مامان گلي زيپ ساك چرمي اش را از گوشه اي كه پاره نشده بود باز كرد ويك روسري سورمه اي با گلهاي ريز قرمز داد دستم.
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.
-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟
مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.
بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.
-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟
مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.
بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.
1 comment:
چقدر این داستان آشناست. چقدر واقعی است
خیلی عالی بود
Post a Comment