Tuesday, August 07, 2007

غذاي خانگي


امشب شام غذاي خونگي داشتيم. شنيتسل مرغ با خيار شور. عليرضا همه خيارشورهاي مرا هم خورد. وقتي به مامان گفتم مامان سيگارش را روشن كرد. وقتي مامان زياد سيگار مي كشد خيلي بد اخلاق مي شود. داشتم كارتون نگاه مي كردم كه سرم داد كشيد بروم توي محوطه بازي كنم.همش تقصير عليرضا ست . مي دانم حالا مامان دارد هي سيگار مي كشد و با خاله منير حرف مي زند. خاله منير را دوست ندارم. بابا هم خاله منير را دوست ندارد. عليرضا ولي خيلي دوستش دارد. بس كه خاله منير براي عليرضا از كانادا سوغاتي مي آورد. عليرضا هميشه در اتاقش را مي بندد و نمي گذارد من با پلي استيشنش بازي كنم. مي گويد من خرابش مي كنم. من پاي تلفن به به خاله منير گفتم كه برايم باربي بياورد ولي خاله منير فقط برايم شكلات آورد. مامان مي گويد وقتي رفتيم كانادا من يك عالمه باربي خواهم داشت. عليرضا خيلي دوست دارد زودتر برويم كانادا. عليرضا خيلي بد است. خيلي مرا اذيت مي كند. بابا را هم خيلي اذيت مي كند. هي در اتاقش را محكم مي كوبد به هم بعد بابا عصباني مي شود مي رود توي اتاق كتكش مي زند. مامان هي جيغ مي زند و به بابا فحش مي دهد. بعد بابا مي آيد توي محوطه بعد مي رودتوي ماشين مي نشيند سرش را مي گذارد روي فرمون و گريه مي كند. خانه بازي من گوشه محوطه بغل جاي پارك ماشين بابا زير شمشمادها ست. بابا نمي داند من هميشه وقتي توي ماشين گريه مي كند مي بينمش. من بابا را خيلي دوست دارم. بابا هيچ وقت مرا كتك نمي زند. عليرضااين چيزها را نمي فهمد. مي گويد من خودم را براي بابا لوس مي كنم. بهش مي گويم خب تو هم اينقدر نگو مي خواهي بروي كانادا اون وقت بابا باهات مهربون ميشه. عليرضا لج كرده است. مي گويد مدرسه نمي روم. بابا مي ايستد وسط خانه دستهايش را به كمرش مي زند و سر مامان داد مي زند. مامان عليرضا را بغل مي كند و مي گويد پسرم خوب مي كند. اينجا با چه آينده اي برود مدرسه؟ بابا به خاله منيرفحش مي دهد. مامان مي گويد بابا نبايد اين حرفها را جلوي روي من بزند. مامان اين روزها همش سيگار مي كشد و گريه مي كند. ديگر برايمان غذا نمي پزد. همش مي رود كلاس زبان. مامان خيلي خوشگل است. من وقتي جلوي آينه به خودم نگاه مي كنم آرزو مي كنم وقتي بزرگ شدم شبيه مامان بشوم. مامان مي گويد من اصلا به او نرفته ام و عين عمه مريم هستم. عمه مريم بد اخلاق است. چاق و زشت است. عمه مريم خيلي با مامان بد است. هميشه به من ميگويد مامان يك روز بالاخره توي جهنم خواهد سوخت. عمه مريم مي گويد هر كسي كه چادر سرش نكند و نماز نخواند خدا دوستش ندارد. مامان هيچ وقت خانه عمه مريم اينها نمي آيد. من و بابا و عليرضا هميشه تنهايي مي رويم. خانه آنها خيلي از خانه ما دور است. عليرضا ميگويد ما غرب غرب تهرانيم و آنها شرق شرق تهران. هميشه بايد كلي توي ماشين بشينيم و ترافيك را تماشا كنيم. من كه هر وقت مي رسيم خوابم برده است. ما هميشه توي اتاق خانم جان مي نشينيم. بابا مي گويد كه خانم جان مادربزرگ من است. خانم جان هميشه روي زمين خوابيده و هميشه بوي بدي مي دهد. عمه مريم هميشه اولش مهربان است. برايمان شيريني خانگي نخودچي مي آورد . و بابا را بغل مي كند. بابا برايم گفته كه وقتي بچه بوده توي همين خيابان عمه مريم اينها زندگي مي كرده اند. من عمه مريم را دوست ندارم. مي روم بغل بابا و دستم را دور كمرش سفت مي كنم و فورا چشمهايم را مي بندم و خودم را به خواب مي زنم. بابا به عمه مي گويد من هميشه توي ماشين خوابم مي برد.ولي من خوابم نمي برد. از بوي اتاق خانم جان بدم مي آيد. ولي خيلي دوست دارم بغل بابا بخوابم. بابا هي به عمه مريم مي گويد كه شرمنده است. تا عليرضا مي رود اتاق پسر عمه، عمه مريم فوري مي زند زير گريه . بعد مامان را نفرين مي كند. بابا جلوي عمه مريم خيلي از مامان تعريف مي كند. دروغكي مي گويد كه مامان سرش درد مي كرده وگرنه مي آمده. عمه مريم هميشه مي گويد ما بايد خانم جان را ببريم خانه خودمان. بعضي وقتها آنقدر به بابا فحش مي دهد و نفرين مي كند كه من الكي از خواب بيدار مي شوم. آن وقت ديگر نفرين نمي كند . مرا بغل مي كند و بهم مي گويد اين لباسي كه تنم كرده ام را هيچ دختر خوبي تنش نمي كند. مامان مي گويد وقتي برويم كانادا برايم كلي لباس صورتي با عكس باربي مي خرد. من نميدانم كانادا چه شكلي است. عكسش را خاله منير نشانم داده است . توي عكس خاله منير خودش تكي ايستاده بود و پشت سرش آب از بالا مي ريخت پايين. عليرضا مي گويد كانادا بزرگترين آبشار روي زمين را دارد. من تا حالا آبشار نديده ام ولي فكر نكنم هيچ از كانادا خوشم بيايد.بابا امروز كه از سركار آمد خانه خيلي خوشحال بود. مامان لباس خوشگل پوشيده بود و مي خنديد و بابا بغلش كرد. مامان هيچ وقت نمي گذارد بابا بغلش كند ولي امروز گذاشت.. هر 4 تايمان كنار هم نشستيم و شنيتسل مرغ خانگي خورديم. عليرضا همه خيارشورهاي مرا خورد. حالا من نشسته ام توي خانه بازي ام بغل شمشادهاي محوطه و بابا دارد توي ماشين گريه مي كند.بابا نمي داند من نگاهش مي كنم. بابا مي گويد وقتي برويم كانادا بدبخت مي شويم. من نمي دانم بدبختي چطوري است.

Thursday, August 02, 2007

Sustainability

Sustainability is a simple, yet complicated and important concept when it comes to protecting our environment.

Topics that come up these days in every paper and article include Energy, Forests, Agriculture, Water, Wildlife, Air Pollution and Natural Resources. They all share the same concern: are we destroying our environment and therefore reducing our chances of survival on the earth?

More importantly, the question we need to ask is "is our life-style sustainable on earth?"

That means:
- For how much longer we can consume so much energy before we are out?
- For how much longer we can destroy forests to create agricultural land to feed our population?
- For how much longer we can put our waste into the air and water before we endanger the life of all species?
- For how much longer we can dig into the natural resources such as oil, coal, metals, wood and even wildlife before they are all gone?
- For how much longer is this life-style sustainable?


I suppose you could say the question is not whether or not our life-style is sustainable, but for how much longer. It worries all of us: another decade, 2 more decades or best case scenario 5 more decades?

Everything has a "life cycle". We get our raw material (e.g. metals, wood) from natural resources. But what do we do when we are done with them? Do we put them back into the cycle (Re-cycling) or we bury them in a landfill where it might table many centuries before they can be used again?

What do we do with our waste? Do we just assume that atmosphere and oceans are infinite spaces to store waste? We very well know that is not the case.

How about energy? are we more dependable on semi-infinite resources such as solar, or very finite resources such as oil, nuclear (uranium) and coal?

It is all about our life-style and how much longer we'd like to survive. We need a paradigm shift.

Every time we go to the supermarket, we are about to turn on heater/air-conditioning, we are at a car dealership or the gas pump, or we are about to dump a garbage bag down the chute, we need to ask ourselves:

- Is my life-style (my habits of consumption) sustainable?

If you do, you may find yourself riding a bike to work, separating the recycling material and turning off the air-conditioning.

It's all about little steps that you and I can take to live a more sustainable life-style.

I can hear you all saying "what about the big corporations?" Well, let's leave that to government policy-makers to figure out (that's why we elect them and give them our tax dollars).

For now, it's important that we believe markets can be consumer-driven.


P.s.I'd be more than happy to discuss any questions or topics related to the environment. Just leave me your comments.

Pregnancy in late 30s and early 40s

It's time to stir up some controversy!

A few days ago this article showed up in the Globe and Mail: 40 is the new 35 when it comes high-risk pregnancy

The article is mainly tackling the scientific studies that looked at risks of amnio for pregnancies that are considered high-risk. Nothing really shocked me about the facts, since my colleagues (successful, educated women) got married in their 30s and by the time they were ready to have kids, they were past the 35 years of age. How did their kids turn out? Very normal.

I am 28, still tempted to go back to school for a change or enhancement of my career. but how do I know that I won't have children well into my 30s? Well, there is no sign of a soulmate (i.e. husband).

Many of us have asked ourselves whether or not women can have it all: education, career, loving husband and a child or two. More and more I look around and the answer I find is YES, THEY CAN. So, what if they have children later in life?

However, some people think it is unnatural and inconvenient that women are putting career/education first. Just read these comments.

What is exactly the problem, according to the critics?
- Optimal age of reproduction (physiologically speaking) is 20-30
- Later pregnancies might lead to an unsatisfactory sex-life
- Parents are not as energetic as they would be 10 years younger
- why do women think career is more important than having a family?


Well, to start, the first 2 facts have never been really proven!

About fact #3, I'd have to say an older parent may not be as energetic, but might be a lot happier, since it probably was a sure decision to have a family and parents are well professionally (and financially) established.

On fact #4, well I am biased. If men believe that their confidence depends on their career advancement, why do they think women are any different? Also, looking at divorce statistics (50%) don't we all believe that single mother should be able to provide, just in case?

More and more men are choosing to get married in their late 30s. Does that mean for the sole purpose of procreation they need to marry women at least 10 years younger?

It is true that many people don't have a choice when it comes to the timing of their pregnancy, because they hadn't found a partner or simply couldn't get pregnant earlier. But please, give today's woman a little more credit (i.e. choice if you like).

Women have every right to a well-established career if they desire. They have a right to financial stability (by themselves) if they deem necessary and they have a right to have children when they are ready.

Many ask "is a late pregnancy worth the risks because the woman chose her career first?" I am not fully qualified to answer this question. I'd like to ask moms (who had kids well in their 30s and 40s) to answer that for us.

Thursday, July 19, 2007

"How much do you rely on your bad feelings and dreams?" by Baran

You sleep one night and in your dream you see something horrible (like death) happen to a not so close relative which you haven't heard of for a long time, then you wake up and in a few hours time during a phone call you find out that that person has broken her arm in 3 places in a bad accident. How much do you trust your feelings or dreams next time? Do you take them seriously at all? What if you experience this more and more, not every time you have a bad feeling about something or someone it turns out to be true, but it happens often. Then what will you do if you keep dreaming that for example your partner is not faithful to you, even though you haven't seen anything abnormal? Do you start searching for evidence, or interpreting all his/her actions or words in a way to confirm your doubts? Or do you ignore your nightly tortures? Now if you believe there is a relation between your feelings and what happens or is happening in real life how do you define that relationship? Do you think that you are connected in some way to the world so that you become aware of things you really don't know, or do you think because you are creating that image, as a consequence it really happens. A common belief among many: how ever you imagine your life or future, it will be like that. In other words, you are the one who is shaping the events, unconsciously at times. I remember this example from one of Gustav Jung's books: a young lady has this repeating nightmare about being raped in a park similar to the place she usually goes for running I guess. Finally she gets sick of it, she comes to see Jung to find out what is the meaning of her dream, I don't remember the details, but I recall that she finally dies after being raped in a park. And I remember Jung writing in his book that she was kind of calling for that event with her nightmares and the fact that she continued to go to places like parks and... alone, putting herself in danger or so. To me this is scary, maybe because of the absolute power it gives you over your destiny, but at the same time at least this gives you the chance to "do" something to change those outcomes you fear. But do we always have these feelings of awareness before the event takes place? At least not for me, then how can we discuss the time element or the order here? The other night ABC was showing a program about "Luck" on 20/20. They interviewed some very lucky men and women, and sort of reached this conclusion, that you can create your own luck. One of them even said she uses this same "imaging" technique, where she imagines the things she really wants with detail, and she even prepares herself for them, and they happen, as simple as that. So are we responsible for being unlucky too? When you are going to sit for a big exam, and you just feel this is going to be a bad day for you, because you have this "feeling" are you creating your own failure? Back to my first question when you have a bad feeling or an unpleasant sense of awareness about something or even a bad dream, how much do you really believe it? I intentionally did not ask about good and pleasant ones, because I think people believe in their pleasant dreams or feeling or awareness more. Maybe as a natural reaction we like to believe them to a more degree, even if we have our doubts, just because they are pleasant.

Thursday, July 12, 2007

زنان سرزمينم" ازنیلوفر"


تو ٬ با گیسوان افشان سیاهت و مژگان بلندت ایستاده ای.

نگاه می کنی به بی انتهای روبرو و به سیاهی پشت سر.

همیشه تنهایی. سیاهی چشمانت تنهاست و گیسوان وحشی ات حیران.

هیچ کس لبخندت را نقاشی نمی کند.

آن قدر نخندیده ای که خندیدن از یادت رفته است.

بلند می خندی و هیچ نمی دانی شادی چیست.

نامت آزاده است و آرزو . و تو چه می دانی از آزادی؟ و تو چه می دانی از آرزو؟

دلت پر از رازهای پنهان است.

راز نگاههای یواشکی یاد تنها باری که اگر دلت لرزیده بوده.

راز غصه هایی که راه گلوت را بسته. راز بزرگ بی آرزویی.

تو حتی عروسک کوکی هم نیستی. که با فشار هرزه هر دستی٬ فریاد خوشبختی سر دهی.

تو٬ خوشبختی را ٬ آرزو را و آزادی را یک جا کنار گذاشته ای.

گیسوان سیاهت را زرد می کنی و لالایی می خوانی.

تو از نسل شهرزادی ولی هیچ قصه ای نداری.

بی آرزو و تنها ایستاده ای و نگاه می کنی به بی انتهای تو خالی روبرو.

Wednesday, July 04, 2007

هرگز، هرگز" از باران"

سروش سرش را از روی کتاب بلند می کند، غروب شده و اتاق نیم تاریک است ، چشمانش را ریز می کند و دور و ورش را نگاه می کند، سکوت و سکون، چشمهاش درد گرفته ند، فنجان بادمجانی رنگ را بر میدارد، جرعه یی از قهوه ی یخ کرده تلخ می نوشد و به صفحه مانیتور نگاه می کند، میل باکسش خالی است، سیما هنوز آنلاین است، با خودش فکر می کند الان ساعت چنده اونجا که این دختره هنوز بیداره؟ دست دراز می کند و از کنار میز، از بین سی دی هایی که نامرتب روی هم ریخته ند، یکی را جدا می کند، ادیت پیاف، سی دی قدیمی است و با ماژیک سورمه یی رویش به لاتین نوشته ادیت پیاف ، مدتی بود یادش رفته بود این سی دی را دارد، تا هفته پیش که دید فیلم جدیدی بر اساس زندگی پیاف ساخته ند، رفت فیلم را دید، یک پاکت بزرگ ذرت بوداده با یک بطری چای سبز با طعم لیمو گرفت و وسط ردیف نشست، جز او تنها چند زن و مرد میانسال در سالن بودند، آهنگهای قدیمی فرانسوی را شنید، بغض کرد و ذرتها را تند تند خورد، شب که برگشت خانه رفت کیف سی دی های قدیمی ترش را از ته کمد درآورد، و سی دی ادیت پیاف را پیدا کرد، و آن آهنگ آخر را گذاشت و زیر لب شروع به خواندن کرد:" نه، هرگز، هرگز، پشیمان نشده م..." الان هم دوباره همین آهنگ را گذاشت، دلش نمی خواست هنوز چراغ را روشن کند، نور این موقع روز را وقتی هوا اینجور نیمه تاریک می شد دوست داشت، انگار این بخش روز به بقیه روز تعلق نداشت، غروب هر روزی جزیی از گذشته ها بود، تکه یی بود از گذشته در زمان حال، به پاکت سیگار روی میز نگاه کرد و به خودش فحش داد که باز سیگار گرفته، یک نخ درآورد، رفت گاز را روشن کرد، خم شد و سیگار را روشن کرد، هرم آتش را در چشمانش حس کرد، باید دفعه بعد یادش می ماند کبریت هم بگیرد از دخترک، زیر لب خواند:"نه، هرگز، هرگز پشیمان نیستم..."پنجره باز بود، گرمای هوا با غروب خورشید کمتر شده بود، پیرمرد همسایه نفس زنان دنبال سگ سفید کوچکش از جلوی ساختمان رد شد، آهنگ ادیت پیاف تمام شده بود، بعدی یکی از آهنگهای شادترش بود، برگشت سر میزش، سه روز بود از خانه بیرون نرفته بود، تنها نوشته پررنگ روی صفحه مانیتور اسم سیما بود، که هنوز آن لاین بود، در کنار ردیف اسمهای بی رنگ و روی قبل و بعدش عجیب وسوسه انگیز بود، روی اسمش دوبار کلیک کرد، مستطیل باز شد، باز کمی مکث کرد، سه سالی می شد از آخرین باری که حتی با او آنلاین حرف زده بود، و چهار سال و نیم از آخرین باری که او را در سفری به تهران دیده بود، فکر کرد دلش قهوه می خواهد، دوباره از پشت میز بلند شد، قهوه کهنه را در ظرفشویی خالی کرد، فیلتر را تکاند، تمام صفحه نقره یی ظرفشویی را دانه های قهوه یی پوشاند، دوباره قهوه دم کرد، ته سیگار را در جاسیگاری مچاله کرد، به مستطیل سفید که بالایش اسم سیما پررنگ و مشکی نوشته شده بود و کنارش یک صورتک زرد می خندید نگاه کرد، بی ربط یاد جمله سارتر در نامه هایش به سیمون دوبووار افتاد، که گفته بود هر وقت صفحه سفیدی می بیند، سرشار شوق آفریدن می شود، سرشار این نیاز برای نوشتن، نوشتن هرچه که باشد و پر کردن آن صفحه یا چیزی شبیه این...از صدای قهوه جوش فهمید که قهوه ش آماده است، روی ضربدر کوچک کلیک کرد و مستطیل سفید در پس زمینه طبیعت گیلان گم شد، فنجان بادمجانی را برداشت، قهوه مانده و سردش را خالی کرد، یک دور هم آب گرفت درش، وبه خودش متلکی انداخت: وسواسی، بعد قهوه تازه دم را که از ش بخار بلند می شد در فنجان ریخت، کمی کافی میت با طعم دارچین بهش اضافه کرد و برگشت پشت میز، چند لحظه فنجان بادمجانی را جلوی چهره ش نگه داشت و رایحه دارچین و قهوه را بو کشید و به سبز سیر جنگلهای گیلان زل زد، ادیت پیاف صدایش را در اتاق ول داده بود، اسم سیما کمرنگ شد و جزیی شد از ردیف اسمهای خاکستری با صورتکی خاکستری و لبانی بهم فشرده. نفس عمیقی کشید، یک جرعه قهوه داغ نوشید، صدای موسیقی را کمتر کرد، مدادش را برداشت و زیر خط اول پاراگراف جدید خط کشید.

Tuesday, June 19, 2007

Who's got blue eyes?

- Who's studying biology? Elena
- Who likes to drink coffee? David
- Who's afraid of the dark? Siamak
- Whose mother is a teacher? Iva
- Who's got blue eyes? ___

Who's got blue eyes? [Kenellä on siniset silmät?]
There I was, wandering around in the Finnish class, asking people questions in Finnish(!), trying to fill out my list. Have you ever been in one of these language courses? One typical exercise in such courses is they give everybody a list of questions, and 15 minutes time. You should go and make conversations with each other to figure out the answer to each question.

"Hey, do you know who plays ice-hockey?"
"Peter. Whose shirt is green? ah... at least nobody in this room"
"You have any other question left?... Who's got blue eyes?" she said, staring at me cheerfully.
"I don't know. Let's ask somebody else..."

Only later I realized why she looked grumpy afterwards. The teacher was going through each question:
"Whose mother is a teacher? Iva and Tim.
Who has got blue eyes? Yes. Anja.
..."

Wednesday, June 13, 2007

سقط جنین:چند نکته از یک خبر

خبر: واتیکان کمک مالیش به عفو بین الملل را به خاطر آنچه که حمایت این گروه از سقط جنین می خواند قطع کرده است و از بقیه کاتولیکهای جهان هم خواسته که همین کار را بکنند
نماینده عفو بین الملل گفته که تنها در شرایطی که تجاوز یا حاملگی از بستگان خونی صورت گرفته باشد یا سلامت مادر در خطر باشد از این کار حمایت می کنند
واتیکان اما این عمل را در هر شرایطی قتل "یک انسان بی گناه" می داند
ونماینده عفو بین الملل در پاسخ از حق زنان بر بدن و امور تولید مثلی خود و... می گه
جدای اینکه احتمالا تعریف موجود زنده دارای روح از دید کاتولیکها با تعریف علمیش فرق می کند یک نکته جالب در این خبر هست؛ آماری که داده شده اینه که سالانه چهل و پنج ملیون حاملگی ناخواسته در جهان با سقط جنین پایان داده می شه، که از این تعداد 70 هزار مادر به خاطر شرایط غیر بهداشتی و نادرست انجام این کار می میرند.
واقعیت اینه که این اتفاق داره می افته، اون هم تو این ابعاد وسیع، چه ممنوع باشه، چه نه. اگر دست کم شرایط درست انجامش برای آن مادرها وجود داشته باشه و قوانین بررسی شده تری پذیرفته شده باشه (مثل اینکه تا چند هفتگی حاملگی و در کدام موارد و شرایط...) آن عدد هفتاد هزار خیلی کمتر خواهد شد.
این مثالم از خیلی جهتها درست نیست، اما مدتها سعی کردند با اعتیاد مبارزه کنند و اگر یادتون باشه فروش سرنگ و سوزن هم در داروخانه ها ممنوع بود، اما مشکل این بود که معتادین از سرنگ مشترک استفاده می کردند، و هزار و یک مرض در جامعه رشد می کرد، بعد دیدند پس بهتره در زندانها مثلا سرنگ و سوزن بدهند، و در داروخانه ها بفروشند و...تا دست کم قسمت ایدز و هپاتیت و...را کمی حل کنند. (منظورم این نیست که سقط جنین عین اعتیاد تزریقی می مونه ها!!!) اما واقعا چرا نباید یک کم واقع بینانه تر به قضایا نگاه کنیم؟

Monday, June 11, 2007

آدمهاي مشهور

داستان كوتاه آدمهاي مشهور
نوشته اورهان پاموك - نويسنده ترك و برنده نوبل ادبيات
ترجمه مژده دقيقي
برگرفته از سايت ديباچه
http://www.dibache.com/text.asp?cat=3&id=128

داستاني خواندني، بسيار قوي و زيبا و در حين حال ساده . خواندنش لذت ناب است

Sunday, May 20, 2007

داستانی از مرتضائیان آبکنار

نمي داند سو-تین ببندد يا نه . شلوار جين به پا همانطور جلوي آينة نيم قد ايستاده و به خودش نگاه مي کند . طوري ايستاده که فقط نيمي از سينه هاي کوچکش پيداست . آرام کمرش را صاف مي کند ، کمي ، و نوکِ صورتي رنگ پستا-ن هايش پيدا مي شوند . نفسش بند مي آيد . تکان نمي خورد . بي حرکت دست دراز مي کند ، آرام ، و نوک انگشت هايش را مي گذارد روي آينه . سرد است . اينجا ؟ دستش داغ است . نه . اينجا چي ؟ درد داره ؟ نه . بله . يه کمي . با سر انگشت ها فشار مي دهد : اينجا چي ؟ نفسش مي گيرد . نمي تواند حرف بزند . دستش را از روي آينه پس مي کشد . آرام مي چرخد و از روي تخت ، سو-تین سفيدِ توري اش را برمي دارد و پشت و رو دورِ کمرش حلقه مي کند . قلابش را از جلو مي بندد و يک دور مي چرخاندش تا قلاب ، تنگ بيفتد روي مهره هاي پشتش . بعد آرنج ها را يکي يکي از حلقه هاي باريکش رد مي کند و بندينک ها را با شستش روي شانه ها صاف مي کند . دوباره خودش را توي آينه نگاه مي کند . با کفِ هر دو دستش ، سينه ها را بالا مي آورد ، کمي ، و همانطور نگه مي دارد . کدوم سينه تون بيشتر درد مي کنه ؟ اين . چپ . نه ، راست . چه موقع هايي درد مي گيره ؟ گاهي . شايد سو-تینتون تنگه ! نفسش مي گيرد . تنش داغ مي شود . پليور زرشکي اش را مي پوشد و دستة موهاي بلندش را از پشتِ يقه اش بيرون مي کشد . رژ صورتي اش را روي لب ها مي مالد و آنقدر خم مي شود که لب ها توي آينه درشت مي شوند . تو ديوونه اي سميرا ! نمياي ؟ نه . نيا ، به جهنم . واقعاً مي ري ؟! مگه چيه ؟ کِيف داره . مانتوي سفيدِ تنگش را مي پوشد و با مداد روي کاغذي براي مادرش يادداشت مي نويسد و مي چسباند روي درِ يخچال : « مامان من رفتم کلاس . نگران نباشيد لطفن . » نم نم باران مي بارد . توي خيابان براي تاکسي اي دست بلند مي کند : مستقيم . _ تا کجا خانم ؟ نمي داند . و باز مي گويد مستقيم .از پنجرة تاکسي تمام تابلوها را نگاه مي کند : پيتزا تک . مانتو صدف . گل فروشي نسترن . لوازم يدکي پيکان ، رنو ، پرايد . بانک صادرات . داروخانه . ساختمان پزشکان ... _ آقا همين جا نگه داريد ! پياده مي شود . از شيشة تاکسي بقية پولش را که مي گيرد دستش مي لرزد . جلوي تابلوها مي ايستد : دکتر رازقي متخصص اطفال . دکتر برومند زنان و زايمان . متخصص چشم ، دکتر احمدي ... چشم چشم مي کند تا سر آخر مي بيند : دکتر آشفته جراح عمومی ، گوارش ، تيروييد ، پستا-ن . روسري اش خيس مي شود . خيس مي شود از باران . از پله ها بالا مي رود . اول تند ، بعد آرام . دست مو ول کن ! بيا . من مي ترسم ! ترس نداره که . چند نفري در سالن نشسته اند . منتظرند . هيچکس را نمي بيند . همانجا مي ايستد ، تکيه به ديوار . زني اشاره مي کند : اينجا جا هست خانم ! کنارش مي نشيند . حس مي کند همه دارند به او که تازه آمده نگاه مي کنند . به کفش ها نگاه مي کند و شلوارهاي گِلي . پاهايش را جمع مي کند .مي خواهد برگردد و از پله ها برود پايين اما همانطور مي نشيند . مي خواهد برگردد و به پله ها فکر مي کند ... اما همانطور مي نشيند . نوبتش که مي شود منشي صدايش مي کند . بلند مي شود ، آهسته ، به سمت منشي مي رود و برگه اي را از دستش مي گيرد . _ بفرماييد تو ! مي خواهد چيزي بگويد اما منصرف مي شود . در را که باز مي کند ، روپوشِ سفيدي را مي بيند که روي صندلي راحتي نشسته . مي گويد سلام . _ بفرماييد . وقتي مي نشيند موهاي يکدست سفيدِ دکتر را مي بيند و عينکِ ضخيمش را . دست هايش داغ است . سرش نزديکِ پستا-ن هاي اوست . به موهاي سياهش نگاه مي کند . با سر انگشت ها فشار مي آورد . نفسش مي گيرد ... چشم هايش را مي بندد . _ پرسيدم ناراحتي تون چيه خانم ؟ _ من ... ( مي لرزد ) درد دارم ... ( مي لرزد ) سينه هام گاهي درد مي گيره . _ چه جور دردي ؟ _ فکر کنم ... نمی دونم . فقط درد داره . _ بريد روي تخت معاينه تون کنم . دست هايش مي لرزد . پليورش را بالا مي زند ، کمي ، و منتظر مي ماند . تنش گـُر مي گيرد . حس مي کند نفسش بند آمده ... دکتر مي آيد . _ لخت شيد لطفاً . دوباره مي رود . هر کاري مي کند قلابش باز نمي شود . باز نمي شود . باز مي شود . نفسش را رها مي کند . دکتر دوباره مي آيد ._ درد کدوم قسمته ؟ چپ يا راست ؟ _ راست . نه ، چپ . _ اينجا ؟ _ نه . _ اينجا چي ؟ _ نه . بله . دست هاي دکتر مي گردند : اينها غده هاي چربيه . طبيعيه . دست هايش مي گردند . گرم است . سرانگشت ها فشار مي دهند . چشم هايش را مي بندد . دهانش نيمه باز مي ماند ... دکتر پرده را مي کشد. چشم هايش را باز مي کند. دکتر مي نشيند پشت ميزش . _ چيزي نيست خانم . سينه ها کاملاً طبيعيه . با اين حال براي اطمينان بيشترِ خودتون ، مي تونيد ماموگرافی کنيد . روي کاغذي چيزهايي مي نويسد . حتماً بد خط است . سر بلند مي کند: سو-تینتون تنگ نيست ؟ نفسش بند مي آيد . بلند مي شود . برگه را مي گيرد و از اتاق ، از سالن ، از پله ها پايين مي رود . توي خيابان نفسش را بيرون مي دهد . گرمش است . باران مي بارد . برگه را از کيفش در مي آورد . تماشايش مي کند . پاره اش مي کند . باران مي بارد هنوز . خيس مي شود . خنک مي شود . سردش مي شود . براي تاکسي اي دست بلند مي کند : مستقيم . _ تا کجا خانم ؟ نمي داند . و باز مي گويد مستقيم ...
****
اینجا این روزها خیلی ساکت است. کسی می تواند روی این داستان کوتاه نقد بنویسد؟
درباره نویسنده در آینده توضیح خواهم داد.

Thursday, May 10, 2007

تصویر سازی لئونارد کوهن در مبحث هورمون شناسی" از باران"

فکر می کنم دلم برایت تنگ شده است، او روی تخت دراز کشیده وبه باران بیرون پنجره نگاه می کند، زیر لب چیزی زمزمه می کند، دست راستش را بالای سرش گذاشته و موهای قرمز روشنش روی بالشت پخش شده ند، با دست چپ به آرامی لب پایینش را نوازش می کند، از دور صدای موسیقی جاز در صدای باران می پیچد و خانه را پر می کند، اگر خواستی بیایی، در باز است، مدتهاست از تو خبر نداریم، از همان موقع که او برگشت، با برق نگاهش، با قدمهای سبک و آزاد برگشت، در خانه را باز کرد و چون غریبه یی زیبا وارد شد. فکر می کنم تو را بخشیده باشم، به خاطر هر کداممان که می خواهی بیا، اگر هنوز جایی با سازت نشسته یی و همان موسیقی قدیمی را می نوازی، اگر هنوز ساعتها زیر باران او را با خود در راههای بلند و باریک می کشانی...وقتی برگشت، نگاهش برق داشت، آرام گرفته بود، از آن جستجوی همیشگی که من فکر می کردم دیگر جزیی از وجودش است رها شده بود، آخرین باری که در گوشه خیابان شلوغ تو را دیدیم که نشسته بودی و ساز می زدی، پیر شده بودی، خسته می نمودی، لحظاتی ایستادیم، تو نگاهت به ما نبود، دورت چند نفر ایستاده بودند، آهنگ که تمام شد، او دستم را کشید و ما به راهمان ادامه دادیم، با همان قدمهای سبک و با شتاب، اگر خواستی بیا، برای هر کداممان، فکر می کنم دلم برایت تنگ شده است

Wednesday, May 09, 2007

Everybody's Free to Wear Sunscreen! (Suggesting a general rule for everybody)

Watch this beautiful video clip on Youtube
A general rule for everybody
It is wonderful,

http://www.youtube.com/watch?v=xfq_A8nXMsQ

Tuesday, May 01, 2007

Confessions of a Failed Grown-Up (Part 2)

Tuesday 1 May
3:30pm - 3:45pm
BBC Radio 4

Part 2:
Stephanie Calman reads the second of five extracts from her new book about the perils of reaching 40 and discovering that, despite being a parent, she has an inner age of 12.

Confessions of a Failed Grown-Up (Part 1)

Monday 30 April
3:30pm - 3:45pm
BBC Radio 4

Part 1:
Stephanie Calman reads the first of five extracts from her new book about the perils of reaching 40 and discovering that, despite being a parent, she has an inner age of 12.

Friday, April 20, 2007

(سوژه فکری ( باران

یکم
تنگه 18 كيلومتري بلاغي در فاصله 4 كيلومتري از محوطه ثبت جهاني پاسارگاد در استان فارس جاي گرفته و بخشي از چشم‌انداز باستاني پاسارگاد است. اين تنگه به اعتقاد برخي كارشناسان محل عبور راه شاهي مهم‌ترين راه باستاني كشور بوده است. اين تنگه آثاري از دوران غارنشيني و سكونت‌هايي از دوران پيش از ميلاد تا دوران اسلامي را در خود جاي داده است. سد خاكي سيوند در 9 كيلومتر پاسارگاد روي رودخانه پلوار ( سيوند )واقع شده است. ارتفاع آب درياچه اين سد 1805 متر از سطح دريا است و صد و سی (130)اثر باستاني را در درياچه خود غرق مي كند.
خبرگزاری میراث فرهنگی
دوم
قدیمیترین آثار کشف شده تا به کنون، متعلق به 7500 سال پیش است. در این محل آثاری از دوره‌های پارینه سنگی، نوسنگی، ایلامی (2700-645 پیش از میلاد)، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان و اوایل دورهٔ اسلامی بدست آمده. واقع شدن تنگهٔ بلاغی در بین مجموعه تخت جمشید و پاسارگاد و شهر ساسانی استخر، حدس باستان شناسان را در مورد عبور راه ارتباطی از این منطقه تقویت کرده است.«بابک کیان» سرپرست مجموعه باستانی پاسارگاد در مورد محوطه‌های باستانی شناسایی شده، گفت: «در این بررسی‌ها محوطه‌های باستانی شامل تپه‌های پیش از میلاد، کوره‌های ذوب فلز، غار و سکونتگاه‌های پیش از میلاد، کوره‌های سنگی مربوط به دوره فرمانروایان فارس (فرقه داران)، دو قبرستان دسته جمعی مربوط به دوران اشکانی، بیش از 7 کیلومتر مرز سنگی مربوط به دوران اشکانی و دیگر محوطه‌های باستانی که بر اثر ساخت سد زیر آب می روند
ویکی پدیا
سوم
جامعی، مدیر پروژه احداث سد سیوند می‌گوید: «در سال 1371 هنگامی که قصد داشتیم احداث سد را آغاز کنیم طی نامه‌ای، از سازمان میراث فرهنگی استان فارس استعلام کرده و خواستار بررسی منطقه از نظر فرهنگی شدیم اما از جانب سازمان میراث فرهنگی هیچ گونه اقدامی صورت نگرفت بنابراین ما کار احداث سد را آغاز کردیم».
ویکی پدیا
چهارم
آیا کاوش‌ها کافیست؟
کاوش‌های باستان‌شناسی تا چند ماه گذشته ادامه داشت و بعد از آن در همایشی که روز سی‌ام دی ماه سال جاری در تهران برگزار شد، رییس پژوهشکده باستان‌شناسی ایران خبر توقف کاوش‌ها را اعلام کرد. اما این خبر همچنان بر ابهامات پرونده سیوند افزود.
بسیاری بر این عقیده هستند که توقف کاوش‌ها هرگز به معنی تمام شدن تحقیقات باستان‌شناسی در این منطقه نیست، بلکه همچنان می‌توان در این محوطه به تحقیقات بیشتر ادامه داد.
از نکات دیگری که مورد توجه منتقدان است، می‌توان به عدم انتشار گزارش کامل و مستند کاوش‌های صورت گرفته اشاره کرد. همچنین این نکته نیز مشخص است که به جز رییس پژوهشکده باستان‌شناسای و معاونان سازمان میراث فرهنگی، باستان‌شناسان مستقل دیگری در مورد تمام شدن تحقیقات در این محوطه اظهار نظر نکرده اند. به خصوص آن که تعدادی از باستان‌شناسان عقیده دارند اعلام مجوز آبگیری بر عهده گروه‌های باستان‌شناسی نیست.
بیژن روحانی در رادیو زمانه
پنجم
آب گیری سد سیوند آغاز شد
سی ام فروردین ، بی بی سی فارسی

Wednesday, April 18, 2007

Question mark kid

... Fellow student Julie Poole said that on the first day of a literature class last year the students introduced themselves one by one, but when it was Cho's turn, he did not speak. The professor, she said, looked at the sign-in sheet and where everyone else had written their names, Cho had written a question mark. "We just really knew him as the question mark kid," Poole added. ...

http://en.wikipedia.org/wiki/Cho_Seung-hui

Monday, April 16, 2007

How to Get Away With Suicide

Afternoon Reading (30 min)
Broadcast on Radio 4 - Mon 16 Apr - 15:30

How to Get Away With Suicide by Jackie Kay, read by Alexander Morton. Forty-five year old Malkie meditates on love and love’s loss against the backdrop of the freezing December Glasgow cold.

Monday, April 09, 2007

ستاره هاي قرمز

چراغ مهتابی راهرو چشمک میزد و با هر بار روشن شدن سکوت را میشکست. سیگار روشن را روبروی چشمانش نگاه داشته بود و به سوختن کاغذ دور سیگار خیره شده بود . بوی دود فضای اتاق را گرفته بود . دوست نداشت به جاسیگاری نگاه کند مدتها بود که دندانهای زرد شده اش را هم دیگر صبحها موقع ریش زدن نگاه نمیکرد .آخرین بار که رفته بود خانه مجبور شده بود دو روز تمام سیگار نکشد گرچه مادراز دیدن به قول خودش قد و بالای رعنای تنها پسر آنقدر سرخوش بود که بشود با کمی مهارت در خانه هم دزدکی سیگار کشید ولی او نمیدانست چرا جلوی مادرهنوزمثل دوران کودکی دلهره دارد. تحمل دو روز دوری از سیگار همراه با کوهی از قربان صدقه های مادر و نگاههای دزدکی دختر مهوش خانم با آن مچ پاهای کلفت و صورت پوشیده از مو و پزدادنهای خاله به اهل محل بابت خارج رفتنهای او چنان کفرش را در آورده بود که دیگر حاضر نبود برود خانه این اواخر حتی جواب تلفنهای مادر را هم درست و حسابی نمیداد .

دود را عمیق به درون سینه کشید و سعی کرد به مادر فکر کند.به سیگار فکر کند میتوانست حتی به جلسه امروز صبح هم فکر کند. به هر چیزی به غیر از دیورا روبرو و میز چسبیده به پشت دیوار و چشمهای براقی که حس میکرد از پشت دیوار به او خیره شده اند. ولی بوی عطر پراکنده در فضا حتی با وجود بوی دود به تمام سلولهایش نفوذ کرده بود . حس میکرد وزنه ای سنگین تر از آنچه بتوان تحمل کرد از پشت دیوار تمام وجودش را به سمت خود میکشد درست متل قانونهای فیزیک .
صداي پاي دختر را كه شنيد سيگارش را خاموش كرد و سرش را پشت مانيتور مخفي كرد و چشمهايش را به صفحه كليد دوخت. یک لحظه ترسید که قلبش از سینه چنان کنده شود که روی صفحه کلید پخش شود .همان بوي هميشگي چهار ماه گذشته فضاي اتاق را با شدت بیشتری پر كرد. اولين بارهم كه دختررا روز مصاحبه ديده بود اول از همه همين عطر بود كه برايش عجيب بود. هفته پیش در خیابان وزرا بی اختیار روبروی یک عطر فروشی نگه داشت . مرد فروشنده به خیال اینکه او میخواهد برای تولد دوست دخترش هدیه بخرد همه شیشه های عطر را برایش آورده بود ولی هیچ کدام از آنها بوی دختر را نمیداد.وقتی دوباره سوار ماشین شد نیم ساعت نشست و به صورت خودش در آیینه ماشین نگاه کرد . تمام آن شب فکر کرده بود که این بو حتما از سلولهای بدن دختر پخش میشود حتی سراغ کتابهای قدیمی اش هم رفته بود .فکر میکرد شاید جایی در میان انبوه تعاریف خدا صحبتی هم از بوی مست کننده دخترشده باشد.
انگشتانش محكم و بي هدف حروف انگليسي را فشار دادو نگاهش . همان طور كه سرش را پايين نگه داشته بود به سمت دستان دختر رفت كه حالا كنار ميز ايستاده بود. پليور بنفش از زير آستين مانتومشکی دختر بيرون زده بود .دستهايش سفيد بود.
چقدر دلش ميخواست بداند آيا پوست دست دخترهمانقدر كه به نظر ميرسد لطيف است؟ بچه که بود پشمک خیلی لطیف بود . بزرگتر که شد فکر کرد لطیف تراز شعر چیزی نیست .سالها بعد موهای بور دختری که اولین بار با او خوابیده بود به نظرش لطیف رسیده بود. از آن به بعد سالها بود که از چیزهای لطیف خنده اش میگرفت .
دختر نقشه را لاي انگشتان يك دستش نگه داشته بود و با دست ديگر خودكار قرمز را بین دو انگشت به آرامي تكان ميداد. ناخنهایش کوتاه و مرتب بود و درست مثل شیشه تمیز از دور برق میزد .
- ببخشد آقاي مهندس مزاحم شدم ….
سرش را بلند كرد ... تمام توانايي را كه در خودش سراغ داشت جمع كرد تا صدايش نلرزد.
- ا ... شما كي اومدين تو؟ بس که سرم شلوغه نفهمیدم اصلا . خب تموم شد ؟
دختر لبخند زد.سعی میکرد به چشمان دختر خیره نشود .مطمئن بود دختر حالت غیر عادی اش را تشخیص میدهد . موهای دختر از زیر مقنعه بیرون زده بود و روی پیشانی اش سرگردان بود . حس میکرد از همه جزئیات صورت دختر تنها برق چشمهای مشکی اش را میتواند ببیند.

- راستش هنوز نه ..يعني خيلي زياده من نميدونم چطوري امشب ميتونم اينهمه رو تموم كنم ...

دستش را از روی صفحه کلید برداشت و به ساعتش نگاه كرد . با وجود همه دلهره ای که حضور دختر ایجاد کرده بود حس میکرد آرامش عجیبی حرکاتش را کنترل میکند .
خندید
- هنوز سر شبه ...تموم ميشه ..يعني بايد بشه ... قانون اينجا رو كه ميدونين ...نميشه نداريم .
دختر ابروهایش را بالا انداخت چشمهايش هنوزبرق ميزد
- چشم من سعي خودمو ميكنم ...ميتونم ازتون يه سوالي بپرسم؟ من اينو نميدونم بايد چيكار كنم ؟
حس کرد کاملا به اوضاع مسلط شده است.
- خواهش ميكنم ..ببينم چيه؟
دختر جلوتر رفت و نقشه را روي ميز پهن كرد . بعد ميز را دور زد و روي صندلي كنار او نشست و خودكار قرمزش را روي نقشه گذاشت .
- ببخشيد من همينجوي بدون اجازه نشستما ...ميدونين به نظر من ...
به آرامی گفت
- خواهش ميكنم ...بشينين
دختر خنديد و گوشه لبش چال افتاد صندلي را جلوتر كشيد و روي ميز خم شد. کودکانه گفت :

- فکر کنم تا به حال آدم به پرروئی من ندیده باشین. میدونین دکتر از دست سوالهای من همیشه دادش به هوا بود . به نظر من اینجا یه اشتباه اساسی شده ....
سعي ميكرد ذهنش را روي حرفهاي دختر متمركز كند . انگشتان دختر بر روي نقشه بالا و پايين ميرفت و او به تنها چيزي كه ميتوانست فكر كند اين بود كه آيا اين دستها گرمند يا سرد . نفس كشيدن برايش سخت شده بود آرزو ميكرد همان لحظه كتش را در بياورد .نگاهش از روی نقشه مژه های بلند دختر را دنبال کرد که فاصله شان تا نفسهای او کمتر از چند سانتی متر بود . يك لحظه خواست دستش را روي دست دختر بگذارد .حس کرد در تمام زندگی هدفی از این مهمتر نداشته است اگر دستهای دختر را لمس میکرد .اگر سرش را پائین می آورد و انگشتان باریک او را میبوسید. کارش در این دنیا به پایان میرسید. آرامش مطلق.
در تمام زندگي اش فكر ميكرد آدم با دل و جراتي است . يعني همه ميگفتند كه هست .چه در روزهای آب زرشک فروشی دوران بچگی و چه وقتی تهران دانشگاه قبول شده بود .حتی همان روزهاي دانشجويي كه از تهران براي مادرش پول ميفرستاد هم استادش ميگفت آدمي به مايه داري او نديده است . اولين باري قرارداد را به نفع شركت تمام كرده بود رييسش گفته بود كه تو دل شير داري . در دو روز تعطیلات آخر هفته اولین ماموریت ژاپن با آن مهندس ژاپنی همه بارهای توکیورا گشته بود و وقتی با دختر ژاپنی که جایزه شرط خوردن بیشترین ویسکی بود به اتاق حسن رفته بود حسن مات و مبهوت گفته بود که "توی این مملکت غریب بابا تو چه دلی داری."
دختر دستهايش را عقب برد و بلند تر پرسيد
- نظرتون چيه آقاي مهندس ..
سينه اش را صاف كرد و سعي كرد قيافه ريس مابانه هميشگي اش را بگيرد به قول حسن همه پيشرفتش را مديون همين قيافه بود .
- من كه نبايد بگم ...
دختر لبخند زد و گردنش را به چپ خم کرد
- وای شما از دكتر هم سختگير ترين !
دكتر را از سال اول دانشگاه ميشناخت . روز دفاع پروژه كارشناسي ارشد دكتر به او گفته بود كه افتخار میکند او دانشجویش بوده است و آن روز او بیهوده فکر کرده بود به هر چه میخواسته رسیده است. 4 ماه پيش كه به دكتر زنگ زد تا برای کار درشرکت خودش يكي از دانشجوي هاي خوب را به اومعرفي كند اصلا نميتوانست حدس بزند که دانشجوي مورد تاييد دكتر یک دختراست. دكتر هيچ وقت با دختر ها ميانه خوبي نداشت. معتقد بود كه پول مملكت را به باد ميدهند درس ميخوانند وآخرش هم هيچي به هيچي.

همان سال اول دانشگاه وقتی آن دختر همکلاسی توسط حسن پیغام داده بود که "بهش بگو دور و بر من نپلکه " او دور همه دختر ها را خط کشیده بود . حتی آن زن هم که چند سال پیش در کلاسهای شناخت بودا مدتی با هم روی ترجمه چند هایکو کار کرده بودند از نظر او موجود پر ادعاعی بود که حتی به درد خوابیدن هم نمیخورد.

بعد از استخدام دختر حسن كلي به او خنديده بود و با شيطنت گفته بود " تو كه هميشه ميگفتي دخترا محيط شركتو خراب ميكنن ... چي شده حالا ؟" و او با لحني كه سعي ميكرد خودش را هم قانع كند گفته بود " نه بابا این خیلی بچه است ...دکتر معرفی کرده ... ميدوني معدل دانشگاهش چنده؟ تازه من فکر میکنم دختر ها خيلي بيشتر دل به كار ميدن "
به احترام دكتر حاضر شده بود دختر براي مصاحبه بياد . روز مصاحبه اولين حرفي هم كه به دختر زده بود همين بود . ولي دختر به چشمهایش خيره شده بود و خيلي جدی گفنه بود
- ميشه خواهش كنم سيگارتون رو خاموش كنين ... نه براي سلامتي شما خوبه نه من
خنده اش گرفته بود . و در حالي كه سيگار را در جاسيگاري فشار ميداد گفته بود
- خانم اینجا محیط کاره .بچه بازی که نیست . تا حالا اینجا کسی به من همچین حرفی نزده .
و دختر خيلي جدي جواب داده بوده
- خب لابد هيچ كس اينجا سلامتي شما براش مهم نبوده.
و او فکر کرده بود که سلامتی او جز مادرش تا به حال برای هیچ کس مهم نبوده است.
نمي دانست همين جواب دختر بوده كه باعث شده دستهايش داغ شوند يا چشمهاي مشكي و براق او .
یادش می آید روز مصاحبه آنقدر پیشانیش داغ شده بود که مطمئن بود سرما خورده است.
هر سوالی کرده بود دختر پاسخ داده بود

دختر نقشه را از روي ميز جمع كرد
"باشه آقاي مهندس من خودم پيدا ميكنم " و به طرف در اتاق رفت
او با صداي آرامي گفت
- مطمئنم پيدا ميكنين
دختر هنوز به در اتاق نرسيده بود كه در باز شد . حسن با پالتوي هميشگي و سامسونت رنگ و رو رفته اش وارد شد
- به سلام خانوم مهندس .... شما هنوز نرفتين خونه؟ ساعت نزديك 8 شبه .
- سلام ... والله به قول آقاي مهندس هنوز سر شبه ! فكر كنم با اين برنامه اي كه برام ريختن تا 10 11 باید اینجا باشم .
حسن ابروهایش را بالا انداخت و سرتا پای دختر را نگاه کرد .
- شما حرفاي آقای مهندس رو جدي نگيرين ..امروز نشد فردا ..من ميدونم كه به هيچ كجا بر نميخوره
بعد به او رو كرد و گفت
- اين خانوم مهندس ما رو اينقدر اذيت نكن ...
دختر سرش را برگرداند و به چشمهاي او نگاه كرد ... هنوز چشمهايش برق ميزد
فكرش اصلا كار نميكرد با دستپاچگي گفت
- من اذيتشون نميكنم اگه ميخوان برن ميتونن برن
حسن لبخند شيطنت آميز هميشگي اش را تحويل داد
- زود باشين تا آقاي ريس نظرش عوض نشده وسايلتون رو جمع كنين ...
و آرام تر از قبل ادامه داد:
- اگه افتخار بدين امشب برسونمتون ... ديروقته براتون مشكل ايجاد ميشه . توي اين سرما ماشين گير نميادا
دختر به ساعت نگاه کرد و گفت
- مسيرتون ميخوره؟ اگه نه اصلا مزاحم نميشم
او خودكار روي ميز را برداشت . سرش را پاين انداخت و به خودكار نگاه كرد .
حسن با لحن هميشگي گفت
- افتخار ميدين ...
دختر در را كه بست صداي پايش از دور شنيده شد .
با خودكار روي ميزبه آرامي ضربه زد سرش رابالا آورد و به حسن نگاه كرد و گفت:
- ميدوني كه من از اين كثافت بازيهات تو محيط كار خوشم نمياد
حسن كيفش را روي ميز گذاشت و يك پايش را روي صندلي و در حالي كه بند كفشش را ميبست گفت
-حالا كثافت كاري من شد؟ وقتي با ماشين آخرين مدل جنابعالي ميريم ميرداماد كثافتكاري نيست حالا هست ؟ تو چت شده ؟
خودكار با شدت به ميز ميخورد
- هیچی من فقط نمی خوام آبروی شرکت بره خوشم نمياد از اين حرفها توش باشه.
- خودت اين خانوم رو استخدام كردي . حالا تو صبح تا شب نشونديش ور دل خودت باهاش ور میری هیچی نیست؟
ایستاد و انگشتانش را لای موهایش برد سعی کرد خودش را قانع کند
- من فقط نمیخوام آبروم پیش دکتر بره .

حسن كيف پولش را از جيب بغل كتش بيرون آورد و محتويات داخل آنرا چك كرد
- خیله خب بابا من که کاری نکردم فقط میخوام برسونمش . خل شدی تو ام ؟
او فکر کرد که حتما شده است .
حسن روی شیشه کتابخانه موهایش را مرتب کرد
- اینهمه سال میشناسمت هنوزم نفهمیدم واقعا توی اون مغزت چی میگذره.هر روز یه نظری داری
برگشت و به صورت او نگاه کرد:
- اصلا میدونی چیه من از این دختره خوشم میاد میخوام خیلی جدی باهاش دوست بشم از اون حرفها هم توش نیست. تو که میدونی من همیشه به یه اصولی معتقد بودم . تویی که همیشه اونقدر همه چی رو نفی میکنی تا به کثافت کاری میکشه .
او یکی از کاغذهای روی میز را برداشت.سرش را پایین آورد و بي اعتنا به حرفهاي حسن شروع به خواند كرد:
" مدیر عامل محترم شرکت ...."
حسن در حالی که به طرف در میرفت گفت
- جدی میگم تو اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای .

دختر آرام چند ضربه به در زد .
او چشمهايش را بست.

****
فندك ژاپني را از جيبش درآورد و سيگار گوشه لبش را روشن كرد . به سمت پنجره رفت و كليد برق را از پشت كمد كنار پنجره خاموش كرد و به اتوبان چشم دوخت. چشمهایش خیس شده بود .چراغهاي قرمز و نارنجي ماشينها از بالا مثل ستاره هاي متحركي بودند كه برايش چشمك ميزدند. دستهايش را از دو طرف باز كرد و مشتهايش را به شيشه چسباند دود سيگار از لابلاي انگشتانش به هوا ميرفت . دلش میخواست بداند کدام یک از اين ستاره هاي قرمز مال ماشين حسن است . پيشاني داغش را به شيشه چسباند . حس میكرد دنيا براي آرامش او بيش از حد بزرگ است .اگر امشب ميرفت ترميال حتما يك ماشن پيدا ميشد كه او را ببرد خانه . پیش مادرش .
***
نيلوفر زمستان 1383

Tuesday, April 03, 2007

همراه سایه وار من از باران

یک روز دیگر، همان سناریوی همیشگی، من و دلتنگیهایم کنار هم در کافه نشسته ییم، من یادداشت برمی دارم و قهوه می نوشم، او آرام نشسته ، گاهی به من نگاه می کند، گاهی میان کارم چیزی به من می گوید، و گاهی هم ساکت به بقیه آدمها نگاه می کند، بیشتر روزها پراکنده گویی می کند، از این در و آن در، اعصاب می زند، هر روز صبح بهش می گویم که در خانه بماند، می گویم اینجا من کار دارم و او حوصله ش سر می رود، در گوشش نمی رود اما، مظلوم نمایی می کند و باز دستش را در جیبش می کند و سوت زنان دنبال من راه می افتد به سمت کافه، چندان مراعات نمی کند، گاهی درست در سخت ترین خطهای درس شروع می کند، و معمولا وقتی شروع می کند ساکت کردنش سخت است، راستش ذهن سیالی دارد، چند وقتی است می خواهم بهش پیشنهاد بدهم شروع به نوشتن افکارش بکند، اما می ترسم بخواهد تمام نوشته هایش را برایم بخواند و نظر بپرسد و آن وقت دیگر من باید کامل کتاب و لپ تاپ را کنار بگذارم و شش دانگ حواسم را به او بدهم. بدترین روزها، روزهاییست که ذهنش روی یک فرد خاص یا یک مکان خاص متمرکز می شود، گاهی صد دفعه یک جمله را می گوید، من جواب نمی دهم، به روی خودم نمی آورم و او تکرار می کند، آنقدر که من بی تاب شوم، وسایلم را جمع کنم، بروم خانه، لم بدهم و شروع کنم به وفت گذرانی و وب گردی ، و آنقدر پرسه بزنم تا عصر بشود...عصرها معمولا ساکت می شود، کز می کند یک گوشه و زیاد کاری به کار من ندارد، به گمانم خسته می شود، انرژیش تحلیل می رود انگار از این همه کند و کاو و جستجو، از این مونولوگ بی وقفه، باید برایش یک سرگرمی جدید پیدا کنم، یک جا دستش را بند کنم ، اینطوری وقتی من مشغول کارم، او هم می تواند مشغول کارش باشد، شاید حتی این وابستگیش به من کمتر شود و بعضی روزها خانه بماند!؟

Monday, April 02, 2007

Dr Freud Will See you Now Mr Hitler!

The Saturday Play (1 hr)
Broadcast on Radio 4 - Sat 31 Mar - 14:30

Dr Freud Will See you Now Mr Hitler
. By Laurence Marks and Maurice Gran. What would have happened if the six-year-old Adolf Hitler had met a young psychologist named Sigmund Freud?

Friday, March 23, 2007

Friday, March 09, 2007

Don't tell me I am delusional!

Most of you know that I refer to myself as "the city gal". I am the woman in the suit that you see on the train home everyday. So, I apologize if this post is breaking the romanc of this blog.

Sunday night I usually entertain myself to some Desperate Housewives. Funny, but to some extent, like Sex'n The City, educational! You ask why? For example, take this week's Gabriel's quote: " I am too hot for you". That is the most practical lesson I have learned about self-confidence. I have been practicing that line, since!

Unfortunately, last weekend, after the Desperate Housewives, the showed a new episode of Nip/Tuck, or as I call it "the freak show"! I take everything in that show with a grain of salt, but when Julia (pregnant) told Sean (husband) that because of the baby's position she can't have sex, something buzzed in my head: "I knew it!". Pregnant sex is a myth! An urban legend!

First of all, how many men get aroused by looking at a huge bump on a woman's body? Thinking that while you are doing it, someone else is there, too is the most "unsexiest" thing I can imagine!

Since Sunday, I have been trying to put 2 and 2 together:

1- 9 months of discomfort, pain and looking like a whale
2- giving birth as if one's vagina is a highway
3- minimum 2 months recovery from birth
4- having to stay at home all day
5- not sleeping for at least 4 month and nursing a crying baby
6- not looking like the young, slim and fit woman
7- husband complaining about lack of sex
8- husband complaining about lack of time with his buddies
9- husband depressed about his new life
10- husband no more interested in the woman that has given birth

Oh my god! Don't tell me I am delusional, because I hear it from guys in their 20s and 30s all the time: "once a woman has given birth, she is barely good for cuddling".

To think of it, now that I still am good looking, young and fit, I can barely find a faithful man, let alone when I am big, tired, with a crying baby in my arms!

Now the goverment keeps wondering why the new generation of women are not having babies!

Wednesday, March 07, 2007

Cycle of life


This is us!
One day there, happy faces and big horizon in front,
The other day, melting and joining the river of life,
And this cycle goes on and on and on …
It is nice that the end of each spring is the start of another life



Monday, March 05, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر


احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي!‌ احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.

پايان

Tuesday, February 27, 2007

Alborz




Monday, February 26, 2007

Meeting day









Saturday, February 24, 2007

سفر کویر (بهمن هشتادو پنج ) از باران






کویر تن لختش را می کشد زیر قدمها و سکوت در سرم می پیچد، سکوت که می پیچد تصاویر آرام آرام جان می گیرند، جاده پیش می رود، دو سویش تن گرم کویر در سرمای زمستان که در انتها به کوههایی نه چندان بلند و پوشیده از برف منتهی می شود، هر از چندی باقی مانده های کاروانسرایی در گوشه یی دیده می شود، بوته های گرد و کوچک خار در جاده قلت می زنند، کویر آرام است امروز، خشم ندارد، آرام و خالص، مخروطهای خشتی بلند که پیش از این یخچال یا آب انبار بوده ند هنوز سر پا هستند، دسته یی عزادار با لباسهای سیاه، پرچمهای سرخ و سیاه، چهره های آفتاب سوخته و خاک گرفته در یک طرف جاده به ریتمی کند و آهنگین پیش می روند، به شهر می رسیم، بافت قدیم، کوچه های تنگ، از دوسو دیوار های خشتی و سکوت، در این کوچه ها حتی زمزمه هایت را میتوان از پس دیوار خانه ها شنید، من غریبانه به این درها و دیوارها که هنوز نشان زندگی دارند می نگرم، حسی کهنه و گرم، هیاهوی شهر گم شده است ، طاقی هایی گاهی کوچه را سقف زده ند، بادگیرهای بلندبالا بر فراز خانه ها تا آسمان رفته ند، گهگاهی کسی رد می شود، با نیم لبخندی نگاه می کندمان، چهره مردمان کویر حس غریبی دارد، به درون خانه یی می رویم، و ناگهان در دنیایی دیگر و در زمانی دیگر گم می شوم..زیبایی خانه ها، فضاهای کوچک و بزرگ بسیاری که درشان درست شده، پله ها، اختلاف سطحها، پشت بامهای دوست داشتنی، حوضهای کوچک و بزرگ وسط حیاطها، پنجره های بلند رو به حیاط و آفتاب و حوض، تفاوت فضاهای مربوط به خانواده و مهمان، حوضخانه های خنک که گاهی بر فرازشان در سقف دایره یی رو به آسمان باز است، راهروها با ابعاد دوست داشتنیشان، زیرزمینهای خنک ، محل عبور قناتهای قدیمی...می چرخم و اینقدر احساس آرامش می کنم که دلم می خواهد برای لختی خشونت کویر را فراموش کنم و تن دهم به رویای این کوچه ها و خانه ها، به ارزش آب، به این معامله ناپایاپای میان انسان و طبیعت، بسیار باید بدهی تا چیزکی بگیری...دیدنی های بسیار، سفری شگفت، دنیایی دور از آپارتمان کوچک من در این شهر، فرصت کوتاه بود...
عکس 1:خانه یی در ابرقو
عکس2: ویرانه های شهری در ایزدخواست
عکس 3:خانه عباسیان کاشان
عکس 4:بافت قدیم یزد
عکس 5:خانه عباسیان کاشان

Friday, February 23, 2007

Esfand


Friday, February 16, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم

بهناز دمر خوابيده و بالش را محكم گذاشته است روي سرش. قرصهاي سردرد هيچ اثري ندارد. حامد تكانش مي دهد: دير مي شه ها. به امتحان نمي رسي. بهناز پوست لبش را مي كند. آرام مي گويد: شماها برين . من نمي يام . حامد بالش را از روي سر بهناز بلند مي كند با صداي بلندي مي گويد: يعني چي كه نمي يام. 6 ماهه همه حرف و فكر و ذكرت كنكوره حالا مي گي نميام. بهناز بر مي گردد مي نشيند و پاهايش را توي شكمش جمع مي كند. مي گويد: سرم درد ميكنه بعدشم مي دونم قبول نمي شم. تازه مثلا اگه هم قبول شم بعدش كه چي. برم سر كلاس بشينم با بچه هايي كه حداقل 10 12 سال از من كوچكترند؟ كه چي بشه؟ فوق ليسانس ادبيات به چه درد من مي خوره. حامد بالش را محكم پرت مي كند روي تخت. لباس اسكيش را پوشيده. مي گويد : تو واقعا ديوونه اي. مگه من گفته بودم برو كنكور فوق بده كه حالا براي من دليل مي ياري. خب نرو بده . به من چه . من و كوشا داريم مي ريم ديزين. اگه دلت مي خواد برو لباس بپوش با ما بيا .امروز هوا آفتابيه جون ميده واسه اسكي برا سردردت هم خوبه.
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه !‌ نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...

Wednesday, February 14, 2007

I wish I could take off today



I wish I could take off today, to somewhere far,
To old days,
And once again call my family, my old mates and my friends,
And anybody else who I lost when I was dueling with my dreams and wishes,
How much I missed old days
Every step of it, every minute, every second,
And the remained is regret and a shadow in darkness which is fading little by little
I missed old days,
Days that no one was waiting for me in my dreams,
And I was not waiting for anybody to come
I was an angle, a free one, free for fly
Fly to wherever I want
To the top of the mountains
Mountains of my dreams
Standing there and building my wishes,
Nights and nights and nights, strange and long
I wish I could take off today,
Take off to old days,
Just one more time to the top of my dreams
This time I will build my wishes sweeter
How wonderful life is
When I stand there
I missed old days,
When I was the man of my decision,
Decision to climb,
Climbing the mountains,
From bottom to the top,
And when I was up there,
Looking down and watching myself, my path, my growth,
It was an easy path, sweet dreams and wonderful destiny
I was the man of my decision,
I was the man of every moment,
Just decision was needed, just moment was required,
And on a very top, I was alone but not lonely,
How great was to be on the top,
I missed old days
The days of standing on top,
Top of mountains,
Building my dreams
Nights and nights and nights

I wish I could take off today
This time, to that valley with creeks and greens in between,
Surrounded by mountains and rocks
And the sun which is coming down on horizon,
Red, orange, purple, yellow, green, blue and blue and blue and ...
I can see the color,
I can smell the grass,
I can feel the chilly air passing ove my face,
How high is this mountain
How hard is that rock
I am there …

And now it is getting dark, like it has never been light,
Sky on top, bottom, left, right,
Rains of stars, hopes, wishes
And there is a planet underneath,
I am standing on it
I am stock to it
I feel weight,
I am tired of it,
I want freedom,
I want to fly

I have to get that dream again, the dream of fly,
Now that it is back again, I have to get it
But this time
I am too heavy for another fly
My doctor says I have to lose weight,
But the truth is I have to gain wings,
The wings that I lost when I was dueling my dreams,



Get back to reality, no wings, no fly, no dream, no wishes and no top
Wake Up!


I am!
…Sometimes,
Sometimes I feel guilty for all that happened in the past,
Looking back, I see it is all gone,
All hope, all energy, all opportunity,
Remained is regret,
Looking future, no hope, no horizon, …
If I was the man of past, I would be the man for future,
But I was not and I won’t be…
I was not looking for too much,…
Just wanted to stand high enough to see horizon
Just wanted to lead the boat of my life far from the land,

This is the end of story,
No smile waiting for me behind the door,
No huge, no helping hand, no daddy, no mommy, no mate
And this is the reality,
And sometimes in reality,
sometimes soon,
I will die,
And that dream will not be true
The dream of fly,
Fly to somewhere far,
But please give me a chance,
Give me a chance to have that dream,
I know the man,
The man who told that I am the man of my dreams
For the sake of that man,
Let me be the man of my last dreams,
The dream of a night,
The night that I sleep again for the last time,
And I will fly one more time while I am sleep,
And the fly is sweet
It is the fly I was waiting for
Fly to the end of my dream,
And it is so sweet, that I decide not to land again,
And I decide to believe that it is not a dream
It is the realty,
It is the fly to freedom,
I have always been up to this moment
But I always scared to go more
Scared of losing, losing that piece of land, the land underneath …
But this time I am decided
One more time I have given the wings
I won’t comeback again,
It might be my last opportunity, last chance
I might not have that dream again; I might not have the wings,
That dream might not be this much real again
I am flying …
And maybe this is the reality
This is the reality,
I am flying in realty,
This is real, this was real, …
How bad it is if somebody wake me up,
……… Silence ……

End of my story,


Next morning
Is the start of their story,
When they are looking for me in their “dreams”
They won’t find me
Just some broken and burned wings and bones,
which I lost when I was dueling with my dreams,
Just remained to show the paths
The path of fly,
The fly on the border of dreams and realty,

Friday, February 09, 2007

Blogging in Persian: the Joys and the Challenges

In the past few years, blogging has become a very popular activity among Iranians living in Iran or abroad. There are many Persian blogs written by Iranians or Iranian-Americans in the US. They cover wide range of issues including daily challenges as an immigrant, Iran-US politics, and personal and emotional issues in daily life.

Blogging in Persian is an interesting and unique experience. In less than a minute of writing a piece, the author reaches out to people who live in all corners of the world. There are few immigrant communities with such a wide spread and vibrant blogging community. This creates its challenges too. Readers have widely different backgrounds, and every written piece can get subjected to widely different interpretations. This can create misunderstandings and tension between the blog author and the readers.

In our panel, we will have four bloggers from Bay area who would discuss their experience as a blogger:

http://omidmemarian.blogspot.com
http://balootak.com
http://mehran1978.blogspot.com
http://zharf.blogspot.com

There will be a moderated discussion with time for questions and answers.

The talks will be in Persian and open to public.

Time: 4pm to 6pm

Date: Saturday, February 10th

Location: Havana Room, GCC building, Stanford University
Address: 750 Escondido Road, Stanford, CA 94305
Note: If you are coming from outside the campus, please note that you have to take "Campus Drive Rd" instead of "Stanford Avenue" to come to "750 Escondido Road" due to road block on
Escondido Ave.

Sunday, February 04, 2007

stopping girls from getting into the university!


Have you ever had this feeling that you can't take it any more? Have you ever told yourself that if he asks me to do one more thing I'll quite? I had heard some news that there's going to be a quota for women at the nationa university entrance exam but I was thinking with myself that it is not going to really happen (Ok, I know, may be I think too optimistic!)
reading the below article I felt Oh! I can't take it any more!

http://www.roozonline.com/archives/2007/02/002098.php

زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول

بهناز پنجره رو به حياط را باز كرد .درخت خرمالو را از بالا نگاه كرد . پره هاي بيني اش را جمع كرد. بوي دود صبحگاهي همه دلخوشي اش را از يك صبح تازه پائيزي گرفته بود. امروز كارگر داشت و مجبور شده بود صبح زود از خواب بيدار شود. توري پنجره را كشيد و لاي آن را نيمه باز گذاشت و وارد آشپزخانه شد. وايتكس و شيشه پاك كن و جرم گير و دستمالهاي سفيد را از كابينت در آورد و گذاشت روي ميز وسط. مرد افغاني داشت صبحانه مي خورد. نيم ساعت پيش كه مرد زنگ در را زد حامد در را به رويش باز كرد. از چاي كه قبلترش دم كرده بود براي مرد چايي ريخت و بساط صبحانه مرد را راه انداخت. بهنازتمام مدت سعي كرد چشمهايش را باز كند. از روزهاي سه شنبه متنفر بود. هميشه با خودش عهد مي كرد كه دوشنبه شبها زود بخوابد تا صبحهاي سه شنبه اينقدر عذاب زود بيدار شدن نداشته باشد ولي تا ساعت 2 نصف شب خواب به چشمهايش نمي آمد. حامد جلوي تلويزيون موقع فوتبال ديدن بيهوش مي شد و كوشا هم كه اينقدر در مدرسه مي دويد و بالا و پائين مي پريد كه ساعت 10 خواب بود. بهناز براي خودش قهوه مي ريخت و مي رفت توي بالكن مي نشست. تنها سيگار روزانه را آتش مي زد و كتاب مي خواند. كتاب كه نه . معمولا يكي دو صفحه بيشتر جلو نمي رفت. گوشه صفحه را بر مي گرداند و كتاب را مي بست و به حياط نگاه مي كرد و به درخت بلند و بزرگ خرمالوي وسط آن .حياط كوچك آپارتمان را در تاريكي شبانه از اين بالا توي بالكن آنقدر نگاه مي كرد تا چشمهاش خيس مي شد. دو باريكه ءاشك از چشمهاش پائين مي آمد گونه هاش را طي مي كرد و زير گلو به هم مي رسيد. آن وقت بود كه كتاب و زير سيگاري و فنجان نيمه پر قهوه يخ كرده اش را بر مي داشت .با پشت دستش صورتش را خشك مي كرد و مي رفت بخوابد. صبحها كه حامد صبحانه كوشا را مي داد و وسوار سرويس مدرسه مي كردش بهناز صدايشان را گنگ و نامفهوم از زير پتو مي شنيد ولي چشمهايش را باز نمي كرد. پدر و پسر كه مي رفتند دوباره خوابش مي برد. شده بود تا خود ظهر كه كوشا از مدرسه بر مي گشت هم خواب باشد. نمي دانست چرا اينهمه خواب اين خستگي هميشگي را از تنش جدا نمي كند. ولي سه شنبه ها قضيه فرق مي كرد. مجبور بود با آمدن مرد افغاني از خواب بيدار شود و دنبال مرد از اين اتاق به آن اتاق برود و برايش ناهار درست كند. ناهار چرب و نرم از پيش شرطهاي اصلي مرد افقاني بود. مرد از بالكن شروع مي كرد و بعد اتاق به اتاق جارو مي كشيد و گرد گيري مي كرد آخر سر نوبت دسشتويي توالت و آشپزخانه بود. بهناز پلو خورشتي سر هم مي كرد و با فنجان قهوه و كتاب مي نشست روي مبل و چشمش به مرد بود. كه گه گاهي از كثيفي بيش از حد اتاق كوشا شكايت مي كرد و مي گفت خانه شما را بايد هفته اي دو بار بيايم اينقدر كه كثيف است. روي هم رفته اگر حساب صبحهايش را مي گذاشتي كنار روزهاي سه شنبه براي بهناز بهترين روز هفته بود.
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بي‍ژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.

***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.

Thursday, February 01, 2007

The one who talked to ...

Have you ever thought of that?
If God exist, he is the one …
He is the one who talked to “Adam” and witnessed his first sin …
He is the one who talk to “Moses”, “Jesus” and “Mohammad” …
If he exists, he is the one who send the angles to help people on earth …
Sometimes when I doubt his existence, I just call him the one who talked to his prophet
He might talk to me and tell me that he exist …

(I apologize for using “he/him” for God. I wish I had a better word choice)

Friends

She is the cutest ever! Calm and classy. Not that you think she's a snub or something! Quite the contrary! She is so friendly and kind. Yet, she shows her affection in such a natural and graceful manner that you can't help but respecting her.

The first time I met her was 7 months and 3 days ago, when I had just moved to this new apartment I live now. I was going to the laundry when I saw her sitting in a neighborhood yard. I stopped staring at her for few seconds. She stared back, not quite interested. Actually she looked rather bored, as if she used to see astonished people staring at her.

But we got sort of friendly after a while. Nowadays every now and then that I see her sitting there I start a chat. Well, she doesn't talk so much. I say hello and ask if she's feeling good, or I may mention how beautiful she looks today, and that kind of stuff. She only listens. Or sometimes comes closer behind the fence. Gosh, so handsome she is!

Sometimes when I'm bored, or feel lonely, I imagine her walking along with me. We talk, or just walk. I'm careful that people don't hit her, or ask her to stay aside so the old lady can get off the bus, and she stays aside. I scratch her back, and she wags her tail looking satisfied.

mm... I guess I should stop now. I don't know what else to say. I'm not a writer after all. Just felt like telling you about my white fluffy friend.

Tuesday, January 30, 2007

...




بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست گوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان مهرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
ثواب روزه و حج قبوت ان کس یافت
که خاک میکده عشق را زیارت کرد

...

خوشا نمازو نیازکسی که در همه عمر
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

Monday, January 29, 2007

"Germinal" by Emile Zola (Part 3 of 3)

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 28 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.

Part 3 of 3: The strike continues and the militia keeps guard over the mines

Thursday, January 25, 2007

Strange Friday! (by Mehrdad)

Strange Friday!
As long as I remember Friday afternoon was the nastiest time of the week, especially at the beginning of school time, around Mehr.
However, recently Friday afternoons are changed to the most favorite time of the week; I start counting the minutes and hours even from the begging of the week, sometimes I start from Sunday night.
There should be something wrong with Friday!

Wednesday, January 24, 2007

نیمکت by Baran

دستش را بلند کرد و به من لبخند زد، بعد نیم چرخی زد و در شتاب جمعیت گم شد. بارانی سورمه یی رنگ و کهنه ش را تا لحظه یی هنوز می دیدم و بعد دیگر گم شد، مردی بهم تنه زد، بد جایی ایستاده بودم، نیویورک همیشه شلوغ است، اما این ساعت عصر انگار تمام شهر را صدای قدمهای شتابان و بوق تاکسی های زرد رنگ پر می کند، نمی دانستم کجا می رود، آخرین باری که دیده بودمش چند سال پیش بود، در یک مهمانی در تهران، یادم هست که آن شب بهش گفتم چیزی در نگاهت تغییر کرده و او لجظه یی متعجب نگاهم کرد بعد لبخند محوی زد و گفت :"فروغ زندگی که مرده." ته نیشخندی در کلامش بود، گفتم که نه مرگ نیست، انگار چیزی از سنخ سختی در نگاهش بود، با فشار جمعیت بی هدف در پیاده رو راه افتادم، در خلاف جهت حرکت او، رهگذرها مدام بهم تنه می زدند، اما سرم پر بود از تصویر یک بارانی سورمه یی تیره کهنه و رنگ پریده، یک بار گفت که حرفی که گفته شود مثل آبی است که بر زمین ریخته شده باشد، یادم هست درست که عذرخواهی کرده بودم و با این حال درست چند شب بعدتر در حالی حرفم را تکرار کرد که تمام چهره ش کبود و سرخ بود،روی زمین افتاده بود و به سختی نفس نفس می زد، من التماسش می کردم که بگذارد صورتش را ببینم و در همان حال با خودم فکر می کردم دارم چکار می کنم، بازی می کنم ؟ و سخت به این می اندیشیدم که کجا می توانی بگویی که بازی می کنی یا واقعیت داری وقتی که بیش از همه خودت را فریب می دهی، صدایی از من خارج می شد که التماس می کرد و سرشار ترس بود و گریه، و من فکر می کردم به لحظات نادر آگاهی که حس کرده بودم در زندگی تنها و به شکلی ماهرانه خودم را بازی داده م و اینکه ناخودآگاهم چه بازیهای قشنگی دارد، جلسه هفتگی مان بود در خانه هنرمندان ، من به پیتزای گیاهی بدمزه روی میز نگاه می کردم و کسی از فروید می گفت، فروید را دوست نداشتم، شناخت زیادی هم ازش نداشتم، فقط همیشه حس می کردم یونگ را بیشتر دوست دارم، مثل یک تعصب کور و بی دلیل، تک و توک کتابهایی که خوانده بودم یا چیزهایی که می دانستم باعث می شد فکر کنم با یونگ نزدیکترم، احساس می کردم فروید وجودم را عریان می کند و آنچنان ریشه های ساده یی نشانم می دهد که گاهی پیچیدگی انسانیم را زیر سوال می برد،آن شب هم بهش گفتم که حیف شد جلساتمان نیمه تمام ماند، مدتها ساز موسیقیش را با خودش همه جا می برد، هیچ وقت اما برایمان نزده بود، یکبار بهش گفتم نمی دانم ریشه عدم اعتمادم در خودم است یا به دیگران بر می گردد، بهش گفتم می ترسم از اینکه هر جا بروم این نفرین را با خودم ببرم، زیاد کتاب می خریدم آن روزها، انگار چیزی می جستم مدام،هنوز هم می خرم،اما خیلی اوقات نخوانده در کتابخانه می مانند، کتاب فروشی در محله گرینویچ ویلج هست که خیلی دوستش دارم، شلوغ و سرشار، کمی حتی خاک گرفته، روی پنجره از این گیاههای چسبان روییده و نور روز از لابلای برگهای آن بازی می کند و جابه جا کتابها را روشن می کند، تا مدتها کتابهای انگلیسی را که نگاه می کردم، احساس سرگشتگی می کردم، هر وقت باغ فردوس یا نیاوران برای خرید کتاب می رفتم از روی طرح کتاب، حس صفحاتش یا مترجم و یا انتشاراتش می فهمیدم دلم می خواهد آن را بخوانم یا نه، اما اینجا چند سالی طول کشید، کتابها حس خاصی بهم نمی دادند، نه بد، نه خوب، مرموز بودند، مرموز و گران تا اینکه اینجا را پیدا کردم، پیرزنی که اینجا را اداره می کرد یکجور حشونت مردانه در چهره ش داشت، زیاد حرف نمی زد، مثل بقیه فروشنده ها مدام لبخندش را در حلقومت فرو نمی کرد، کاری به کارت نداشت، انگار تو را نمی دید اصلا، تو اینجا در سکوت جزیی از کتابها و گردو خاک و نور می شدی، به دور و بر نگاه کردم، به خیابان پانزدهم رسیده بودم، صدای بوق تاکسیها در سر و صدای مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، از کافه رستورانها بیرون می آمدند یا به درون بوتیکهای لباس فروشی می رفتند چندان آزار دهنده نبود، هوا سرد بود و مردم خود را در کتها و شالهایشان پیچیده بودند، یک لحظه احساس کردم آن طرف خیابان بارانی سورمه ییش را دیدم، اما هیکل این مرد چندین برابر او بود، بعد از جداییش یکبار برایم حرف زد، تا مدتها سکوت داشت، گریز داشت انگار، من هم آن روزها حال و روز خوبی نداشتم، آن شب در مهمانی انگار حضور نداشت، دست دراز کرد، ساز را گرفت و آن را به ملایمت نوازش کرد، نوازشی بسیار نامحسوس، مثل اشاره یی کوچک و آشنا میان دو معشوق قدیمی، گفت:" من یک لیوان دیگر قهوه می خواهم ، هستی؟" به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم فوقش تاکسی می گیرم، شاید کمی دیر برسم، اما برایش توضیح خواهم داد، فهوه ش را کند می خورد، این کافه همانی بود که همیشه بعد از کتاب فروشی می آمدم، هیچ ارتباط واضحی نداشت اما مرا یاد نیمکتهای پشت کتابخانه معماری باغ فردوس می انداخت، معمولا اینجا می نشستم و در حالیکه کتابم را مزه مزه می کردم قهوه می خوردم، او هم میز کنار پنجره را انتخاب کرد، بهش گفتم که پای سیبهای داغ این کافه خیلی خوب هستند، عین آنهایی که آدمها را یاد مادربزرگهاشان می اندازد، هرچند که مادربزرگ من هیچ وقت پای سیب نپخته بود، خندید ، چشمهایش دیگر سخت نبود، وقتی می خندید چشمهایش همان برقی را پیدا می کردند که اولها که دیده بودمش داشتند، گفته بود می نویسم، چون کار دیگری بلد نیستم، می دانستم هیچ وقت از نوشتن دست نکشیده است، حالا دیگر کتابهای داستانهای کوتاهش چاپ هم شده بودند، اولین کتابش برنده جایزه گلشیری شده بود، من همیشه از این موفقیت کارهای اول می ترسیدم، وحشت داشتم از اینکه کارهای بعدی آدم افول کند، می ترسیدم آدم خودش را تکرار کند و یا تا آخر تلاش کند یکبار دیگر به آن جایگاه اولش برسد ولی بی حاصل، یادم هست آن شب بچه ها آنقدر سیگار کشیده بودند که حس می کردم معده م مالش می رود ، ظرف قهوه هر چند لحظه خالی می شد و من به فریاد و شوخی از کسی می خواستم که دوباره در قهوه جوش قهوه دم کند، ساکت بود، زیاد حرف نزد آن شب، نگاهش گیج بود، لحظه یی ایستادم ، گیج و گم به تابلوهای اسم خیابانها نگاه کردم، موبایلم زنگ می زد، گوشی را برداشتم:" سلام، جانم؟ می دونم،ببخش، نه واست می گم حالا...نه الان دارم تاکسی می گیرم، ...آره ترافیک بدیه، ولی دارم می آم." گوشی را گذاشتم، و به خیابان زرد و شلوغ نگاه کردم.از شش سال پیش که به نیویورک آمده بودم چیز زیادی تغییر نکرده بود، هنوز هم دوست داشتم کنار پیاده رو بایستم و سرم را بالا بگیرم و سعی کنم لابلای برجها تکه هایی از آسمان را پیدا کنم،بعد در همان حال چشمهایم را می بستم و به سر و صداهای دور و برم گوش می دادم و معمولا در پایان این کار سرگیجه می گرفتم و از ترس افتادن چشمهایم را باز می کردم. فکر کردم هنوز ساز می زند، ناخنش هنوز بلند است. دستم را برای یکی تاکسی تکان دادم، با ترمزی شدید جلوی پایم ایستاد، سوار شدم، آدرس را گفتم و بعد کتاب را از توی کیفم درآوردم، هفت داستان داشت، اولی اسمش نیمکت بود، دوماه زمان داشتم، درست تا آخر پاییز، پیش خودم مجسم کردم وارد کتابفروشیم می شوم، درست روز نوروز، و در بخش تازه ها، کتاب او را می بینم، روی جلد کتاب تصویر مردی بود با بارانی سورمه یی کهنه که تنهایی روی نیمکتی در یکی از پیاده روهای شلوغ نیویورک نشسته بود و درست عین ژولی در فیلم آبی کیسلوفسکی دستانش را از دو طرف باز کرده بود و روی لبه های پشتی نیمکت گذاشته بود و سرش را تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و لبخند ملایمی روی صورتش داشت. کتاب را بستم و فکر کردم اگر شبها هر شب روی ترجمه ش کار کنم تا سال نو تمام می شود.