Thursday, September 07, 2006

چرا توقف کنم؟ by Niloofar

وسط كوچه ايستاد و دستش را به دنبال سوويچ ماشين داخل كيفش كرد همه چيز داخل كيف پيدا ميشد به جز سوويچ . ماتيك موچين خودكار و كاغذهاي كوچك پر از ليست هاي خريد كه هر روز قبل از اينكه از شركت بيرون بيايد مينوشت كه چيزي از يادش نرود .سوويچ را در جيب بغل كيف پيدا كرد و دزدگير ماشين را زد ولي هيچ صدايي شنيده نشد . 2 هفته بود كه به مرد ميگفت باطري دزدگير ضعيف شده است و مرد مثل هميشه ميگفت چرا نميدي عوضش كنم و بحث همينجا خاتمه پيدا ميكرد . آنتن دزدگير را بيرون آورد و دوباره امتحان كرد. هر 4 قفل در با صداي آشناي هميشگي بيرون پريدند.با وجودي كه هوا سرد بود تقلايي كه براي پيچاندن فرمان ماشين كرد تا آنرا از بين دو ماشين عقبي و جلويي بيرون بياورد عرقش را در آورد و روسريش مثل هميشه از روي سرش سر خورد . با يك دست فرمان را گرفته بود و با دست ديگر روسري را بالا ميكشيد كه صداي زنگ موبايل از داخل كيف شنيده شد. ميدانست نميتواند هم رانندگي كند هم داخل كيف به دنبال موبايل بگردد. وقتي كنار خيابان توقف كرد يادش بود كه چراغ راهنماي سمت چپ را حتما روشن كند.
شماره روي صفحه تلفن برايش آشنا نبود. در دلش باز شركت مخابرات را نفرين كرد. حتما باز اشتباه افتاده بود . ولي صدا آشنا بود و از گوشي تلفن موجي از خاطره را داخل مغزش ريخت.
زن سعي كرد از ميان آن همه خاطره گنگ كه ناگهان به طرفش حمله كرده بودند اسم صاحب صدا را پيدا كند كه موفق نشد .
اتاق كوچك طبقه دوم ساختمان فوق برنامه دانشگاه و انجمن شعر و آن درخت بلند بيد مجنون كه از پنجره كوچكش پيدا بود در ذهنش نقش بسته بود و صورت هميشه رنگ پريده صاحب صدا و چشمهاي شيشه اي رنگش و مانتوي آبيش و مقنعه كج كوله اش .ولي هر چه ميكرد اسمش را به ياد نمي آورد .
صدا با خنده خواند: يك چيز نيمزنده مغشوش كه در تلاش بي رمقش مي خواست...
و زن ادامه داد : ايمان بياورد به پاكي آواز آبها !
و بعد پر از هيجان از صدا پرسيد كه شماره او را چطور پيدا كرده است و صدا گفت كه از طريق اينترنت و يك دوست مشترك و زن صادقانه گفت كه خيلي خوشحال شده است. صدا به زن تبريك گفت براي ازدواجش و براي تولد پسرش و زن كه هنوز در ذهنش به دنبال اسم بود گفت الان دارد ميرود مهدكودك پسرش را بردارد و هيچ نميدانست بايد به صدا تبريك بگويد يا نگويد . .جزييات صورت دختر در ذهنش نقش بسته بود.حتي مويرگهاي روي گونه هايش را به خاطر ميآورد كه يك روز وقتي دختر ميخواند : اكنون ستاره ها با هم هم خوابه ميشوند ،آن پسر قد بلند آرام به زن گفته بود :گونه هايش مرا برد به باغ گل سرخ . زن سرش را تكان داد تا صدا را واضح تر بشنود ولي صدا هي قطع ميشد . سعي كردبا صداي بلند تر به دختر بگويد كه چون موبايل قطع و وصل ميشود تا رسيد خانه با همين شماره با او تماس ميگيرد ولي دختر گفت كه كار خاصي نداشته است و مزاحم او نميشود و فقط مي خواسته يك قرار قديمي را ياد آوري كند و زن ديگر چيزي از حرفهاي دختر نفهميده بود.
وقتي پسر بچه روي صندلي عقب بي وقفه از لاكپشتي كه امروز معلمشان نشانشان داده بود حرف ميزد زن به صورت هميشه آشفته دخترفكر ميكرد.انگار كه هميشه عاشق بود . عاشق كي؟ زن هيچ وقت نفهميده بود ولي خودش ميگفت فقط عاشق كسي ميشود كه اسمش ابراهيم گلستان باشد و زن و بچه داشته باشد .شوخي و جدي اش را زن نميدانست.ياد يكي از پسرهاي رياضي افتاد كه عاشق دختر بود موهاي فرفري داشت و عينك ته استكاني ميزد و يك روز به زن گفته بود كه دختر چيزي وراي ماديات است و زن فكر كرده بود: چون محلش نميگذارد !
دخترشب شعر هاي دانشگاه را در همان اتاق كوچك راه مي انداخت و هميشه خودش پر از شعر بود . و تكيه كلامش همان شعر سانسور شده معروف بود كه:
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو هم آغوشي
و فكر كرد چقدر آن روزدر نظرش دور مي آيد . آن روز پاييزي كه با هم روي نيمكت هاي باغ دانشگاه نشسته بودند ودختر به آن پسرقد بلند كه از روي برگهاي زرد و خيس به سمت آنها مي آمد گفته بود :
مردي از كنار درختان خيس ميگذرد""-
و پسر در چشمان دختر خيره شده بود و آرام گفته بود:
همچنان" صبور، سنگين ،سرگردان" -
و زن از به ياد آوردن اينكه چقدر هميشه دلش مي خواست جاي دختر باشد لبخند كمرنگي زد.
پسر قد بلند را همين 3،2 سال پيش ديده بود. در يك سمينار سيستمهاي مديريتي سخنراني طولاني اي كرده بود واصلا هم به زن آشنايي نداده بود. زن حتي مطمئن نبود او را به ياد مي آورد يا نه. بعد از ترك تحصيل دختر ، زن ديگر با پسر قد بلند حرف نزده بود.
زن در حالي كه دست پسربچه را در دست داشت از يخچال سوپر نزديك خانه يك ماست كم چرب برداشت و به قرار قديمي فكر كرد. اولين دي ماه بعد از ازدواجشان زن از مرد خواسته بود با هم بروند ظهيرالدوله و مرد گفته بود
-كه چي؟من سر قبر مادر بزرگمم نميرم!

پسربچه كيف زن را ميكشيد و شانه زن درد گرفته بود با عصبانت از پسرچه پرسيد كه چه ميخواهد و برايش تخم مرغ شانسي خريد .
وقتي بچه به بغل وارد ميوه فروشي شد فروشنده لبخند بزرگي تحويل پسر بچه داد. و به زن گفت كه ميوه هاي مخصوص و مجلسي برايش آن پشت نگه داشته است.
دختر از بازا ر تجريش سيب هاي بزرگ و زرد خريده بود وتمام سربالايي خيابان دربند كيسه پر از سيب را روي انگشت سببابه اش تاب داده بود. پسر قد بلند دست در جيب كاپشن به پشت سر دختر خيره شده بود و زن يادش مي آمد كه چقدر احساس بدي مي كرده است. پسر كه رفته بود جلو تا به پيرزن سرايدار بگويد كه در را باز كند، زن به دختر گفته بود كه اي كاش با آنها نمي آمد . دختر به كفشهايش خيره شده بود كه:
- مگه من و تو قرار نذاشتيم هر سال بيايم اينجا پیش فروغ ؟حالا اين پسره فضول خودشو قاطي ميكنه چه ربطي به قضيه داره؟
بعد يك سيب درشت از داخل كيسه به زن تعارف كرده بود و جلوتر رفته بود و دست پيرزن هم يك سيب گذاشته بود و در جواب نميشود هاي پيرزن قربان صدقه اش رفته بود. .پيرزن گفته بود كه "برين همون روز مراسم بياين " ولي دختر فداي مو هاي سفيد پيرزن شده بود .گردن كج كرده بود و با چشمهاي خيسش براي پيرزن چشمك زده بود كه:
- اون روز شلوغه بذارين امروز ما بريم تنهايي فروغ رو ببينيم. چيزي كه ازش كم نميشه!.
دختر كه روي زمين كنار فروغ چهار زانو نشست و پسر كه رو برويش آن طرف سنگ ايستاد زن فكر كرد كه چقدر دلش ميخواسته اين لحظه تا ابد طول بكشد.
زن دوباره كه ماشين را روشن كرد دستهايش يخ زده بود.
از پسر بچه پرسيد كه اگر سردش شده است بخاري را روشن كند .پسر بچه دستهاي شكلاتي اش را با ژاكت آبي اش پاك كرد و گفت كه اصلا سردش نيست.
امتحانهاي پايان ترم سوم آنقدر هوا سرد شده بود كه زن از زيرشلوار جينش يك شلوار پشمي ميپوشيد .شب قبل از امتحان اول با دختر قرار گذاشته بود كه چند ساعت قبل از امتحان در اتاق انجمن شعر سوالهايي را كه از سال بالايي ها گرفته بود با هم حل كنند و دختر گفته بود:
" "دل خوش سيري چند!
و زن خنديده بود كه: - تو كه مي گفتي سهراب مرفه بي درده!
زن 3 ساعتي را كه در اتاق انجمن به در نيمه باز چشم دوخته بود تا دختر بيايد خوب يادش مي آمد . پسر عينكي رشته رياضي به دفتر سر زده بود وبا چهره پريده سراغ دختر را گرفته بود و زن فقط گفته بود كه با هم قرار داشته اند و او دير كرده است. پسر روي صندلي گوشه در كنار تخته سفيد وا رفته بود. روي تخته با ماژيك آبي به خط دختر نوشته شده بود : من پري كوچك غمگيني را ميشناسم ..." و حالا زن خوب يادش مي آمد كه اسم دختر پري بود. "
بچه هاي خوابگاه ميگفتند كه پري همان روز صبح چمدانش را بسته و رفته . و زن تا هفته ها افسوس ميخورد كه چرا شماره خانه خاله پري را در سنندج نگرفته بود. او هميشه ميگفت كه خانه خودشان تلفن ندارد.
چند روز بعد زن بالاخره پسر قد بلند را روي يكي از نيمكتها پيدا كرده بود كه سخت مشغول مسئله حل كردن بوده. و زن مجبور شده بود دو بار صدايش بزند و او با نگاهي گنگ سرش را بالا كرده بود و در جواب سوال زن از جيب كاپشنش يك تكه كاغذ در آورد و به زن گفت:
- اينو به من داد و رفت .
دختر روي كاغذ با خطي شتابزده نوشته بود:
چرا توقف كنم؟ چرا؟. ""
زن به پسر قد بلند نگاه كرده بود .پسر از روي نيمكت بلند شده بود و نزديك زن آمده بود:
- من نميدونستم چرا .
و در ميان درختهاي خشك گم شده بود و زن فكر كرده بود: "صبور، سنگين ،سرگردان " نيست. اصلا نيست.

پسر بچه روي دو پا پريد و دكمه شماره 5 آسانسور را فشار داد. . زن موبايل را از داخل كيف در آورد . و شماره پري را نگاه كرد و آنرا از حافظه پاك كرد .
به صورت شكلاتي پسر نگاه كرد و از اينكه حس كرد ميداند چرا لبخند زد.

نیلوفر حاجی بیک لو بهمن 1379
:پی نوشت
این ازاولین داستانهای منه. الان که حدود 6 سال از نوشتنش گذشته خودم اصلا دوستش ندارم. و می دونم به هیچ وجه یک داستان کامل نیست. بسیاری از ضعفهاش رو هم خودم می دونم ولی فکر می کنم اگه روش بحث بشه چیزهای خوبی درباره ادبیات و داستان نویسی از توش در میاد.
.تمام شعرهای توی متن هم از فروغ فرخزاده به جز یکی

4 comments:

LT said...

I loved it Niloofar. I think it has potential. The potential to become a very very good story.

Would you possibly think of rewriting it? I am eager to read it if you decide to do that.

Niloofar said...

I had thought of that but you know it is very hard to rewrite specially when 6 years has passed. the rewrite will be another story!I'll note all problems of this story in my next post.
I'll be happy to hear your comments on this too.

Jackal said...

Niloofar jan, perhaps you could take one of the side characters, or even invent a totally new character, into a new story and use this one as a sub-plot!

Anonymous said...

فکر می کنم اگر روی شخصیت "دختر" بیشتر کار کنی، که کمی از حالت کلیشه یی بیرون بیاید و انسانی تر شود خیلی بهتر باشد، به علاوه متن روانی کارهای دیگرت را ندارد، جمله بندیها و بعضی کلمات سنگینی دارند، دو تا موضوع دیگر هم می خوام بگم:) استفاده از شعرهای فروغ گاهی خیلی خوب بوده اما بعضی جاها زیادیه، و بعد اینکه من با اون جمله فقط عاشق کسی می شه که اسمش ابراهیم گلستان باشه و زن و بچه داشته باشه...خیلی مشکل دارم، راستش خیلی تو ذوقم زد نمیدونم شاید ننشسته بود، شاید بار کناییش زیادی بود، ...اما من هم موافقم که اگر روی موضوعت "بخواهی" کار کنی خیلی قابلیت دارد.منتها می دانم که گاهی متنی که مال قدیم است را آدم نمی خواهد درش دست ببرد.