Tuesday, September 26, 2006

"سفر" by Niloofar

صداي بوق را مي شناخت .آقاي محمدي عادت داشت هميشه سه بار پشت سر هم بوق بزند .كريم لنگ قرمز را داخل سطل آب انداخت ودر حالي كه به سمت در پاركينك ميرفت پايين پيرهن رنگ و رو رفته قهوه اي اش را چنگ زد تا آب چرك دستانش را بگيرد. برف پاك كنهاي پرايد خانم اميني در هوا ايستاده بودند.
چراغهاي ماشين نور را داخل پاركينگ پاشيد .كريم در را كه بست به سمت آقاي محمدي رفت .دست راستش را آرام در هوا تكان داد .آقاي محمدي با حركت دست كريم ماشين را حركت داد وآنرا بين ستون و پژوي نوي پسرش پارك كرد
-كريم آقا خوب فرمون ميديا معلومه اين كاره اي !
كريم لبخند زد و كيسه هاي پر از ميوه را از صندلي عقب ماشين برداشت .
-شنيدم قبلا راننده بودي آره؟
كريم درحالي كيسه ها را به طرف در آسانسور ميبرد گفت:
-خيلي پيشتر.كاميون داشتم.مال خودم نبودالبته. بيشتربين هرات و مشهد بار ميبردم.
-بابا پس حسابي راننده اي .چي شد ولش كردي؟
-سخت بود جاده ها خيلي بد بود بعد هم جنگ شد و ما آمديم ايران
آقاي محمدي از جيب پشت شلوارش كيف پولش را در آورد
-امان از اين جنگ .
و در حالي كه اسكناسها را به طرف كريم دراز ميكرد گفت:
در ماشين رو باز گذاشتم تا توش رو هم تميز كني.
با دستهاي چروك خورده اش پول را گرفت
-دست شما درد نكنه
-راستي به هارون بگو بياد بالا .خانوم امروز نذر داشته شله زرد پخته بگو بياد پخش كنه تو ساختمون.
-خودم ميام آقا .هارون نيست.
-نكنه باز فرستاديش اسلام شهر پيش پسرت ؟ اينم مثل اون يكي ميشه ها
-نه رفته افغانستان پيش مادر خودش
-بچه رو تنها فرستادي افغانستان؟بابا شماها ديگه كي هستين
در آسانسور بسته شد و آقاي محمدي جمله آخر كريم رو نشنيد كه گفت:
-تنها نرفته با مادر بزرگش رفته.
ولي خانم صفايي شنيد.عصر با يك سبد سبزي آمد و نزديك اتاق كريم گوشه پاركينگ آليه را صدا زد و كريم مجبور شد برايش توضيح بدهد كه آليه رفته افغانستان.
خانم صفايي سبد را زمين گذاشت و گفت
-كي رفت؟ چرا خداحافظي نكرد؟اصلا با اون حالش چرا گذاشتي بره؟
-دلش براي دخترش تنگ شده بود ميگفت ميترسه بميره ولي دخترش رو نبينه . با هارون رفته.
خانم صفايي در حالي كه به سبد پر از سبزي نگاه ميكرد گفت
-يعني حالا تو تنهايي كريم آقا؟
كريم سينه اش ميسوخت.نفس عميق كه كشيد خس خس سينه اش را شنيد.
-بدين من شب سبزي ها تون رو پاك ميكنم
خانم صفايي سبد را برداشت
-نه .كار تو نيست كريم آقا. حالا خبر داري ازش؟با چي رفته ؟
-صبح با اتوبوس رفتن مشهد.ممكنه دم مرز مجبور شن بمونن توي اردوگاه. آخه اجازه نذاشت كه . گفته هر وقت كه رسيد تلفن ميزنه خونه آقاي دكتر.
خانم صفايي ميانه پله ها ايستاد .
-.امشب مهمون داريم. بيا يالابراي خودت شام ببر
شب وقتيكه كريم در را قفل ميكرد همش به ياد هارون بود كه بعد از اينهمه سعي هنوز نمي توانست قفل كتابي در را ببندد. آليه ميگفت بچه ضعيف است ولي كريم هميشه سر هارون داد ميزد كه بيعرضه است.
آليه شبها هارون را بغل ميكرد پوست نازك دستهايش را به روي موهاي او ميكشيد و برايش از مادرش ميگفت.از مادرش كه چقدر زيبا بود كه وقتي ميخواست با پدر هارون ازدواج كند چقدر خوشحال بود.
هارون اما اصلا مادرش را يادش نمي آمد.ميگفت مادرم شبيه ليلا خانم بود نه؟
و آليه هر شب ميگفت كه خوشگل تر بود.
ليلا خانوم تازه عروس طبقه پنجم وقتي از كريم شنيده بود هارون مدرسه نميرود چون شناسنامه ايراني ندارد گاهي به هارون درس خواندن و نوشتن مي داد.
كريم گوشه اتاق نشست وبه پوست ترك خورده ديوار تكيه داد چشمهايش را بست تا سماور خاموش گوشه اتاق را نبيند.
آليه هر شب ساعت 10 بعد از اينكه كريم آشغالهاي اهالي ساختمان را جمع ميكرد در ها را قفل ميكردو دستهايش را با شلنگ حياط ميشست برايش چاي ميريخت.
وقتي هوا خوب بود با هم توي حياط مينشستند و چاي ميخوردند.و هارون با دوچرخه پسر آقاي رضايي دور حياط چرخ ميزد.
چشمهاي آليه اما هميشه درد داشت.كريم هنوز بعد از اينهمه سال از چشمهاي بيرنگ آليه ميترسيد.از12 سال پيش كه آليه چشمهايش را دوخته بود توي صورت كريم و گفته بود من نميام ايران چشمهايش درد داشت.
ولي كريم ،هارون سه ماهه را بغل زده بود كه ما ميريم ايران اين بچه را هم ميبريم .پدرش كه گم و گور شده مادرش هم كه ديگر اختيارش دست من نيست و ميگويد بدون شوهرش هيچ كجا نميرود ولي تو اختيارت با من است.
آن روزها جليل پسر بزرگش از ايران كاغذ فرستاده بود كه خانه اي گرفته ومي تواند به پدر و مادرش يك اتاق بدهد.
آليه تمام راه را تا مرزساكت بود و فقط به هارون نگاه ميكرد.و كريم هميشه فكر ميكرد از آن شب كه وارد خاك ايران شدند هر وقت به چشمهاي آليه نگاه مي كند چشمهايش خيس است.

كريم چشمهايش را كه باز كرد ساعت 1 و نيم بود.صداي موتور ماشين ديوار هاي اتاق را آرام ميلرزاند كريم ميدانست علي پسر آقاي دكتر است كه از ميهماني برگشته است .پرده جلوي در اتاق را كمي كنار زد تا مطمپن شودعلي قفل در را انداخته است.پسر سر به هوايي بود.چند سال پيش.كريم يادش نمي آمد كه چند سال.علي آمده بود و از آليه خواسته بود كه دختري را كه همراش به خانه آمده بود در اتاق كريم و آليه قايم كند تا مادرعلي برود و آليه اصلا به حرف كريم گوش نداده بود كه در كار خصوصي همسايه ها دخالت نكن.
آليه دلش براي دختر سوخته بود و هر چه كه كريم گفته بود كه اگر اينكار را بكني بيرونمان ميكنند فايده نكرده بود.
دختر تمام مدت گوشه اتاق زانوهايش را در هم پيچيد و به گل سوخته گوشه فرش اتاق نگاه كرد. آليه به صورتش لبخند زده و برايش مرباي گل آورد .
آليه هر سال به خانم دكتردر پختن مرباي گل كمك مي كرد فصلش كه ميشد خانم دكتر ميرفت تبريز و گل محمدي مي آورد . آليه گلها را گوشه حياط روي چادر نمازكهنه پهن ميكرد تا خشك شود .روزهاي پختن مربا آليه خيلي خوشحال بود.حتي گاهي ميشد كه به كريم لبخند بزند.وقتي مرباها را شيشه ميكردند خانم دكتر هميشه چند شيشه را به آليه ميداد.و آن وقت كريم ميدانست چطور خوشحالي او را بيشتر كند .كاظم آقا را پيدا ميكرد و چند شيشه مربا ميداد به او تا به مسافرهرات بدهد. آليه وقتي مي شنيد دخترش هم از مرباهاي گل خورده است چشمهايش خيس تر ميشد ولي لبخند ميزد.
پرده را كنار زد نورتنها چراغ پاركينگ اتاق را روشن كرد .كريم دمپايي هاي قهوه اي اش را پوشيد و لخ لخ كنان از بين ماشينهاي خاموش به طرف در موتورخانه راه افتاد اتاق كوچك كنار موتورخانه آشپزخانه آليه بود و پر بود از بوي فلفلهايي كه آليه خودش در باغچه مي كاشت.
كريم آب كه خورد روي پله در ورودي به حياط نشست و به صف ماشينهاي رنگارنگ نگاه كرد .قديمها كه كريم و آليه تازه به اين ساختمان آمده بودند اينقدر ماشين در پاركينك نبود. اما حالا كه هر خانواده اي حداقل دو تا ماشين داشت در هر جاي خالي اي كه ميشد يك ماتشين پارك كرده بود . آليه هميشه مي گفت غذاهايش بوي دود ميدهد و گاهي چراغ گازي را به حياط ميبرد و به كپسول گاز خانوم صفايي وصل ميكرد و آنجا غذا مي پخت.
همه اينها اما مال قبل از مريضي آليه بود.
آقاي دكتر گفته بود كه بايد شكمش را عمل كنند و كريم عصباني شده بود.آن روز هارون را به بهانه اينكه نان آقاي رضايي را دير خريده است كتك زد و هر چه هارون گفت كه نانوايي شلوغ بوده است محكم تر زد.
آليه از وقتي كه دل درد هايش زياد شد ديگر حرف نميزد و چشمهايش خيس تر از هميشه بود
كريم سرش را برگرداند و از پشت سرش به حياط نگاه كرد .آن روزهم بعد از اينكه كريم زير درخت كاج را صندلي چيده بود تا اهالي ساختمان جلسه را آنجا برگزار كنند روي همين پله بين حياط و پاركينگ نشسته بود و به حرفهاي دكتر گوش كرده بود.
خس خس سينه اش را فرو خورده بود تا كسي نفهمد كه آنجا نشسته است.ولي وقتي دكتر گفت كه آليه حالش بد است و بايد هر چه زودتر جراحي شود نفسهايش تند شد.
خانم دكتر كلي از محبتهاي آليه حرف زد و از اهالي ساختمان خواست پول جمع كنند تا آليه را عمل كنند و خانم صفايي هم حتي گفته بود كه خيلي ثواب دارد. مي گفتند عمل خيلي سختي نيست.
كريم دوباره صورتش را برگرداند. چشمهايش داغ شده بود . از پله ها بالا رفت .بين حياط و پاركينگ 4 پله وجود داشت كه هميشه امان آليه را ميبريد.
حياط بوي گل ميداد.بوته هاي زر راامسال كريم و هارون با هم كاشته بودند.اطلسي ها را دور تا دور باغچه نقش داده بودند و ناز ها را در گلدانهاي سفالي بزرك كنار ديوار گذاشته بودند. آليه اما اينقدر درد داشت كه به هيچ كدام لبخند نزند.
هوا داشت روشن مي شد و آسمان نقره اي رنگ بود .كريم ميتوانست با نور كم جان آفتابي كه هنوز در نيامده بود درخت خرمالو را ببيند .كه هر سال آنقدر بار ميداد كه براي همه اهالي ساختمان يك كيسه بزرك بچيند و بقيه اش راهم با آليه بخورند.و آليه مثل هميشه تنها فكر دخترش بود كه آيا تا بحال خرمالو خورده است؟
ديروز صبح كه آليه را برده بود تا سوار اتوبوس مشهد شود آليه فقط فكر خرمالو بود و دلش ميخواست كه پاييز بود و ميتوانست سوقات خرمالو ببرد.كريم اخمهايش در هم ، به آليه نگاه نميكرد .يك ماه بود كه آليه وقتهايي كه دردش كمتر بود فقط حرف رفتن ميزد.كه ميخواست هارون را پيش مادرش ببردو كريم هم اصلا مهم نبود. آليه كه سوار شد كريم به اين فكر ميكرد كه چرا نميتواند مثل قديم سر آليه داد بزند .كه نگذارد برود.اين روزهاي آخر هر وقت ميخواست به آليه نگاه كند چشمهايش به زمين دوخته ميشد.انگار از صورت آليه خجالت ميكشيد.
فقط توانسته بود دستي به سر هارون بكشد كه مواظب مادر بزرگت باش.برايتان هر ماه پول ميفرستم.
و هارون بدون اينكه نگاهش كند از پله هاي اتوبوس بالا رفته بود.
-كريم آقا اول صبح تو حياط چه ميكني؟
خانم دكتر بود مثل هر روز صبح زود مي رفت كه نان تازه بخرد.
كريم سرفه كرد و چشمهايش خيس شد
خانم دكتر جلو تر آمد و به صورت كريم نگاه كرد.
-غصه نخور كريم آقا ايشالله پولش جور ميشه و عملش مي كنيم.خيلي ها اين عمل رو هر روز مي كنن چيزي نيست.دكتر به من قول داده.من ميرم نون بخرم .تو هم تا آفتاب در نيومده گلها رو آب بده.
و كريم نتوانست بگويد كه آليه ديگر نيست.كه ديگر هرگز آليه را نمي بيند

1 comment:

LT said...

خیلی قشنگ بود نیلوفر! خیلی قشنگ بود! من رو کاملا کشیدی توی فضای داستان و دنیای آلیه و کریم . داستان که تموم شد چند لحظه طول کشید که به خودم بیام.