Friday, April 20, 2007

(سوژه فکری ( باران

یکم
تنگه 18 كيلومتري بلاغي در فاصله 4 كيلومتري از محوطه ثبت جهاني پاسارگاد در استان فارس جاي گرفته و بخشي از چشم‌انداز باستاني پاسارگاد است. اين تنگه به اعتقاد برخي كارشناسان محل عبور راه شاهي مهم‌ترين راه باستاني كشور بوده است. اين تنگه آثاري از دوران غارنشيني و سكونت‌هايي از دوران پيش از ميلاد تا دوران اسلامي را در خود جاي داده است. سد خاكي سيوند در 9 كيلومتر پاسارگاد روي رودخانه پلوار ( سيوند )واقع شده است. ارتفاع آب درياچه اين سد 1805 متر از سطح دريا است و صد و سی (130)اثر باستاني را در درياچه خود غرق مي كند.
خبرگزاری میراث فرهنگی
دوم
قدیمیترین آثار کشف شده تا به کنون، متعلق به 7500 سال پیش است. در این محل آثاری از دوره‌های پارینه سنگی، نوسنگی، ایلامی (2700-645 پیش از میلاد)، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان و اوایل دورهٔ اسلامی بدست آمده. واقع شدن تنگهٔ بلاغی در بین مجموعه تخت جمشید و پاسارگاد و شهر ساسانی استخر، حدس باستان شناسان را در مورد عبور راه ارتباطی از این منطقه تقویت کرده است.«بابک کیان» سرپرست مجموعه باستانی پاسارگاد در مورد محوطه‌های باستانی شناسایی شده، گفت: «در این بررسی‌ها محوطه‌های باستانی شامل تپه‌های پیش از میلاد، کوره‌های ذوب فلز، غار و سکونتگاه‌های پیش از میلاد، کوره‌های سنگی مربوط به دوره فرمانروایان فارس (فرقه داران)، دو قبرستان دسته جمعی مربوط به دوران اشکانی، بیش از 7 کیلومتر مرز سنگی مربوط به دوران اشکانی و دیگر محوطه‌های باستانی که بر اثر ساخت سد زیر آب می روند
ویکی پدیا
سوم
جامعی، مدیر پروژه احداث سد سیوند می‌گوید: «در سال 1371 هنگامی که قصد داشتیم احداث سد را آغاز کنیم طی نامه‌ای، از سازمان میراث فرهنگی استان فارس استعلام کرده و خواستار بررسی منطقه از نظر فرهنگی شدیم اما از جانب سازمان میراث فرهنگی هیچ گونه اقدامی صورت نگرفت بنابراین ما کار احداث سد را آغاز کردیم».
ویکی پدیا
چهارم
آیا کاوش‌ها کافیست؟
کاوش‌های باستان‌شناسی تا چند ماه گذشته ادامه داشت و بعد از آن در همایشی که روز سی‌ام دی ماه سال جاری در تهران برگزار شد، رییس پژوهشکده باستان‌شناسی ایران خبر توقف کاوش‌ها را اعلام کرد. اما این خبر همچنان بر ابهامات پرونده سیوند افزود.
بسیاری بر این عقیده هستند که توقف کاوش‌ها هرگز به معنی تمام شدن تحقیقات باستان‌شناسی در این منطقه نیست، بلکه همچنان می‌توان در این محوطه به تحقیقات بیشتر ادامه داد.
از نکات دیگری که مورد توجه منتقدان است، می‌توان به عدم انتشار گزارش کامل و مستند کاوش‌های صورت گرفته اشاره کرد. همچنین این نکته نیز مشخص است که به جز رییس پژوهشکده باستان‌شناسای و معاونان سازمان میراث فرهنگی، باستان‌شناسان مستقل دیگری در مورد تمام شدن تحقیقات در این محوطه اظهار نظر نکرده اند. به خصوص آن که تعدادی از باستان‌شناسان عقیده دارند اعلام مجوز آبگیری بر عهده گروه‌های باستان‌شناسی نیست.
بیژن روحانی در رادیو زمانه
پنجم
آب گیری سد سیوند آغاز شد
سی ام فروردین ، بی بی سی فارسی

Wednesday, April 18, 2007

Question mark kid

... Fellow student Julie Poole said that on the first day of a literature class last year the students introduced themselves one by one, but when it was Cho's turn, he did not speak. The professor, she said, looked at the sign-in sheet and where everyone else had written their names, Cho had written a question mark. "We just really knew him as the question mark kid," Poole added. ...

http://en.wikipedia.org/wiki/Cho_Seung-hui

Monday, April 16, 2007

How to Get Away With Suicide

Afternoon Reading (30 min)
Broadcast on Radio 4 - Mon 16 Apr - 15:30

How to Get Away With Suicide by Jackie Kay, read by Alexander Morton. Forty-five year old Malkie meditates on love and love’s loss against the backdrop of the freezing December Glasgow cold.

Monday, April 09, 2007

ستاره هاي قرمز

چراغ مهتابی راهرو چشمک میزد و با هر بار روشن شدن سکوت را میشکست. سیگار روشن را روبروی چشمانش نگاه داشته بود و به سوختن کاغذ دور سیگار خیره شده بود . بوی دود فضای اتاق را گرفته بود . دوست نداشت به جاسیگاری نگاه کند مدتها بود که دندانهای زرد شده اش را هم دیگر صبحها موقع ریش زدن نگاه نمیکرد .آخرین بار که رفته بود خانه مجبور شده بود دو روز تمام سیگار نکشد گرچه مادراز دیدن به قول خودش قد و بالای رعنای تنها پسر آنقدر سرخوش بود که بشود با کمی مهارت در خانه هم دزدکی سیگار کشید ولی او نمیدانست چرا جلوی مادرهنوزمثل دوران کودکی دلهره دارد. تحمل دو روز دوری از سیگار همراه با کوهی از قربان صدقه های مادر و نگاههای دزدکی دختر مهوش خانم با آن مچ پاهای کلفت و صورت پوشیده از مو و پزدادنهای خاله به اهل محل بابت خارج رفتنهای او چنان کفرش را در آورده بود که دیگر حاضر نبود برود خانه این اواخر حتی جواب تلفنهای مادر را هم درست و حسابی نمیداد .

دود را عمیق به درون سینه کشید و سعی کرد به مادر فکر کند.به سیگار فکر کند میتوانست حتی به جلسه امروز صبح هم فکر کند. به هر چیزی به غیر از دیورا روبرو و میز چسبیده به پشت دیوار و چشمهای براقی که حس میکرد از پشت دیوار به او خیره شده اند. ولی بوی عطر پراکنده در فضا حتی با وجود بوی دود به تمام سلولهایش نفوذ کرده بود . حس میکرد وزنه ای سنگین تر از آنچه بتوان تحمل کرد از پشت دیوار تمام وجودش را به سمت خود میکشد درست متل قانونهای فیزیک .
صداي پاي دختر را كه شنيد سيگارش را خاموش كرد و سرش را پشت مانيتور مخفي كرد و چشمهايش را به صفحه كليد دوخت. یک لحظه ترسید که قلبش از سینه چنان کنده شود که روی صفحه کلید پخش شود .همان بوي هميشگي چهار ماه گذشته فضاي اتاق را با شدت بیشتری پر كرد. اولين بارهم كه دختررا روز مصاحبه ديده بود اول از همه همين عطر بود كه برايش عجيب بود. هفته پیش در خیابان وزرا بی اختیار روبروی یک عطر فروشی نگه داشت . مرد فروشنده به خیال اینکه او میخواهد برای تولد دوست دخترش هدیه بخرد همه شیشه های عطر را برایش آورده بود ولی هیچ کدام از آنها بوی دختر را نمیداد.وقتی دوباره سوار ماشین شد نیم ساعت نشست و به صورت خودش در آیینه ماشین نگاه کرد . تمام آن شب فکر کرده بود که این بو حتما از سلولهای بدن دختر پخش میشود حتی سراغ کتابهای قدیمی اش هم رفته بود .فکر میکرد شاید جایی در میان انبوه تعاریف خدا صحبتی هم از بوی مست کننده دخترشده باشد.
انگشتانش محكم و بي هدف حروف انگليسي را فشار دادو نگاهش . همان طور كه سرش را پايين نگه داشته بود به سمت دستان دختر رفت كه حالا كنار ميز ايستاده بود. پليور بنفش از زير آستين مانتومشکی دختر بيرون زده بود .دستهايش سفيد بود.
چقدر دلش ميخواست بداند آيا پوست دست دخترهمانقدر كه به نظر ميرسد لطيف است؟ بچه که بود پشمک خیلی لطیف بود . بزرگتر که شد فکر کرد لطیف تراز شعر چیزی نیست .سالها بعد موهای بور دختری که اولین بار با او خوابیده بود به نظرش لطیف رسیده بود. از آن به بعد سالها بود که از چیزهای لطیف خنده اش میگرفت .
دختر نقشه را لاي انگشتان يك دستش نگه داشته بود و با دست ديگر خودكار قرمز را بین دو انگشت به آرامي تكان ميداد. ناخنهایش کوتاه و مرتب بود و درست مثل شیشه تمیز از دور برق میزد .
- ببخشد آقاي مهندس مزاحم شدم ….
سرش را بلند كرد ... تمام توانايي را كه در خودش سراغ داشت جمع كرد تا صدايش نلرزد.
- ا ... شما كي اومدين تو؟ بس که سرم شلوغه نفهمیدم اصلا . خب تموم شد ؟
دختر لبخند زد.سعی میکرد به چشمان دختر خیره نشود .مطمئن بود دختر حالت غیر عادی اش را تشخیص میدهد . موهای دختر از زیر مقنعه بیرون زده بود و روی پیشانی اش سرگردان بود . حس میکرد از همه جزئیات صورت دختر تنها برق چشمهای مشکی اش را میتواند ببیند.

- راستش هنوز نه ..يعني خيلي زياده من نميدونم چطوري امشب ميتونم اينهمه رو تموم كنم ...

دستش را از روی صفحه کلید برداشت و به ساعتش نگاه كرد . با وجود همه دلهره ای که حضور دختر ایجاد کرده بود حس میکرد آرامش عجیبی حرکاتش را کنترل میکند .
خندید
- هنوز سر شبه ...تموم ميشه ..يعني بايد بشه ... قانون اينجا رو كه ميدونين ...نميشه نداريم .
دختر ابروهایش را بالا انداخت چشمهايش هنوزبرق ميزد
- چشم من سعي خودمو ميكنم ...ميتونم ازتون يه سوالي بپرسم؟ من اينو نميدونم بايد چيكار كنم ؟
حس کرد کاملا به اوضاع مسلط شده است.
- خواهش ميكنم ..ببينم چيه؟
دختر جلوتر رفت و نقشه را روي ميز پهن كرد . بعد ميز را دور زد و روي صندلي كنار او نشست و خودكار قرمزش را روي نقشه گذاشت .
- ببخشيد من همينجوي بدون اجازه نشستما ...ميدونين به نظر من ...
به آرامی گفت
- خواهش ميكنم ...بشينين
دختر خنديد و گوشه لبش چال افتاد صندلي را جلوتر كشيد و روي ميز خم شد. کودکانه گفت :

- فکر کنم تا به حال آدم به پرروئی من ندیده باشین. میدونین دکتر از دست سوالهای من همیشه دادش به هوا بود . به نظر من اینجا یه اشتباه اساسی شده ....
سعي ميكرد ذهنش را روي حرفهاي دختر متمركز كند . انگشتان دختر بر روي نقشه بالا و پايين ميرفت و او به تنها چيزي كه ميتوانست فكر كند اين بود كه آيا اين دستها گرمند يا سرد . نفس كشيدن برايش سخت شده بود آرزو ميكرد همان لحظه كتش را در بياورد .نگاهش از روی نقشه مژه های بلند دختر را دنبال کرد که فاصله شان تا نفسهای او کمتر از چند سانتی متر بود . يك لحظه خواست دستش را روي دست دختر بگذارد .حس کرد در تمام زندگی هدفی از این مهمتر نداشته است اگر دستهای دختر را لمس میکرد .اگر سرش را پائین می آورد و انگشتان باریک او را میبوسید. کارش در این دنیا به پایان میرسید. آرامش مطلق.
در تمام زندگي اش فكر ميكرد آدم با دل و جراتي است . يعني همه ميگفتند كه هست .چه در روزهای آب زرشک فروشی دوران بچگی و چه وقتی تهران دانشگاه قبول شده بود .حتی همان روزهاي دانشجويي كه از تهران براي مادرش پول ميفرستاد هم استادش ميگفت آدمي به مايه داري او نديده است . اولين باري قرارداد را به نفع شركت تمام كرده بود رييسش گفته بود كه تو دل شير داري . در دو روز تعطیلات آخر هفته اولین ماموریت ژاپن با آن مهندس ژاپنی همه بارهای توکیورا گشته بود و وقتی با دختر ژاپنی که جایزه شرط خوردن بیشترین ویسکی بود به اتاق حسن رفته بود حسن مات و مبهوت گفته بود که "توی این مملکت غریب بابا تو چه دلی داری."
دختر دستهايش را عقب برد و بلند تر پرسيد
- نظرتون چيه آقاي مهندس ..
سينه اش را صاف كرد و سعي كرد قيافه ريس مابانه هميشگي اش را بگيرد به قول حسن همه پيشرفتش را مديون همين قيافه بود .
- من كه نبايد بگم ...
دختر لبخند زد و گردنش را به چپ خم کرد
- وای شما از دكتر هم سختگير ترين !
دكتر را از سال اول دانشگاه ميشناخت . روز دفاع پروژه كارشناسي ارشد دكتر به او گفته بود كه افتخار میکند او دانشجویش بوده است و آن روز او بیهوده فکر کرده بود به هر چه میخواسته رسیده است. 4 ماه پيش كه به دكتر زنگ زد تا برای کار درشرکت خودش يكي از دانشجوي هاي خوب را به اومعرفي كند اصلا نميتوانست حدس بزند که دانشجوي مورد تاييد دكتر یک دختراست. دكتر هيچ وقت با دختر ها ميانه خوبي نداشت. معتقد بود كه پول مملكت را به باد ميدهند درس ميخوانند وآخرش هم هيچي به هيچي.

همان سال اول دانشگاه وقتی آن دختر همکلاسی توسط حسن پیغام داده بود که "بهش بگو دور و بر من نپلکه " او دور همه دختر ها را خط کشیده بود . حتی آن زن هم که چند سال پیش در کلاسهای شناخت بودا مدتی با هم روی ترجمه چند هایکو کار کرده بودند از نظر او موجود پر ادعاعی بود که حتی به درد خوابیدن هم نمیخورد.

بعد از استخدام دختر حسن كلي به او خنديده بود و با شيطنت گفته بود " تو كه هميشه ميگفتي دخترا محيط شركتو خراب ميكنن ... چي شده حالا ؟" و او با لحني كه سعي ميكرد خودش را هم قانع كند گفته بود " نه بابا این خیلی بچه است ...دکتر معرفی کرده ... ميدوني معدل دانشگاهش چنده؟ تازه من فکر میکنم دختر ها خيلي بيشتر دل به كار ميدن "
به احترام دكتر حاضر شده بود دختر براي مصاحبه بياد . روز مصاحبه اولين حرفي هم كه به دختر زده بود همين بود . ولي دختر به چشمهایش خيره شده بود و خيلي جدی گفنه بود
- ميشه خواهش كنم سيگارتون رو خاموش كنين ... نه براي سلامتي شما خوبه نه من
خنده اش گرفته بود . و در حالي كه سيگار را در جاسيگاري فشار ميداد گفته بود
- خانم اینجا محیط کاره .بچه بازی که نیست . تا حالا اینجا کسی به من همچین حرفی نزده .
و دختر خيلي جدي جواب داده بوده
- خب لابد هيچ كس اينجا سلامتي شما براش مهم نبوده.
و او فکر کرده بود که سلامتی او جز مادرش تا به حال برای هیچ کس مهم نبوده است.
نمي دانست همين جواب دختر بوده كه باعث شده دستهايش داغ شوند يا چشمهاي مشكي و براق او .
یادش می آید روز مصاحبه آنقدر پیشانیش داغ شده بود که مطمئن بود سرما خورده است.
هر سوالی کرده بود دختر پاسخ داده بود

دختر نقشه را از روي ميز جمع كرد
"باشه آقاي مهندس من خودم پيدا ميكنم " و به طرف در اتاق رفت
او با صداي آرامي گفت
- مطمئنم پيدا ميكنين
دختر هنوز به در اتاق نرسيده بود كه در باز شد . حسن با پالتوي هميشگي و سامسونت رنگ و رو رفته اش وارد شد
- به سلام خانوم مهندس .... شما هنوز نرفتين خونه؟ ساعت نزديك 8 شبه .
- سلام ... والله به قول آقاي مهندس هنوز سر شبه ! فكر كنم با اين برنامه اي كه برام ريختن تا 10 11 باید اینجا باشم .
حسن ابروهایش را بالا انداخت و سرتا پای دختر را نگاه کرد .
- شما حرفاي آقای مهندس رو جدي نگيرين ..امروز نشد فردا ..من ميدونم كه به هيچ كجا بر نميخوره
بعد به او رو كرد و گفت
- اين خانوم مهندس ما رو اينقدر اذيت نكن ...
دختر سرش را برگرداند و به چشمهاي او نگاه كرد ... هنوز چشمهايش برق ميزد
فكرش اصلا كار نميكرد با دستپاچگي گفت
- من اذيتشون نميكنم اگه ميخوان برن ميتونن برن
حسن لبخند شيطنت آميز هميشگي اش را تحويل داد
- زود باشين تا آقاي ريس نظرش عوض نشده وسايلتون رو جمع كنين ...
و آرام تر از قبل ادامه داد:
- اگه افتخار بدين امشب برسونمتون ... ديروقته براتون مشكل ايجاد ميشه . توي اين سرما ماشين گير نميادا
دختر به ساعت نگاه کرد و گفت
- مسيرتون ميخوره؟ اگه نه اصلا مزاحم نميشم
او خودكار روي ميز را برداشت . سرش را پاين انداخت و به خودكار نگاه كرد .
حسن با لحن هميشگي گفت
- افتخار ميدين ...
دختر در را كه بست صداي پايش از دور شنيده شد .
با خودكار روي ميزبه آرامي ضربه زد سرش رابالا آورد و به حسن نگاه كرد و گفت:
- ميدوني كه من از اين كثافت بازيهات تو محيط كار خوشم نمياد
حسن كيفش را روي ميز گذاشت و يك پايش را روي صندلي و در حالي كه بند كفشش را ميبست گفت
-حالا كثافت كاري من شد؟ وقتي با ماشين آخرين مدل جنابعالي ميريم ميرداماد كثافتكاري نيست حالا هست ؟ تو چت شده ؟
خودكار با شدت به ميز ميخورد
- هیچی من فقط نمی خوام آبروی شرکت بره خوشم نمياد از اين حرفها توش باشه.
- خودت اين خانوم رو استخدام كردي . حالا تو صبح تا شب نشونديش ور دل خودت باهاش ور میری هیچی نیست؟
ایستاد و انگشتانش را لای موهایش برد سعی کرد خودش را قانع کند
- من فقط نمیخوام آبروم پیش دکتر بره .

حسن كيف پولش را از جيب بغل كتش بيرون آورد و محتويات داخل آنرا چك كرد
- خیله خب بابا من که کاری نکردم فقط میخوام برسونمش . خل شدی تو ام ؟
او فکر کرد که حتما شده است .
حسن روی شیشه کتابخانه موهایش را مرتب کرد
- اینهمه سال میشناسمت هنوزم نفهمیدم واقعا توی اون مغزت چی میگذره.هر روز یه نظری داری
برگشت و به صورت او نگاه کرد:
- اصلا میدونی چیه من از این دختره خوشم میاد میخوام خیلی جدی باهاش دوست بشم از اون حرفها هم توش نیست. تو که میدونی من همیشه به یه اصولی معتقد بودم . تویی که همیشه اونقدر همه چی رو نفی میکنی تا به کثافت کاری میکشه .
او یکی از کاغذهای روی میز را برداشت.سرش را پایین آورد و بي اعتنا به حرفهاي حسن شروع به خواند كرد:
" مدیر عامل محترم شرکت ...."
حسن در حالی که به طرف در میرفت گفت
- جدی میگم تو اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای .

دختر آرام چند ضربه به در زد .
او چشمهايش را بست.

****
فندك ژاپني را از جيبش درآورد و سيگار گوشه لبش را روشن كرد . به سمت پنجره رفت و كليد برق را از پشت كمد كنار پنجره خاموش كرد و به اتوبان چشم دوخت. چشمهایش خیس شده بود .چراغهاي قرمز و نارنجي ماشينها از بالا مثل ستاره هاي متحركي بودند كه برايش چشمك ميزدند. دستهايش را از دو طرف باز كرد و مشتهايش را به شيشه چسباند دود سيگار از لابلاي انگشتانش به هوا ميرفت . دلش میخواست بداند کدام یک از اين ستاره هاي قرمز مال ماشين حسن است . پيشاني داغش را به شيشه چسباند . حس میكرد دنيا براي آرامش او بيش از حد بزرگ است .اگر امشب ميرفت ترميال حتما يك ماشن پيدا ميشد كه او را ببرد خانه . پیش مادرش .
***
نيلوفر زمستان 1383

Tuesday, April 03, 2007

همراه سایه وار من از باران

یک روز دیگر، همان سناریوی همیشگی، من و دلتنگیهایم کنار هم در کافه نشسته ییم، من یادداشت برمی دارم و قهوه می نوشم، او آرام نشسته ، گاهی به من نگاه می کند، گاهی میان کارم چیزی به من می گوید، و گاهی هم ساکت به بقیه آدمها نگاه می کند، بیشتر روزها پراکنده گویی می کند، از این در و آن در، اعصاب می زند، هر روز صبح بهش می گویم که در خانه بماند، می گویم اینجا من کار دارم و او حوصله ش سر می رود، در گوشش نمی رود اما، مظلوم نمایی می کند و باز دستش را در جیبش می کند و سوت زنان دنبال من راه می افتد به سمت کافه، چندان مراعات نمی کند، گاهی درست در سخت ترین خطهای درس شروع می کند، و معمولا وقتی شروع می کند ساکت کردنش سخت است، راستش ذهن سیالی دارد، چند وقتی است می خواهم بهش پیشنهاد بدهم شروع به نوشتن افکارش بکند، اما می ترسم بخواهد تمام نوشته هایش را برایم بخواند و نظر بپرسد و آن وقت دیگر من باید کامل کتاب و لپ تاپ را کنار بگذارم و شش دانگ حواسم را به او بدهم. بدترین روزها، روزهاییست که ذهنش روی یک فرد خاص یا یک مکان خاص متمرکز می شود، گاهی صد دفعه یک جمله را می گوید، من جواب نمی دهم، به روی خودم نمی آورم و او تکرار می کند، آنقدر که من بی تاب شوم، وسایلم را جمع کنم، بروم خانه، لم بدهم و شروع کنم به وفت گذرانی و وب گردی ، و آنقدر پرسه بزنم تا عصر بشود...عصرها معمولا ساکت می شود، کز می کند یک گوشه و زیاد کاری به کار من ندارد، به گمانم خسته می شود، انرژیش تحلیل می رود انگار از این همه کند و کاو و جستجو، از این مونولوگ بی وقفه، باید برایش یک سرگرمی جدید پیدا کنم، یک جا دستش را بند کنم ، اینطوری وقتی من مشغول کارم، او هم می تواند مشغول کارش باشد، شاید حتی این وابستگیش به من کمتر شود و بعضی روزها خانه بماند!؟

Monday, April 02, 2007

Dr Freud Will See you Now Mr Hitler!

The Saturday Play (1 hr)
Broadcast on Radio 4 - Sat 31 Mar - 14:30

Dr Freud Will See you Now Mr Hitler
. By Laurence Marks and Maurice Gran. What would have happened if the six-year-old Adolf Hitler had met a young psychologist named Sigmund Freud?

Friday, March 23, 2007

Friday, March 09, 2007

Don't tell me I am delusional!

Most of you know that I refer to myself as "the city gal". I am the woman in the suit that you see on the train home everyday. So, I apologize if this post is breaking the romanc of this blog.

Sunday night I usually entertain myself to some Desperate Housewives. Funny, but to some extent, like Sex'n The City, educational! You ask why? For example, take this week's Gabriel's quote: " I am too hot for you". That is the most practical lesson I have learned about self-confidence. I have been practicing that line, since!

Unfortunately, last weekend, after the Desperate Housewives, the showed a new episode of Nip/Tuck, or as I call it "the freak show"! I take everything in that show with a grain of salt, but when Julia (pregnant) told Sean (husband) that because of the baby's position she can't have sex, something buzzed in my head: "I knew it!". Pregnant sex is a myth! An urban legend!

First of all, how many men get aroused by looking at a huge bump on a woman's body? Thinking that while you are doing it, someone else is there, too is the most "unsexiest" thing I can imagine!

Since Sunday, I have been trying to put 2 and 2 together:

1- 9 months of discomfort, pain and looking like a whale
2- giving birth as if one's vagina is a highway
3- minimum 2 months recovery from birth
4- having to stay at home all day
5- not sleeping for at least 4 month and nursing a crying baby
6- not looking like the young, slim and fit woman
7- husband complaining about lack of sex
8- husband complaining about lack of time with his buddies
9- husband depressed about his new life
10- husband no more interested in the woman that has given birth

Oh my god! Don't tell me I am delusional, because I hear it from guys in their 20s and 30s all the time: "once a woman has given birth, she is barely good for cuddling".

To think of it, now that I still am good looking, young and fit, I can barely find a faithful man, let alone when I am big, tired, with a crying baby in my arms!

Now the goverment keeps wondering why the new generation of women are not having babies!

Wednesday, March 07, 2007

Cycle of life


This is us!
One day there, happy faces and big horizon in front,
The other day, melting and joining the river of life,
And this cycle goes on and on and on …
It is nice that the end of each spring is the start of another life



Monday, March 05, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر


احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي!‌ احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.

پايان

Tuesday, February 27, 2007

Alborz




Monday, February 26, 2007

Meeting day









Saturday, February 24, 2007

سفر کویر (بهمن هشتادو پنج ) از باران






کویر تن لختش را می کشد زیر قدمها و سکوت در سرم می پیچد، سکوت که می پیچد تصاویر آرام آرام جان می گیرند، جاده پیش می رود، دو سویش تن گرم کویر در سرمای زمستان که در انتها به کوههایی نه چندان بلند و پوشیده از برف منتهی می شود، هر از چندی باقی مانده های کاروانسرایی در گوشه یی دیده می شود، بوته های گرد و کوچک خار در جاده قلت می زنند، کویر آرام است امروز، خشم ندارد، آرام و خالص، مخروطهای خشتی بلند که پیش از این یخچال یا آب انبار بوده ند هنوز سر پا هستند، دسته یی عزادار با لباسهای سیاه، پرچمهای سرخ و سیاه، چهره های آفتاب سوخته و خاک گرفته در یک طرف جاده به ریتمی کند و آهنگین پیش می روند، به شهر می رسیم، بافت قدیم، کوچه های تنگ، از دوسو دیوار های خشتی و سکوت، در این کوچه ها حتی زمزمه هایت را میتوان از پس دیوار خانه ها شنید، من غریبانه به این درها و دیوارها که هنوز نشان زندگی دارند می نگرم، حسی کهنه و گرم، هیاهوی شهر گم شده است ، طاقی هایی گاهی کوچه را سقف زده ند، بادگیرهای بلندبالا بر فراز خانه ها تا آسمان رفته ند، گهگاهی کسی رد می شود، با نیم لبخندی نگاه می کندمان، چهره مردمان کویر حس غریبی دارد، به درون خانه یی می رویم، و ناگهان در دنیایی دیگر و در زمانی دیگر گم می شوم..زیبایی خانه ها، فضاهای کوچک و بزرگ بسیاری که درشان درست شده، پله ها، اختلاف سطحها، پشت بامهای دوست داشتنی، حوضهای کوچک و بزرگ وسط حیاطها، پنجره های بلند رو به حیاط و آفتاب و حوض، تفاوت فضاهای مربوط به خانواده و مهمان، حوضخانه های خنک که گاهی بر فرازشان در سقف دایره یی رو به آسمان باز است، راهروها با ابعاد دوست داشتنیشان، زیرزمینهای خنک ، محل عبور قناتهای قدیمی...می چرخم و اینقدر احساس آرامش می کنم که دلم می خواهد برای لختی خشونت کویر را فراموش کنم و تن دهم به رویای این کوچه ها و خانه ها، به ارزش آب، به این معامله ناپایاپای میان انسان و طبیعت، بسیار باید بدهی تا چیزکی بگیری...دیدنی های بسیار، سفری شگفت، دنیایی دور از آپارتمان کوچک من در این شهر، فرصت کوتاه بود...
عکس 1:خانه یی در ابرقو
عکس2: ویرانه های شهری در ایزدخواست
عکس 3:خانه عباسیان کاشان
عکس 4:بافت قدیم یزد
عکس 5:خانه عباسیان کاشان

Friday, February 23, 2007

Esfand


Friday, February 16, 2007

زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم

بهناز دمر خوابيده و بالش را محكم گذاشته است روي سرش. قرصهاي سردرد هيچ اثري ندارد. حامد تكانش مي دهد: دير مي شه ها. به امتحان نمي رسي. بهناز پوست لبش را مي كند. آرام مي گويد: شماها برين . من نمي يام . حامد بالش را از روي سر بهناز بلند مي كند با صداي بلندي مي گويد: يعني چي كه نمي يام. 6 ماهه همه حرف و فكر و ذكرت كنكوره حالا مي گي نميام. بهناز بر مي گردد مي نشيند و پاهايش را توي شكمش جمع مي كند. مي گويد: سرم درد ميكنه بعدشم مي دونم قبول نمي شم. تازه مثلا اگه هم قبول شم بعدش كه چي. برم سر كلاس بشينم با بچه هايي كه حداقل 10 12 سال از من كوچكترند؟ كه چي بشه؟ فوق ليسانس ادبيات به چه درد من مي خوره. حامد بالش را محكم پرت مي كند روي تخت. لباس اسكيش را پوشيده. مي گويد : تو واقعا ديوونه اي. مگه من گفته بودم برو كنكور فوق بده كه حالا براي من دليل مي ياري. خب نرو بده . به من چه . من و كوشا داريم مي ريم ديزين. اگه دلت مي خواد برو لباس بپوش با ما بيا .امروز هوا آفتابيه جون ميده واسه اسكي برا سردردت هم خوبه.
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه !‌ نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...

Wednesday, February 14, 2007

I wish I could take off today



I wish I could take off today, to somewhere far,
To old days,
And once again call my family, my old mates and my friends,
And anybody else who I lost when I was dueling with my dreams and wishes,
How much I missed old days
Every step of it, every minute, every second,
And the remained is regret and a shadow in darkness which is fading little by little
I missed old days,
Days that no one was waiting for me in my dreams,
And I was not waiting for anybody to come
I was an angle, a free one, free for fly
Fly to wherever I want
To the top of the mountains
Mountains of my dreams
Standing there and building my wishes,
Nights and nights and nights, strange and long
I wish I could take off today,
Take off to old days,
Just one more time to the top of my dreams
This time I will build my wishes sweeter
How wonderful life is
When I stand there
I missed old days,
When I was the man of my decision,
Decision to climb,
Climbing the mountains,
From bottom to the top,
And when I was up there,
Looking down and watching myself, my path, my growth,
It was an easy path, sweet dreams and wonderful destiny
I was the man of my decision,
I was the man of every moment,
Just decision was needed, just moment was required,
And on a very top, I was alone but not lonely,
How great was to be on the top,
I missed old days
The days of standing on top,
Top of mountains,
Building my dreams
Nights and nights and nights

I wish I could take off today
This time, to that valley with creeks and greens in between,
Surrounded by mountains and rocks
And the sun which is coming down on horizon,
Red, orange, purple, yellow, green, blue and blue and blue and ...
I can see the color,
I can smell the grass,
I can feel the chilly air passing ove my face,
How high is this mountain
How hard is that rock
I am there …

And now it is getting dark, like it has never been light,
Sky on top, bottom, left, right,
Rains of stars, hopes, wishes
And there is a planet underneath,
I am standing on it
I am stock to it
I feel weight,
I am tired of it,
I want freedom,
I want to fly

I have to get that dream again, the dream of fly,
Now that it is back again, I have to get it
But this time
I am too heavy for another fly
My doctor says I have to lose weight,
But the truth is I have to gain wings,
The wings that I lost when I was dueling my dreams,



Get back to reality, no wings, no fly, no dream, no wishes and no top
Wake Up!


I am!
…Sometimes,
Sometimes I feel guilty for all that happened in the past,
Looking back, I see it is all gone,
All hope, all energy, all opportunity,
Remained is regret,
Looking future, no hope, no horizon, …
If I was the man of past, I would be the man for future,
But I was not and I won’t be…
I was not looking for too much,…
Just wanted to stand high enough to see horizon
Just wanted to lead the boat of my life far from the land,

This is the end of story,
No smile waiting for me behind the door,
No huge, no helping hand, no daddy, no mommy, no mate
And this is the reality,
And sometimes in reality,
sometimes soon,
I will die,
And that dream will not be true
The dream of fly,
Fly to somewhere far,
But please give me a chance,
Give me a chance to have that dream,
I know the man,
The man who told that I am the man of my dreams
For the sake of that man,
Let me be the man of my last dreams,
The dream of a night,
The night that I sleep again for the last time,
And I will fly one more time while I am sleep,
And the fly is sweet
It is the fly I was waiting for
Fly to the end of my dream,
And it is so sweet, that I decide not to land again,
And I decide to believe that it is not a dream
It is the realty,
It is the fly to freedom,
I have always been up to this moment
But I always scared to go more
Scared of losing, losing that piece of land, the land underneath …
But this time I am decided
One more time I have given the wings
I won’t comeback again,
It might be my last opportunity, last chance
I might not have that dream again; I might not have the wings,
That dream might not be this much real again
I am flying …
And maybe this is the reality
This is the reality,
I am flying in realty,
This is real, this was real, …
How bad it is if somebody wake me up,
……… Silence ……

End of my story,


Next morning
Is the start of their story,
When they are looking for me in their “dreams”
They won’t find me
Just some broken and burned wings and bones,
which I lost when I was dueling with my dreams,
Just remained to show the paths
The path of fly,
The fly on the border of dreams and realty,

Friday, February 09, 2007

Blogging in Persian: the Joys and the Challenges

In the past few years, blogging has become a very popular activity among Iranians living in Iran or abroad. There are many Persian blogs written by Iranians or Iranian-Americans in the US. They cover wide range of issues including daily challenges as an immigrant, Iran-US politics, and personal and emotional issues in daily life.

Blogging in Persian is an interesting and unique experience. In less than a minute of writing a piece, the author reaches out to people who live in all corners of the world. There are few immigrant communities with such a wide spread and vibrant blogging community. This creates its challenges too. Readers have widely different backgrounds, and every written piece can get subjected to widely different interpretations. This can create misunderstandings and tension between the blog author and the readers.

In our panel, we will have four bloggers from Bay area who would discuss their experience as a blogger:

http://omidmemarian.blogspot.com
http://balootak.com
http://mehran1978.blogspot.com
http://zharf.blogspot.com

There will be a moderated discussion with time for questions and answers.

The talks will be in Persian and open to public.

Time: 4pm to 6pm

Date: Saturday, February 10th

Location: Havana Room, GCC building, Stanford University
Address: 750 Escondido Road, Stanford, CA 94305
Note: If you are coming from outside the campus, please note that you have to take "Campus Drive Rd" instead of "Stanford Avenue" to come to "750 Escondido Road" due to road block on
Escondido Ave.

Sunday, February 04, 2007

stopping girls from getting into the university!


Have you ever had this feeling that you can't take it any more? Have you ever told yourself that if he asks me to do one more thing I'll quite? I had heard some news that there's going to be a quota for women at the nationa university entrance exam but I was thinking with myself that it is not going to really happen (Ok, I know, may be I think too optimistic!)
reading the below article I felt Oh! I can't take it any more!

http://www.roozonline.com/archives/2007/02/002098.php

زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول

بهناز پنجره رو به حياط را باز كرد .درخت خرمالو را از بالا نگاه كرد . پره هاي بيني اش را جمع كرد. بوي دود صبحگاهي همه دلخوشي اش را از يك صبح تازه پائيزي گرفته بود. امروز كارگر داشت و مجبور شده بود صبح زود از خواب بيدار شود. توري پنجره را كشيد و لاي آن را نيمه باز گذاشت و وارد آشپزخانه شد. وايتكس و شيشه پاك كن و جرم گير و دستمالهاي سفيد را از كابينت در آورد و گذاشت روي ميز وسط. مرد افغاني داشت صبحانه مي خورد. نيم ساعت پيش كه مرد زنگ در را زد حامد در را به رويش باز كرد. از چاي كه قبلترش دم كرده بود براي مرد چايي ريخت و بساط صبحانه مرد را راه انداخت. بهنازتمام مدت سعي كرد چشمهايش را باز كند. از روزهاي سه شنبه متنفر بود. هميشه با خودش عهد مي كرد كه دوشنبه شبها زود بخوابد تا صبحهاي سه شنبه اينقدر عذاب زود بيدار شدن نداشته باشد ولي تا ساعت 2 نصف شب خواب به چشمهايش نمي آمد. حامد جلوي تلويزيون موقع فوتبال ديدن بيهوش مي شد و كوشا هم كه اينقدر در مدرسه مي دويد و بالا و پائين مي پريد كه ساعت 10 خواب بود. بهناز براي خودش قهوه مي ريخت و مي رفت توي بالكن مي نشست. تنها سيگار روزانه را آتش مي زد و كتاب مي خواند. كتاب كه نه . معمولا يكي دو صفحه بيشتر جلو نمي رفت. گوشه صفحه را بر مي گرداند و كتاب را مي بست و به حياط نگاه مي كرد و به درخت بلند و بزرگ خرمالوي وسط آن .حياط كوچك آپارتمان را در تاريكي شبانه از اين بالا توي بالكن آنقدر نگاه مي كرد تا چشمهاش خيس مي شد. دو باريكه ءاشك از چشمهاش پائين مي آمد گونه هاش را طي مي كرد و زير گلو به هم مي رسيد. آن وقت بود كه كتاب و زير سيگاري و فنجان نيمه پر قهوه يخ كرده اش را بر مي داشت .با پشت دستش صورتش را خشك مي كرد و مي رفت بخوابد. صبحها كه حامد صبحانه كوشا را مي داد و وسوار سرويس مدرسه مي كردش بهناز صدايشان را گنگ و نامفهوم از زير پتو مي شنيد ولي چشمهايش را باز نمي كرد. پدر و پسر كه مي رفتند دوباره خوابش مي برد. شده بود تا خود ظهر كه كوشا از مدرسه بر مي گشت هم خواب باشد. نمي دانست چرا اينهمه خواب اين خستگي هميشگي را از تنش جدا نمي كند. ولي سه شنبه ها قضيه فرق مي كرد. مجبور بود با آمدن مرد افغاني از خواب بيدار شود و دنبال مرد از اين اتاق به آن اتاق برود و برايش ناهار درست كند. ناهار چرب و نرم از پيش شرطهاي اصلي مرد افقاني بود. مرد از بالكن شروع مي كرد و بعد اتاق به اتاق جارو مي كشيد و گرد گيري مي كرد آخر سر نوبت دسشتويي توالت و آشپزخانه بود. بهناز پلو خورشتي سر هم مي كرد و با فنجان قهوه و كتاب مي نشست روي مبل و چشمش به مرد بود. كه گه گاهي از كثيفي بيش از حد اتاق كوشا شكايت مي كرد و مي گفت خانه شما را بايد هفته اي دو بار بيايم اينقدر كه كثيف است. روي هم رفته اگر حساب صبحهايش را مي گذاشتي كنار روزهاي سه شنبه براي بهناز بهترين روز هفته بود.
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بي‍ژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.

***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.

Thursday, February 01, 2007

The one who talked to ...

Have you ever thought of that?
If God exist, he is the one …
He is the one who talked to “Adam” and witnessed his first sin …
He is the one who talk to “Moses”, “Jesus” and “Mohammad” …
If he exists, he is the one who send the angles to help people on earth …
Sometimes when I doubt his existence, I just call him the one who talked to his prophet
He might talk to me and tell me that he exist …

(I apologize for using “he/him” for God. I wish I had a better word choice)

Friends

She is the cutest ever! Calm and classy. Not that you think she's a snub or something! Quite the contrary! She is so friendly and kind. Yet, she shows her affection in such a natural and graceful manner that you can't help but respecting her.

The first time I met her was 7 months and 3 days ago, when I had just moved to this new apartment I live now. I was going to the laundry when I saw her sitting in a neighborhood yard. I stopped staring at her for few seconds. She stared back, not quite interested. Actually she looked rather bored, as if she used to see astonished people staring at her.

But we got sort of friendly after a while. Nowadays every now and then that I see her sitting there I start a chat. Well, she doesn't talk so much. I say hello and ask if she's feeling good, or I may mention how beautiful she looks today, and that kind of stuff. She only listens. Or sometimes comes closer behind the fence. Gosh, so handsome she is!

Sometimes when I'm bored, or feel lonely, I imagine her walking along with me. We talk, or just walk. I'm careful that people don't hit her, or ask her to stay aside so the old lady can get off the bus, and she stays aside. I scratch her back, and she wags her tail looking satisfied.

mm... I guess I should stop now. I don't know what else to say. I'm not a writer after all. Just felt like telling you about my white fluffy friend.

Tuesday, January 30, 2007

...




بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست گوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان مهرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
ثواب روزه و حج قبوت ان کس یافت
که خاک میکده عشق را زیارت کرد

...

خوشا نمازو نیازکسی که در همه عمر
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

Monday, January 29, 2007

"Germinal" by Emile Zola (Part 3 of 3)

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 28 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.

Part 3 of 3: The strike continues and the militia keeps guard over the mines

Thursday, January 25, 2007

Strange Friday! (by Mehrdad)

Strange Friday!
As long as I remember Friday afternoon was the nastiest time of the week, especially at the beginning of school time, around Mehr.
However, recently Friday afternoons are changed to the most favorite time of the week; I start counting the minutes and hours even from the begging of the week, sometimes I start from Sunday night.
There should be something wrong with Friday!

Wednesday, January 24, 2007

نیمکت by Baran

دستش را بلند کرد و به من لبخند زد، بعد نیم چرخی زد و در شتاب جمعیت گم شد. بارانی سورمه یی رنگ و کهنه ش را تا لحظه یی هنوز می دیدم و بعد دیگر گم شد، مردی بهم تنه زد، بد جایی ایستاده بودم، نیویورک همیشه شلوغ است، اما این ساعت عصر انگار تمام شهر را صدای قدمهای شتابان و بوق تاکسی های زرد رنگ پر می کند، نمی دانستم کجا می رود، آخرین باری که دیده بودمش چند سال پیش بود، در یک مهمانی در تهران، یادم هست که آن شب بهش گفتم چیزی در نگاهت تغییر کرده و او لجظه یی متعجب نگاهم کرد بعد لبخند محوی زد و گفت :"فروغ زندگی که مرده." ته نیشخندی در کلامش بود، گفتم که نه مرگ نیست، انگار چیزی از سنخ سختی در نگاهش بود، با فشار جمعیت بی هدف در پیاده رو راه افتادم، در خلاف جهت حرکت او، رهگذرها مدام بهم تنه می زدند، اما سرم پر بود از تصویر یک بارانی سورمه یی تیره کهنه و رنگ پریده، یک بار گفت که حرفی که گفته شود مثل آبی است که بر زمین ریخته شده باشد، یادم هست درست که عذرخواهی کرده بودم و با این حال درست چند شب بعدتر در حالی حرفم را تکرار کرد که تمام چهره ش کبود و سرخ بود،روی زمین افتاده بود و به سختی نفس نفس می زد، من التماسش می کردم که بگذارد صورتش را ببینم و در همان حال با خودم فکر می کردم دارم چکار می کنم، بازی می کنم ؟ و سخت به این می اندیشیدم که کجا می توانی بگویی که بازی می کنی یا واقعیت داری وقتی که بیش از همه خودت را فریب می دهی، صدایی از من خارج می شد که التماس می کرد و سرشار ترس بود و گریه، و من فکر می کردم به لحظات نادر آگاهی که حس کرده بودم در زندگی تنها و به شکلی ماهرانه خودم را بازی داده م و اینکه ناخودآگاهم چه بازیهای قشنگی دارد، جلسه هفتگی مان بود در خانه هنرمندان ، من به پیتزای گیاهی بدمزه روی میز نگاه می کردم و کسی از فروید می گفت، فروید را دوست نداشتم، شناخت زیادی هم ازش نداشتم، فقط همیشه حس می کردم یونگ را بیشتر دوست دارم، مثل یک تعصب کور و بی دلیل، تک و توک کتابهایی که خوانده بودم یا چیزهایی که می دانستم باعث می شد فکر کنم با یونگ نزدیکترم، احساس می کردم فروید وجودم را عریان می کند و آنچنان ریشه های ساده یی نشانم می دهد که گاهی پیچیدگی انسانیم را زیر سوال می برد،آن شب هم بهش گفتم که حیف شد جلساتمان نیمه تمام ماند، مدتها ساز موسیقیش را با خودش همه جا می برد، هیچ وقت اما برایمان نزده بود، یکبار بهش گفتم نمی دانم ریشه عدم اعتمادم در خودم است یا به دیگران بر می گردد، بهش گفتم می ترسم از اینکه هر جا بروم این نفرین را با خودم ببرم، زیاد کتاب می خریدم آن روزها، انگار چیزی می جستم مدام،هنوز هم می خرم،اما خیلی اوقات نخوانده در کتابخانه می مانند، کتاب فروشی در محله گرینویچ ویلج هست که خیلی دوستش دارم، شلوغ و سرشار، کمی حتی خاک گرفته، روی پنجره از این گیاههای چسبان روییده و نور روز از لابلای برگهای آن بازی می کند و جابه جا کتابها را روشن می کند، تا مدتها کتابهای انگلیسی را که نگاه می کردم، احساس سرگشتگی می کردم، هر وقت باغ فردوس یا نیاوران برای خرید کتاب می رفتم از روی طرح کتاب، حس صفحاتش یا مترجم و یا انتشاراتش می فهمیدم دلم می خواهد آن را بخوانم یا نه، اما اینجا چند سالی طول کشید، کتابها حس خاصی بهم نمی دادند، نه بد، نه خوب، مرموز بودند، مرموز و گران تا اینکه اینجا را پیدا کردم، پیرزنی که اینجا را اداره می کرد یکجور حشونت مردانه در چهره ش داشت، زیاد حرف نمی زد، مثل بقیه فروشنده ها مدام لبخندش را در حلقومت فرو نمی کرد، کاری به کارت نداشت، انگار تو را نمی دید اصلا، تو اینجا در سکوت جزیی از کتابها و گردو خاک و نور می شدی، به دور و بر نگاه کردم، به خیابان پانزدهم رسیده بودم، صدای بوق تاکسیها در سر و صدای مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، از کافه رستورانها بیرون می آمدند یا به درون بوتیکهای لباس فروشی می رفتند چندان آزار دهنده نبود، هوا سرد بود و مردم خود را در کتها و شالهایشان پیچیده بودند، یک لحظه احساس کردم آن طرف خیابان بارانی سورمه ییش را دیدم، اما هیکل این مرد چندین برابر او بود، بعد از جداییش یکبار برایم حرف زد، تا مدتها سکوت داشت، گریز داشت انگار، من هم آن روزها حال و روز خوبی نداشتم، آن شب در مهمانی انگار حضور نداشت، دست دراز کرد، ساز را گرفت و آن را به ملایمت نوازش کرد، نوازشی بسیار نامحسوس، مثل اشاره یی کوچک و آشنا میان دو معشوق قدیمی، گفت:" من یک لیوان دیگر قهوه می خواهم ، هستی؟" به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم فوقش تاکسی می گیرم، شاید کمی دیر برسم، اما برایش توضیح خواهم داد، فهوه ش را کند می خورد، این کافه همانی بود که همیشه بعد از کتاب فروشی می آمدم، هیچ ارتباط واضحی نداشت اما مرا یاد نیمکتهای پشت کتابخانه معماری باغ فردوس می انداخت، معمولا اینجا می نشستم و در حالیکه کتابم را مزه مزه می کردم قهوه می خوردم، او هم میز کنار پنجره را انتخاب کرد، بهش گفتم که پای سیبهای داغ این کافه خیلی خوب هستند، عین آنهایی که آدمها را یاد مادربزرگهاشان می اندازد، هرچند که مادربزرگ من هیچ وقت پای سیب نپخته بود، خندید ، چشمهایش دیگر سخت نبود، وقتی می خندید چشمهایش همان برقی را پیدا می کردند که اولها که دیده بودمش داشتند، گفته بود می نویسم، چون کار دیگری بلد نیستم، می دانستم هیچ وقت از نوشتن دست نکشیده است، حالا دیگر کتابهای داستانهای کوتاهش چاپ هم شده بودند، اولین کتابش برنده جایزه گلشیری شده بود، من همیشه از این موفقیت کارهای اول می ترسیدم، وحشت داشتم از اینکه کارهای بعدی آدم افول کند، می ترسیدم آدم خودش را تکرار کند و یا تا آخر تلاش کند یکبار دیگر به آن جایگاه اولش برسد ولی بی حاصل، یادم هست آن شب بچه ها آنقدر سیگار کشیده بودند که حس می کردم معده م مالش می رود ، ظرف قهوه هر چند لحظه خالی می شد و من به فریاد و شوخی از کسی می خواستم که دوباره در قهوه جوش قهوه دم کند، ساکت بود، زیاد حرف نزد آن شب، نگاهش گیج بود، لحظه یی ایستادم ، گیج و گم به تابلوهای اسم خیابانها نگاه کردم، موبایلم زنگ می زد، گوشی را برداشتم:" سلام، جانم؟ می دونم،ببخش، نه واست می گم حالا...نه الان دارم تاکسی می گیرم، ...آره ترافیک بدیه، ولی دارم می آم." گوشی را گذاشتم، و به خیابان زرد و شلوغ نگاه کردم.از شش سال پیش که به نیویورک آمده بودم چیز زیادی تغییر نکرده بود، هنوز هم دوست داشتم کنار پیاده رو بایستم و سرم را بالا بگیرم و سعی کنم لابلای برجها تکه هایی از آسمان را پیدا کنم،بعد در همان حال چشمهایم را می بستم و به سر و صداهای دور و برم گوش می دادم و معمولا در پایان این کار سرگیجه می گرفتم و از ترس افتادن چشمهایم را باز می کردم. فکر کردم هنوز ساز می زند، ناخنش هنوز بلند است. دستم را برای یکی تاکسی تکان دادم، با ترمزی شدید جلوی پایم ایستاد، سوار شدم، آدرس را گفتم و بعد کتاب را از توی کیفم درآوردم، هفت داستان داشت، اولی اسمش نیمکت بود، دوماه زمان داشتم، درست تا آخر پاییز، پیش خودم مجسم کردم وارد کتابفروشیم می شوم، درست روز نوروز، و در بخش تازه ها، کتاب او را می بینم، روی جلد کتاب تصویر مردی بود با بارانی سورمه یی کهنه که تنهایی روی نیمکتی در یکی از پیاده روهای شلوغ نیویورک نشسته بود و درست عین ژولی در فیلم آبی کیسلوفسکی دستانش را از دو طرف باز کرده بود و روی لبه های پشتی نیمکت گذاشته بود و سرش را تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و لبخند ملایمی روی صورتش داشت. کتاب را بستم و فکر کردم اگر شبها هر شب روی ترجمه ش کار کنم تا سال نو تمام می شود.

Sunday, January 21, 2007

In recognition of Forest Whitaker, Golden Globe winner (best actor)


Many years is passed from the time that I watched the first movie played by Forest Whitaker at “Cinema Farhang”, a great theater for fans of foreign movies.

He had a very soft play at “Ghost Dog: The Way of the Samurai” which looks more natural talent of actor than the leads of the director. Still I remember the shock ending and last words of the movie …

The last words were something like this:

“… on very old days, there was a village, where people carried their food with themselves to the work, using it during the day, and smashing the rest under their feet at the end of the day!.”

That was a somewhat satisfying word for someone like me who was always asking “what is life?”

It took me a couple of years to have a chance to watch another great movie, played by him. “Crying games” could hold you to the end of the movie and nothing special happen, however at the second look, there was a deep penetration through the meaning of “Love” during a very basic and stupid story. That helped me to look at different meanings of any subject (specially love).

"Germinal" by Emile Zola (Part 2 of 3)

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 21 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.
Part 2 of 3. Etienne has to live without the girl he loves.

Saturday, January 20, 2007

"بازی یلدا" by Niloofar

می دانم برای شرکت در بازی یلدا دیر است . ولی چون دوستش داشتم می نویسم . ساروی کیجای عزیز دعوتم کرده بود. و من ذوق زده شده بودم. حالا گمان می کنم بعد از یک سال نوشتن دارم به جمع دوست داشتنی وبلاگی وارد می شوم. قرار است از خودم بگویم. ۵ رازی که کسی تا به حال آنها را درباره من نمی داند.به طور کلی کار سختی است که با خودت رو رواست باشی. خیلی سخت تر است از آنچه توی کتابهای روان شناسی درباره شان می خوانی.

۱- ۱۲ ساله بودم. تابستانها هفته ای سه روز می رفتم کلاس زبان. با اتوبوس می رفتم و بر می گشتم. دوستان کلاس زبانی معمولا یک ترم دوام داشتند. تا می آمدی با کسی آشنا بشوی فوری ترم که یک و ماه و نیم بیشتر نبود تمام می شد و معمولا هم ترم دیگر باهم توی یک کلاس نمی افتادیم. با دو تا دختر دوست شدم. خوب قیافه هاشان خاطرم مانده گرچه اسامی را به یاد نمی آورم. قبل از کلاس با هم حرف می زدیم. و بعد از کلاس هم وقتی آنها منتظر مادر پدرشان می ماندند. نمی دانم چرا . هنوز نتوانسته ام بفهمم واقعا به چه دلیل شروع کردم به دروغ گفتن به آنها درباره خودم. بهشان گفتم من یک دختر خیلی پولدار هستم! خانه مان یک استخر خیلی بزرگ دارد. در یک منطقه ویلایی نشین تهران زندگی می کنیم که همه همسایه هایمان مثل ما خیلی پولدارند. راننده و باغبان خصوصی داریم. کلی از همین همسایه های پولدار پسرهای جوان دارند که تقریبا همه شان عاشق منند! برای پسرهای خیالی اسم گذاشته بودم. باهم مثلا می رفتیم استخر خانه ما که مثلا از همه خانه ها بزرگ تر بود! من به هیچ کدام از این عشاق محل نمی گذاشتم! دوستانم هر روز با اشتیاق مزخرفات مرا گوش می دادند. ما یک ماشین خیلی مدرن داشتیم با راننده که هر روز می آمد کلاس زبان دنبال من ولی من بهش می گفتم دور تر پارک کند که بچه ها ماشین مارا نبینند مثلا! یک ماه و نیم تمام دروغ گفتم عین یک سناریوی فیلمهای شاه پریان. من آروزی هیچ کدام از اینها را نداشتم. عقده پولدار بودن هم نداشتم. هنوز نفهمیدم چرا اینهمه دروغ سر هم کردم برای آن دو تا دختر خیلی ساده که با تمام وجود شده بودم دختر آرزوها و رویاهایشان و کیف می کردم از این بابت.

۲- تا حدود ۱۸- ۱۹ سالگی هر وقت توی خانه تنها می شدم٬ آهنگ می گذاشتم و برای یک عالمه تماشاچی خیالی مدتها برنامه اجرا می کردم. می رقصیدم٬ آواز می خواندم حتی گاهی تئاتر بازی می کردم. اگر کسی احیانا مرا در حین رقصیدن و آواز خواندن دستگیر می کرد.(معمولا مادرم) از خجالت آب می شدم و می رفتم توی اتاقم و زیر پتو قایم می شدم و ضربان قلبم بالا می رفت.

۳-از وقتی که یادم می آید از اینکه دختر لاغری نبودم ناراحت بودم. بزرگترین آرزویم تا همین امروز این است که لاغر باشم .وقتی روی ترازو می روم و می بینم وزنم اضافه شده است گریه می کنم. در اتاق را می بندم و هق و هق گریه می کنم. به همه دخترهایی که خوش هیکلند و همه لباسها به تنشان زیبا می نشند حسودی می کنم. خیلی بد غذا می خورم. همیشه رژيم دارم و همیشه هم غذاهای مزخرف چاق کننده می خورم. و تا به حال نشده بدون احساس گناه غذا بخورم . می دانم به نوعی دچار یک بیماری روانی ام در این باره چون از بچگی با من بوده و هرگز نتوانسته ام به درستی این مشکل را بشناسم و حلش کنم. ولی هنوز هم فکر میکنم روزی بالاخره به آروزیم خواهم رسید .

۴- یکی از بهترین دوران زندگیم چهار سال دبیرستان بوده. هم به خاطر مدرسه خیلی خوبی که داشتیم و معلمها و مدیرش و هم به خاطر دوستان آن دوران که تا امروز بهترین دوستانم باقی مانده اند. من این ۴ سال را به مدرسه فرزانگان (همان که بهش تیزهوشان می گویند) می رفتم. برای ورود به این مدرسه باید امتحان ورودی می دادیم در پنجم دبستان که من قبول نشدم و سه سال راهنمایی را در یک مدرسه معمولی سر کردم (گرچه مدرسه بدی نبود و من هم شاگرد بدی نبودم) . سال سوم راهنمایی دوباره امتحان گرفتند . این بار تعداد قبولیها خیلی کمتر بود و البته امتحان هم خیلی سخت تر و مشکل تر چون ما قرار بود با بچه هایی همکلاسی شویم که سه سال در آن مدرسه درس خواننده بودند. قبول شدن من در این امتحان و ورودم به دبیرستان فرزانگان زندگیم را عوض کرد و همیشه خیلی از آن چیزی که امروز هستم را مدیون این چهار سالم. ولی حقیقت این است که من تنها نیمی از سوالات آن امتحان را جواب داده بودم که وقت تمام شد و من دو تا ستون بزرگ از پاسخنامه را کاملا شانسی تند و تند سیاه کردم . درست در دقایقی که ممتحن جلسه داشت ورقه ها را جمع می کرد. این سوالات مربوط به قسمت اصلی امتحان یعنی ریاضیات بود. وقتی اسمم را در قبولیها دیدم کاملا مطمئن بودم یک جایی یک اشتباهی شده است. مگر ممکن است تو نیمی از سوالات تستی را شانسی بزنی و قبول بشوی و زندگیت عوض بشود؟ . البته برای من ممکن بود.

۵- من به خدا اعتقاد ندارم ولی گاهی٬ تنها گاهی ٬ دلم برایش خیلی تنگ می شود و آرزو میکنم که ای کاش وجود داشت.

گمانم طبق شرایط بازی من هم باید ۵ نفر را دعوت کنم ولی دنیای وبلاگی من کوچک است و هر کسی را که می شناسم خودش زودتر از من در بازی شرکت کرده بوده. و می دانم الان هم برای بازی دیگر خیلی دیر شده ولی خب چون وبلاگ گروهی لیلی را دوست دارم از بچه های آنجا دعوت می کنم که در بازی شركت كنند از ليلي و عليرضا و بهار و پژمان و باران و بقیه دوستان در این وبلاگ

Friday, January 19, 2007

"Germinal" by Emile Zola

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 14 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.

Thursday, January 18, 2007

"یک بار دیگر" by Mehrdad


"Agreement" by Kitaro

Listen

Watching the world
From our window of life
Can we see all there is
That is real
That is right
To the distance so far
From our true understanding
Making us want more
Making us see less

The fire
Making me clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round

The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before
Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Liberty

Speaking of worlds
Driven far far apart
How the innocence
Crushes the nature of things
To the point that we lose
All we're trying to gain
Making us want more
Making us see less

The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round

The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before
Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Liberty

The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round

The flame
Making us clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round


Agreements of Trust
"Under the Power of Love We See"
Agreements of Faith
"Under the Power of Love We Know"
Agreements of Truth
"Under the Power of Love We Feel"
Agreements of Love
"Under the Power of Love We See"
Agreements of Liberty
"Under the Power of Love We Know"
Agreements set you free
"Under the Power of Love We Feel"

Monday, January 15, 2007

Words that changed a nation.

I have a dream ...

I too have a dream today.
I have a dream that one day justice is no longer a luxury but a must.
And I am going to do anything within my power to see that dream come true.

Wednesday, January 10, 2007

something about home

something about an old guy waiting for the bus with his closed eyes. something about the young girl with a scorpion tattood on her half-naked breast. something about the gap between the two of them. something about the bench. something about people in the early hours of my mornings. something about waiting. something is missing, something is not there.

she says this guy wrote home is where your heart is. that's cheating. that's just not fair. it takes homelessness to a whole new level. now you need to know where your heart is before you could call anywhere home. now you should... heart?

heart. that's what's missing. it's gotta be heart. there's got to be a heart somewhere. beneath the young girl's breast. behind the old man's closed eyes. within the gap between them. a heart waiting for the bus to arrive.

something about the moment the bus arrives. same time, same place, same old man, same girl, no hearts. something about this empty bench I pass by everyday on my way to work. something about the way it catches my eyes when they're looking for signs that make them feel like home. something about a dream, when there's nothing to be seen. something about feelings, or lack thereof. something about home, nowhere to be found. something is missing. something about me.

Tuesday, January 09, 2007

"Damavand" by Mehrdad




Is my HOME ... one of the places that I’ve felt I truly belong


My heart is always beating for it ...

DAMAVAND

It means "TIME" to me. It has been there long time before me and will be there after I am long gone. Its peak is a point between two ultimate. Damavand tells to me about time. Damavand reveals all the secrets of life to me. It feels like I am swimming in time and space toward infinity. By looking at its picture alone I feel better. I feel that it is giving me energy. No!I feel that I am absorbing all of its energy. I don't know why and how Damavand gives me all these feelings. But I know there is something magical about Damavand. And I know anybody who has experienced its presence feels it in his heart.

Monday, December 25, 2006

"عاشق شدن: عشق اول" by Niloofar

مامان گلي زيپ ساك چرمي اش را از گوشه اي كه پاره نشده بود باز كرد ويك روسري سورمه اي با گلهاي ريز قرمز داد دستم.
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.

-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟

مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.

بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.

Sunday, December 17, 2006

Two love sonnets from Pablo Neruda

I.
It's today: all of yesterday dropped away
among the fingers of the light and the sleeping eyes.
Tomorrow will come on its green footsteps;
no one can stop the river of the dawn.

No one can stop the river of your hands,
your eyes and their sleepiness, my dearest.
You are the trembling of time, which passes
between the vertical light and the darkening sky.

The sky folds its wings over you,
lifting you, carrying you to my arms
with its punctual, mysterious courtesy.

That's why I sing to the day and to the moon,
to the sea, to time, to all planets,
to your daily voice, to your nocturnal skin.

II.
You must know that I do not love and I love you,
because everything alive has its two sides;
a word is one wing of the silence,
fire has its cold half.

I love you in order to begin to love you,
to start infinity again
and never to stop loving you:
that's why I do not love you yet.

I love you, and I do not love you, as if I held
keys in my hand: to a future of joy-
a wretched, muddled fate-

My love has two lives, in order to love you:
that's why I love you when I do not love you,
and also why I love you when I do.

Translated by Stephen Tapscott.

Wednesday, December 13, 2006

سه گانه مرگ" از باران"

یکم
در خواب ناله می کند، آرام تکانش می دهم، نفسی عمیق و بعد تنفسها دوباره آرام و مرتب می شوند، شب تاریکی است، سیاهی در خودش پیچ می خورد و در چشمانم می ماسد. سردم است، تا صبح زیاد مانده هنوز، بعد از هماغوشی سر شب هوشیار شده م، او قبل از اینکه لبخندش پاک شود خواب بود و من هر لحظه هوشیارتر. مرگ گوشه دیوار نشسته و زانوهایش را بقل کرد است، حضورش به سبکی همیشه نیست، غمگین است، می داند که برای لختی فراموشش کردم، کنارم بود و من از یاد بردمش، انگار برای دقایقی آنچنان به زندگی پیچیدم که با او یکی شدم، گونه هایم داغ می شود، با خودم فکر می کنم این بار خیانت کار منم.
دوم
با چاقو دسته زرد بزرگ پنیر را روی تکه نان می مالم ، چاقو را کنار می گذارم، دو تا گردو برمی دارم که بغضش می ترکد، برای کمتر از یک ثانیه دلم می خواهد گردوها را در مشتم خورد کنم، اما مهربان می شوم، دست دیگرم را روی دستش می گذارم و آرام دست دردناکش را ناز می کنم. مرگ با آرامش همیشگی نگاهمان می کند، ته لبخندی بر لبش آمده، من هنوز گردوها در دستانم هستند، می گویم:" گریه نکنید." با نفسهای بریده می گوید:" اگر ما بمیریم هم او نمی آید." و صورتش را با دستانش می پوشاند. من به مرگ نگاه می کنم، ته لبخند رفته است، چشمهایش گشاد شده، به او نگاه می کند که چشمهای خیس را با دستهای دردناک می مالد.
سوم
در را باز می کند و سلامم می کند، از چشمهایش می فهمم باز سر خود داروها را زیادی خورده است، حرکات و حرف زدنش کند است، کند کند، از پله ها که بالا می رویم مرگ هم سبک و خاموش پشتمان می آید، می خواهد برایم چایی بریزد، می نشانمش روی مبل و به سمت آشپزخانه می روم، مرگ یک لحظه گیج نگاه می کند و بعد آرام روی مبل کنار او می نشیند، روی میز کتاب رژیم لاغری در هفت روز در کنار ظرف میوه چشمم را می گیرد. برایم از سوپهای سبزیجات می گوید، مرگ لبهایش را درهم کشیده و با شک به کتاب نگاه می کند،او دستش را دراز می کند تا کتاب را بردارد و نشانم بدهد، زخمهای موازی و خطی روی ساعدش را می بینم، متوجه نگاهم می شود، می گوید:" با درباز کن...پریشب."