Showing posts with label short stories. Show all posts
Showing posts with label short stories. Show all posts

Tuesday, August 07, 2007

غذاي خانگي


امشب شام غذاي خونگي داشتيم. شنيتسل مرغ با خيار شور. عليرضا همه خيارشورهاي مرا هم خورد. وقتي به مامان گفتم مامان سيگارش را روشن كرد. وقتي مامان زياد سيگار مي كشد خيلي بد اخلاق مي شود. داشتم كارتون نگاه مي كردم كه سرم داد كشيد بروم توي محوطه بازي كنم.همش تقصير عليرضا ست . مي دانم حالا مامان دارد هي سيگار مي كشد و با خاله منير حرف مي زند. خاله منير را دوست ندارم. بابا هم خاله منير را دوست ندارد. عليرضا ولي خيلي دوستش دارد. بس كه خاله منير براي عليرضا از كانادا سوغاتي مي آورد. عليرضا هميشه در اتاقش را مي بندد و نمي گذارد من با پلي استيشنش بازي كنم. مي گويد من خرابش مي كنم. من پاي تلفن به به خاله منير گفتم كه برايم باربي بياورد ولي خاله منير فقط برايم شكلات آورد. مامان مي گويد وقتي رفتيم كانادا من يك عالمه باربي خواهم داشت. عليرضا خيلي دوست دارد زودتر برويم كانادا. عليرضا خيلي بد است. خيلي مرا اذيت مي كند. بابا را هم خيلي اذيت مي كند. هي در اتاقش را محكم مي كوبد به هم بعد بابا عصباني مي شود مي رود توي اتاق كتكش مي زند. مامان هي جيغ مي زند و به بابا فحش مي دهد. بعد بابا مي آيد توي محوطه بعد مي رودتوي ماشين مي نشيند سرش را مي گذارد روي فرمون و گريه مي كند. خانه بازي من گوشه محوطه بغل جاي پارك ماشين بابا زير شمشمادها ست. بابا نمي داند من هميشه وقتي توي ماشين گريه مي كند مي بينمش. من بابا را خيلي دوست دارم. بابا هيچ وقت مرا كتك نمي زند. عليرضااين چيزها را نمي فهمد. مي گويد من خودم را براي بابا لوس مي كنم. بهش مي گويم خب تو هم اينقدر نگو مي خواهي بروي كانادا اون وقت بابا باهات مهربون ميشه. عليرضا لج كرده است. مي گويد مدرسه نمي روم. بابا مي ايستد وسط خانه دستهايش را به كمرش مي زند و سر مامان داد مي زند. مامان عليرضا را بغل مي كند و مي گويد پسرم خوب مي كند. اينجا با چه آينده اي برود مدرسه؟ بابا به خاله منيرفحش مي دهد. مامان مي گويد بابا نبايد اين حرفها را جلوي روي من بزند. مامان اين روزها همش سيگار مي كشد و گريه مي كند. ديگر برايمان غذا نمي پزد. همش مي رود كلاس زبان. مامان خيلي خوشگل است. من وقتي جلوي آينه به خودم نگاه مي كنم آرزو مي كنم وقتي بزرگ شدم شبيه مامان بشوم. مامان مي گويد من اصلا به او نرفته ام و عين عمه مريم هستم. عمه مريم بد اخلاق است. چاق و زشت است. عمه مريم خيلي با مامان بد است. هميشه به من ميگويد مامان يك روز بالاخره توي جهنم خواهد سوخت. عمه مريم مي گويد هر كسي كه چادر سرش نكند و نماز نخواند خدا دوستش ندارد. مامان هيچ وقت خانه عمه مريم اينها نمي آيد. من و بابا و عليرضا هميشه تنهايي مي رويم. خانه آنها خيلي از خانه ما دور است. عليرضا ميگويد ما غرب غرب تهرانيم و آنها شرق شرق تهران. هميشه بايد كلي توي ماشين بشينيم و ترافيك را تماشا كنيم. من كه هر وقت مي رسيم خوابم برده است. ما هميشه توي اتاق خانم جان مي نشينيم. بابا مي گويد كه خانم جان مادربزرگ من است. خانم جان هميشه روي زمين خوابيده و هميشه بوي بدي مي دهد. عمه مريم هميشه اولش مهربان است. برايمان شيريني خانگي نخودچي مي آورد . و بابا را بغل مي كند. بابا برايم گفته كه وقتي بچه بوده توي همين خيابان عمه مريم اينها زندگي مي كرده اند. من عمه مريم را دوست ندارم. مي روم بغل بابا و دستم را دور كمرش سفت مي كنم و فورا چشمهايم را مي بندم و خودم را به خواب مي زنم. بابا به عمه مي گويد من هميشه توي ماشين خوابم مي برد.ولي من خوابم نمي برد. از بوي اتاق خانم جان بدم مي آيد. ولي خيلي دوست دارم بغل بابا بخوابم. بابا هي به عمه مريم مي گويد كه شرمنده است. تا عليرضا مي رود اتاق پسر عمه، عمه مريم فوري مي زند زير گريه . بعد مامان را نفرين مي كند. بابا جلوي عمه مريم خيلي از مامان تعريف مي كند. دروغكي مي گويد كه مامان سرش درد مي كرده وگرنه مي آمده. عمه مريم هميشه مي گويد ما بايد خانم جان را ببريم خانه خودمان. بعضي وقتها آنقدر به بابا فحش مي دهد و نفرين مي كند كه من الكي از خواب بيدار مي شوم. آن وقت ديگر نفرين نمي كند . مرا بغل مي كند و بهم مي گويد اين لباسي كه تنم كرده ام را هيچ دختر خوبي تنش نمي كند. مامان مي گويد وقتي برويم كانادا برايم كلي لباس صورتي با عكس باربي مي خرد. من نميدانم كانادا چه شكلي است. عكسش را خاله منير نشانم داده است . توي عكس خاله منير خودش تكي ايستاده بود و پشت سرش آب از بالا مي ريخت پايين. عليرضا مي گويد كانادا بزرگترين آبشار روي زمين را دارد. من تا حالا آبشار نديده ام ولي فكر نكنم هيچ از كانادا خوشم بيايد.بابا امروز كه از سركار آمد خانه خيلي خوشحال بود. مامان لباس خوشگل پوشيده بود و مي خنديد و بابا بغلش كرد. مامان هيچ وقت نمي گذارد بابا بغلش كند ولي امروز گذاشت.. هر 4 تايمان كنار هم نشستيم و شنيتسل مرغ خانگي خورديم. عليرضا همه خيارشورهاي مرا خورد. حالا من نشسته ام توي خانه بازي ام بغل شمشادهاي محوطه و بابا دارد توي ماشين گريه مي كند.بابا نمي داند من نگاهش مي كنم. بابا مي گويد وقتي برويم كانادا بدبخت مي شويم. من نمي دانم بدبختي چطوري است.

Wednesday, July 04, 2007

هرگز، هرگز" از باران"

سروش سرش را از روی کتاب بلند می کند، غروب شده و اتاق نیم تاریک است ، چشمانش را ریز می کند و دور و ورش را نگاه می کند، سکوت و سکون، چشمهاش درد گرفته ند، فنجان بادمجانی رنگ را بر میدارد، جرعه یی از قهوه ی یخ کرده تلخ می نوشد و به صفحه مانیتور نگاه می کند، میل باکسش خالی است، سیما هنوز آنلاین است، با خودش فکر می کند الان ساعت چنده اونجا که این دختره هنوز بیداره؟ دست دراز می کند و از کنار میز، از بین سی دی هایی که نامرتب روی هم ریخته ند، یکی را جدا می کند، ادیت پیاف، سی دی قدیمی است و با ماژیک سورمه یی رویش به لاتین نوشته ادیت پیاف ، مدتی بود یادش رفته بود این سی دی را دارد، تا هفته پیش که دید فیلم جدیدی بر اساس زندگی پیاف ساخته ند، رفت فیلم را دید، یک پاکت بزرگ ذرت بوداده با یک بطری چای سبز با طعم لیمو گرفت و وسط ردیف نشست، جز او تنها چند زن و مرد میانسال در سالن بودند، آهنگهای قدیمی فرانسوی را شنید، بغض کرد و ذرتها را تند تند خورد، شب که برگشت خانه رفت کیف سی دی های قدیمی ترش را از ته کمد درآورد، و سی دی ادیت پیاف را پیدا کرد، و آن آهنگ آخر را گذاشت و زیر لب شروع به خواندن کرد:" نه، هرگز، هرگز، پشیمان نشده م..." الان هم دوباره همین آهنگ را گذاشت، دلش نمی خواست هنوز چراغ را روشن کند، نور این موقع روز را وقتی هوا اینجور نیمه تاریک می شد دوست داشت، انگار این بخش روز به بقیه روز تعلق نداشت، غروب هر روزی جزیی از گذشته ها بود، تکه یی بود از گذشته در زمان حال، به پاکت سیگار روی میز نگاه کرد و به خودش فحش داد که باز سیگار گرفته، یک نخ درآورد، رفت گاز را روشن کرد، خم شد و سیگار را روشن کرد، هرم آتش را در چشمانش حس کرد، باید دفعه بعد یادش می ماند کبریت هم بگیرد از دخترک، زیر لب خواند:"نه، هرگز، هرگز پشیمان نیستم..."پنجره باز بود، گرمای هوا با غروب خورشید کمتر شده بود، پیرمرد همسایه نفس زنان دنبال سگ سفید کوچکش از جلوی ساختمان رد شد، آهنگ ادیت پیاف تمام شده بود، بعدی یکی از آهنگهای شادترش بود، برگشت سر میزش، سه روز بود از خانه بیرون نرفته بود، تنها نوشته پررنگ روی صفحه مانیتور اسم سیما بود، که هنوز آن لاین بود، در کنار ردیف اسمهای بی رنگ و روی قبل و بعدش عجیب وسوسه انگیز بود، روی اسمش دوبار کلیک کرد، مستطیل باز شد، باز کمی مکث کرد، سه سالی می شد از آخرین باری که حتی با او آنلاین حرف زده بود، و چهار سال و نیم از آخرین باری که او را در سفری به تهران دیده بود، فکر کرد دلش قهوه می خواهد، دوباره از پشت میز بلند شد، قهوه کهنه را در ظرفشویی خالی کرد، فیلتر را تکاند، تمام صفحه نقره یی ظرفشویی را دانه های قهوه یی پوشاند، دوباره قهوه دم کرد، ته سیگار را در جاسیگاری مچاله کرد، به مستطیل سفید که بالایش اسم سیما پررنگ و مشکی نوشته شده بود و کنارش یک صورتک زرد می خندید نگاه کرد، بی ربط یاد جمله سارتر در نامه هایش به سیمون دوبووار افتاد، که گفته بود هر وقت صفحه سفیدی می بیند، سرشار شوق آفریدن می شود، سرشار این نیاز برای نوشتن، نوشتن هرچه که باشد و پر کردن آن صفحه یا چیزی شبیه این...از صدای قهوه جوش فهمید که قهوه ش آماده است، روی ضربدر کوچک کلیک کرد و مستطیل سفید در پس زمینه طبیعت گیلان گم شد، فنجان بادمجانی را برداشت، قهوه مانده و سردش را خالی کرد، یک دور هم آب گرفت درش، وبه خودش متلکی انداخت: وسواسی، بعد قهوه تازه دم را که از ش بخار بلند می شد در فنجان ریخت، کمی کافی میت با طعم دارچین بهش اضافه کرد و برگشت پشت میز، چند لحظه فنجان بادمجانی را جلوی چهره ش نگه داشت و رایحه دارچین و قهوه را بو کشید و به سبز سیر جنگلهای گیلان زل زد، ادیت پیاف صدایش را در اتاق ول داده بود، اسم سیما کمرنگ شد و جزیی شد از ردیف اسمهای خاکستری با صورتکی خاکستری و لبانی بهم فشرده. نفس عمیقی کشید، یک جرعه قهوه داغ نوشید، صدای موسیقی را کمتر کرد، مدادش را برداشت و زیر خط اول پاراگراف جدید خط کشید.

Monday, April 09, 2007

ستاره هاي قرمز

چراغ مهتابی راهرو چشمک میزد و با هر بار روشن شدن سکوت را میشکست. سیگار روشن را روبروی چشمانش نگاه داشته بود و به سوختن کاغذ دور سیگار خیره شده بود . بوی دود فضای اتاق را گرفته بود . دوست نداشت به جاسیگاری نگاه کند مدتها بود که دندانهای زرد شده اش را هم دیگر صبحها موقع ریش زدن نگاه نمیکرد .آخرین بار که رفته بود خانه مجبور شده بود دو روز تمام سیگار نکشد گرچه مادراز دیدن به قول خودش قد و بالای رعنای تنها پسر آنقدر سرخوش بود که بشود با کمی مهارت در خانه هم دزدکی سیگار کشید ولی او نمیدانست چرا جلوی مادرهنوزمثل دوران کودکی دلهره دارد. تحمل دو روز دوری از سیگار همراه با کوهی از قربان صدقه های مادر و نگاههای دزدکی دختر مهوش خانم با آن مچ پاهای کلفت و صورت پوشیده از مو و پزدادنهای خاله به اهل محل بابت خارج رفتنهای او چنان کفرش را در آورده بود که دیگر حاضر نبود برود خانه این اواخر حتی جواب تلفنهای مادر را هم درست و حسابی نمیداد .

دود را عمیق به درون سینه کشید و سعی کرد به مادر فکر کند.به سیگار فکر کند میتوانست حتی به جلسه امروز صبح هم فکر کند. به هر چیزی به غیر از دیورا روبرو و میز چسبیده به پشت دیوار و چشمهای براقی که حس میکرد از پشت دیوار به او خیره شده اند. ولی بوی عطر پراکنده در فضا حتی با وجود بوی دود به تمام سلولهایش نفوذ کرده بود . حس میکرد وزنه ای سنگین تر از آنچه بتوان تحمل کرد از پشت دیوار تمام وجودش را به سمت خود میکشد درست متل قانونهای فیزیک .
صداي پاي دختر را كه شنيد سيگارش را خاموش كرد و سرش را پشت مانيتور مخفي كرد و چشمهايش را به صفحه كليد دوخت. یک لحظه ترسید که قلبش از سینه چنان کنده شود که روی صفحه کلید پخش شود .همان بوي هميشگي چهار ماه گذشته فضاي اتاق را با شدت بیشتری پر كرد. اولين بارهم كه دختررا روز مصاحبه ديده بود اول از همه همين عطر بود كه برايش عجيب بود. هفته پیش در خیابان وزرا بی اختیار روبروی یک عطر فروشی نگه داشت . مرد فروشنده به خیال اینکه او میخواهد برای تولد دوست دخترش هدیه بخرد همه شیشه های عطر را برایش آورده بود ولی هیچ کدام از آنها بوی دختر را نمیداد.وقتی دوباره سوار ماشین شد نیم ساعت نشست و به صورت خودش در آیینه ماشین نگاه کرد . تمام آن شب فکر کرده بود که این بو حتما از سلولهای بدن دختر پخش میشود حتی سراغ کتابهای قدیمی اش هم رفته بود .فکر میکرد شاید جایی در میان انبوه تعاریف خدا صحبتی هم از بوی مست کننده دخترشده باشد.
انگشتانش محكم و بي هدف حروف انگليسي را فشار دادو نگاهش . همان طور كه سرش را پايين نگه داشته بود به سمت دستان دختر رفت كه حالا كنار ميز ايستاده بود. پليور بنفش از زير آستين مانتومشکی دختر بيرون زده بود .دستهايش سفيد بود.
چقدر دلش ميخواست بداند آيا پوست دست دخترهمانقدر كه به نظر ميرسد لطيف است؟ بچه که بود پشمک خیلی لطیف بود . بزرگتر که شد فکر کرد لطیف تراز شعر چیزی نیست .سالها بعد موهای بور دختری که اولین بار با او خوابیده بود به نظرش لطیف رسیده بود. از آن به بعد سالها بود که از چیزهای لطیف خنده اش میگرفت .
دختر نقشه را لاي انگشتان يك دستش نگه داشته بود و با دست ديگر خودكار قرمز را بین دو انگشت به آرامي تكان ميداد. ناخنهایش کوتاه و مرتب بود و درست مثل شیشه تمیز از دور برق میزد .
- ببخشد آقاي مهندس مزاحم شدم ….
سرش را بلند كرد ... تمام توانايي را كه در خودش سراغ داشت جمع كرد تا صدايش نلرزد.
- ا ... شما كي اومدين تو؟ بس که سرم شلوغه نفهمیدم اصلا . خب تموم شد ؟
دختر لبخند زد.سعی میکرد به چشمان دختر خیره نشود .مطمئن بود دختر حالت غیر عادی اش را تشخیص میدهد . موهای دختر از زیر مقنعه بیرون زده بود و روی پیشانی اش سرگردان بود . حس میکرد از همه جزئیات صورت دختر تنها برق چشمهای مشکی اش را میتواند ببیند.

- راستش هنوز نه ..يعني خيلي زياده من نميدونم چطوري امشب ميتونم اينهمه رو تموم كنم ...

دستش را از روی صفحه کلید برداشت و به ساعتش نگاه كرد . با وجود همه دلهره ای که حضور دختر ایجاد کرده بود حس میکرد آرامش عجیبی حرکاتش را کنترل میکند .
خندید
- هنوز سر شبه ...تموم ميشه ..يعني بايد بشه ... قانون اينجا رو كه ميدونين ...نميشه نداريم .
دختر ابروهایش را بالا انداخت چشمهايش هنوزبرق ميزد
- چشم من سعي خودمو ميكنم ...ميتونم ازتون يه سوالي بپرسم؟ من اينو نميدونم بايد چيكار كنم ؟
حس کرد کاملا به اوضاع مسلط شده است.
- خواهش ميكنم ..ببينم چيه؟
دختر جلوتر رفت و نقشه را روي ميز پهن كرد . بعد ميز را دور زد و روي صندلي كنار او نشست و خودكار قرمزش را روي نقشه گذاشت .
- ببخشيد من همينجوي بدون اجازه نشستما ...ميدونين به نظر من ...
به آرامی گفت
- خواهش ميكنم ...بشينين
دختر خنديد و گوشه لبش چال افتاد صندلي را جلوتر كشيد و روي ميز خم شد. کودکانه گفت :

- فکر کنم تا به حال آدم به پرروئی من ندیده باشین. میدونین دکتر از دست سوالهای من همیشه دادش به هوا بود . به نظر من اینجا یه اشتباه اساسی شده ....
سعي ميكرد ذهنش را روي حرفهاي دختر متمركز كند . انگشتان دختر بر روي نقشه بالا و پايين ميرفت و او به تنها چيزي كه ميتوانست فكر كند اين بود كه آيا اين دستها گرمند يا سرد . نفس كشيدن برايش سخت شده بود آرزو ميكرد همان لحظه كتش را در بياورد .نگاهش از روی نقشه مژه های بلند دختر را دنبال کرد که فاصله شان تا نفسهای او کمتر از چند سانتی متر بود . يك لحظه خواست دستش را روي دست دختر بگذارد .حس کرد در تمام زندگی هدفی از این مهمتر نداشته است اگر دستهای دختر را لمس میکرد .اگر سرش را پائین می آورد و انگشتان باریک او را میبوسید. کارش در این دنیا به پایان میرسید. آرامش مطلق.
در تمام زندگي اش فكر ميكرد آدم با دل و جراتي است . يعني همه ميگفتند كه هست .چه در روزهای آب زرشک فروشی دوران بچگی و چه وقتی تهران دانشگاه قبول شده بود .حتی همان روزهاي دانشجويي كه از تهران براي مادرش پول ميفرستاد هم استادش ميگفت آدمي به مايه داري او نديده است . اولين باري قرارداد را به نفع شركت تمام كرده بود رييسش گفته بود كه تو دل شير داري . در دو روز تعطیلات آخر هفته اولین ماموریت ژاپن با آن مهندس ژاپنی همه بارهای توکیورا گشته بود و وقتی با دختر ژاپنی که جایزه شرط خوردن بیشترین ویسکی بود به اتاق حسن رفته بود حسن مات و مبهوت گفته بود که "توی این مملکت غریب بابا تو چه دلی داری."
دختر دستهايش را عقب برد و بلند تر پرسيد
- نظرتون چيه آقاي مهندس ..
سينه اش را صاف كرد و سعي كرد قيافه ريس مابانه هميشگي اش را بگيرد به قول حسن همه پيشرفتش را مديون همين قيافه بود .
- من كه نبايد بگم ...
دختر لبخند زد و گردنش را به چپ خم کرد
- وای شما از دكتر هم سختگير ترين !
دكتر را از سال اول دانشگاه ميشناخت . روز دفاع پروژه كارشناسي ارشد دكتر به او گفته بود كه افتخار میکند او دانشجویش بوده است و آن روز او بیهوده فکر کرده بود به هر چه میخواسته رسیده است. 4 ماه پيش كه به دكتر زنگ زد تا برای کار درشرکت خودش يكي از دانشجوي هاي خوب را به اومعرفي كند اصلا نميتوانست حدس بزند که دانشجوي مورد تاييد دكتر یک دختراست. دكتر هيچ وقت با دختر ها ميانه خوبي نداشت. معتقد بود كه پول مملكت را به باد ميدهند درس ميخوانند وآخرش هم هيچي به هيچي.

همان سال اول دانشگاه وقتی آن دختر همکلاسی توسط حسن پیغام داده بود که "بهش بگو دور و بر من نپلکه " او دور همه دختر ها را خط کشیده بود . حتی آن زن هم که چند سال پیش در کلاسهای شناخت بودا مدتی با هم روی ترجمه چند هایکو کار کرده بودند از نظر او موجود پر ادعاعی بود که حتی به درد خوابیدن هم نمیخورد.

بعد از استخدام دختر حسن كلي به او خنديده بود و با شيطنت گفته بود " تو كه هميشه ميگفتي دخترا محيط شركتو خراب ميكنن ... چي شده حالا ؟" و او با لحني كه سعي ميكرد خودش را هم قانع كند گفته بود " نه بابا این خیلی بچه است ...دکتر معرفی کرده ... ميدوني معدل دانشگاهش چنده؟ تازه من فکر میکنم دختر ها خيلي بيشتر دل به كار ميدن "
به احترام دكتر حاضر شده بود دختر براي مصاحبه بياد . روز مصاحبه اولين حرفي هم كه به دختر زده بود همين بود . ولي دختر به چشمهایش خيره شده بود و خيلي جدی گفنه بود
- ميشه خواهش كنم سيگارتون رو خاموش كنين ... نه براي سلامتي شما خوبه نه من
خنده اش گرفته بود . و در حالي كه سيگار را در جاسيگاري فشار ميداد گفته بود
- خانم اینجا محیط کاره .بچه بازی که نیست . تا حالا اینجا کسی به من همچین حرفی نزده .
و دختر خيلي جدي جواب داده بوده
- خب لابد هيچ كس اينجا سلامتي شما براش مهم نبوده.
و او فکر کرده بود که سلامتی او جز مادرش تا به حال برای هیچ کس مهم نبوده است.
نمي دانست همين جواب دختر بوده كه باعث شده دستهايش داغ شوند يا چشمهاي مشكي و براق او .
یادش می آید روز مصاحبه آنقدر پیشانیش داغ شده بود که مطمئن بود سرما خورده است.
هر سوالی کرده بود دختر پاسخ داده بود

دختر نقشه را از روي ميز جمع كرد
"باشه آقاي مهندس من خودم پيدا ميكنم " و به طرف در اتاق رفت
او با صداي آرامي گفت
- مطمئنم پيدا ميكنين
دختر هنوز به در اتاق نرسيده بود كه در باز شد . حسن با پالتوي هميشگي و سامسونت رنگ و رو رفته اش وارد شد
- به سلام خانوم مهندس .... شما هنوز نرفتين خونه؟ ساعت نزديك 8 شبه .
- سلام ... والله به قول آقاي مهندس هنوز سر شبه ! فكر كنم با اين برنامه اي كه برام ريختن تا 10 11 باید اینجا باشم .
حسن ابروهایش را بالا انداخت و سرتا پای دختر را نگاه کرد .
- شما حرفاي آقای مهندس رو جدي نگيرين ..امروز نشد فردا ..من ميدونم كه به هيچ كجا بر نميخوره
بعد به او رو كرد و گفت
- اين خانوم مهندس ما رو اينقدر اذيت نكن ...
دختر سرش را برگرداند و به چشمهاي او نگاه كرد ... هنوز چشمهايش برق ميزد
فكرش اصلا كار نميكرد با دستپاچگي گفت
- من اذيتشون نميكنم اگه ميخوان برن ميتونن برن
حسن لبخند شيطنت آميز هميشگي اش را تحويل داد
- زود باشين تا آقاي ريس نظرش عوض نشده وسايلتون رو جمع كنين ...
و آرام تر از قبل ادامه داد:
- اگه افتخار بدين امشب برسونمتون ... ديروقته براتون مشكل ايجاد ميشه . توي اين سرما ماشين گير نميادا
دختر به ساعت نگاه کرد و گفت
- مسيرتون ميخوره؟ اگه نه اصلا مزاحم نميشم
او خودكار روي ميز را برداشت . سرش را پاين انداخت و به خودكار نگاه كرد .
حسن با لحن هميشگي گفت
- افتخار ميدين ...
دختر در را كه بست صداي پايش از دور شنيده شد .
با خودكار روي ميزبه آرامي ضربه زد سرش رابالا آورد و به حسن نگاه كرد و گفت:
- ميدوني كه من از اين كثافت بازيهات تو محيط كار خوشم نمياد
حسن كيفش را روي ميز گذاشت و يك پايش را روي صندلي و در حالي كه بند كفشش را ميبست گفت
-حالا كثافت كاري من شد؟ وقتي با ماشين آخرين مدل جنابعالي ميريم ميرداماد كثافتكاري نيست حالا هست ؟ تو چت شده ؟
خودكار با شدت به ميز ميخورد
- هیچی من فقط نمی خوام آبروی شرکت بره خوشم نمياد از اين حرفها توش باشه.
- خودت اين خانوم رو استخدام كردي . حالا تو صبح تا شب نشونديش ور دل خودت باهاش ور میری هیچی نیست؟
ایستاد و انگشتانش را لای موهایش برد سعی کرد خودش را قانع کند
- من فقط نمیخوام آبروم پیش دکتر بره .

حسن كيف پولش را از جيب بغل كتش بيرون آورد و محتويات داخل آنرا چك كرد
- خیله خب بابا من که کاری نکردم فقط میخوام برسونمش . خل شدی تو ام ؟
او فکر کرد که حتما شده است .
حسن روی شیشه کتابخانه موهایش را مرتب کرد
- اینهمه سال میشناسمت هنوزم نفهمیدم واقعا توی اون مغزت چی میگذره.هر روز یه نظری داری
برگشت و به صورت او نگاه کرد:
- اصلا میدونی چیه من از این دختره خوشم میاد میخوام خیلی جدی باهاش دوست بشم از اون حرفها هم توش نیست. تو که میدونی من همیشه به یه اصولی معتقد بودم . تویی که همیشه اونقدر همه چی رو نفی میکنی تا به کثافت کاری میکشه .
او یکی از کاغذهای روی میز را برداشت.سرش را پایین آورد و بي اعتنا به حرفهاي حسن شروع به خواند كرد:
" مدیر عامل محترم شرکت ...."
حسن در حالی که به طرف در میرفت گفت
- جدی میگم تو اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای .

دختر آرام چند ضربه به در زد .
او چشمهايش را بست.

****
فندك ژاپني را از جيبش درآورد و سيگار گوشه لبش را روشن كرد . به سمت پنجره رفت و كليد برق را از پشت كمد كنار پنجره خاموش كرد و به اتوبان چشم دوخت. چشمهایش خیس شده بود .چراغهاي قرمز و نارنجي ماشينها از بالا مثل ستاره هاي متحركي بودند كه برايش چشمك ميزدند. دستهايش را از دو طرف باز كرد و مشتهايش را به شيشه چسباند دود سيگار از لابلاي انگشتانش به هوا ميرفت . دلش میخواست بداند کدام یک از اين ستاره هاي قرمز مال ماشين حسن است . پيشاني داغش را به شيشه چسباند . حس میكرد دنيا براي آرامش او بيش از حد بزرگ است .اگر امشب ميرفت ترميال حتما يك ماشن پيدا ميشد كه او را ببرد خانه . پیش مادرش .
***
نيلوفر زمستان 1383

Monday, March 05, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر


احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي!‌ احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.

پايان

Friday, February 16, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم

بهناز دمر خوابيده و بالش را محكم گذاشته است روي سرش. قرصهاي سردرد هيچ اثري ندارد. حامد تكانش مي دهد: دير مي شه ها. به امتحان نمي رسي. بهناز پوست لبش را مي كند. آرام مي گويد: شماها برين . من نمي يام . حامد بالش را از روي سر بهناز بلند مي كند با صداي بلندي مي گويد: يعني چي كه نمي يام. 6 ماهه همه حرف و فكر و ذكرت كنكوره حالا مي گي نميام. بهناز بر مي گردد مي نشيند و پاهايش را توي شكمش جمع مي كند. مي گويد: سرم درد ميكنه بعدشم مي دونم قبول نمي شم. تازه مثلا اگه هم قبول شم بعدش كه چي. برم سر كلاس بشينم با بچه هايي كه حداقل 10 12 سال از من كوچكترند؟ كه چي بشه؟ فوق ليسانس ادبيات به چه درد من مي خوره. حامد بالش را محكم پرت مي كند روي تخت. لباس اسكيش را پوشيده. مي گويد : تو واقعا ديوونه اي. مگه من گفته بودم برو كنكور فوق بده كه حالا براي من دليل مي ياري. خب نرو بده . به من چه . من و كوشا داريم مي ريم ديزين. اگه دلت مي خواد برو لباس بپوش با ما بيا .امروز هوا آفتابيه جون ميده واسه اسكي برا سردردت هم خوبه.
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه !‌ نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...

Sunday, February 04, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول

بهناز پنجره رو به حياط را باز كرد .درخت خرمالو را از بالا نگاه كرد . پره هاي بيني اش را جمع كرد. بوي دود صبحگاهي همه دلخوشي اش را از يك صبح تازه پائيزي گرفته بود. امروز كارگر داشت و مجبور شده بود صبح زود از خواب بيدار شود. توري پنجره را كشيد و لاي آن را نيمه باز گذاشت و وارد آشپزخانه شد. وايتكس و شيشه پاك كن و جرم گير و دستمالهاي سفيد را از كابينت در آورد و گذاشت روي ميز وسط. مرد افغاني داشت صبحانه مي خورد. نيم ساعت پيش كه مرد زنگ در را زد حامد در را به رويش باز كرد. از چاي كه قبلترش دم كرده بود براي مرد چايي ريخت و بساط صبحانه مرد را راه انداخت. بهنازتمام مدت سعي كرد چشمهايش را باز كند. از روزهاي سه شنبه متنفر بود. هميشه با خودش عهد مي كرد كه دوشنبه شبها زود بخوابد تا صبحهاي سه شنبه اينقدر عذاب زود بيدار شدن نداشته باشد ولي تا ساعت 2 نصف شب خواب به چشمهايش نمي آمد. حامد جلوي تلويزيون موقع فوتبال ديدن بيهوش مي شد و كوشا هم كه اينقدر در مدرسه مي دويد و بالا و پائين مي پريد كه ساعت 10 خواب بود. بهناز براي خودش قهوه مي ريخت و مي رفت توي بالكن مي نشست. تنها سيگار روزانه را آتش مي زد و كتاب مي خواند. كتاب كه نه . معمولا يكي دو صفحه بيشتر جلو نمي رفت. گوشه صفحه را بر مي گرداند و كتاب را مي بست و به حياط نگاه مي كرد و به درخت بلند و بزرگ خرمالوي وسط آن .حياط كوچك آپارتمان را در تاريكي شبانه از اين بالا توي بالكن آنقدر نگاه مي كرد تا چشمهاش خيس مي شد. دو باريكه ءاشك از چشمهاش پائين مي آمد گونه هاش را طي مي كرد و زير گلو به هم مي رسيد. آن وقت بود كه كتاب و زير سيگاري و فنجان نيمه پر قهوه يخ كرده اش را بر مي داشت .با پشت دستش صورتش را خشك مي كرد و مي رفت بخوابد. صبحها كه حامد صبحانه كوشا را مي داد و وسوار سرويس مدرسه مي كردش بهناز صدايشان را گنگ و نامفهوم از زير پتو مي شنيد ولي چشمهايش را باز نمي كرد. پدر و پسر كه مي رفتند دوباره خوابش مي برد. شده بود تا خود ظهر كه كوشا از مدرسه بر مي گشت هم خواب باشد. نمي دانست چرا اينهمه خواب اين خستگي هميشگي را از تنش جدا نمي كند. ولي سه شنبه ها قضيه فرق مي كرد. مجبور بود با آمدن مرد افغاني از خواب بيدار شود و دنبال مرد از اين اتاق به آن اتاق برود و برايش ناهار درست كند. ناهار چرب و نرم از پيش شرطهاي اصلي مرد افقاني بود. مرد از بالكن شروع مي كرد و بعد اتاق به اتاق جارو مي كشيد و گرد گيري مي كرد آخر سر نوبت دسشتويي توالت و آشپزخانه بود. بهناز پلو خورشتي سر هم مي كرد و با فنجان قهوه و كتاب مي نشست روي مبل و چشمش به مرد بود. كه گه گاهي از كثيفي بيش از حد اتاق كوشا شكايت مي كرد و مي گفت خانه شما را بايد هفته اي دو بار بيايم اينقدر كه كثيف است. روي هم رفته اگر حساب صبحهايش را مي گذاشتي كنار روزهاي سه شنبه براي بهناز بهترين روز هفته بود.
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بي‍ژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.

***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.

Wednesday, January 24, 2007

نیمکت by Baran

دستش را بلند کرد و به من لبخند زد، بعد نیم چرخی زد و در شتاب جمعیت گم شد. بارانی سورمه یی رنگ و کهنه ش را تا لحظه یی هنوز می دیدم و بعد دیگر گم شد، مردی بهم تنه زد، بد جایی ایستاده بودم، نیویورک همیشه شلوغ است، اما این ساعت عصر انگار تمام شهر را صدای قدمهای شتابان و بوق تاکسی های زرد رنگ پر می کند، نمی دانستم کجا می رود، آخرین باری که دیده بودمش چند سال پیش بود، در یک مهمانی در تهران، یادم هست که آن شب بهش گفتم چیزی در نگاهت تغییر کرده و او لجظه یی متعجب نگاهم کرد بعد لبخند محوی زد و گفت :"فروغ زندگی که مرده." ته نیشخندی در کلامش بود، گفتم که نه مرگ نیست، انگار چیزی از سنخ سختی در نگاهش بود، با فشار جمعیت بی هدف در پیاده رو راه افتادم، در خلاف جهت حرکت او، رهگذرها مدام بهم تنه می زدند، اما سرم پر بود از تصویر یک بارانی سورمه یی تیره کهنه و رنگ پریده، یک بار گفت که حرفی که گفته شود مثل آبی است که بر زمین ریخته شده باشد، یادم هست درست که عذرخواهی کرده بودم و با این حال درست چند شب بعدتر در حالی حرفم را تکرار کرد که تمام چهره ش کبود و سرخ بود،روی زمین افتاده بود و به سختی نفس نفس می زد، من التماسش می کردم که بگذارد صورتش را ببینم و در همان حال با خودم فکر می کردم دارم چکار می کنم، بازی می کنم ؟ و سخت به این می اندیشیدم که کجا می توانی بگویی که بازی می کنی یا واقعیت داری وقتی که بیش از همه خودت را فریب می دهی، صدایی از من خارج می شد که التماس می کرد و سرشار ترس بود و گریه، و من فکر می کردم به لحظات نادر آگاهی که حس کرده بودم در زندگی تنها و به شکلی ماهرانه خودم را بازی داده م و اینکه ناخودآگاهم چه بازیهای قشنگی دارد، جلسه هفتگی مان بود در خانه هنرمندان ، من به پیتزای گیاهی بدمزه روی میز نگاه می کردم و کسی از فروید می گفت، فروید را دوست نداشتم، شناخت زیادی هم ازش نداشتم، فقط همیشه حس می کردم یونگ را بیشتر دوست دارم، مثل یک تعصب کور و بی دلیل، تک و توک کتابهایی که خوانده بودم یا چیزهایی که می دانستم باعث می شد فکر کنم با یونگ نزدیکترم، احساس می کردم فروید وجودم را عریان می کند و آنچنان ریشه های ساده یی نشانم می دهد که گاهی پیچیدگی انسانیم را زیر سوال می برد،آن شب هم بهش گفتم که حیف شد جلساتمان نیمه تمام ماند، مدتها ساز موسیقیش را با خودش همه جا می برد، هیچ وقت اما برایمان نزده بود، یکبار بهش گفتم نمی دانم ریشه عدم اعتمادم در خودم است یا به دیگران بر می گردد، بهش گفتم می ترسم از اینکه هر جا بروم این نفرین را با خودم ببرم، زیاد کتاب می خریدم آن روزها، انگار چیزی می جستم مدام،هنوز هم می خرم،اما خیلی اوقات نخوانده در کتابخانه می مانند، کتاب فروشی در محله گرینویچ ویلج هست که خیلی دوستش دارم، شلوغ و سرشار، کمی حتی خاک گرفته، روی پنجره از این گیاههای چسبان روییده و نور روز از لابلای برگهای آن بازی می کند و جابه جا کتابها را روشن می کند، تا مدتها کتابهای انگلیسی را که نگاه می کردم، احساس سرگشتگی می کردم، هر وقت باغ فردوس یا نیاوران برای خرید کتاب می رفتم از روی طرح کتاب، حس صفحاتش یا مترجم و یا انتشاراتش می فهمیدم دلم می خواهد آن را بخوانم یا نه، اما اینجا چند سالی طول کشید، کتابها حس خاصی بهم نمی دادند، نه بد، نه خوب، مرموز بودند، مرموز و گران تا اینکه اینجا را پیدا کردم، پیرزنی که اینجا را اداره می کرد یکجور حشونت مردانه در چهره ش داشت، زیاد حرف نمی زد، مثل بقیه فروشنده ها مدام لبخندش را در حلقومت فرو نمی کرد، کاری به کارت نداشت، انگار تو را نمی دید اصلا، تو اینجا در سکوت جزیی از کتابها و گردو خاک و نور می شدی، به دور و بر نگاه کردم، به خیابان پانزدهم رسیده بودم، صدای بوق تاکسیها در سر و صدای مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، از کافه رستورانها بیرون می آمدند یا به درون بوتیکهای لباس فروشی می رفتند چندان آزار دهنده نبود، هوا سرد بود و مردم خود را در کتها و شالهایشان پیچیده بودند، یک لحظه احساس کردم آن طرف خیابان بارانی سورمه ییش را دیدم، اما هیکل این مرد چندین برابر او بود، بعد از جداییش یکبار برایم حرف زد، تا مدتها سکوت داشت، گریز داشت انگار، من هم آن روزها حال و روز خوبی نداشتم، آن شب در مهمانی انگار حضور نداشت، دست دراز کرد، ساز را گرفت و آن را به ملایمت نوازش کرد، نوازشی بسیار نامحسوس، مثل اشاره یی کوچک و آشنا میان دو معشوق قدیمی، گفت:" من یک لیوان دیگر قهوه می خواهم ، هستی؟" به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم فوقش تاکسی می گیرم، شاید کمی دیر برسم، اما برایش توضیح خواهم داد، فهوه ش را کند می خورد، این کافه همانی بود که همیشه بعد از کتاب فروشی می آمدم، هیچ ارتباط واضحی نداشت اما مرا یاد نیمکتهای پشت کتابخانه معماری باغ فردوس می انداخت، معمولا اینجا می نشستم و در حالیکه کتابم را مزه مزه می کردم قهوه می خوردم، او هم میز کنار پنجره را انتخاب کرد، بهش گفتم که پای سیبهای داغ این کافه خیلی خوب هستند، عین آنهایی که آدمها را یاد مادربزرگهاشان می اندازد، هرچند که مادربزرگ من هیچ وقت پای سیب نپخته بود، خندید ، چشمهایش دیگر سخت نبود، وقتی می خندید چشمهایش همان برقی را پیدا می کردند که اولها که دیده بودمش داشتند، گفته بود می نویسم، چون کار دیگری بلد نیستم، می دانستم هیچ وقت از نوشتن دست نکشیده است، حالا دیگر کتابهای داستانهای کوتاهش چاپ هم شده بودند، اولین کتابش برنده جایزه گلشیری شده بود، من همیشه از این موفقیت کارهای اول می ترسیدم، وحشت داشتم از اینکه کارهای بعدی آدم افول کند، می ترسیدم آدم خودش را تکرار کند و یا تا آخر تلاش کند یکبار دیگر به آن جایگاه اولش برسد ولی بی حاصل، یادم هست آن شب بچه ها آنقدر سیگار کشیده بودند که حس می کردم معده م مالش می رود ، ظرف قهوه هر چند لحظه خالی می شد و من به فریاد و شوخی از کسی می خواستم که دوباره در قهوه جوش قهوه دم کند، ساکت بود، زیاد حرف نزد آن شب، نگاهش گیج بود، لحظه یی ایستادم ، گیج و گم به تابلوهای اسم خیابانها نگاه کردم، موبایلم زنگ می زد، گوشی را برداشتم:" سلام، جانم؟ می دونم،ببخش، نه واست می گم حالا...نه الان دارم تاکسی می گیرم، ...آره ترافیک بدیه، ولی دارم می آم." گوشی را گذاشتم، و به خیابان زرد و شلوغ نگاه کردم.از شش سال پیش که به نیویورک آمده بودم چیز زیادی تغییر نکرده بود، هنوز هم دوست داشتم کنار پیاده رو بایستم و سرم را بالا بگیرم و سعی کنم لابلای برجها تکه هایی از آسمان را پیدا کنم،بعد در همان حال چشمهایم را می بستم و به سر و صداهای دور و برم گوش می دادم و معمولا در پایان این کار سرگیجه می گرفتم و از ترس افتادن چشمهایم را باز می کردم. فکر کردم هنوز ساز می زند، ناخنش هنوز بلند است. دستم را برای یکی تاکسی تکان دادم، با ترمزی شدید جلوی پایم ایستاد، سوار شدم، آدرس را گفتم و بعد کتاب را از توی کیفم درآوردم، هفت داستان داشت، اولی اسمش نیمکت بود، دوماه زمان داشتم، درست تا آخر پاییز، پیش خودم مجسم کردم وارد کتابفروشیم می شوم، درست روز نوروز، و در بخش تازه ها، کتاب او را می بینم، روی جلد کتاب تصویر مردی بود با بارانی سورمه یی کهنه که تنهایی روی نیمکتی در یکی از پیاده روهای شلوغ نیویورک نشسته بود و درست عین ژولی در فیلم آبی کیسلوفسکی دستانش را از دو طرف باز کرده بود و روی لبه های پشتی نیمکت گذاشته بود و سرش را تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و لبخند ملایمی روی صورتش داشت. کتاب را بستم و فکر کردم اگر شبها هر شب روی ترجمه ش کار کنم تا سال نو تمام می شود.

Monday, December 25, 2006

"عاشق شدن: عشق اول" by Niloofar

مامان گلي زيپ ساك چرمي اش را از گوشه اي كه پاره نشده بود باز كرد ويك روسري سورمه اي با گلهاي ريز قرمز داد دستم.
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.

-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟

مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.

بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.

Wednesday, December 13, 2006

سه گانه مرگ" از باران"

یکم
در خواب ناله می کند، آرام تکانش می دهم، نفسی عمیق و بعد تنفسها دوباره آرام و مرتب می شوند، شب تاریکی است، سیاهی در خودش پیچ می خورد و در چشمانم می ماسد. سردم است، تا صبح زیاد مانده هنوز، بعد از هماغوشی سر شب هوشیار شده م، او قبل از اینکه لبخندش پاک شود خواب بود و من هر لحظه هوشیارتر. مرگ گوشه دیوار نشسته و زانوهایش را بقل کرد است، حضورش به سبکی همیشه نیست، غمگین است، می داند که برای لختی فراموشش کردم، کنارم بود و من از یاد بردمش، انگار برای دقایقی آنچنان به زندگی پیچیدم که با او یکی شدم، گونه هایم داغ می شود، با خودم فکر می کنم این بار خیانت کار منم.
دوم
با چاقو دسته زرد بزرگ پنیر را روی تکه نان می مالم ، چاقو را کنار می گذارم، دو تا گردو برمی دارم که بغضش می ترکد، برای کمتر از یک ثانیه دلم می خواهد گردوها را در مشتم خورد کنم، اما مهربان می شوم، دست دیگرم را روی دستش می گذارم و آرام دست دردناکش را ناز می کنم. مرگ با آرامش همیشگی نگاهمان می کند، ته لبخندی بر لبش آمده، من هنوز گردوها در دستانم هستند، می گویم:" گریه نکنید." با نفسهای بریده می گوید:" اگر ما بمیریم هم او نمی آید." و صورتش را با دستانش می پوشاند. من به مرگ نگاه می کنم، ته لبخند رفته است، چشمهایش گشاد شده، به او نگاه می کند که چشمهای خیس را با دستهای دردناک می مالد.
سوم
در را باز می کند و سلامم می کند، از چشمهایش می فهمم باز سر خود داروها را زیادی خورده است، حرکات و حرف زدنش کند است، کند کند، از پله ها که بالا می رویم مرگ هم سبک و خاموش پشتمان می آید، می خواهد برایم چایی بریزد، می نشانمش روی مبل و به سمت آشپزخانه می روم، مرگ یک لحظه گیج نگاه می کند و بعد آرام روی مبل کنار او می نشیند، روی میز کتاب رژیم لاغری در هفت روز در کنار ظرف میوه چشمم را می گیرد. برایم از سوپهای سبزیجات می گوید، مرگ لبهایش را درهم کشیده و با شک به کتاب نگاه می کند،او دستش را دراز می کند تا کتاب را بردارد و نشانم بدهد، زخمهای موازی و خطی روی ساعدش را می بینم، متوجه نگاهم می شود، می گوید:" با درباز کن...پریشب."

Wednesday, November 22, 2006

"بي نام" by Niloofar

چشمهايم را كه باز مي كنم توي اتاق بيمارستان هستم. نمي دانم كه هستم. كسي زير گوشم مي خواند تو مرده اي .دستهايم تكان مي خورد. من زنده هستم. مي پرسم: من كي هستم ؟ همان صدا باز مي گويد: هيچ كس نمي داند.
دخترك 5 سال دارد. پشت مبلها قايم شده است. صورتش قرمز است. دور لبها . روي گونه ها. پاهايش را توي شكمش جمع كرده است.لبهايش را مي جود.لبهايش شور است. مزه اشك مي دهد. تند تند نفس مي زند. مي ترسد. با آستين پليورش محكم مي كشد روي گونه هاي سرخش و روي لبها. پليور پوست لبش را مي خراشد. بي صدا گريه مي كند. صداي مادر از دور مي آيد كه نام دخترك را صدا مي زند. چقدر نام دخترك آشناست. آشناترين اسمي كه مي شناسم. من هيچ اسمي را نمي شناسم. من خودم را نمي شناسم. دخترك تمام رژ لبهاي مادر را له مي كند . توي مشتش فشار مي دهد .دستهايم را محكم مشت مي كنم . كسي زير گوشم مي خواند كه دخترك مرده است. مي پرسم كي مرد؟
اسمم را نمي دانم. 13 ساله ام. نشسته ام روي كاشي كف آشپزخانه. مادر دارد كتلت سرخ مي كند. افطار مهمان داريم. موهايم را گرد كوتاه كرده ام. تا زير گوش. با چتري روي پيشاني. موهايم لخت و براق است. برادرم پشت ميز نشسته. فحشم مي دهد. مادر هيچ نمي گويد.من 13 ساله ام . با موهاي درخشان گرد. برادرم مي گويد بهتر است بميرم. مي گويد هيچ ننگي و بي آبرويي اي بيشتر از موهاي گرد و براق و لخت من نيست. . دلم ميخواهد ظرف كتلتها را از روي ميز بيندازم زمين. نمي اندازم. مي روم توي توالت و در را قفل مي كنم. برادرم با لگد مي كوبد به در. تند تند نفس مي زنم. در آينه موهاي براق گردم را نگاه مي كنم. دختر توي آينه را نمي شناسم. همان كه موهايش را لاي انگشتانش مي پيچد. همان كه با هر دو دست چنگ مي زند موهايش را مي كشد.دماغش بلند و بزرگ است.دستهايم را از موها ول ميكنم.مي گذارم روي دماغم. انگشتهايم را مي پيچم دور دماغ باريك دراز. دختر را نمي شناسم. اسم ندارد. كسي زير گوشم مي گويد كافر بي آبرو. در كه با لگد باز مي شود و توي صورتم مي خورد خون مي پاشد روي زمين. از دماغ دراز و بزرگم. كسي زير گوشم مي گويد حقت همين است چشم دريده بي آبرو. مادرم مي گويد روزه ات باطل است. من يك 13 ساله بي نامم. خون آلود. در انتظار كفاره روزه باطل شده و موهاي گرد لخت درخشان بي چادرم.
آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده است. با روپوش سفيد. لبخند مي زند. مي گويد همه چيز خوب خوب است. مي گويد تا عصر مي توانم بروم. مي پرسم كجا بروم؟
عرق كرده ام. همه جا داغ است. هوا ي داغ را مي دهم توي ريه هايم. سلولهاي ريه ام مي سوزد.دانه دانه شان آتش مي گيرد. سينه ام آتش گرفته است. هوا را كه از دماغم بيرون مي دهم آتش گرفته ا ست. من دماغ ندارم. دو تا سوراخ بزرگ سوزان دارم. دست و پا مي زنم. من در زمين و آسمان معلقم. همه جا قرمز و نارنجي است. من جيغ مي زنم. آنقدر بلند كه حنجره ام مي شكافد و گوشهايم مي تركد. موهايم گرد نيست. درخشان و لخت هم نيست. من از موهاي بلندم آويزان شده ام. بوي موي سوخته مي آيد. پوست سرم مي سوزد. من از هزار ان هزار تار موي آويزانم كه دانه دانه مي سوزند. كسي زير گوشم مي گويد كفاره تو و من باز جيغ مي زنم .توي سوراخهاي باقي مانده از دماغم سرب داغ ميريزند . اين بار هيچ صدايي نيست.. من روي تخت نشسته ام و نمي دانم كيستم.
دستهايم بالا مي آيد. من زنده ام. روي گونه ام را چسب چسبانده اند. دكتر نيست. پرستار آمده. مي گويد خيلي زيبا مي شوم. مي پرسم چقدر طول كشيد؟ مي گويد فقط 20 دقيقه. مي گويم من مرده ام. مي گويد خودت خواستي بميري.من مي ترسم. خانم اعلمي روضه خوان سفره هاي مادر بالاي سرم نشسته و روي پيشاني داغم دست مي كشد. مي ترسم داغي پيشاني ام و ضربان تند قلبم همه چيز را لو بدهد. خانم اعملي مي گويد چاره كارم ازدواج است. صداي مادرم از دور مي آيد كه آرزويي جز اين ندارد. من مي ترسم. من از روزنامه اي كه فردا در مي آيد مي ترسم. صداي جيغ برادر زاده هايم در حياط پيچيده.من به لگدهاي برادرم فكر ميكنم و روزنامه قبولي كنكورم و به خاله ها و دختر خاله ها و مي ترسم. خانم اعلمي برايم دعا مي خواند . آرام مي شوم. از صدايش خوشم مي آيد. مي خواهم ترسهايم را فراموش كنم. من نه دبيري انتخاب كرده ام نه الهيات. من مهندس عمران خواهم شد و پدرم گريه خواهد كرد. كامپيوترها زودتر از روزنامه فردا خبر آورده اند. من خواهم سوخت ذره ذره. خانم اعلمي رفته است. من روبروي آينه اتاقم ايستاده ام . خاله روي تخت نشسته و حرف مي زند. مي گويد خودسريهايم را خدا خودش جواب خواهد داد. دستهاي من داغ شده است. من به او فكر مي كنم. خاله خدا را شكر مي كند كه حداقل دانشگاهها اسلامي است. حرف نمي زنم. مي ترسم . از همه فكر كردنهايم به او. خاله واسطه ام شده . مي گويد همه را راضي كرده . آداب دانشگاه پسرانه را يادم مي دهد. حالا دور اتاق مي چرخد و كمد لباسهايم را باز مي كند و همه مقنعه هاي سبز و قهوه اي را بيرون مي كشد. تكه پارچه هاي سبز يشمي و قهوه اي سير مي ريزد روي فرش اتاق. من هنوز به او فكر ميكنم. خاله مي گويد زير چادر فقط مقنعه مشكي سر مي كنم در دانشگاه پسرانه. مي گويد اين خواهرم چه گناهي كرده كه تو نصيبش بشوي. من مي سوزم. از گرماي كارگاه ريخته گري و چادر مشكي ام و او كه كنار من ايستاده و مي خندد به سرب داغ ريختن من روي گلهاي شكل گرفته كارگاه و چادري كه دور كمرم پيچيده ام. ته ريش دارد با موهاي از فرق باز شده. من ناگهان دلم مي خواهد سرب مذاب شوم. وقتي نگاهم مي كند با چشمهاي بزرگ مشكي . كفاره گناهم سرب مذاب است توي كاسه چشمها. توي سوراخهاي دماغ درازم . نمي دانم اين دختر چادر مشكي كيست. آن كه چنين خندان كنار او راه مي رود. در كنار درختهاي تازه جوانه زده بهاري باغ دانشگاه. هيچ نمي شناسمش. اسمش را نمي دانم. او به دختر عاشقانه نگاه مي كند. دختر مدتهاست كه سوخته است. مي دانم روي تخت بيمارستانم . ميدانم بايد بروم. نمي دانم چرا. نمي دانم به كجا. از چسبهاي روي گونه هايم مي ترسم. از بوي سوختگي اي كه فضاي بيمارستان را پر كرده است. مرد روي مبل نشسته روبروي من. چادر سفيد به سر دارم. اسمم را مي پرسد هيچ نمي دانم. بقيه گوشه سالن نشسته اند حرف مي زنند . مرد مي گويد و مي گويد. من به امتحان ها فكر مي كنم و به پروژه پايان نامه ام و به او كه هفته هاست نديده امش. مرد مي گويد ايمان و اعتقاد از نظرش از همه چيز مهم تر است. صداي خنده پدر از دور مي آيد . با پدر مرد مي خندند. مرد دوباره مي گويد. زبانم خشك و بي آب است. او رفته است. مرد مي گويد با كار كردن زن مخالف است. او وقتي مي رفت گفت به هم نمي خوريم. مرد مي پرسد ايمان را تعريف كنم. مي گويم من به سوختن ايمان دارم . مرد مي رود مثل همه آن مردهاي ديگري كه روي همين مبل نشسته بودند. و مثل او كه نمي دانم چرا دوستم نداشت.
حس مي كنم برهنه ام. روز اول كار است. استاد م رئيس شركت است . قبل از اينكه وارد ساختمان بشوم چادرم را تا مي كنم . قلبم تند تند مي زند. استاد به بي چادري ام محل نمي گذارد. مي گويد كارم را از امروز شروع كنم. زن و مردهاي پشت كامپيوتر نگاهم مي كنند. خانم منشي روسري اش افتاده دور گردنش. دماغ كوچك زيبايي دارد. ميزم را نشانم مي دهد. مي پرسم دستشويي؟ . به آينه نگاه مي كنم. هيچ اين دختر مانتو و مقنعه پوش را نمي شناسم. هيچ نميدانم اينجا در يك شركت خصوصي مهندسي چه مي كند. صورت بي چادرش دراز و زشت است. چشمهايش گود افتاده و بي ني بلند و دازش هيچ شباهتي با بيني خانم منشي ندارد. لبهايش سفيد و بي حالت است. مي دانم چرا او رفت. بس كه بيني اين دختر دراز و بي قواره بود. بس كه چادر مشكي اش گير كرد به پايه دوربين نقشه برداري. بس كه ترسيد بخندد از ترس سوختن .من از آينه توي دستشويي اتاق بيمارستان مي ترسم. نمي دانم من اگر مرده باشم آينه چه چيز نشان خواهد داد. خانم پرستار باز آمده . زير گوشم مي گويد زيبا شده ام . مي گويد همراهت كو؟ مي گويد مي تواني بروي. مي گويم مرده ها به جهنم مي روند و مي سوزند.
مادر آرام گريه مي كند. پدر نشسته روي مبل تند و تند نفس مي كشد. دختر ايستاده وسط اتاق . با بيني دراز و موهاي بلند لختش. زن برادر حرف مي زند. از حقارتي مي گويد كه دختر با كار كردنش به گريبان همگيشان انداخته است و خدا را شكر مي كند برادر نيست. چشمهاي پدر سوزان است. دختر چشمها را مي شناسد. عين چشمهاي دربان جهنم است. مي گويم درس خوانده ام. مي گويم مي خواهم كار كنم. مي گويم خودم كار پيدا كرده ام و برايم مهم نيست آبرويتان. نمي گويم هيچكدامتان را دوست ندارم.نمي گويم توي شركت همه هم اتاقي هايم مردند. نمي گويم هفته اي يك بار ناهار ها با هم مي رويم بيرون. نمي گويم چادرم را سركوچه شركت تا مي كنم . نمي گويم مانتوي تنگ آبي خريده ام و جايي قايمش كرده ام كه هرگز پيدايش نمي كنيد. نمي گويم شبها از گرماي آتش نمي خوابم. نمي گويم دختر كارمند شركت خصوصي را نمي شناسم. نمي گويم چقدر مي ترسد از هر مراجعه كننده شركت.كه شايد آشناي برادر باشد. نمي گويم از بيني درازش متنفراست.
من همراه ندارم.تنهاي تنهايم. دكتر مي گويد چسبها را دو هفته ديگر باز كن. مي گويم من كيستم؟ مي خندد و مي گويد مسخره بازي در نياورم. مي گويد به هوش به هوشم و ديگر هيچ اثري از داروهاي بي هوشي نمانده . به پرستار مي گويد آيا پول عمل را پرداخته ام. مي دانم كه پرداخته ام. همه پس انداز يك سال و نيم كار كردنم بود. نگاهم مي كند. پرستار برايم آينه مي گيرد. ميگويد دماغت را دوست داري؟ به دختر توي آينه نگاه مي كنم. هيچ نميشناسمش. هوشيار هوشيارم. لبخند مي زنم. مي خواهم برايش اسم انتخاب كنم
.

Wednesday, November 08, 2006

"Slow" by Baran

She is sitting in the café. It’s an old small café in the train station, a white china mug of coffee is in front of her, her blue and brown woven scarf around her neck, her look lost somewhere on the old steel table. Her cell phone lies still, just beside her mug. She grabs her purse and reaches for her cigarette box, finds it, takes a cigarette out, searches for her lighter that she can’t find. And then she hears his voice from the neighboring table:
-Here miss.
She turns and sees a middle aged man holding a lighter towards her. He comes over, lights up the lighter and brings it close to her face, slim beautiful fingers she thinks. She holds one hand around his hand, lighter and the cigarette and then takes a deep puff.
-Thank you.
She smiles faintly after saying this. He asks:
-Do you care if I join you?
She knowing that she may have a long wait in front of her just shows the other seat to the man and nods. He takes his bag and camera from his table and brings them over. She looks at the camera, it seems really professional. The camera is on the table now, just beside her cell phone. He is looking out of the window now, the sky is gray and cloudy, bare branches of a tree move slowly in the wind. He turns towards her:
-May I have a cigarette?
She reaches into her purse and brings out the cigarette box, shakes it gently and holds it towards him. He takes one and lights it up, she looks at the slim slender fingers, square finger nails. He is looking at her now and he smiles, not in a hurry to say anything.
-It’s going to be a long wait, she says.
-yeah…long day, but all days are long here.
And he looks at her cell phone. In a spontaneous gesture she puts her on the cell phone.
-Today is an extremely quiet day, you know.
She thinks oh so he knows it’s my first day here and she wonders if it’s that obvious or maybe it’s just because of the cell phone.
-You photographer?
He looks into her eyes and in a slow motion nods vaguely.
-for a news agency or..?
He looks outside the window before answering:
-No, nothing like that…just a personal diary.
She feels she had asked too much, a few minutes passes in silence. She is thinking of his imaginary book:” My personal diary of the war” and then she imagines her picture in it, a tired face in a far away café in a station in nowhere, surrounded by white strokes of smoke with a white big mug in front of her and a cell phone, a cell phone on the table and then she thinks what would be the name of this photo in the book, and she smiles out of mockery, a good name for it would be:” waiting” or maybe” deserted” or even” hope”…He touches her hand lightly:
-Hey…you ok?
And immediately they both burst into laughter, funny silly question. The laughter doesn’t last long, just a lightening and it’s dark again.
-how old is he?
She looks at him, her eyes suddenly shining:
-twenty six.
-When was the last time you talked to him?
-Two days ago…but the connection was cut in the middle of our talk, so…
-He’ll come…
She shrugs her shoulders and takes a sip of her coffee.
He says again:
-He comes…if…
-If what?
It takes him a while to answer; he is playing with his lighter:
-If he can.
She nods. He looks at her, she is not stressed by his answer, she takes another sip of her coffee:
- Yes’ he’ll come if he can, that’s what you would think…but he may not show up.
And she looks into his eyes now; her eyes seem to be hurt:
-He is that sort of a person, he may not come, just to avoid me or to be alone in his cave…
He let’s her talk, she seems tired. She looks at the cell phone now and she seems desperate, then she looks at him, he has a faint smile on his face and he says calmly:
-or maybe just to avoid the pain
She nods silently.
And then he reaches into his bag and brings out a role of contacts and puts them on the table and stares out of the window again.
She takes them and starts looking at the pictures.
Soldiers, children, women, old men, dogs…
And pain.
And disbelief.
Sorrow.
Silence.
Life.
And there he is, with a bottle of water in his hand, sitting on a dead tree trunk, staring hollowly at a little girl who held her dog tightly in her arms. A powder of dust covering everything. Silence.
A long time has passed, without a word. It’s getting dark. She raises her head, she knows every minute detail of that scene by heart now, puts the contacts back on the table. With a brisk voice she says:
-He won’t come.
Then she takes her mug and stands:
-Do you care for more coffee?

Tuesday, October 31, 2006

no title#5 by Baran

[Imagine this scene, close up of a face, a man’s face, talking to the some one we can’t see, the camera, behind him you can see a big library made from dark wood, full of books, and he starts talking, he has a combination of anger, sorrow, excitement and fear, specially fear, at times he seems to be confused, at rare moments he smiles like a child, and he talks, sometimes really slowly, sometimes with a rush of emotions, loud and fast…these are his monologues.]

Let me tell you right away it was not my fault. Yes, that is true, I was there all the time, but it was not my fault. I was an observer, nothing more, please don’t tell me that I had enough power to stop it, you should know better, I did not. You know how her look paralyzes one, you know damn well how it arrests you…or do you? It leaves you standing there with close to nothing, unable to even say a word…but I have to make a confession, I knew it even before entering the room. I had seen it in her eyes, in each and every movement of hers from days before, but you know…well…I believed her. She told me everything will be alright, that we’re going to be even happier after this, so I believed her, I was hoping the time will wash it away from her body…yes I was wrong, it only grew bigger and bigger, yeah I know I was wrong like many times before, no you don’t need to tell me that this was important, let me tell you, I could not do anything to prevent it…you know I don’t remember when it all started, she told me it was not long ago, she said I won’t remember then, I was afraid but she was so beautiful and she told me it was ok , that it was not my fault that I didn’t remember…Ah her eyes; the blue seemed to be more grayish at those moments, even though I should tell that during the past few days they were full of fire, with a greenish hue…Oh yeah the days before that she tried to avoid looking into my eyes, she had kind of a hesitance, once I even tried to ask her but she just told me:” it’s ok honey, don’t you worry! It will all be ok really soon.” And even then she didn’t look me straight into the eyes. I am telling you, I could see it even in her steps, the way she moved her hip…Now wait a minute! Are you judging me? You better not! I am telling you, you better not...she never judged me, she always told me she loved me the way I was and once she even told me that she loved me more than ever because of what I had given her and then she looked down at her tummy and smiled…Her suffering was so glorious that I was astounded…Ah those screams. Loud, very loud, oh you should have heard them for yourself, as if with each one a part of her flew away and she got tinier with each scream… You remember, don’t you? She was a tiny girl, fragile sort of…oh her wrists, like a baby’s, so small, so delicate, I used to hold her wrists in my hands to see my red fingerprints on her white skin, no, no I didn’t press too hard, just a little, a tiny bit…But you know maybe you can help me, help me to understand it, my head was still banging with her last scream, I could not see anymore, she was not there, the room was turning around me, it was full of shadows, I felt weak and tired, everything was blurry, and then they gave me this wrap of white towel, I held it, something was moving very slowly inside it, so I moved the towel a bit and I saw a reddish skin, yes skin, and then just at that moment all the banging stopped. Silence took over for a few minutes, I was not afraid anymore, now don’t give me that look, even then I know that I should be sad, but I was not horrified anymore, it was as if I was covered with a big warm white towel myself…after a few seconds this vague sound broke the silence, It was from within the white towel I can tell, yeah probably it was from there, it was something .
between joy and sorrow, a weak cry, but it was beautiful, it felt familiar, yet I don’t remember where or when I had heard it before…you know that …that well my memory is not working well, that’s what they kept telling her, I think I saw her eyes once after they told her this , her wet blue eyes, and then she turned and smiled at me, she said:” no accident can take you from me.” Oh yes I remember it very well…Ah but that sound., I am telling you from that moment on whenever I hear that sound I have the same cozy feeling, and in those moments I can be confident that there was nothing I could do to prevent it. You see, I told you, it was not my fault, was it? Maybe if she was here she would have told you that it was not my fault…was it?!

[This could be beginning of a film, maybe about a psychoanalyst, maybe the story of this man’s life, maybe the story of the girl’s life, maybe the story of the baby’s…I don’t know. But if it is a film, you’ll see the film’s title right after the man stops talking.]

Monday, October 30, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar- part 2

:داداش فتح الله دستش را کشید و از اتاق بیرون برد گفت
"بیا باهات حرف دارم "
بعد پری را چسباند به دیوار راهروی بیمارستان .هنوز داشت با کلیدش بازی می کرد
- ببین توی این ۵ ،۶سال بعد از مامان هر غلطی دلت خواسته کردی. دور حاجی چرخیدی از كنارش هم حسابی خوردی. نگو نه ! که می دونم دو تا آپارتمان به اسمت کرده. ما هم که به قول فیروزه آدم نبودیم . صبح تا شب من تو اون چلوکبابی، یدالله سر حجره، عرق ریختیم که تو بری کیفش رو ببری . ولی دیگه از این خبرا نیست . مسعود خوار زاده حاجی تراب رو که می دونی. خر، گلوش پیش تو گیر کرده. کثافت کاریاتم ندیده. سر چهل ام حاجی زنش میشی وسلام."
پری موزاییک های کف بیمارستان را می شمرد . فکر کرد می میرد؟
*
به اصرار پری یه جمعه عصر با فرخ رفتند رستوران میرزایی جاده چالوس . پری کفشای فرخ را درآورد و روی تخت نشستند و قزل آلای تازه خوردند. بعدش پری گفت قلیون بیاورند که شاگرد داداش یدالله را دید. انقدر ترسیده بود که رنگش پرید. توی راه تا تهران پری هم رانندگی می کرد هم واسه فرخ می گفت که اگه داداشاش بفهمن چی میشه.فرخ می خندید و می گفت "چی میشه ؟ میان سرمو میزنن ؟ بهشون بگو زودتر بیان ." و پری برای اولین بار جرات کرد. گفت:
“اگه بیای خونمون صحبت کنی نه! چرا سرتو بزنن؟. من هر کی رو بخوام بابام قبول می کنه.داداشامم رو حرفش "حرف نمیتونن بزنن.
و فرخ لبخند زد و یه بیت شعر خوند که پری هیچی ازش نفهمید. سارا از همون اولش می گفت" این تو رو بگیر نیست! ولش کن".
فرخ از رانندگی بدش میومد همیشه به پری میگفت" دلم میخوادمنو هر جا دلت میخواد ببری. تو ببر من باهات میام".
پري عاشق راننددگي توي چالوس بود وقتي فرخ دستش رو مي گرفت و آهنگاي عجيب و غريب گوش مي داد
*
یه نیم ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود که سارا بدون اینکه در بزند آمد تو ی اتاق. پری از دیدنش آنقدر ذوق کرد که مدام ماچش می کرد. شکم سارا حسابی گنده شده بود. پری فکر کرد حتما دوقلو است . سارا برای بابای پری کمپوت آورده بود. پری فکر کرد خودم می خورم. یه ربعی طول کشید تا حرف فرخ بیاد وسط. پری گفت :
"هر روز زنگ می زنم خونش . صاحب خونه های جدید که گوشی رو برمی دارن قطع می کنم." و دیگه نتونست و اشک اومد پایین .
سارا دستمال کاغذی را گرفت جلوی پری آروم گفت
"مطمئن باش اون الان دخترای ایتالیایی رو گرفته بغلش هیچم فکر تو نیست. اصلا بابا از همون اولش من بهت گفتم مردی که کار نکنه هی دلی دلی ساز بزنه مرد نمی شه. به خدا من تو مردیش هم شک دارم!". بعد به پری نگاه کرد
که هیچ جور نمی تونست جلوی اشکها رو بگیره . ادامه داد" :بسه تو هم حالا! مرتیکه رفته که رفته . اصلا مگه خودت نگفتی تو فرانسه زن داشته ؟"
پری ملافه روی تخت را چنگ زد فرياد زد
-"بابایی ...! سارا... اگه بابام بمیره ؟"
*
فرخ سعی کرد به پری پیانو یاد بدهد که یاد نگرفت. بعد خواست آواز یادش بدهد صدایش خوب بود ولی شعر ها رااز بر نمیشد . توی یکی دو تااز میهمانی های فرخ بعد از اینکه شام را جمع کرد برای مهمانها خواند ولی آنقدر پس و پیش خواند که همه از خنده ریسه می رفتند. اولها وقتی می خواست تا دیروقت خانه فرخ بماند به بابا می گفت که می ره خونه سارا اینا و اوهم براش لاپوشانی میکرد ولی بعد، حتی وقتی با فرخ سه روز رفتند شمال هیچی به بابا نگفت اونم هیچی نپرسید .بابا همیشه می گفت پری هرکاری بکنه درسته .
فقط گاهي به پري نگاه مي كرد ، سبيل سفيد بلندش رو دست مي كشيد و آروم مي گفت :دوست دارم تا آخر پيش خودم بموني! فقط از آينده اش مي ترسم . ولي اونقدر آروم مي گفت كه پري خودش رو مي زد به نشنيدن.
فرخ توی نوشهر یه ویلا داشت لب دریا. همونجا بود که فرخ ویولون زد و پری رقصید . فرخ گفت" بیا! استعدادت رو بپیدا کردم همینه .!" و دو روز تمام فرخ زد و پری رقصید. آنقدر رقصید که سرش گیج رفت و گیج رفت و از خود بی خود شد….
هر سه شب توي ويلا به صورت آرام فرخ موقع خواب نگاه مي كرد بعد اشك مي ريخت روي گونه هاش.
*
سارا پری را برد بیرون توی حیاط بیمارستان قدم بزنند. گفت" پوسیدی توی اون اتاق." و حرف رو کشید به مسعودخواهر زاده حاجي تراب که پری براق شد.
" تو از کجا میدونی؟!"
:و سارا لو داد
راستش رو بخوای فیروزه زن داداشت بهم زنگ زد. نه اینکه ازش خوشم بیادا ولی این بار حق میگه . میگه مسعود رو بابات می شناخته بچه خوبیه مي گفت حتي يه بار خود بابات به فيروزه گفته كه كاش پري زن مسعود بشه. این جوری که می گفت به گمانم یه جورایی مث باباته . بعد هر دو تا دست پری را گرفت
"بابا ول کن این پسرای هنری منری رو که هیچ قدر تو رو نمیدونن. آخه چه کاریه ؟ آدم باید زن مث خودش بشه . به خدا من که راضیم ".
پری حال بحث کردن نداشت . توی چشمهای سارا نگاه کرد.
سارا گفت: غصه چیزای دیگه رو هم نخور با من. یه دکتر خوب می شناسم یعنی ماماست ولی کارش درسته.خرجشم چیزی نمیشه من فکرش رو کردم . سرویس برلیانی که خود فرخ برات خرید رو بفروشیم تمومه هيچ كس هم نمي فهمه . بذار آبا از آسیاب بیفته . من جورش میکنم هیچ کس بویی نبره . اصلا به بهانه اینکه من پا به ماهم میتونی بیای خونه مامان من بخوابی . عملش هم هیچ کاری نداره. بعدش هم میشی عروس خانوم آفتاب مهتاب ندیده !
به خدا بابات آرزوش همينه
*
این آخریها همش با فرخ دعوا می کرد. بعد خودش پشیمون می شد. گاهی می نشست فکر می کرد که چه چیز فرخ را بیشتر از همه دوست دارد؟ و هیچ چیز یادش نمی آمد. از پیانو زدنهایش حرصش می گرفت . یک بار فکر کرد زنگ بزند وزرا مثلا بگوید که همسایه فرخ است و فرخ یک دختر نامحرم توی خانه دارد. اگر می گرفتندشان شاید عقدشان می کردند. این آخریها پری فقط فکر باباش بود که گاهی به پری که نگاه می کرد فقط می گفت خوبی بابا ؟ و پری دلش باز می شد و دعواهایش با فرخ از یادش می رفت و بعد خودش رو براي باباش لوس مي كرد و باباش از خنده سرخ مي شد.
. فرخ از همان اولش که تصیم گرفت برود ایتالیا به پری گفت. نشاندش روی کاناپه زیر عکس مردی که یک گوش نداشت و دستهایش را گرفت و گفت:
"میدونم لیاقت تو و محبتهات رو ندارم . واسه همین فکر کردم بهترین راه اینه که من برم. از شرم خلاص می شی" .
و پری برای اولین بار به فکر زن فرانسوی افتاده بود که لابد فرخ به او هم همین حرفها را زده بود باهمین صدا ولی به زبان غریبه .
تا روز آخر که فرخ برود باز هم هر روز برایش غذا پخت و لقمه لقمه گذاشت دهانش. بي حرف و بي صدا.بیشتر برای اینکه خودش دلش تنگ نشود اسباب خانه را هم با هم فروختند. چمدان را هم پری برایش بست . ولی هیچ با هم حرف نزدند. فرخ روز آخر گریه کرد ... و پری آرام ایستاد جلوی در خانه تا ماشین دور شد. کلید خانه را انداخت توی جوب . فکر کرد که از خیابان جردن خیلی بدش می آید.
*
سرش منگ شده بود . مهتابی بالای تخت دور سرش می چرخید. فکر کرد فرخ دارد ویلون میزند و او دارد می رقصد آنقدر می رقصد تا به نفس نفس می افتد. دست فرخ را گرفت تا نیفتد داغ داغ بود فکر کرد با اینهمه آنتی بیوتیک ...
فرخ آکاردئون می زد پری میگفت من كه لزگی بلد نیستم فیروزه می گفت تو هیچی بلد نیستی . پری رانندگی می کرد توی جاده چالوس فرخ می گفت منو با خودت ببر پری از پیچهای جاده حالش به هم خورد انگشت کرد ته حلقش و روی مادر فرخ بالا آورد. سارا دو قلو زاییده بود یه دختر یه پسر.دختر عین پری بود پسر عین بابایی .پری گفت "بابایی! برم تو بغل فرخ؟" بابایی سر مامان داد کشید :"هر چی پری بگه" پری توی بغل فرخ جا نمیشد دختر فرانسوی هم جا نمیشد دختر فرانسوی آواز می خواند همه شعرها را درست می گفت. گردنبند برلیان از دست پری افتاد توی آب دریا حسین آقا دلربا گفت: "بهترشو برات میخره" پری دست مسعود را گرفت داغ داغ بود با اینهمه آنتی بیوتیک .... ?! چند تا؟ ۵۰ تا ؟ استامینوفن کدیین. کافی بود . پرستاری خوانده بود نا سلامتی ... .
انگشت انداخت ته حلقش و بالاآورد.
*
چشمهاش را كه باز كرد ديد كنار تخت بابا روي ملافه ها بالا آورده . تنش درد مي كرد. فكر كرد: آنقدر كه رقصيده. ايستاد و به بابا نگاه كرد. دستش هنوز داغ داغ بود. پري كيفش را برداشت. از در كه مي رفت بيرون باز بابا را نگاه كرد. گفت: مي ميرد.
از بيمارستان كه بيرون آمد سپيده زده بود و هوا نقره اي بود. نه سياه بود نه سفيد. پري دستهاش را كرد توي جيب مانتوش و راه افتاد.

Sunday, October 29, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar-part 1

از همان اولین بار که دعوایشان شد، پری فهمید که فرخ با بقیه فرق دارد .پری اصلا یادش نمانده که سر چی دعوایشان شد ولی دو روز کامل نه به فرخ زنگ زد و نه خانه اش رفت .وقتی هم که سارا تلفن کرد و روبروی جواهری دلربا توی کریمخان با پری قرار گذاشت با بی حوصلگی قبول کرد. سارا گفت که میخواهد یک سرویس جدید قیمت کند و چه کسی بهتر از پری که از جواهر سر در بیاورد و حتی سارا گفت" جایش را هم خودت انتخاب کن من که این چیزا حالیم نیست." و باز هم پری نفهمید. یعنی اصلا نمیتوانست حدس بزند که فرخ به سارا تلفن کرده و با همدستی سارا این نقشه را کشیده که وقتی پری وارد پاسا‌‌‌‌ژ میشود فرخ را ببیند با همان شلوار خاکی رنگ و پلیور قهوه ای اش که پری لنگه اش را توی گلستان ۲۴۰ تومن قیمت کرده بود و سرش سوت کشیده بود. روبروی جواهری دلربا ایستاده و لبخند میزند بعد دست پری را بگیرد و خیلی عادی انگار که اصلا قهر نبوده اند، نه انگار که سالهاست اصلا زن و شوهرند، به پری بگوید قرار بود سرویس قیمت کنیم و او را داخل مغازه بکشد و یک ساعت منتظر بماند که پری یخش آب شود و سرویسها را ببیند بعد فرخ به حسین آقا دلربا بگوید سرویس طلا نمیخواهیم جواهر لطفا! و پری قند توی دلش آب شود. از آن روز پری توی هر مهمانی که با هم میرفتند سرویس را آويزان مي كرد وروی زانوی فرخ مینشت و ماجرا را برای همه تعریف میکرد . بعضی وقتها میترسید زانوهای فرخ بشکند بس که ظریف بود . ولی فرخ همیشه رانهای گوشتالود ش را نیشگون میگرفت و میگفت که نمیشکند ،که تازه کیف هم میکند .
*
پری سرم خالی شده را قطع کرد و دوباره دست پدرش را گرفت . با وجودی که فقط یک سال دانشگاه رفته بود ولی هنوز چیزهایی از پرستاری یادش بود دست پدرش داغ داغ بود . و او میدانست با وجود این آنتی بیوتیکهایی که بهش تزریق میکنند هیچ نشانه خوبی نیست . به صورت پدرش که نگاه کرد فلبش جمع شد . صورتش نحیف شده بود و ته ریش سفید از استخوانهای گونه بیرون زده بود .پری سعی کرد بین این صورت و" بابایی"ِ خودش تشابهی پیدا کندهمان بابایی که وقتی فهمیده بود پری باید برای گرفتن مدرک لیسانس شبها توی بیمارستان کشیک بایستد فریاد زده بود :
خواب شب دختر من مهمتر از همه چیزه .لیسانس میخواد چیکار؟ مگه من مردم؟
و پری فکر کرد اگر بمیرد ؟
*
سال مادرپری تازه تمام شده بود که برای اولین بار فرخ را دید. پری پشت چراغ قرمز میرداماد ایستاده بود و داشت موهای تازه مش شده اش را توی آینه ورانداز میکرد که زیاد هم چنگی به دل نمیزد ،توی آینه دید ماشین عقبی برایش چراغ میزند. تا بعد از میدان ونک ماشین ‍پشت ماشین پری چسبانده بود و هی چراغ میزد که آخر پری از ترس اینکه پراید برادرش خط بردارد و اینکه هیچ حوصله حرف و حدیثهای فیروزه زن برادرش را نداشت زد کنار. داشت فکر میکرد چه لیچاری بار مرد کند که فرخ از ماشین پیاده شد. آنقدر باوقار بود که دهان پری بسته شد. شیشه را پایین کشید و وقتی فرخ به ماشین او رسید تنها توانست بگوید : فرمایش؟
: فرخ با لحن همشگی اش که آن موقع هنوز برای پری خیلی عجیب بود گفت
خانوم! زیبایی شما خیره کننده است . میتونم شماره تلفنتون رو داشته باشم ؟یا من شماره ام رو به شما بدم به شرطی قول بدین تماس میگیرین.
پری تا عصر که بابا را از بازار بردارد و شامش را بدهد هنوز فکر میکرد که فرخ دستش انداخته است. تصمیم گرفته بود اصلا زنگ نزند. نمیدانست با همچین آدمی چطوری صحبت کند .قبلش کلی با سارا مشورت کرده که چه بگوید و چه نگوید ولی فرخ اینقدر پای تلفن شاعرانه حرف زد که با وجودی که پری نمیفهمید چه میگوید کلی کیف کرد. فرخ ملتمسانه از پری خواست كه میهمان خانه درویشی اش بشود و به او منت بگذارد . پری وقتی فهمید خانه فرخ خیابان جردن است قبول کرد که برود. همان موقع تصمیم گرفت چیزی به سارا نگوید. گرچه سارا دهانش قرص بود ولی میدانست رایش را می زند .
صبح فردا دو ساعت تمام طول کشید لباسی را که میخواست بپوشد انتخاب کند. آخر سر تاپ مشکی تنگی پوشید با شلوار جین قرمز. فکر کرد اگر فیروزه، زن برادرش ، ببیندش حتما میگوید" با اینهمه قلمبه سلمبه هات باز لباس تنگ پوشیدی؟" بعد هم حتما به داداش راپورت میداد. روی نافش دست کشید که از بین بالای کمر شلوار بیرون افتاده بود فکر کرد: فیروزه چون خودش استخون خالیه از حسودی اینو میگه .
رفت دم مغازه کلید ماشین رااز دادشش گرفت و در جواب غر و لندهایش و اینکه میگفت" بابا خیلی لی لی به لالات میذاره فکر کرده چه خبره ؟" هیچی نگفت
خانه فرخ از آن چيزي که فکر میکرد عجیب تر بود.هیچ فکر نمیکرد در ۴ سال آینده آنقدر به این خانه عادت کند که بیشر از خانه شان توی تبریز دلش برایش تنگ شود . برای پیانوی پایه دار گوشه سالن آکارد ئونی که همیشه پری را یاد رقصهای لزگی میانداخت کتابخانه ای که سه تا از دیوارهای اتاق را تا سقف پوشانده بود و پر از کتابهایی بود که پری تا آخرین روز هم نمیتوانست اسمهایشان را درست بخواند .فرخ برایش چایی ریخت با شکلات و وقتی پری قند خواست کلی شرمنده شد که قند ندارد بعد به خنده گفت :خونه بدون زن همین میشه دیگه!.
و پری فکر می کرد که از همانجا عاشق فرخ شده است . و تازه مگر عشق چه بود ؟ سارا هر چه می خواست بگوید. اینکه پری از همان روز تنها آرزویش بشود" خانم آن خانه شدن "،اگر عشق نبود پری هیچ دلش نمی خواست عاشق شود.
*
چشمهایش را که باز کرد اتاق خیلی شلوغ شده بود . هر دو تا داداشهاآمده بودند. با زنها و بچه هايشان . برادرزاده ها جیغ کشان در راهروی بیمارستان می دویدند. پری فکر کرد جای سارا خالی که با هم به زن داداشها بخندند. گرچه سارا هم از وقتی شوهر کرده بود دیگر خیلی دم به دم پری نمی گذاشت . دست بابا هنوز داغ داغ بود . داداش فتح الله دسته کلیدش را به بند کمر شلوارش آویزان کرده بود و با آن ور میرفت. پری فکر کرد از تسبیح بهتر است . فیروزه گفت" خانوم خانومای مکش مرگ ما نکنه ماها باید سلام کنیم ." پری هیچ نگاهشان نکرد . باز فکر کرد اگر بمیرد؟
*
وقتی از مادرش برای فرخ حرف زد برای اولین بار گریه اش گرفت . فرخ بغلش کرد و به قول خودش روانشناسی اش کرد .گفت تو چون مادرت را دوست نداشتي اینقدر بعد از مردن او احساس گناه می کني.عوضش باید خوشحال باشي که پدرت اینقدر دوستت دارد و پری فکر کرد که ای کاش فرخ یک ذره قد بلند تر بود یا مثلا چاق تر. مثل بابا . آنوقت وقتی پری را بغل می کرد پری گرمش می شد. از همان جا بود که پری نصمیم گرفت رژیم بگیرد. از رژیم تک خوری شروع کرده بود تا این اواخر که انگشت می انداخت کف حلقش که بالا بیاره .دو ماهی هم آنقدر به بابا پیله کرد و بابایی بابایی کرد تا چربیهای شکمش را عمل کرد شکمش صاف شده بود وشونه های پهنش به چشم میومد . و به قول فیروزه شده بود عینهو آدم آهنی .
شاید هم حق با سارا بود و از روزی که مادر فرخ را دید افتاد توی خط رژیم . مادر فرخ ۱ ماه از پاریس آمد ایران و خانه فرخ ماند. فرخ می گفت مادرش نقاش است ولی چیزهایی که می کشید از دید پری اصلا نقاشی نبود . پری یک ماه تمام صبحها نان بربری تازه می خرید با کره . خامه و عسل و بعد از اینکه بابا را صبح میرساند بازار یک ر است می رفت خانه فرخ میز صبحانه را می چید . بساط ناهار به راه می انداخت تا فرخ بیدار شود که اغلب میشد ۱۱ و نیم و مادرش ۱۲. مادرش یک کلام با پری حرف نمی زد. اصلا كاري به كار پري نداشت .سارا میگفت این طور که تو تعریف می کنی حتما فکر می کند تو برای پسرش خیلی سطح پایینی و پری می گفت "خب حق دارد "و هی رژیم میگرفت . توی آن یک ماه ۳ بار رنگ موهایش را عوض کرد .وقتی به فرخ گله کرد که" چرا مادرت اصلا با عروس آینده اش حرف نمی زند"، فرخ مثل همیشه لبخند زد" خب نزند." و پری باز فکر کرد باید بیشتر محبت کند. . توی خانه قرمه سبزی می پخت سهم بابا را کنار می گداشت بقیه را می آورد خانه فرخ جلوی مامانش قاشق قاشق می گذاشت دهان فرخ که داشت کتاب مبخواندو گاهي به پري لبخند مي زند.
یک بار پری برای مادر فرخ کیک پنیر پخت شنيده بود فرانسويها كيك پنير مي خورند. دستورش را كلي گشته بود تا پيدا كرده بود. .کیک به دست تا رسید دم در، شنید که مادر فرخ داد میيزند .
"چسبیدی به این مملکت خراب شده که چی؟ کارت شده خواب و موسیقی و کتاب و ور رفتن با این دختره. می خوای چی رو ثابت کنی؟ "
: پری کیک به دست ،حیران، ایستاد که تو برود یا نرود . صدا بلند ترشد
فکر نکن من نمیفهمم چرابه همه چیزایی که برات درست کردم پشت پا میزنی."
رفتی این دختره رو به رخ من می کشی که به من بگی من مادر خوبی نبودم . که نون کره عسل بذاره دهنت جای شیری که من بهت ندادم؟ که باسن گنده اش رو تکون بده و حرفهای بی ربط بزنه ؟حالا من بد. تو به خودت بد نکن ناسلامتی آرشیتکتی .
"اون دختر به او دسته گلی رو اونجا ول کردی اومدی اینجا منو جز بدی یا خودتو؟
و پری دیگر گوش نداد. رفت توی راه پله نشست و همه کیک را خودش خورد.
*

Saturday, October 21, 2006

"Short pieces" by Pezhman

It is a part of me

It has always been a part of me, like my shadow, but closer. It is inside me, underneath my skin, somewhere between flesh and bone.
Neither does it hurt, nor is it useful; small numb piece of me, just big enough to be noticed.
I want to throw it away. It is not useful, why should I keep it? I’ve made my mind; I want to get rid of it. That was an easy decision.

I already miss it.


Inside Out

Contemplating, searching and laboring, I learn something about my personality. Just after that moment, I realize my friends have known that for quite a while.


OK!

I say “you are perfectionist.”
She says “I wish I were.”
Even her definition of perfectionism is too perfect.

Wednesday, October 04, 2006

"First Wish" by Pezhman

Last night when the Old Man granted him three wishes, Alex paused for a few seconds and then asked whether he can think about it for a day. The Old Man will return after sunset this evening, and Alex hasn’t made his mind yet.

Alex always thought how great his life would be if his past were different. As a kid he was under spell of his abusing father all the time. Granny’s bedtime stories are the only good memories he has of that time. A year after granny’s death, he was only 8 years old when he and his mother ran away from home. His mother was working hard at a local factory and the pay-off was barely enough to live on. It took a while he got used to a normal quiet life. He was happy then, however children at school sometimes ridiculed his worn-out clothes. He was happy, however he was yearning for the bicycle he never had and he was happy, however unlike his classmates he had to help his mother after school. All in all, he was happy. He was a good student. Alex never upset anybody. One of his teachers found him an afternoon job at a bookstore that he could work less and study more. Years passed and he was 17 when he fell for the girl who was shopping at the bookstore once in a while. Alex never got courage to say something to her. Her name was Sabina, he found that one time she came with her mother. He wrote a letter to give her next time, but that was too late, she never came to the shop after that. He still keeps thinking about her. Alex finished college and got a job in a big city. Early twenties went smoothly.

Alex is trying to recall all good and bad memories. The list is endless but he wants not to miss anything. What could he change from the past? Anything? What are the top three? He goes through his list over and over again; thinking, imagining, dreaming and checking every single wish many times.

The sun set into the horizon and the Old Man is now standing in front of him. Alex hesitates for a moment. He looks at his list, then keeps his head up and smiles at the Old Man. It is a strange feeling, he has never been this happy. He asks only for one wish: “I wish I could have another day?”

Tuesday, October 03, 2006

"from a BOAT (6)" by Jackal

"from a BOAT (1)" by Jackal
"from a BOAT (2)" by Jackal
"from a BOAT (3)" by Jackal
"from a BOAT (4)" by Jackal
"from a BOAT (5)" by Jackal

"from a BOAT (6)" by Jackal

I think I have finally found a corner of my own here, deep in the privacy of my cabin. The hour is close to midnight but it feels like an unearthly time. The sea is calm, like a sleeping baby; there’s just the occasional tossing and turning or little splashes on the side of the boat. The constant humming of the engine is becoming a part of me. It does give a sense of continuity but hell it is still annoying. Looking outside, it’s hard to find a direction without the blinding flash of all the lights. Even the sea surface is bright white. I tried to go outside the living quarters to sit down for a moment and… flipping safety regulations don’t allow me to light up a frigging fag. So I come back here to switch all lights off and stare into nowhere. A few minutes before I was looking at the subsea camera screens; just to see some little fish flapping around, looking so shiny and white under the projectors that I couldn’t even tell their color. Too much light doesn’t even let the poor fish rest in peace, nor does it let me. But I suppose they are luckier than I am. They will have the dark, still, and comforting bottom of the sea for the rest of the year. Would it not be cool if I was a little fish? No, on a second thought, perhaps rather a big fish. Something worth catching. God I wish I was close to you in the dark…

Friday, September 29, 2006

"He came to save the earth, he got ..." by Pezhman

Widox is an alien, a good alien. He's come a very long way on a mission. And the mission is to save the human beings. Widox is tall, strong, he has charisma, he is intelligent, super intelligent, his brain pulses twice faster than those of the smartest humans. He lives a year every day.

Widox has done all his bests. He has even spoken the same language that normal people use, though it doesn't express little bit of his idiosyncrasy. He has drunk whatever others drink, though it doesn't allay his thirst. He has eaten what earthly creators eat, of course those haven't nurtured him.

Widox has got depression. He hasn't changed the world a bit in 40 years. Mission has failed. People say Widox has got midlife crisis.

Tuesday, September 26, 2006

"سفر" by Niloofar

صداي بوق را مي شناخت .آقاي محمدي عادت داشت هميشه سه بار پشت سر هم بوق بزند .كريم لنگ قرمز را داخل سطل آب انداخت ودر حالي كه به سمت در پاركينك ميرفت پايين پيرهن رنگ و رو رفته قهوه اي اش را چنگ زد تا آب چرك دستانش را بگيرد. برف پاك كنهاي پرايد خانم اميني در هوا ايستاده بودند.
چراغهاي ماشين نور را داخل پاركينگ پاشيد .كريم در را كه بست به سمت آقاي محمدي رفت .دست راستش را آرام در هوا تكان داد .آقاي محمدي با حركت دست كريم ماشين را حركت داد وآنرا بين ستون و پژوي نوي پسرش پارك كرد
-كريم آقا خوب فرمون ميديا معلومه اين كاره اي !
كريم لبخند زد و كيسه هاي پر از ميوه را از صندلي عقب ماشين برداشت .
-شنيدم قبلا راننده بودي آره؟
كريم درحالي كيسه ها را به طرف در آسانسور ميبرد گفت:
-خيلي پيشتر.كاميون داشتم.مال خودم نبودالبته. بيشتربين هرات و مشهد بار ميبردم.
-بابا پس حسابي راننده اي .چي شد ولش كردي؟
-سخت بود جاده ها خيلي بد بود بعد هم جنگ شد و ما آمديم ايران
آقاي محمدي از جيب پشت شلوارش كيف پولش را در آورد
-امان از اين جنگ .
و در حالي كه اسكناسها را به طرف كريم دراز ميكرد گفت:
در ماشين رو باز گذاشتم تا توش رو هم تميز كني.
با دستهاي چروك خورده اش پول را گرفت
-دست شما درد نكنه
-راستي به هارون بگو بياد بالا .خانوم امروز نذر داشته شله زرد پخته بگو بياد پخش كنه تو ساختمون.
-خودم ميام آقا .هارون نيست.
-نكنه باز فرستاديش اسلام شهر پيش پسرت ؟ اينم مثل اون يكي ميشه ها
-نه رفته افغانستان پيش مادر خودش
-بچه رو تنها فرستادي افغانستان؟بابا شماها ديگه كي هستين
در آسانسور بسته شد و آقاي محمدي جمله آخر كريم رو نشنيد كه گفت:
-تنها نرفته با مادر بزرگش رفته.
ولي خانم صفايي شنيد.عصر با يك سبد سبزي آمد و نزديك اتاق كريم گوشه پاركينگ آليه را صدا زد و كريم مجبور شد برايش توضيح بدهد كه آليه رفته افغانستان.
خانم صفايي سبد را زمين گذاشت و گفت
-كي رفت؟ چرا خداحافظي نكرد؟اصلا با اون حالش چرا گذاشتي بره؟
-دلش براي دخترش تنگ شده بود ميگفت ميترسه بميره ولي دخترش رو نبينه . با هارون رفته.
خانم صفايي در حالي كه به سبد پر از سبزي نگاه ميكرد گفت
-يعني حالا تو تنهايي كريم آقا؟
كريم سينه اش ميسوخت.نفس عميق كه كشيد خس خس سينه اش را شنيد.
-بدين من شب سبزي ها تون رو پاك ميكنم
خانم صفايي سبد را برداشت
-نه .كار تو نيست كريم آقا. حالا خبر داري ازش؟با چي رفته ؟
-صبح با اتوبوس رفتن مشهد.ممكنه دم مرز مجبور شن بمونن توي اردوگاه. آخه اجازه نذاشت كه . گفته هر وقت كه رسيد تلفن ميزنه خونه آقاي دكتر.
خانم صفايي ميانه پله ها ايستاد .
-.امشب مهمون داريم. بيا يالابراي خودت شام ببر
شب وقتيكه كريم در را قفل ميكرد همش به ياد هارون بود كه بعد از اينهمه سعي هنوز نمي توانست قفل كتابي در را ببندد. آليه ميگفت بچه ضعيف است ولي كريم هميشه سر هارون داد ميزد كه بيعرضه است.
آليه شبها هارون را بغل ميكرد پوست نازك دستهايش را به روي موهاي او ميكشيد و برايش از مادرش ميگفت.از مادرش كه چقدر زيبا بود كه وقتي ميخواست با پدر هارون ازدواج كند چقدر خوشحال بود.
هارون اما اصلا مادرش را يادش نمي آمد.ميگفت مادرم شبيه ليلا خانم بود نه؟
و آليه هر شب ميگفت كه خوشگل تر بود.
ليلا خانوم تازه عروس طبقه پنجم وقتي از كريم شنيده بود هارون مدرسه نميرود چون شناسنامه ايراني ندارد گاهي به هارون درس خواندن و نوشتن مي داد.
كريم گوشه اتاق نشست وبه پوست ترك خورده ديوار تكيه داد چشمهايش را بست تا سماور خاموش گوشه اتاق را نبيند.
آليه هر شب ساعت 10 بعد از اينكه كريم آشغالهاي اهالي ساختمان را جمع ميكرد در ها را قفل ميكردو دستهايش را با شلنگ حياط ميشست برايش چاي ميريخت.
وقتي هوا خوب بود با هم توي حياط مينشستند و چاي ميخوردند.و هارون با دوچرخه پسر آقاي رضايي دور حياط چرخ ميزد.
چشمهاي آليه اما هميشه درد داشت.كريم هنوز بعد از اينهمه سال از چشمهاي بيرنگ آليه ميترسيد.از12 سال پيش كه آليه چشمهايش را دوخته بود توي صورت كريم و گفته بود من نميام ايران چشمهايش درد داشت.
ولي كريم ،هارون سه ماهه را بغل زده بود كه ما ميريم ايران اين بچه را هم ميبريم .پدرش كه گم و گور شده مادرش هم كه ديگر اختيارش دست من نيست و ميگويد بدون شوهرش هيچ كجا نميرود ولي تو اختيارت با من است.
آن روزها جليل پسر بزرگش از ايران كاغذ فرستاده بود كه خانه اي گرفته ومي تواند به پدر و مادرش يك اتاق بدهد.
آليه تمام راه را تا مرزساكت بود و فقط به هارون نگاه ميكرد.و كريم هميشه فكر ميكرد از آن شب كه وارد خاك ايران شدند هر وقت به چشمهاي آليه نگاه مي كند چشمهايش خيس است.

كريم چشمهايش را كه باز كرد ساعت 1 و نيم بود.صداي موتور ماشين ديوار هاي اتاق را آرام ميلرزاند كريم ميدانست علي پسر آقاي دكتر است كه از ميهماني برگشته است .پرده جلوي در اتاق را كمي كنار زد تا مطمپن شودعلي قفل در را انداخته است.پسر سر به هوايي بود.چند سال پيش.كريم يادش نمي آمد كه چند سال.علي آمده بود و از آليه خواسته بود كه دختري را كه همراش به خانه آمده بود در اتاق كريم و آليه قايم كند تا مادرعلي برود و آليه اصلا به حرف كريم گوش نداده بود كه در كار خصوصي همسايه ها دخالت نكن.
آليه دلش براي دختر سوخته بود و هر چه كه كريم گفته بود كه اگر اينكار را بكني بيرونمان ميكنند فايده نكرده بود.
دختر تمام مدت گوشه اتاق زانوهايش را در هم پيچيد و به گل سوخته گوشه فرش اتاق نگاه كرد. آليه به صورتش لبخند زده و برايش مرباي گل آورد .
آليه هر سال به خانم دكتردر پختن مرباي گل كمك مي كرد فصلش كه ميشد خانم دكتر ميرفت تبريز و گل محمدي مي آورد . آليه گلها را گوشه حياط روي چادر نمازكهنه پهن ميكرد تا خشك شود .روزهاي پختن مربا آليه خيلي خوشحال بود.حتي گاهي ميشد كه به كريم لبخند بزند.وقتي مرباها را شيشه ميكردند خانم دكتر هميشه چند شيشه را به آليه ميداد.و آن وقت كريم ميدانست چطور خوشحالي او را بيشتر كند .كاظم آقا را پيدا ميكرد و چند شيشه مربا ميداد به او تا به مسافرهرات بدهد. آليه وقتي مي شنيد دخترش هم از مرباهاي گل خورده است چشمهايش خيس تر ميشد ولي لبخند ميزد.
پرده را كنار زد نورتنها چراغ پاركينگ اتاق را روشن كرد .كريم دمپايي هاي قهوه اي اش را پوشيد و لخ لخ كنان از بين ماشينهاي خاموش به طرف در موتورخانه راه افتاد اتاق كوچك كنار موتورخانه آشپزخانه آليه بود و پر بود از بوي فلفلهايي كه آليه خودش در باغچه مي كاشت.
كريم آب كه خورد روي پله در ورودي به حياط نشست و به صف ماشينهاي رنگارنگ نگاه كرد .قديمها كه كريم و آليه تازه به اين ساختمان آمده بودند اينقدر ماشين در پاركينك نبود. اما حالا كه هر خانواده اي حداقل دو تا ماشين داشت در هر جاي خالي اي كه ميشد يك ماتشين پارك كرده بود . آليه هميشه مي گفت غذاهايش بوي دود ميدهد و گاهي چراغ گازي را به حياط ميبرد و به كپسول گاز خانوم صفايي وصل ميكرد و آنجا غذا مي پخت.
همه اينها اما مال قبل از مريضي آليه بود.
آقاي دكتر گفته بود كه بايد شكمش را عمل كنند و كريم عصباني شده بود.آن روز هارون را به بهانه اينكه نان آقاي رضايي را دير خريده است كتك زد و هر چه هارون گفت كه نانوايي شلوغ بوده است محكم تر زد.
آليه از وقتي كه دل درد هايش زياد شد ديگر حرف نميزد و چشمهايش خيس تر از هميشه بود
كريم سرش را برگرداند و از پشت سرش به حياط نگاه كرد .آن روزهم بعد از اينكه كريم زير درخت كاج را صندلي چيده بود تا اهالي ساختمان جلسه را آنجا برگزار كنند روي همين پله بين حياط و پاركينگ نشسته بود و به حرفهاي دكتر گوش كرده بود.
خس خس سينه اش را فرو خورده بود تا كسي نفهمد كه آنجا نشسته است.ولي وقتي دكتر گفت كه آليه حالش بد است و بايد هر چه زودتر جراحي شود نفسهايش تند شد.
خانم دكتر كلي از محبتهاي آليه حرف زد و از اهالي ساختمان خواست پول جمع كنند تا آليه را عمل كنند و خانم صفايي هم حتي گفته بود كه خيلي ثواب دارد. مي گفتند عمل خيلي سختي نيست.
كريم دوباره صورتش را برگرداند. چشمهايش داغ شده بود . از پله ها بالا رفت .بين حياط و پاركينگ 4 پله وجود داشت كه هميشه امان آليه را ميبريد.
حياط بوي گل ميداد.بوته هاي زر راامسال كريم و هارون با هم كاشته بودند.اطلسي ها را دور تا دور باغچه نقش داده بودند و ناز ها را در گلدانهاي سفالي بزرك كنار ديوار گذاشته بودند. آليه اما اينقدر درد داشت كه به هيچ كدام لبخند نزند.
هوا داشت روشن مي شد و آسمان نقره اي رنگ بود .كريم ميتوانست با نور كم جان آفتابي كه هنوز در نيامده بود درخت خرمالو را ببيند .كه هر سال آنقدر بار ميداد كه براي همه اهالي ساختمان يك كيسه بزرك بچيند و بقيه اش راهم با آليه بخورند.و آليه مثل هميشه تنها فكر دخترش بود كه آيا تا بحال خرمالو خورده است؟
ديروز صبح كه آليه را برده بود تا سوار اتوبوس مشهد شود آليه فقط فكر خرمالو بود و دلش ميخواست كه پاييز بود و ميتوانست سوقات خرمالو ببرد.كريم اخمهايش در هم ، به آليه نگاه نميكرد .يك ماه بود كه آليه وقتهايي كه دردش كمتر بود فقط حرف رفتن ميزد.كه ميخواست هارون را پيش مادرش ببردو كريم هم اصلا مهم نبود. آليه كه سوار شد كريم به اين فكر ميكرد كه چرا نميتواند مثل قديم سر آليه داد بزند .كه نگذارد برود.اين روزهاي آخر هر وقت ميخواست به آليه نگاه كند چشمهايش به زمين دوخته ميشد.انگار از صورت آليه خجالت ميكشيد.
فقط توانسته بود دستي به سر هارون بكشد كه مواظب مادر بزرگت باش.برايتان هر ماه پول ميفرستم.
و هارون بدون اينكه نگاهش كند از پله هاي اتوبوس بالا رفته بود.
-كريم آقا اول صبح تو حياط چه ميكني؟
خانم دكتر بود مثل هر روز صبح زود مي رفت كه نان تازه بخرد.
كريم سرفه كرد و چشمهايش خيس شد
خانم دكتر جلو تر آمد و به صورت كريم نگاه كرد.
-غصه نخور كريم آقا ايشالله پولش جور ميشه و عملش مي كنيم.خيلي ها اين عمل رو هر روز مي كنن چيزي نيست.دكتر به من قول داده.من ميرم نون بخرم .تو هم تا آفتاب در نيومده گلها رو آب بده.
و كريم نتوانست بگويد كه آليه ديگر نيست.كه ديگر هرگز آليه را نمي بيند