Wednesday, November 22, 2006

"بي نام" by Niloofar

چشمهايم را كه باز مي كنم توي اتاق بيمارستان هستم. نمي دانم كه هستم. كسي زير گوشم مي خواند تو مرده اي .دستهايم تكان مي خورد. من زنده هستم. مي پرسم: من كي هستم ؟ همان صدا باز مي گويد: هيچ كس نمي داند.
دخترك 5 سال دارد. پشت مبلها قايم شده است. صورتش قرمز است. دور لبها . روي گونه ها. پاهايش را توي شكمش جمع كرده است.لبهايش را مي جود.لبهايش شور است. مزه اشك مي دهد. تند تند نفس مي زند. مي ترسد. با آستين پليورش محكم مي كشد روي گونه هاي سرخش و روي لبها. پليور پوست لبش را مي خراشد. بي صدا گريه مي كند. صداي مادر از دور مي آيد كه نام دخترك را صدا مي زند. چقدر نام دخترك آشناست. آشناترين اسمي كه مي شناسم. من هيچ اسمي را نمي شناسم. من خودم را نمي شناسم. دخترك تمام رژ لبهاي مادر را له مي كند . توي مشتش فشار مي دهد .دستهايم را محكم مشت مي كنم . كسي زير گوشم مي خواند كه دخترك مرده است. مي پرسم كي مرد؟
اسمم را نمي دانم. 13 ساله ام. نشسته ام روي كاشي كف آشپزخانه. مادر دارد كتلت سرخ مي كند. افطار مهمان داريم. موهايم را گرد كوتاه كرده ام. تا زير گوش. با چتري روي پيشاني. موهايم لخت و براق است. برادرم پشت ميز نشسته. فحشم مي دهد. مادر هيچ نمي گويد.من 13 ساله ام . با موهاي درخشان گرد. برادرم مي گويد بهتر است بميرم. مي گويد هيچ ننگي و بي آبرويي اي بيشتر از موهاي گرد و براق و لخت من نيست. . دلم ميخواهد ظرف كتلتها را از روي ميز بيندازم زمين. نمي اندازم. مي روم توي توالت و در را قفل مي كنم. برادرم با لگد مي كوبد به در. تند تند نفس مي زنم. در آينه موهاي براق گردم را نگاه مي كنم. دختر توي آينه را نمي شناسم. همان كه موهايش را لاي انگشتانش مي پيچد. همان كه با هر دو دست چنگ مي زند موهايش را مي كشد.دماغش بلند و بزرگ است.دستهايم را از موها ول ميكنم.مي گذارم روي دماغم. انگشتهايم را مي پيچم دور دماغ باريك دراز. دختر را نمي شناسم. اسم ندارد. كسي زير گوشم مي گويد كافر بي آبرو. در كه با لگد باز مي شود و توي صورتم مي خورد خون مي پاشد روي زمين. از دماغ دراز و بزرگم. كسي زير گوشم مي گويد حقت همين است چشم دريده بي آبرو. مادرم مي گويد روزه ات باطل است. من يك 13 ساله بي نامم. خون آلود. در انتظار كفاره روزه باطل شده و موهاي گرد لخت درخشان بي چادرم.
آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده است. با روپوش سفيد. لبخند مي زند. مي گويد همه چيز خوب خوب است. مي گويد تا عصر مي توانم بروم. مي پرسم كجا بروم؟
عرق كرده ام. همه جا داغ است. هوا ي داغ را مي دهم توي ريه هايم. سلولهاي ريه ام مي سوزد.دانه دانه شان آتش مي گيرد. سينه ام آتش گرفته است. هوا را كه از دماغم بيرون مي دهم آتش گرفته ا ست. من دماغ ندارم. دو تا سوراخ بزرگ سوزان دارم. دست و پا مي زنم. من در زمين و آسمان معلقم. همه جا قرمز و نارنجي است. من جيغ مي زنم. آنقدر بلند كه حنجره ام مي شكافد و گوشهايم مي تركد. موهايم گرد نيست. درخشان و لخت هم نيست. من از موهاي بلندم آويزان شده ام. بوي موي سوخته مي آيد. پوست سرم مي سوزد. من از هزار ان هزار تار موي آويزانم كه دانه دانه مي سوزند. كسي زير گوشم مي گويد كفاره تو و من باز جيغ مي زنم .توي سوراخهاي باقي مانده از دماغم سرب داغ ميريزند . اين بار هيچ صدايي نيست.. من روي تخت نشسته ام و نمي دانم كيستم.
دستهايم بالا مي آيد. من زنده ام. روي گونه ام را چسب چسبانده اند. دكتر نيست. پرستار آمده. مي گويد خيلي زيبا مي شوم. مي پرسم چقدر طول كشيد؟ مي گويد فقط 20 دقيقه. مي گويم من مرده ام. مي گويد خودت خواستي بميري.من مي ترسم. خانم اعلمي روضه خوان سفره هاي مادر بالاي سرم نشسته و روي پيشاني داغم دست مي كشد. مي ترسم داغي پيشاني ام و ضربان تند قلبم همه چيز را لو بدهد. خانم اعملي مي گويد چاره كارم ازدواج است. صداي مادرم از دور مي آيد كه آرزويي جز اين ندارد. من مي ترسم. من از روزنامه اي كه فردا در مي آيد مي ترسم. صداي جيغ برادر زاده هايم در حياط پيچيده.من به لگدهاي برادرم فكر ميكنم و روزنامه قبولي كنكورم و به خاله ها و دختر خاله ها و مي ترسم. خانم اعلمي برايم دعا مي خواند . آرام مي شوم. از صدايش خوشم مي آيد. مي خواهم ترسهايم را فراموش كنم. من نه دبيري انتخاب كرده ام نه الهيات. من مهندس عمران خواهم شد و پدرم گريه خواهد كرد. كامپيوترها زودتر از روزنامه فردا خبر آورده اند. من خواهم سوخت ذره ذره. خانم اعلمي رفته است. من روبروي آينه اتاقم ايستاده ام . خاله روي تخت نشسته و حرف مي زند. مي گويد خودسريهايم را خدا خودش جواب خواهد داد. دستهاي من داغ شده است. من به او فكر مي كنم. خاله خدا را شكر مي كند كه حداقل دانشگاهها اسلامي است. حرف نمي زنم. مي ترسم . از همه فكر كردنهايم به او. خاله واسطه ام شده . مي گويد همه را راضي كرده . آداب دانشگاه پسرانه را يادم مي دهد. حالا دور اتاق مي چرخد و كمد لباسهايم را باز مي كند و همه مقنعه هاي سبز و قهوه اي را بيرون مي كشد. تكه پارچه هاي سبز يشمي و قهوه اي سير مي ريزد روي فرش اتاق. من هنوز به او فكر ميكنم. خاله مي گويد زير چادر فقط مقنعه مشكي سر مي كنم در دانشگاه پسرانه. مي گويد اين خواهرم چه گناهي كرده كه تو نصيبش بشوي. من مي سوزم. از گرماي كارگاه ريخته گري و چادر مشكي ام و او كه كنار من ايستاده و مي خندد به سرب داغ ريختن من روي گلهاي شكل گرفته كارگاه و چادري كه دور كمرم پيچيده ام. ته ريش دارد با موهاي از فرق باز شده. من ناگهان دلم مي خواهد سرب مذاب شوم. وقتي نگاهم مي كند با چشمهاي بزرگ مشكي . كفاره گناهم سرب مذاب است توي كاسه چشمها. توي سوراخهاي دماغ درازم . نمي دانم اين دختر چادر مشكي كيست. آن كه چنين خندان كنار او راه مي رود. در كنار درختهاي تازه جوانه زده بهاري باغ دانشگاه. هيچ نمي شناسمش. اسمش را نمي دانم. او به دختر عاشقانه نگاه مي كند. دختر مدتهاست كه سوخته است. مي دانم روي تخت بيمارستانم . ميدانم بايد بروم. نمي دانم چرا. نمي دانم به كجا. از چسبهاي روي گونه هايم مي ترسم. از بوي سوختگي اي كه فضاي بيمارستان را پر كرده است. مرد روي مبل نشسته روبروي من. چادر سفيد به سر دارم. اسمم را مي پرسد هيچ نمي دانم. بقيه گوشه سالن نشسته اند حرف مي زنند . مرد مي گويد و مي گويد. من به امتحان ها فكر مي كنم و به پروژه پايان نامه ام و به او كه هفته هاست نديده امش. مرد مي گويد ايمان و اعتقاد از نظرش از همه چيز مهم تر است. صداي خنده پدر از دور مي آيد . با پدر مرد مي خندند. مرد دوباره مي گويد. زبانم خشك و بي آب است. او رفته است. مرد مي گويد با كار كردن زن مخالف است. او وقتي مي رفت گفت به هم نمي خوريم. مرد مي پرسد ايمان را تعريف كنم. مي گويم من به سوختن ايمان دارم . مرد مي رود مثل همه آن مردهاي ديگري كه روي همين مبل نشسته بودند. و مثل او كه نمي دانم چرا دوستم نداشت.
حس مي كنم برهنه ام. روز اول كار است. استاد م رئيس شركت است . قبل از اينكه وارد ساختمان بشوم چادرم را تا مي كنم . قلبم تند تند مي زند. استاد به بي چادري ام محل نمي گذارد. مي گويد كارم را از امروز شروع كنم. زن و مردهاي پشت كامپيوتر نگاهم مي كنند. خانم منشي روسري اش افتاده دور گردنش. دماغ كوچك زيبايي دارد. ميزم را نشانم مي دهد. مي پرسم دستشويي؟ . به آينه نگاه مي كنم. هيچ اين دختر مانتو و مقنعه پوش را نمي شناسم. هيچ نميدانم اينجا در يك شركت خصوصي مهندسي چه مي كند. صورت بي چادرش دراز و زشت است. چشمهايش گود افتاده و بي ني بلند و دازش هيچ شباهتي با بيني خانم منشي ندارد. لبهايش سفيد و بي حالت است. مي دانم چرا او رفت. بس كه بيني اين دختر دراز و بي قواره بود. بس كه چادر مشكي اش گير كرد به پايه دوربين نقشه برداري. بس كه ترسيد بخندد از ترس سوختن .من از آينه توي دستشويي اتاق بيمارستان مي ترسم. نمي دانم من اگر مرده باشم آينه چه چيز نشان خواهد داد. خانم پرستار باز آمده . زير گوشم مي گويد زيبا شده ام . مي گويد همراهت كو؟ مي گويد مي تواني بروي. مي گويم مرده ها به جهنم مي روند و مي سوزند.
مادر آرام گريه مي كند. پدر نشسته روي مبل تند و تند نفس مي كشد. دختر ايستاده وسط اتاق . با بيني دراز و موهاي بلند لختش. زن برادر حرف مي زند. از حقارتي مي گويد كه دختر با كار كردنش به گريبان همگيشان انداخته است و خدا را شكر مي كند برادر نيست. چشمهاي پدر سوزان است. دختر چشمها را مي شناسد. عين چشمهاي دربان جهنم است. مي گويم درس خوانده ام. مي گويم مي خواهم كار كنم. مي گويم خودم كار پيدا كرده ام و برايم مهم نيست آبرويتان. نمي گويم هيچكدامتان را دوست ندارم.نمي گويم توي شركت همه هم اتاقي هايم مردند. نمي گويم هفته اي يك بار ناهار ها با هم مي رويم بيرون. نمي گويم چادرم را سركوچه شركت تا مي كنم . نمي گويم مانتوي تنگ آبي خريده ام و جايي قايمش كرده ام كه هرگز پيدايش نمي كنيد. نمي گويم شبها از گرماي آتش نمي خوابم. نمي گويم دختر كارمند شركت خصوصي را نمي شناسم. نمي گويم چقدر مي ترسد از هر مراجعه كننده شركت.كه شايد آشناي برادر باشد. نمي گويم از بيني درازش متنفراست.
من همراه ندارم.تنهاي تنهايم. دكتر مي گويد چسبها را دو هفته ديگر باز كن. مي گويم من كيستم؟ مي خندد و مي گويد مسخره بازي در نياورم. مي گويد به هوش به هوشم و ديگر هيچ اثري از داروهاي بي هوشي نمانده . به پرستار مي گويد آيا پول عمل را پرداخته ام. مي دانم كه پرداخته ام. همه پس انداز يك سال و نيم كار كردنم بود. نگاهم مي كند. پرستار برايم آينه مي گيرد. ميگويد دماغت را دوست داري؟ به دختر توي آينه نگاه مي كنم. هيچ نميشناسمش. هوشيار هوشيارم. لبخند مي زنم. مي خواهم برايش اسم انتخاب كنم
.

Tuesday, November 21, 2006

"بوی ماهی" by Carlos Hani

وقتی پنج سالش بود, دم عید, با عمو و باقی فامیل رفته بودن بابلسر. اون روز به هوای این که عصری میخواست بره بازار ماهی فروشا , تند تند مشقای روز سوم عیدش رو انجام داد و دفترچه نوروزی رو انداخت گوشه اتاق و رفت به بابا بزرگش گفت که حاضره
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینا چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جایهو ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زیرکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو قورت داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد


الان , بعد کلی سال,هر موقع بوی ماهی میاد گوشش داغ میشه

Monday, November 20, 2006

"babel" by Baran

A film by Alejandro Gonzalez Inarritu
Screenplay by Guillermo Arriaga
(Brad Pitt, Cate Blanchet, Gael Garcia Bernel, Yuko Murata, Koji Yakusho, Adriana Barraza, Said Tarchani….)

It’s a long time since Babel was destroyed. Our miscommunication has had a long time to evolve, and here Mitsu(Yuko Murata) is standing naked on top of colors and noises of Tokyo, far above this crazy kaleidoscope , with nothing to cover her but her pain and loneliness.
Babel is said to have been the tower made in order to reach paradise by a united human society, and “god” angry with human beings going after name and seeking his glorious territory instead of worshipping their god, broke Babel into pieces and created different languages as barriers among his creatures.
Richard(Brad Pitt) tries to break the code and communicate with Susan(Cate Blanchet) who is drowning in her grief, and unable to do so he sits next to her in the bus in the middle of a foreign land surrounded by unknown people. Silence governs till tragedy hits them and the code breaks.
Here sad tragic events pour over every family’s life like ruins of Babel. And it’s through these tragic events that characters either fully awake to realize their communication gap or succeed in taking a step towards solving these miscommunications.
And as if language was not enough they confront a world based on differences: sexual, racial, social, economical…. Differences which are more pronounced in the post September 11th world, where a large number of people are the usual suspects.
Inarritu tells three interwoven stories, and he wisely chooses his locations to cover the whole world in a way: San Diego(California), Mexico, Morocco and Tokyo. He succeeds in picturing different layers of miscommunication, starting from the Moroccan family, showing difficulties they have in their relationships; father and sons, brothers, younger son and his sister. Then it gets to the next level, grief stricken Susan and Richard who are taking time together in Morocco, and yet it goes to another level, the Mexican nanny who wants to go to his son’s wedding but is trapped with her illegal situation with Richard and Susan’s children in San Diego, and then to show you the pure picture of this disconnection between us he takes us to Japan to show hard efforts of young deaf and mute Mitsu to communicate with people around her with no apparent success.
And Inarritu zooms out, now we can see the broader image, the miscommunication between countries and political leaders, between “3rd world countries” and the “developed” ones. He narrates the tale of a world which is full of misinterpretations, a situation fortified sometimes ridiculously in recent times.
Mitsu and her friends go to a disco, the place is filled with crazy music, dancing neon lights and drunk or drugged teenagers dancing to the music…And the camera turns and it is silent. You can still see the dancing neon lights, you can still see crazy happy teenagers dancing and kissing and partying but it’s absolutely silent. Now you’re experiencing Mitsu’s world and the gap is horrifying, mass of bodies moving in neon lights to an absent rhythm, and the camera turns again and you come back to the familiar place you knew, but now you can read Mitsu’s puzzled face smiling and dancing to a music she doesn’t know anything about. Inarritu takes you back and forth between disconnected communication lines.
To the end of the film some codes are broken, a lot are not and Babel’s dream seems to be out of reach.

Thursday, November 16, 2006

"Nevermore" by BBC Radio7

Nevermore -- Paul Gaugin

Gaugin paints his masterpieces in Tahiti, and shares his tragedy with the local inhabitants.
Broadcast on BBC7 - Wed 15 Nov - 13:00

The Raven -- Edgar Allan Poe

Once upon a midnight dreary, while I pondered weak and weary,
Over many a quaint and curious volume of forgotten lore,
While I nodded, nearly napping, suddenly there came a tapping,
As of some one gently rapping, rapping at my chamber door.
`'Tis some visitor,' I muttered, `tapping at my chamber door -
Only this, and nothing more.'

Ah, distinctly I remember it was in the bleak December,
And each separate dying ember wrought its ghost upon the floor.
Eagerly I wished the morrow; - vainly I had sought to borrow
From my books surcease of sorrow - sorrow for the lost Lenore -
For the rare and radiant maiden whom the angels named Lenore -
Nameless here for evermore.

And the silken sad uncertain rustling of each purple curtain
Thrilled me - filled me with fantastic terrors never felt before;
So that now, to still the beating of my heart, I stood repeating
`'Tis some visitor entreating entrance at my chamber door -
Some late visitor entreating entrance at my chamber door; -
This it is, and nothing more,'

Presently my soul grew stronger; hesitating then no longer,
`Sir,' said I, `or Madam, truly your forgiveness I implore;
But the fact is I was napping, and so gently you came rapping,
And so faintly you came tapping, tapping at my chamber door,
That I scarce was sure I heard you' - here I opened wide the door; -
Darkness there, and nothing more.

Deep into that darkness peering, long I stood there wondering, fearing,
Doubting, dreaming dreams no mortal ever dared to dream before
But the silence was unbroken, and the darkness gave no token,
And the only word there spoken was the whispered word, `Lenore!'
This I whispered, and an echo murmured back the word, `Lenore!'
Merely this and nothing more.

Back into the chamber turning, all my soul within me burning,
Soon again I heard a tapping somewhat louder than before.
`Surely,' said I, `surely that is something at my window lattice;
Let me see then, what thereat is, and this mystery explore -
Let my heart be still a moment and this mystery explore; -
'Tis the wind and nothing more!'

Open here I flung the shutter, when, with many a flirt and flutter,
In there stepped a stately raven of the saintly days of yore.
Not the least obeisance made he; not a minute stopped or stayed he;
But, with mien of lord or lady, perched above my chamber door -
Perched upon a bust of Pallas just above my chamber door -
Perched, and sat, and nothing more.

Then this ebony bird beguiling my sad fancy into smiling,
By the grave and stern decorum of the countenance it wore,
`Though thy crest be shorn and shaven, thou,' I said, `art sure no craven.
Ghastly grim and ancient raven wandering from the nightly shore -
Tell me what thy lordly name is on the Night's Plutonian shore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

Much I marvelled this ungainly fowl to hear discourse so plainly,
Though its answer little meaning - little relevancy bore;
For we cannot help agreeing that no living human being
Ever yet was blessed with seeing bird above his chamber door -
Bird or beast above the sculptured bust above his chamber door,
With such name as `Nevermore.'

But the raven, sitting lonely on the placid bust, spoke only,
That one word, as if his soul in that one word he did outpour.
Nothing further then he uttered - not a feather then he fluttered -
Till I scarcely more than muttered `Other friends have flown before -
On the morrow will he leave me, as my hopes have flown before.'
Then the bird said, `Nevermore.'

Startled at the stillness broken by reply so aptly spoken,
`Doubtless,' said I, `what it utters is its only stock and store,
Caught from some unhappy master whom unmerciful disaster
Followed fast and followed faster till his songs one burden bore -
Till the dirges of his hope that melancholy burden bore
Of "Never-nevermore."'

But the raven still beguiling all my sad soul into smiling,
Straight I wheeled a cushioned seat in front of bird and bust and door;
Then, upon the velvet sinking, I betook myself to linking
Fancy unto fancy, thinking what this ominous bird of yore -
What this grim, ungainly, gaunt, and ominous bird of yore
Meant in croaking `Nevermore.'

This I sat engaged in guessing, but no syllable expressing
To the fowl whose fiery eyes now burned into my bosom's core;
This and more I sat divining, with my head at ease reclining
On the cushion's velvet lining that the lamp-light gloated o'er,
But whose velvet violet lining with the lamp-light gloating o'er,
She shall press, ah, nevermore!

Then, methought, the air grew denser, perfumed from an unseen censer
Swung by Seraphim whose foot-falls tinkled on the tufted floor.
`Wretch,' I cried, `thy God hath lent thee - by these angels he has sent thee
Respite - respite and nepenthe from thy memories of Lenore!
Quaff, oh quaff this kind nepenthe, and forget this lost Lenore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

`Prophet!' said I, `thing of evil! - prophet still, if bird or devil! -
Whether tempter sent, or whether tempest tossed thee here ashore,
Desolate yet all undaunted, on this desert land enchanted -
On this home by horror haunted - tell me truly, I implore -
Is there - is there balm in Gilead? - tell me - tell me, I implore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

`Prophet!' said I, `thing of evil! - prophet still, if bird or devil!
By that Heaven that bends above us - by that God we both adore -
Tell this soul with sorrow laden if, within the distant Aidenn,
It shall clasp a sainted maiden whom the angels named Lenore -
Clasp a rare and radiant maiden, whom the angels named Lenore?'
Quoth the raven, `Nevermore.'

`Be that word our sign of parting, bird or fiend!' I shrieked upstarting -
`Get thee back into the tempest and the Night's Plutonian shore!
Leave no black plume as a token of that lie thy soul hath spoken!
Leave my loneliness unbroken! - quit the bust above my door!
Take thy beak from out my heart, and take thy form from off my door!'
Quoth the raven, `Nevermore.'

And the raven, never flitting, still is sitting, still is sitting
On the pallid bust of Pallas just above my chamber door;
And his eyes have all the seeming of a demon's that is dreaming,
And the lamp-light o'er him streaming throws his shadow on the floor;
And my soul from out that shadow that lies floating on the floor
Shall be lifted - Nevermore!

Wednesday, November 15, 2006

"چاله" by Carlos Hani

همه بد بختی ها میریزه توی چاله. چاله آدم متعهدیه و وقت شناسه. یه ارتشی بازنشسته. دو روز که فهمیده که سرطان پروستات داره. آدم اتو کشیده ای و سر و وضع مرتبی داره . صد و ده ساله با زنش قهره .سر چی؟ دیگه یادش نمیاد ولی همیشه به این فکر میکنه اگه یکمی سر زن گرفتن عجله نمیکرد حالا کوکب خانوم و داشت...چاله از تخمه خوردن تو ماشین خیلی بدش میاد. تلوزیون با صدای بلند هم اون رو به مرز جنون میرسونه.چاله بقول خودش " طاغوتیه" دویست بار هم قسم خورده که رو ز 12 فروردین به جمهوری اسلامی رای منفی داره یه دفعه زنش جلو کوکب خانوم بهش گفت که بقول امروزیا که " کنتر" نداره. چاله که تا بنا گوش قرمز شده بود و لرزش دستاش رو زانو رو بوضوح میشد دید رو به زنش کرد و گفت امثال شما به اینا رای دادین..
حالا چاله سر پوکرهم دیگه تمرکز نداره این فکر پروستات دائم تو سرشه.

Tuesday, November 14, 2006

"سرعت" by Baran

از اخبار متنفرم ولی نمی دانم جایش را با چه می توان پر کرد، یک سری صحنه های فاجعه و مرگ و خونریزی را با میان پرده های نشست سران کشورها، تظاهرات آدمها، دنیا آمدن دو نوزادی که از سر بهم چسبیده ند و تصاویر سالن بورس و اخبار اقتصادی و...به خوردت می دهند، بعد تبلیغ آخرین مدل ماشین و آخرین نوع خوشبو کننده و حراج نصفه قیمت فلان مغازه زنجیریه یی را به شکلی که خرفهم شوی نشانت می دهند و بالاخره سریال کمدی شروع می شود...ما آدمهای پیچیده یی هستیم، ما آدمهای پیچیده یی شده ییم، مغزمان فدرت پردازش کردن این اطلاعات گوناگون و بی ربط را دارد ...و اگر رسانه های عمومی این شکلی نباشند، یا قرار باشد اخبار جور دیگری باشد من چه جایگزینی برایش دارم؟ هیچ! اما زمانی که سریال شروع شده من صحنه های مرگ و خونریزی را از یاد برده م، یا دست کم درم خیلی محو شده ند و این هم طبیعی است، اگر هر روز این همه آدم به این شکل خشونت بار در همه جای دنیا می میرند، اگر در هر لحظه گوشه و کنار دنیا پر از جنگ بین کشورها و قبیله هاست، من تا کی می توانم نسبت به همه اینها واکنش نشان بدهم و اگر هم واکنشی داشته باشم واکنشم چقدر است؟ اما نمی شود گذشت ، می شود؟ پس باید چه کار کرد؟ کارهای بلند مدت را که نتایج ریز ریزی ازشان می گیری را نمی گم که خیلی هم خوب هستند و عملی، در شرایط فوری چکار باید کرد، اگر تصویر نسل کشی یک قوم و قبیله یی را از تلویزیون ببینی باید چکار کنی؟ چکار می توانی بکنی؟ بگذری؟ ناراحت شوی و یکی دو ساعت بعد، یا فوقش دو سه روز بعد فراموش کنی؟ زندگی ما با تمام پیچیدگیش و به خاطر پیچیدگیش جای مکث کردن ندارد، زنجیره تصاویر و اخبار است، زنجیره نو آوریها در مدل کفش و لباس و ماشین و آیپاد و موسیقی و ...زنجیره جنگها و بدبختیها و قتلها و قحطیها و همه گیرهای مریضیها و بمب گذاریها و...زنجیره اتفاقات سیاسی ، آمدنها و رفتنها و سخنرانیها و تغییر جزیی عملکردها و ممنوعیتها و آزادیهای تازه و..زنجیره اتفاقهای روزمره و برخوردها و تنشها و دوستیها و رابطه ها و...زنجیره امتحانها و درسها و ادامه ی درسها و کار و کار عوض کردن و پیشرفت کردن و پسرفت کردن و... واین روند پیچیده هر لحظه بر شتابش افزوده می شود...و ما می دانیم که ما هم به همان سرعت پیجیده تر می شویم ، در سرعت گرفتن مطالب پیشرفت می کنیم و در خیلی حوزه های دیگر رفتاری شناختی ...اما زمانی که تصویر یک نسل کشی را می بینی باید چکار کنی؟ من مدتهاست، سالهاست با این "چکار باید کردها" درگیرم، و آخر هم تا حالا هیچ "کاری" نکرده م، اما دیروز که بالاخره فیلم هتل روآندا را دیدم، حس کرده م خسته م، از این سوالی که به جواب نمی رسد، از اینکه بعد از برخورد با هر کدام از اینگونه حوادث یا فیلمشان یا کتابشان یا خبرشان، کمی زار می زنم، بعد آرام آرام به زندگیم برمی گردم و شام می خورم و سریال یکشنبه شبها را می بینم و می خوابم و تمام می شود و تازه این واکنش شدیدم است و گرنه که تصاویر بمب گذاری و مرگ و خون و اعضای قطع شده و...خوراک هر لحظه مان است که دیگر انصافا شاید به متن خبر چندان هم گوش نمی دهیم...در فیلم یک جا فیلمبردار سفیدپوست بر می گردد به پل مسئول هتل می گوید: خیلی خوشحال نباش ، درسته که من تونستم امروز از این نسل کشی فیلم بگیرم و مردم امروز اینو تو اخبار می بینن، اما امیدوار نباش که می آن کمکتون، اونها حداکثر می گن:وای چقدر دردناک و وحشتناک و بعد هم می رن شامشون رو می خورن...راستش هر چه می گذره از این سرعت بیشتر متنفر می شم، راحت باهاش کنار می آم اما ازش متنفرم و راهی دیگری هم نمی شناسم مثل یک چرخه بدخیم است، حس می کنم آنقدر شتابمان زیاد بشود که آخر متلاشی شویم، هیچ شویم...مدتهاست که حس می کنم دارم تو زندگیم می دوم، و هر روز کمتر و کمتر فرصت دارم روی یکسری چیزها وقت بگذارم، "زمان" صرف کنم تا آن چیزها یا آدمها یا مفاهیم برایم معنا دارتر شوند، عزیزتر شوند...کسی برایم تعریف می کرد قدیمها که می خواستند برن سفر حج ممکن بوده رفتنشون چند ماه تا یکسال طول بکشه تا به اونجا برسند و من فکر می کردم شاید اون چیزی که به اون سفر معنا می داده این زمان و اتفاقاتی بوده که در راه صرف می شده و می افتاده، این فرصت مکث کردن، نمی دانم از سوال اصلیم پرت نشوم، چه کاری می تونیم بکنیم؟ چه کاری باید بکنیم؟

Friday, November 10, 2006

نقد داستان گربه در باران by Niloofar

همینگوی پدر داستان نویسی معاصر است. و تخصصش داستان کوتاه . گرچه پیش از او هم داستان ها کوتاه بسیار خوبی نوشته شده است و پس از او هم ولی خصوصیت دنیای داستانی همینگ وی کاملا منحصر به فرد است.این نویسنده آمریکایی در جوانی به عنوان خبرنگار به اروپا می رود و شاهد جنگ جهانی اول است. عده زیادی اعتقاد دارند خصوصیت داستانهای کوتاه همینگ وی به همین اصل خبرنگار بودن او باز می گردد. گفته اند رئیس روزنامه به همینگ وی جوان گفته بود وقایع را ساده و کوتاه و بدون هیچ اضافاتی بنویس. همینگ وی ظاهرا این اصل ر ا همواره به کار برده است. او در نامه ای به فالکنر می نویسد: بعضی نویسنده ها(در اینجا منظورش خود فالکنر است) فکر می کنند برای بیان مقصودشان باید حتما کلمات و اتفاقات عجیب و احساساتی بنویسند. گرچه هر دوی این نویسندگان هم عصر (همینگ وی و فالکنر) پایه گذار یکی از اصول آن روزهای ادبیات داستانی بوده اند : فاصله گرفتن نویسنده از اثر . مخصوصا از لحاظ احساسی. به همین دلیل است که در آثار همینگ وی همه چیز به سادگی و در کمال خونسردی روایت می شود وخبری از توصیفات احساساتی یا درگیری های شدید قلبی نیست.
داستان کوتاه گربه در باران یکی از مهم ترین داستانهای کوتاه جهان است .یکی از بهترین نمونه های تئوری کوه یخی همینگ وی
(تئوری ای که داستان را به یک کوه یخی تشبیه می کند که یک چهارم آن بیرون از آب است و بقیه زیر آب است )
خواننده اول بار با خواندن داستان جذب می شود. مطمئنا با یک بار خواندن داستان ما هیچ راهی به سه چهارم زیر آب نمیابیم ولی کاملا کنجکاو می شویم و پیش خودمان می گوییم خب؟ منظور چی بود؟ و این خصوصیت اصلی یک داستان کوتاه است. تو را کاملا گیر می اندازد .لایه روی داستان به قدری با دقت و خاص انتخاب و نوشته شده است که لایه های زیرین کاملا مخفی ولی در عین حال قابل دسترسی است . لذت خواندن داستان کوتاه هم همین کشف لایه های زیرین است. باید به خاطر داشته باشیم در داستان کوتاه مخصوصا اگر نویسنده اش همینگ وی باشد هیچ چیز اضافه یا کم نیست. همه راههای ورود خواننده به لایه های زیرین داستان باز است و لذت خواندن داستان همین کشف راهها و دیدن این لایه هاست
داستان با توصیف منظره میدانی در ایتالیا آغاز می شود. توصیفی بسیار دقیق و با جزئیات وجود مجسمه جنگ به خواننده می فهماند چندی است که جنگ تمام شده است. وجود یک زن و شوهر آمریکایی در فصلی کاملا غیر توریستی در هتلی در ایتالیا اصولا به چه دلیلی می تواند باشد؟ مرد جوان است. چقدر احتمال می دهید یک سرباز آمریکایی در ایتالیا بوده باشد؟ (توجه کنید همینگ وی خودش سالهای زیادی از جنگ جهانی اول را در ایتالیا گذرانده است) مرد روی تخت نشسته و کتاب می خواند. زن باران را نگاه می کند و بعد گربه ای را که زیر باران درحال خیس شدن است. زن به یک باره و بی هیچ دلیلی دلش برای گربه می سوزد .مرد با وجودی که کاملا مهربان است ولی بی اعتنا کتاب می خواند. توجه به جزئیات در داستان کوتاه بسیار مهم است. مرد روزنامه نمی خواند بلکه کتاب می خواند. به نظر شما پس از پایان جنگ سربازی که دوباره برگشته به منطقه ای که درآن جنگیده است احتمالا چه کتابی می خواند؟ فکرش در کجاست؟ زن به دنبال گربه پاتین می رود از رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد گربه را پیدا نمی کند . دوباره به اتاق بر می گردد و با حرفهای بی سر و ته سعی می کند توجه مرد را به خود جلب کند مرد همچنان به اعتناست. هتلدار گربه ای را برای زن به اتاق می فرستد. اولین سوالی که به ذهن خواننده می رسد این است که زن چرا گربه می خواهد؟ آیا واقعا دلش برای گربه درباران سوخته ؟ اگر بار دیگر داستان را بخوانیم می بینیم این طور نیست. عده ای در توصیف گربه می گویند زن دلش توجه مرد را می خواهد و عده ای هم می گویند بچه می خواهد. بچه ای که می تواند مثل گربه آن را نوازش کند. به گونه ای زن به دنبال حس مادرانه است ولی حقیقت این است که از نظر همینگ وی زن تنها و تنها یک چیز می خواهد: یک رابطه عاشقانه جنسی. اگر هنوز مطمئن نیستید بار دیگر داستان را بخوانید. هیچ دیالوگی در کلام زن وجود ندارد که مستقیم به این مسئله اشاره کند ولی همه دیالوگها و وقایع نشان دهنده این مسئله است. چرا زن با دیدن رفتار محترمانه مرد هتلدار لذت می برد؟ چون بر خلاف شوهر این مرد هتلداراست که به زن بودن زن توجه نشان می دهد. زنی با موهای کوتاه پسرانه که از دید شوهر خیلی هم خوب است. گربه کاملا نشان از میل جنسی زن است. مرد کاملا از نیاز همسرش دور است . مرد در جنگ و کتابی بسیار جدی سیر می کند و زن در تب زن بودن می سوزد. همینگ وی بدون اینکه هیچ اشاره ای بکند در گربه در باران یک روانشاسی کامل از زن و از روابط زناشویی ارائه می کند. حیرت انگیز تر این است که این روانشناسی کاملا مربوط به انسان است وبه فرهنگ خاصی تعلق ندارد. همه زنان در دنیا میل جنسی خود را در درونشان خفه می کنند . می گویند زنها هزار حرف می زنند که یک حرف را نزنند . و همینگ وی چقدر دلنشین این را نشان داده است. اگر باز داستان را بخوانید متوجه می شوید نویسنده چند باز زن را دختر خطاب می کند چند بار همسر آمریکایی و چندیدن بار هم زن. همه این الفاظ کاملا هوشمندانه در داستان به کار رفته است و نشان دهنده عمق احساسات زن است. داستان با طنز نویسنده پایان می گیرد. اگر مرد نیاز زن را به گربه نمی بیند همواره مردان دیگری هستند که کاملا این نیاز را می بینند .
در ادامه ذکر این توضیح بد نیست که من این نقد را درباره این داستان از مجموعه چند مقاله درسی درباب داستان نویسی اینجا خلاصه کرده ام. خوبی ادبیات همواره این است که خواننده کاملا می توانند یک داستان را هرجور که بیشتر احساس رضایت می کند تفسیر کند. مسئله تنها این است که بدانیم نویسنده های حرفه ای همواره راههای زیادی در داستان برای ما باز می گذارند که به لایه های زیرین داستان برسیم. ولی این انتخاب ماست که در کدام لایه داستان بمانیم. معمولا لذت کشف لایه ها است که خواندن داستان را لذت بخش می کند.

Thursday, November 09, 2006

حالا بر عکس by Carlos Hani

مهین بر عکس آدمهای دیگست. صبح ها می خوابه شب ها کار می کنه . مهین کمی بفهمی نفهمی تپلیه. اون رو سرش راه میره و با پاهاش فکر می کنه.باسه همین کفشاش نو مونده ولی هر از گاهی مجبوره کلاهش رو عوض کنه. از فکر کردن با پا لذت میبره این بهش غرور میده که با همه فرق میکنه وبقول مامانش از همه یه سر زانو (گردن) بالا تر و بهتره. اون دوست داره آدم ها رو واروونه ببینه یا بقول خودش از یه " زاویه" دیگه. مهین دختر حساسیه و خیلی نمیشه پا به پاش (سر به سرش) گذاشت. مهین دنبال یه پسر پا به زیر می گرده ولی کلا" از آقایون خوشش نمیاد. مهین دختر تحصیل کرده ای و برای ادامه تحصیل به فرنگ اومده ...

Wednesday, November 08, 2006

"Slow" by Baran

She is sitting in the café. It’s an old small café in the train station, a white china mug of coffee is in front of her, her blue and brown woven scarf around her neck, her look lost somewhere on the old steel table. Her cell phone lies still, just beside her mug. She grabs her purse and reaches for her cigarette box, finds it, takes a cigarette out, searches for her lighter that she can’t find. And then she hears his voice from the neighboring table:
-Here miss.
She turns and sees a middle aged man holding a lighter towards her. He comes over, lights up the lighter and brings it close to her face, slim beautiful fingers she thinks. She holds one hand around his hand, lighter and the cigarette and then takes a deep puff.
-Thank you.
She smiles faintly after saying this. He asks:
-Do you care if I join you?
She knowing that she may have a long wait in front of her just shows the other seat to the man and nods. He takes his bag and camera from his table and brings them over. She looks at the camera, it seems really professional. The camera is on the table now, just beside her cell phone. He is looking out of the window now, the sky is gray and cloudy, bare branches of a tree move slowly in the wind. He turns towards her:
-May I have a cigarette?
She reaches into her purse and brings out the cigarette box, shakes it gently and holds it towards him. He takes one and lights it up, she looks at the slim slender fingers, square finger nails. He is looking at her now and he smiles, not in a hurry to say anything.
-It’s going to be a long wait, she says.
-yeah…long day, but all days are long here.
And he looks at her cell phone. In a spontaneous gesture she puts her on the cell phone.
-Today is an extremely quiet day, you know.
She thinks oh so he knows it’s my first day here and she wonders if it’s that obvious or maybe it’s just because of the cell phone.
-You photographer?
He looks into her eyes and in a slow motion nods vaguely.
-for a news agency or..?
He looks outside the window before answering:
-No, nothing like that…just a personal diary.
She feels she had asked too much, a few minutes passes in silence. She is thinking of his imaginary book:” My personal diary of the war” and then she imagines her picture in it, a tired face in a far away café in a station in nowhere, surrounded by white strokes of smoke with a white big mug in front of her and a cell phone, a cell phone on the table and then she thinks what would be the name of this photo in the book, and she smiles out of mockery, a good name for it would be:” waiting” or maybe” deserted” or even” hope”…He touches her hand lightly:
-Hey…you ok?
And immediately they both burst into laughter, funny silly question. The laughter doesn’t last long, just a lightening and it’s dark again.
-how old is he?
She looks at him, her eyes suddenly shining:
-twenty six.
-When was the last time you talked to him?
-Two days ago…but the connection was cut in the middle of our talk, so…
-He’ll come…
She shrugs her shoulders and takes a sip of her coffee.
He says again:
-He comes…if…
-If what?
It takes him a while to answer; he is playing with his lighter:
-If he can.
She nods. He looks at her, she is not stressed by his answer, she takes another sip of her coffee:
- Yes’ he’ll come if he can, that’s what you would think…but he may not show up.
And she looks into his eyes now; her eyes seem to be hurt:
-He is that sort of a person, he may not come, just to avoid me or to be alone in his cave…
He let’s her talk, she seems tired. She looks at the cell phone now and she seems desperate, then she looks at him, he has a faint smile on his face and he says calmly:
-or maybe just to avoid the pain
She nods silently.
And then he reaches into his bag and brings out a role of contacts and puts them on the table and stares out of the window again.
She takes them and starts looking at the pictures.
Soldiers, children, women, old men, dogs…
And pain.
And disbelief.
Sorrow.
Silence.
Life.
And there he is, with a bottle of water in his hand, sitting on a dead tree trunk, staring hollowly at a little girl who held her dog tightly in her arms. A powder of dust covering everything. Silence.
A long time has passed, without a word. It’s getting dark. She raises her head, she knows every minute detail of that scene by heart now, puts the contacts back on the table. With a brisk voice she says:
-He won’t come.
Then she takes her mug and stands:
-Do you care for more coffee?

Tuesday, November 07, 2006

‘Cat in the Rain’ by Ernest Hemingway


There were only two Americans stopping at the hotel. They did not know any of the people they passed on the stairs on their way to and from their room. Their room was on the second floor facing the sea. It also faced the public garden and the war monument. There
were big palms and green benches in the public garden. In the good weather there was always an artist with his easel. Artists liked the way the palms grew and the bright colors of the hotels facing the gardens and the sea. Italians came from a long way off to look up at the war
monument. It was made of bronze and glistened in the rain. It was raining. The rain dripped from the palm trees. Water stood in pools on the gravel paths. The sea broke in a long line in the rain and slipped back down the beach to come up and break again in a long line in the rain. The motor cars were gone from the square by the war monument. Across the square in the
doorway of the café a waiter stood looking out at the empty square. The American wife stood at the window looking out. Outside right under their window a cat was crouched under one of the dripping green tables. The cat was trying to make herself so compact that she would not be dripped on. ‘I’m going down and get that kitty,’ the American wife said. ‘I’ll do it,’ her husband ffered from the bed. ‘No, I’ll get it. The poor kitty out trying to keep dry under a table.’
The husband went on reading, lying propped up with the two pillows at the foot of the bed. ‘Don’t get wet,’ he said. The wife went downstairs and the hotel owner stood up and bowed to her as she passed the office. His desk was at the far end of the office. He was an old man and
very tall. ‘Il piove,1’the wife said. She liked the hotel-keeper. ‘Si, Si, Signora, brutto tempo2 . It s very bad weather.’ He stood behind his desk in the far end of the dim room. The wife liked him. She liked the deadly serious way he received any complaints. She liked his dignity. She liked the way he wanted to serve her. She liked the way he felt about being a hotel-keeper. She iked his old, heavy face and big hands. Liking him she opened the door and looked out. It was raining harder. A man in a rubber cape was crossing the empty square to the café. The cat would be around to the right. Perhaps she could go along under the eaves. As she stood in the doorway an umbrella opened behind her. It was the maid who looked after their room.
‘You must not get wet,’ she smiled, speaking Italian. Of course, the hotel-keeper had sent her.
With the maid holding the umbrella over her, she walked along the gravel path until she was under their window. The table was there, washed bright green in the rain, but the cat was gone. She was suddenly disappointed. The maid looked up at her. ‘Ha perduto qualque cosa, Signora?'‘There was a cat,’ said the American girl. ‘A cat?’
‘Si, il gatto.’ ‘A cat?’ the maid laughed. ‘A cat in the rain?’ ‘Yes, –’ she said, ‘under the table.’ hen, ‘Oh, I wanted it so much. I wanted a kitty.’ When she talked English the maid’s face tightened. ‘Come, Signora,’ she said. ‘We must get back inside. You will be wet.’
‘I suppose so,’ said the American girl. They went back along the gravel path and passed in the door. The maid stayed outside to close the umbrella. As the American girl passed the office, the padrone bowed from his desk. Something felt very small and tight inside the girl. The padrone made her feel very small and at the same time really important. She had a momentary feeling of being of supreme importance. She went on up the stairs. She opened the door of the room. George was on the bed, reading.‘Did you get the cat?’ he asked, putting the book down.
‘It was gone.’
‘Wonder where it went to,’ he said, resting his eyes from reading. She sat down on the bed.
‘I wanted it so much,’ she said. ‘I don’t know why I wanted it so much. I wanted that poor kitty. It isn’t any fun to be a poor kitty out in the rain.’ George was reading again. She went over and sat in front of the mirror of the dressing table looking at herself with the hand glass.
She studied her profile, first one side and then the other. Then she studied the back of her head and her neck. ‘Don’t you think it would be a good idea if I let my hair grow out?’ she asked, looking at her profile again. George looked up and saw the back of her neck,clipped close like a boy’s. ‘I like it the way it is.’ ‘I get so tired of it,’ she said. ‘I get so tired of looking like a boy.’
George shifted his position in the bed. He hadn’t looked away from her since she started to speak. ‘You look pretty darn nice,’ he said. She laid the mirror down on the dresser and went
over to the window and looked out. It was getting dark. ‘I want to pull my hair back tight and smooth and make a big knot at the back that I can feel,’ she said. ‘I want to have a kitty to sit on my lap and purr when I stroke her.’ ‘Yeah?’ George said from the bed.
‘And I want to eat at a table with my own silver and I want candles. And I want it to be spring and I want to brush my hair out in front of a mirror and I want a kitty and I want some new clothes.’ ‘Oh, shut up and get something to read,’ George said. He was reading again.
His wife was looking out of the window. It was quite dark now and still raining in the palm trees.
‘Anyway, I want a cat,’ she said, ‘I want a cat. I want a cat now. If I can’t have long hair or any fun, I can have a cat.’ George was not listening. He was reading his book.
His wife looked out of the window where the light had come on in the square.Someone knocked at the door.‘Avanti,’ George said. He looked up from his book. In the doorway stood the maid. She held a big tortoiseshell cat pressed tight against her and swung down against her body.
‘Excuse me,’ she said, ‘the padrone asked me to bring this for the Signora.’
P.S By Niloofar:
This is a classic and very nice short story by the father of short story Ernest Hemingway. I will write about it later. Please discuss what you think of it. it will improve our writting skils.