"چرا توقف کنم؟" by Niloofar
داستان نویسی یک کار ناممکن است
نوشته چرا توقف کنم (نوشته خودم) که چندی پیش در این وبلاگ منتشر شد یک داستان نیست به دلایل زیر:
مهمترین مشخصه یک داستان داشتن کاراکتر است. این نوشته سه کاراکتر اصلی دارد: دختر، زن و پسر قد بلند. ولی نویسنده هیچ چیز به جز آنچه در خود متن آمده است درباره آنها نمی داند و این از خود نوشته مشخص است. نویسنده هرگز نمی داند دختر در طی این همه سال چه می کرده است. نمی داند پسر قد بلند چه جور آدمی است. همانطور که نمی داند زن چگونه زندگی می کند. دلیلی ندارد این اطلاعات در داستان آورده شود ولی همه اینها باید در ذهن نویسنده مشخص باشد. کاراکتر باید در ذهن نویسنده ساخته شود بعد همه آن کاراکتر می تواند حتی در یک دیالوگ در خود متن داستان تجلی پیدا کند ولی آن زمان است که آن دیالوگ به معنای واقعی دیالوگ می شود و به پیشبرد داستان کمک می کند.
داستان کوتاه مهمترین مشخصه اش ایجاز است . چخوف گفته : ایجاز ، خواهر استعداد است. جمله معروف همینگ وی را هم همه می دانیم: داستان کوتاه مثل یک کوه یخی است . تنها یک چهارم آن از آب بیرون است و سه چهارم بقیه زیرآب است. یعنی اول باید یک کوه یخی کامل در ذهن نویسنده شکل بگیرد مثل یک رمان بلند. بعد نویسنده با تلاش و مرارت ، آن ایجاز لازم را ایجاد کند. و یک چهارمش را طوری هنرمندانه روی کاغذ بیاورد که هیچ نقصی نداشته باشد. این داستان زوائد زیادی دارد در صورتی که لایه زیرین ندارد. یعنی نویسنده به جای پرداختن به داستان و شخصیتها، یک موضوع واحد را چند بار به طرق مختلف تکرار کرده است و این کار در داستان کوتاه کاملا بی معنی است. هرچقدر هم که صحنه ها و توصیفها مورد علاقه نویسنده باشد ، او باید شجاعت لازم در حذف صحنه های تکراری و اضافی را داشته باشد تا آن ایجاز منطقی در داستان ایجاد شود.
نفس به کار بردن اشعار فروغ فرخزاد در داستان چیز بدی نیست. ولی هدف اصلی نویسنده در این داستان از به کار بردن اینها نشان دادن سرگردانی دختر بوده و تشابهش با سرگردانی فروغ و همینطور تاثیر فروغ فرخزاد بر دختر سرگردان امروزی. نویسنده نتوانسته این کار را به خوبی انجام دهد. مهمترین مشخصه یک داستان این است که به جای اینکه چیزی را "بگوید" آن را "نشان بدهد" در این داستان نویسنده راحت ترین راه را انتخاب کرده است. استفاده از اشعار فروغ. او این سرگردانی را "گفته " است ولی به هیچ عنوان آن را "نشان " نداده است.
یکی از دیگر از مهمترین اشکالات این داستان زبان داستان است. استفاده بیش از حد از فعل ماضی بعید تنها خواننده را گیج می کند. فلاش بکهایی که نویسنده به وسیله آنها داستان را تعریف می کند به خودی خود بد نیست ولی استفاده از فعل های تو در تو و جملات بلند باعث می شود خواننده نتواند به سادگی روند ماجرا را دنبال کند. بحث برسر این نیست که داستان حتما باید زبانی ساده داشته باشد. نه . ولی داستان نباید بی دلیل گیج کننده باشد. اگر نویسنده قصد دارد مدام در زمان عقب و جلو برود باید این مرزها را هنرمندانه طراحی کند نه اینکه با جمله های بلند بخواهد به خواننده بگوید: اگر نمی فهمی مشکل از توست!
ولی مهمترین ایرادی که به این نوشته وارد است پخته نبودن داستان است. (چیزی که در بالا هم کمی به آن اشاره شد) به طور کامل مشخص است نویسنده علاقه زیادی به موضوع داستان دارد. وقتی داستان رانوشته خودش کلی هم کیف کرده است(چون خودم نویسنده داستان بوده ام این را خوب می دانم!) ولی چیزی که اصلا متوجه اش نبوده این است که او به عنوان نویسنده باید بتواند از موضوع داستان کاملا فاصله بگیرد. وقتی داستان جذابی ذهنمان را به خودش مشغول کرد باید بگذاریمش گوشه ذهنمان تا خوب جابیفتد. ببینیم بهترین شکل تعریف این قصه چیست . همه زوایا را بررسی کنیم. همه اتفاقهایی که می تواند بیفتد همه عکس العملها را .بعد بهترین آنها را انتخاب کنیم. نه اینکه اولین چیزی که به ذهنمان رسید و مطمئنا برگرفته از علاقه شخصی ما به موضوع داستان است ، بنویسیم. کل این نوشته تنها یک جرقه خام است در ذهن نوسنده.به همه ء این دلیل ها ست که داستان برای خوا ننده دلچسب و لذت بخش نیست. و مثل چرخ ناموزونی می لنگد.
داستان نویسی یک کار ناممکن است
نوشته چرا توقف کنم (نوشته خودم) که چندی پیش در این وبلاگ منتشر شد یک داستان نیست به دلایل زیر:
مهمترین مشخصه یک داستان داشتن کاراکتر است. این نوشته سه کاراکتر اصلی دارد: دختر، زن و پسر قد بلند. ولی نویسنده هیچ چیز به جز آنچه در خود متن آمده است درباره آنها نمی داند و این از خود نوشته مشخص است. نویسنده هرگز نمی داند دختر در طی این همه سال چه می کرده است. نمی داند پسر قد بلند چه جور آدمی است. همانطور که نمی داند زن چگونه زندگی می کند. دلیلی ندارد این اطلاعات در داستان آورده شود ولی همه اینها باید در ذهن نویسنده مشخص باشد. کاراکتر باید در ذهن نویسنده ساخته شود بعد همه آن کاراکتر می تواند حتی در یک دیالوگ در خود متن داستان تجلی پیدا کند ولی آن زمان است که آن دیالوگ به معنای واقعی دیالوگ می شود و به پیشبرد داستان کمک می کند.
داستان کوتاه مهمترین مشخصه اش ایجاز است . چخوف گفته : ایجاز ، خواهر استعداد است. جمله معروف همینگ وی را هم همه می دانیم: داستان کوتاه مثل یک کوه یخی است . تنها یک چهارم آن از آب بیرون است و سه چهارم بقیه زیرآب است. یعنی اول باید یک کوه یخی کامل در ذهن نویسنده شکل بگیرد مثل یک رمان بلند. بعد نویسنده با تلاش و مرارت ، آن ایجاز لازم را ایجاد کند. و یک چهارمش را طوری هنرمندانه روی کاغذ بیاورد که هیچ نقصی نداشته باشد. این داستان زوائد زیادی دارد در صورتی که لایه زیرین ندارد. یعنی نویسنده به جای پرداختن به داستان و شخصیتها، یک موضوع واحد را چند بار به طرق مختلف تکرار کرده است و این کار در داستان کوتاه کاملا بی معنی است. هرچقدر هم که صحنه ها و توصیفها مورد علاقه نویسنده باشد ، او باید شجاعت لازم در حذف صحنه های تکراری و اضافی را داشته باشد تا آن ایجاز منطقی در داستان ایجاد شود.
نفس به کار بردن اشعار فروغ فرخزاد در داستان چیز بدی نیست. ولی هدف اصلی نویسنده در این داستان از به کار بردن اینها نشان دادن سرگردانی دختر بوده و تشابهش با سرگردانی فروغ و همینطور تاثیر فروغ فرخزاد بر دختر سرگردان امروزی. نویسنده نتوانسته این کار را به خوبی انجام دهد. مهمترین مشخصه یک داستان این است که به جای اینکه چیزی را "بگوید" آن را "نشان بدهد" در این داستان نویسنده راحت ترین راه را انتخاب کرده است. استفاده از اشعار فروغ. او این سرگردانی را "گفته " است ولی به هیچ عنوان آن را "نشان " نداده است.
یکی از دیگر از مهمترین اشکالات این داستان زبان داستان است. استفاده بیش از حد از فعل ماضی بعید تنها خواننده را گیج می کند. فلاش بکهایی که نویسنده به وسیله آنها داستان را تعریف می کند به خودی خود بد نیست ولی استفاده از فعل های تو در تو و جملات بلند باعث می شود خواننده نتواند به سادگی روند ماجرا را دنبال کند. بحث برسر این نیست که داستان حتما باید زبانی ساده داشته باشد. نه . ولی داستان نباید بی دلیل گیج کننده باشد. اگر نویسنده قصد دارد مدام در زمان عقب و جلو برود باید این مرزها را هنرمندانه طراحی کند نه اینکه با جمله های بلند بخواهد به خواننده بگوید: اگر نمی فهمی مشکل از توست!
ولی مهمترین ایرادی که به این نوشته وارد است پخته نبودن داستان است. (چیزی که در بالا هم کمی به آن اشاره شد) به طور کامل مشخص است نویسنده علاقه زیادی به موضوع داستان دارد. وقتی داستان رانوشته خودش کلی هم کیف کرده است(چون خودم نویسنده داستان بوده ام این را خوب می دانم!) ولی چیزی که اصلا متوجه اش نبوده این است که او به عنوان نویسنده باید بتواند از موضوع داستان کاملا فاصله بگیرد. وقتی داستان جذابی ذهنمان را به خودش مشغول کرد باید بگذاریمش گوشه ذهنمان تا خوب جابیفتد. ببینیم بهترین شکل تعریف این قصه چیست . همه زوایا را بررسی کنیم. همه اتفاقهایی که می تواند بیفتد همه عکس العملها را .بعد بهترین آنها را انتخاب کنیم. نه اینکه اولین چیزی که به ذهنمان رسید و مطمئنا برگرفته از علاقه شخصی ما به موضوع داستان است ، بنویسیم. کل این نوشته تنها یک جرقه خام است در ذهن نوسنده.به همه ء این دلیل ها ست که داستان برای خوا ننده دلچسب و لذت بخش نیست. و مثل چرخ ناموزونی می لنگد.
2 comments:
ایده اینکه داستان خودت رو نقد کردی محشر بود نیلوفر. من که خیلی استفاده کردم. امکانش هست که هر چند وقت یکی از مطالب اینجا رو به همین شکل نقد کنی؟
نمی دونم واقعا این بحثها برای خوانندگان این وبلاگ جذاب هست یا نه . اگه باشه ادامه میدم ولی می یک واقعیت تلخ همیشه وجود داره در ادبیات و کلا هنر و اونم اینه که با نقد کردن یک اثر یا حتی نقادانه نگاه کردن به اون بیشتر لذتی که آدم از خوندنش می بره از بین میره. من به واقع اعتراف می کنم از وقتی ادبیات رو جدی دنبال می کنم هرگز به اندازه قدیمها از خواندن یک داستان لذت نمی برم. به هر حال اگه بقیه کامنت هاشون رو اینجا بگذارند و بگم ازاین بحثها استقبال می کنم ادامه میدم
Post a Comment