر تحریم شویم

بانکهای معتبر اروپایی دیگر به ما ضمانت نمی دهند و یا حتی با ما هیچ کار نقل و انتقال مالی انجام نمی دهند

واردات کالای خارجی در ایران محدود می شود.دیگر از لوازم برقی کره ای و لباسهای چینی و بعضی از پودر های لباس شویی ترکی خبری نیست.

مسافرت به همه نقاط دنیا به غیر از سوریه بسیار سخت و تقریبا ناممکن خواهد شد

ممکن است واردات بنزین متوقف شود. بنابراین قیمت رفت و آمد در تهران بسیار زیاد خواهد شد

چون احتمالا همه سرمایه گذاریهای خارجی متوقف می شود ٬ همه پروژه های عمرانی می خوابد و ما تا حدودی بی کار خواهیم شد.

چون امکان دارد نفتمان را نخرند یا اگر هم بخرند دلارش چطور قرار است به ریال تبدیل شود و توی جیب ما برود بنابراین ما بی پول خواهیم شد.

برای بیماریهای سختمان دارو گیر نمی آید چون داروهایشان را به ما نمی فروشند

من ٬ تا ۹ سالگی موز نخورده بودم. ماکارونی ای که می خوردم شفته بود و به هم می چسبید. من تا ۹ سالگی نمی دانستم سوسیس چه شکلی است. هیچ کشوری را غیراز ایران ندیده بودم. من تا ۹ سالگی زیر موشکباران زندگی می کردم.تنها دو کانال تلویزیونی داشتم که تا ساعت ۹ شب بیشتر برنامه نداشت... با این وجود من خاطرات بسیار زیبایی از دوران کودکی ام دارم

امروز من در آستانه تحریم نشسته ام. نگرانم. و هیچ نمی دانم حقیقت کدام است و مقصر کیست. می دانم شایسته قضاوت درباره این پرسشها هم نیستم.کاری هم از من ساخته نیست. ولی فکر می کنم اگر تحریم شویم من باز هم می توانم خوشبخت باشم. می دانم مشکلات همیشه از دور بزرگتر به نظر می رسند. اگر تحریم شویم من چاره ای ندارم جز اینکه خوشبخت باشم. دارم به راههای خوشبختی ام در تحریم فکرمی کنم.کم نیستند

Saturday, October 21, 2006

"Short pieces" by Pezhman

It is a part of me

It has always been a part of me, like my shadow, but closer. It is inside me, underneath my skin, somewhere between flesh and bone.
Neither does it hurt, nor is it useful; small numb piece of me, just big enough to be noticed.
I want to throw it away. It is not useful, why should I keep it? I’ve made my mind; I want to get rid of it. That was an easy decision.

I already miss it.


Inside Out

Contemplating, searching and laboring, I learn something about my personality. Just after that moment, I realize my friends have known that for quite a while.


OK!

I say “you are perfectionist.”
She says “I wish I were.”
Even her definition of perfectionism is too perfect.

Friday, October 20, 2006

"جايزه نوبل ادبيات" by Niloofar

من جايزه ها و مسابقات ادبي را دوست ندارم. ولي حقيقت اين است كه وقتي ميخواهم درباره نويسنده اي قضاوت كنم اول مي روم دنبال اينكه چند تا جايزه معتبر ادبي را برده است. هميشه فكر مي كنم قضاوت درباره هنر با تاريخ است و بس. آثار خوب باقي مي مانند و آثار بد از بين مي روند. به همين سادگي. ولي جايزه نوبل ادبيات چيزي بسيار فراتر از يك جايزه عادي ادبي است. معمولا آن را به دليل يك عمر فعاليت مداوم ادبي مي دهند و به كسي ميدهند كه چندين بار كانديد جايزه شده باشد. معمولا برندگان جايزه نوبل ادبيات انسانهاي بسيار هنرمندي هستند باآثاري ماندگار. از همين روست كه نزد همه ما اعتبار نوبل ادبيات از همه چيز بيشتر است. و همين طور افتخارش. قبول دارم قضاوت آكادمي نوبل هم قضاوتي عادلانه نيست و همواره تحت تاثير مسائل سياسي روز دنيا قرار داشته است. ولي به قول آلبركامو نازنين قضاوت سخت ترين كار دنياست. آكادمي در سالي كه همه در باره آفريقا حرف مي زنند نويسنده اي زن از آفريقا را برنده جايزه مي كند و در سالي كه همه از مرگ سلمان رشدي حرف مي زنند نويسنده اي عرب را كه از سلمان رشدي حمايت كرده است. و يا مثل پارسال در فضايي كه دنياي ادبيات روي نمايشنامه نويسي متمركز شده است يك نمايشنامه نويس برنده مي شود. درست است كه اين روند ناعادلانه است و همواه بسياري از نويسندگان بزرگ و مطرح در جهان از گرفتن اين جايزه محروم مانده اند ولي اين د ليل بر اين نمي شود كه برندگان نوبل نويسندگاني بزرگ و هنرمند نبوده اند.
جايزه نوبل ادبيات امسال به نويسنده ترك اورهان پاموك رسيده است. و مثل هر سال بسياري از توجهات جهاني به جاي اينكه روي آثار او باشد بر روي مسئله كشتار و قتل عام ارامنه توسط دولت تركيه متمركز شده كه اتفاقا آقاي پاموك به علت تائيد اين مسئله از طرف دادگاهي در تركيه به سه سال زندان تعليقي محكوم است . هيچ انسان عاقلي هم نمي تواند بين مسائل مطرح بين اروپا و تركيه وهمين مسئله ارامنه و قانوني كه تازه در فرانسه تصويب شده كه به موجب آن هركس اين كشتار را انكار كند مجرم است و بعد تر كه صداي دولت تركيه در آمده و اين جايزه رابطه اي برقرار نكند. ولي هدف من اين نيست كه جايزه نوبل ادبيات را زير سوال ببرم. مي خواهم پاموك را بهتر بشناسيم:
او متولد سال 1952 در استانبول است . بيشتر آثارش درباره تركيه است. درباره دنياي مدرن و قديمي /سنتي و جديد استانبول. او نويسنده اي بسيار با استعداد است كه از 23 سالگي رمان مي نوشته است. اولين رمانش در 30 سالگي چاپ شده و درباره زندگي سه نسل در استانبول است. از ميان رمانهاي مشهورش من تابه حال تنها يكي را خوانده ام
My name is red
كه بسيار زيبا دلنشين و دوست داشتني بود پر از حقيقت ناب و لايه هاي زيرين زندگي. دو تا از مشهور ترين رمانهايش هم به نامهاي
SNOW, Istanbul
از بهترين آثار ادبيات جهاني شناخته شده اند. اگر مثل من عاشق شهر استانبول باشيد مطمئنا از خواندن رمانهاي پاموك به وجد خواهيد آمد. براي آشنايي بيشتر با پاموك به سايت اختصاصي او اينجا سري بزنيد

Thursday, October 19, 2006

"Grandpa's House" by Sara

Dilemma

You are employed by a local planning authority to advise on the routing of a new freeway. Two alternative routes have already been proposed and your task is to evaluate them and recommend one route. Both have advantages and disadvantages from environmental, social and economic perspectives. On balance, however, you believe that Route A has slightly more benefits than Route B, though you concede it is extremely difficult to determine these accurately.

As you are drafting the report containing your recommendations, you realize to your horror that Route A will result in the demolition of your grandparents’ house. In the event that the freeway is built on this route, the government will compensate residents’ affected by any losses incurred, but you know that your grandfather will be deeply shocked by the loss of the house. He has a weak heart and may well not survive the news.

As you consider the implications of this decision, you reflect that the difference between Route A and Route B is minimal and you could with some justification present Route B as the more favorable option. What do you do?

Stakeholders

I have my professional credit and respect at stake.
Planning Authority has its reputation and contract at stake.
My colleagues in Planning Authority have their own professional reputation at stake.
Local citizens who pay tax to build this freeway and will use it in the future have their privilege at stake.
Government has its budget & trust & plan at stake.
My grandparents have their house at stake.
Other citizens who live in both routes have their houses at stake.

My Obligation to …

Myself? Is trying to choose the best route regarding to professional and moral rules.
Planning Authority? Is to evaluate and recommend a route just based on professional principles, to be honest as an employee and to do my job as accurate as possible.
My colleagues? Is to protect their corporational and professional identity and reputation.
Local citizens? Is to choose a route which is the best for them regarding to financial matters, City planning, Traffic & etc.
Government? Is to do recommend the most appropriate route and to be a true consultant.
My grandparents? Is to care about them and their emotions and possessions. To be a good person and citizen as their grand daughter.
Other citizens who live in both routes? Is to choose a route impartially.

Values at stake

Professional trust
Vocational credibility
Family relations
Citizenship principles

Ethical Principles

Be honest with your employer.
Do your job just based on professional regulations and codes of ethics.
Never let your personal benefits to interfere a professional judgment.
Protect your family and do your best for them.
Be a true citizen.

Approaches

Ends-Based:
I do not want to kill my grandpa. I choose route B.
I do not want to ruin my reputation. I choose route A.
Rules-Based:
I do what is the best for my family.
I do what is the best for this city and its citizens.
Care-Based:
I want to protect my employee and other citizens.
I want to protect my grandparents.

Tests

Colleague Test
If they find out that I chose my grandpa over my professional obligations, they will judge me as dishonest, inept and untrustworthy.
Mother Test
My mother will be very upset if something happen to my grandpa and I would be somehow responsible for his death. She may tell me to choose grandpa’s house.

Which route will you choose ? and why ?

Wednesday, October 18, 2006

a peom by Baran

مشق شب هر شب من
شبانه های توست،
تا گرد خود تو را بکشم و
گرد خود حصار باد
شبانه هایت را شمارش می کنم
در نفس هایم
و نبض شب خود را می نوازم
بوم بوم
در تپش هایت.
و حکایت شبانه هایت را باز می گویم
هر شب
تا انعکاست را در باد بپیچانم.
تار تار
می بافد شهرزاد
نقش شب شبانه های خود را
در متن مرگ
به دور از ابتذال
یکی بود، یکی نه
و تو هر شب شکوه شبانه خود را
خط به خط در مشق شب من دیکته می کنی

Tuesday, October 17, 2006

"why johnny, why?" by Shahin

"Prelude" by Shahin

"Johnny needs a fast car" by Shahin

"johnny, where art thou?" by Shahin

"Johnathan, leave." by Shahin


why johnny, why?

retreat. johnny's back.

there's an extremely thin line between blissful exuberance and paralyzing depression, and johnny's walking on it. no, i take that back, johnny *is* the line itself, almost non-existent, residing alongside both extremes.

johnny ignited the engine as the leash tightened around his neck. good morning america, courtesy of uncle sam and sons. it's a beautiful day, just like every other day. weather is alive. inhale. johnny sips on his stainless steel coffee mug, eyeballing the first page on wall-street journal. reverse. brakes. drive. the flamboyant blonde neighbor salutes johnny in her denim jumper suit. mountains in the horizon, mist in the air, green grass odor. america roars highway 73, marching ahead. park. atm. deposit. fast cash. sip. ignite, reverse, drive. progress on sanctions. cell phone. hi dad. poker night for him, mom's gone for the night, 19th, of course. park. stare. why? why here? click, beep. sip. johnny glides up the stairs, smiling. cubicle. johnny's now engaged, struggle, survival, senseless. why?

play. daf. johnny, hang in there. change. i can hear the bubbles, it's boiling.

patience johhny, patience.

Monday, October 16, 2006

"over the edge" by Neda

I can't stop crying. I just can't believe it. How could he leave us like that. He had his whole life ahead of him. He was just 30 years old. Full of life. Full of energy. I can barely talk about him in past tense. Three days ago he was site seeing, taking pictures of beautiful sceneries in Europe so that he could send them to his family in Canada.

It was thanksgiving long weekend, we all had pretty nice weekends. So did he, he visited his friends on Sunday and had a nice supper. Then he went to this park, apparently very beautiful and hilly, some parts have cliffs that are hundreds of feet high. He decided to take pictures with his digital camera.

Tuesday morning, I got a phone call from my friend Dan giving me the news that he has passed away. He had a hiking accident in Europe.

Cops went to his apartment in Canada, his friend Ken is still living there, he never changed his address on his driver's license even though he hasn't lived there for 9 months. They told Ken that he had a hiking accident and they found him Monday morning, he was taking pictures and he must have leaned forward too much or something and he fell off a cliff about 100 feet down.

We are all in shock, his life was good, he had just started a great job he loved, in a new country with some old friends. Things were going well. Why did it have to end so early? Why did it have to happen to him?

I have many questions, but I don't have any answers and I can't stop crying.

Sunday, October 15, 2006

"Parallels Between Destructive Cults and Controlling Families" by Pezhman

On Aug 15th, I had a post about controlling parents and manipulations of feelings, behavior, thinking, relationships and identity and sense of self. I referenced to the book "If You Had Controlling Parents" by Dan Neuhart, Ph.D. On pages 100-102 of the book, in a table, he compares the similarity between a destructive cult and controlling parents side by side. In my previous post, I brought half of the table, which was about how controlling parents manipulate their children. In this post you see how destructive cults manipulate their members;

1. Manipulations of Feelings
- Cults give members approval alternating with appeals to fear and guilt
- Leaders ridicule members’ emotions that conflict with cult goals while rewarding members’ emotions that support cult goals

2. Manipulations of Behavior
- Behavior is rigidly proscribed through control of sleep, diet, privacy, dress, access to information, activities, and relationships
- Sensory overload (chanting, singing, meditation, lectures, speaking in tongues and/or testimonials) dulls members’ senses
- Cults encourage members to call on one another
- Cults stress compliance to cult rules and rituals that, no matter how mundane or odd, must be followed to the letter
- Questions are shamed or avoided and the focus turned on the questioner

3. Manipulations of Thinking
- Cults profess freedom and openness but foster dependence, restricted information, and lack of intellectual rigor
- Cult credo and needs supersede individual needs or desires
- Black-and-white, all-or-nothing thinking pervades
- Cult credo generally cannot be explained or disproved and is said to be fully understood only by a select few

4. Manipulations of Relationships
- Cult provides “instant intimacy” at the price of insisting that members reveal innermost thoughts, feelings, and habits
- Relationship with outsiders are discouraged by fostering an “Us vs. Them” mentality
- Members forfeit financial, social and emotional resources and give cult leaders the right to make personal decisions for them
- Leaders are seen as possessing unique goodness and lacking faults or insecurities
- Leaders are accorded special rights, privileges and living conditions
- Leaders demand that members follow grandiose schemes as a test of loyalty

5. Manipulations of Identity and Sense of Self
- Happiness is seen as flowing from the group and leader while unhappiness is seen as flowing from within members
- Actions that distance members from the cult bring pain while actions that move members closer to the cult bring pleasure
- Leaders act as sole judge of worth, truth and behavior, with the right to punish and reward

Friday, October 13, 2006

"Bookseller of Kabul" by ShekarKhand

It is the title of a book that I started reading about two weeks ago. (in my uneventful life the books that I am reading are the only subjects that I feel like talking about.)

The book is by a Norwegian female reported who stayed in Afghanistan during the US-Afghanistan war and got to know a bookseller and his family in Kabul. She tells the story of the bookseller, his two wives and his extended family.

There were some facts in the book that was very strange to me. So strange that I am not sure I should believe it or not (the author claims that everything in the book has actually happened; she is only narrating the thought and feelings of people involved in the events.)

Math books at the time of Taliban sounded like the following: (I am quoting directly from the book):

1- Sadegh has one Kalashnikov and 10 bullets. He kills 3 atheists, each with one bullet. How many bullets is left for him?

2- Two brothers killed their sister following their mother's order. The newly-wed sister had slept with a guy (supposedly her secrete boy friend) while she was waiting for her husband, whom she has never met, to come back from Europe and take her with him.

I am still half way through the book, so I am not sure what is coming next.

"Nobel peace prize" by ShekarKhand

First and foremost : Happy B-Day Leili !

I think most of you have about Mohammad Yunus the winner of the Nobel peace prize.
if you haven't please check out his work!

I was very impressed with his work and his prove of the concept that poor people are bankable.

“This is possibly the first instance of a Nobel Peace prize going to a person who runs an organisation that makes profit”

Thursday, October 12, 2006

" قانون مداری" by Niloofar

محل کار ما توی محدوده طرح ترافیک است. گرچه خودمان خیلی این مسئله را قبول نداریم!. قضیه از این قرار است که ما حدود دو تا کوچه داخل طرح اصلی ترافیک هستیم . بالای کوچه ما هم یک بیمارستان نسبتا بزرگ قرار دارد. به همین دلیل سالهاست یک قانون نانوشته در این منطقه وجود دارد که با وجود قرار داشتن تابلو ورود ممنوع طرح ترافیک سر خیابان اصلی آمدن توی خیابان بدون آرم مجوز تردد در محدوده مانعی ندارد به شرطی که از کوچه دوم بیشتر پائین نیایی. این قانون نانوشته را هم ما قبول داشتیم هم همه کارکنان و مراجعین بسیار بیمارستان و هم کلیه کسب محل. حتی آژانس نزدیک که سرکوچه است هم ماشینهایش بدون مجوز تردد در محدوده به راحتی کارشان را می کردند. پلیسها هم همگی می رفتند بعد از کوچه سوم می ایستادند و اصولا به کسانی که بالاتر از کوچه سوم تردد می کردند کاری نداشتند. این یک تفاهم دوست داشتنی بین همه ما بود که کلی هم به نفع کارکنان شرکت ما شده بود. ولی به تازگی همه چیز تغییر کرده است. از هیچ کدام از آن پلیسهای مهربان خبری نیست. از صبح ساعت ۷ تا عصر ساعت ۵ یکی دو تا پلیس خیلی خیلی بد اخلاق می آیند سر خیابان اصلی و به هیچ ماشینی اجازه ورود نمی دهند. آن وقت ما می مانیم که ماشین را کجا پارک کنیم. ما حاضریم به اندازه ۲- ۳ کوچه را هر روز پیاده روی کنیم ولی مسئله این است که خارج از طرح و نزدیک خیابان ما اصولا از ساعت ۶ و نیم صبح به بعد کلا جای پارکی گیر نمی آيد . یکی دو راه بیشتر برای ما نمی ماند. یکی اینکه بگذاریم ساعت ۶ صبح بیاییم سر کار و دو ساعت تمام بنشینیم دیوارها را نگاه کنیم. یا کلا بی خیال ماشین بشویم و با تاکسی و آژانس سرکار بیاییم که این دومی برای ماشین سوارهای تنبلی مثل ما بی نهایت عذاب آورتر از اولی است. این است که ما دو هفته ای است که صبحها شاهد داد و هوار و فحشهای رد و بدل شده بین مردم و پلیس هستیم. هیچ کدام از ماشینهای آژانس سرکوچه نمی توانند به محل کارشان نزدیک شوند. کارکنان و مراجعین بیمارستان هم داد و هوارشان به راه است. ولی حقیقت این است که ما هرچه فکر می کنیم میبینیم هیچ حقی نداریم. مگر قرار نیست قانون را رعایت کنیم؟ حتی اگر گهگداری قانون کمی بی انصافانه و نامعقول و حتی احمقانه به نظر برسد؟ جامعه ما پر از قوانین بی خود و احمقانه است که ما در طول سالها یادگرفته ایم به آنها اعتنایی نداشته باشیم ولی مشکل این است که این قانون گریزی اجباری از همه ما یک قاضی ناعادل ساخته است .همگی ما در هر موقعیت فرهنگی و مالی ای که باشیم به خودمان حق می دهیم درباره قوانین قضاوت کنیم و ببینیم کدامش درست است و کدامش نامعقول. و بعد طبق حکم خودمان عمل کنیم . دقیقا به همین دلیل است که تازگیها به پلیسهای سر خیابان می گوئیم عقده ای. و دقیقا به همین دلیل است که همیشه یک هرج و مرج کشنده کل جامعه مان را گرفته. مرز بین قوانین درست و صحیح با قوانین مزخرف هیچ معلوم نیست و از همه بدتر اینکه حرمت قانون و قانون مداری به طرز وحشتناکی از بین رفته است. فعلا که قاضی شخصی خانواده ما این قانون محدوده طرح ترافیک را تایید کرده و ما چندی است سوار تاکسی می شویم. ولی در برابر آنهایی هم که این قانون را ناعادلانه احمقانه می دانند زیاد جوابی نداهیم بدهیم.

قانون مداری ایرانی کاربسیار سخت و طاقت فرسایی است . باید یک قاضی خیلی عادل باشی و کلی هم مطلع . همین است که وضع فرهنگی جامعه هر روز بدتر می شود.