Monday, April 09, 2007

ستاره هاي قرمز

چراغ مهتابی راهرو چشمک میزد و با هر بار روشن شدن سکوت را میشکست. سیگار روشن را روبروی چشمانش نگاه داشته بود و به سوختن کاغذ دور سیگار خیره شده بود . بوی دود فضای اتاق را گرفته بود . دوست نداشت به جاسیگاری نگاه کند مدتها بود که دندانهای زرد شده اش را هم دیگر صبحها موقع ریش زدن نگاه نمیکرد .آخرین بار که رفته بود خانه مجبور شده بود دو روز تمام سیگار نکشد گرچه مادراز دیدن به قول خودش قد و بالای رعنای تنها پسر آنقدر سرخوش بود که بشود با کمی مهارت در خانه هم دزدکی سیگار کشید ولی او نمیدانست چرا جلوی مادرهنوزمثل دوران کودکی دلهره دارد. تحمل دو روز دوری از سیگار همراه با کوهی از قربان صدقه های مادر و نگاههای دزدکی دختر مهوش خانم با آن مچ پاهای کلفت و صورت پوشیده از مو و پزدادنهای خاله به اهل محل بابت خارج رفتنهای او چنان کفرش را در آورده بود که دیگر حاضر نبود برود خانه این اواخر حتی جواب تلفنهای مادر را هم درست و حسابی نمیداد .

دود را عمیق به درون سینه کشید و سعی کرد به مادر فکر کند.به سیگار فکر کند میتوانست حتی به جلسه امروز صبح هم فکر کند. به هر چیزی به غیر از دیورا روبرو و میز چسبیده به پشت دیوار و چشمهای براقی که حس میکرد از پشت دیوار به او خیره شده اند. ولی بوی عطر پراکنده در فضا حتی با وجود بوی دود به تمام سلولهایش نفوذ کرده بود . حس میکرد وزنه ای سنگین تر از آنچه بتوان تحمل کرد از پشت دیوار تمام وجودش را به سمت خود میکشد درست متل قانونهای فیزیک .
صداي پاي دختر را كه شنيد سيگارش را خاموش كرد و سرش را پشت مانيتور مخفي كرد و چشمهايش را به صفحه كليد دوخت. یک لحظه ترسید که قلبش از سینه چنان کنده شود که روی صفحه کلید پخش شود .همان بوي هميشگي چهار ماه گذشته فضاي اتاق را با شدت بیشتری پر كرد. اولين بارهم كه دختررا روز مصاحبه ديده بود اول از همه همين عطر بود كه برايش عجيب بود. هفته پیش در خیابان وزرا بی اختیار روبروی یک عطر فروشی نگه داشت . مرد فروشنده به خیال اینکه او میخواهد برای تولد دوست دخترش هدیه بخرد همه شیشه های عطر را برایش آورده بود ولی هیچ کدام از آنها بوی دختر را نمیداد.وقتی دوباره سوار ماشین شد نیم ساعت نشست و به صورت خودش در آیینه ماشین نگاه کرد . تمام آن شب فکر کرده بود که این بو حتما از سلولهای بدن دختر پخش میشود حتی سراغ کتابهای قدیمی اش هم رفته بود .فکر میکرد شاید جایی در میان انبوه تعاریف خدا صحبتی هم از بوی مست کننده دخترشده باشد.
انگشتانش محكم و بي هدف حروف انگليسي را فشار دادو نگاهش . همان طور كه سرش را پايين نگه داشته بود به سمت دستان دختر رفت كه حالا كنار ميز ايستاده بود. پليور بنفش از زير آستين مانتومشکی دختر بيرون زده بود .دستهايش سفيد بود.
چقدر دلش ميخواست بداند آيا پوست دست دخترهمانقدر كه به نظر ميرسد لطيف است؟ بچه که بود پشمک خیلی لطیف بود . بزرگتر که شد فکر کرد لطیف تراز شعر چیزی نیست .سالها بعد موهای بور دختری که اولین بار با او خوابیده بود به نظرش لطیف رسیده بود. از آن به بعد سالها بود که از چیزهای لطیف خنده اش میگرفت .
دختر نقشه را لاي انگشتان يك دستش نگه داشته بود و با دست ديگر خودكار قرمز را بین دو انگشت به آرامي تكان ميداد. ناخنهایش کوتاه و مرتب بود و درست مثل شیشه تمیز از دور برق میزد .
- ببخشد آقاي مهندس مزاحم شدم ….
سرش را بلند كرد ... تمام توانايي را كه در خودش سراغ داشت جمع كرد تا صدايش نلرزد.
- ا ... شما كي اومدين تو؟ بس که سرم شلوغه نفهمیدم اصلا . خب تموم شد ؟
دختر لبخند زد.سعی میکرد به چشمان دختر خیره نشود .مطمئن بود دختر حالت غیر عادی اش را تشخیص میدهد . موهای دختر از زیر مقنعه بیرون زده بود و روی پیشانی اش سرگردان بود . حس میکرد از همه جزئیات صورت دختر تنها برق چشمهای مشکی اش را میتواند ببیند.

- راستش هنوز نه ..يعني خيلي زياده من نميدونم چطوري امشب ميتونم اينهمه رو تموم كنم ...

دستش را از روی صفحه کلید برداشت و به ساعتش نگاه كرد . با وجود همه دلهره ای که حضور دختر ایجاد کرده بود حس میکرد آرامش عجیبی حرکاتش را کنترل میکند .
خندید
- هنوز سر شبه ...تموم ميشه ..يعني بايد بشه ... قانون اينجا رو كه ميدونين ...نميشه نداريم .
دختر ابروهایش را بالا انداخت چشمهايش هنوزبرق ميزد
- چشم من سعي خودمو ميكنم ...ميتونم ازتون يه سوالي بپرسم؟ من اينو نميدونم بايد چيكار كنم ؟
حس کرد کاملا به اوضاع مسلط شده است.
- خواهش ميكنم ..ببينم چيه؟
دختر جلوتر رفت و نقشه را روي ميز پهن كرد . بعد ميز را دور زد و روي صندلي كنار او نشست و خودكار قرمزش را روي نقشه گذاشت .
- ببخشيد من همينجوي بدون اجازه نشستما ...ميدونين به نظر من ...
به آرامی گفت
- خواهش ميكنم ...بشينين
دختر خنديد و گوشه لبش چال افتاد صندلي را جلوتر كشيد و روي ميز خم شد. کودکانه گفت :

- فکر کنم تا به حال آدم به پرروئی من ندیده باشین. میدونین دکتر از دست سوالهای من همیشه دادش به هوا بود . به نظر من اینجا یه اشتباه اساسی شده ....
سعي ميكرد ذهنش را روي حرفهاي دختر متمركز كند . انگشتان دختر بر روي نقشه بالا و پايين ميرفت و او به تنها چيزي كه ميتوانست فكر كند اين بود كه آيا اين دستها گرمند يا سرد . نفس كشيدن برايش سخت شده بود آرزو ميكرد همان لحظه كتش را در بياورد .نگاهش از روی نقشه مژه های بلند دختر را دنبال کرد که فاصله شان تا نفسهای او کمتر از چند سانتی متر بود . يك لحظه خواست دستش را روي دست دختر بگذارد .حس کرد در تمام زندگی هدفی از این مهمتر نداشته است اگر دستهای دختر را لمس میکرد .اگر سرش را پائین می آورد و انگشتان باریک او را میبوسید. کارش در این دنیا به پایان میرسید. آرامش مطلق.
در تمام زندگي اش فكر ميكرد آدم با دل و جراتي است . يعني همه ميگفتند كه هست .چه در روزهای آب زرشک فروشی دوران بچگی و چه وقتی تهران دانشگاه قبول شده بود .حتی همان روزهاي دانشجويي كه از تهران براي مادرش پول ميفرستاد هم استادش ميگفت آدمي به مايه داري او نديده است . اولين باري قرارداد را به نفع شركت تمام كرده بود رييسش گفته بود كه تو دل شير داري . در دو روز تعطیلات آخر هفته اولین ماموریت ژاپن با آن مهندس ژاپنی همه بارهای توکیورا گشته بود و وقتی با دختر ژاپنی که جایزه شرط خوردن بیشترین ویسکی بود به اتاق حسن رفته بود حسن مات و مبهوت گفته بود که "توی این مملکت غریب بابا تو چه دلی داری."
دختر دستهايش را عقب برد و بلند تر پرسيد
- نظرتون چيه آقاي مهندس ..
سينه اش را صاف كرد و سعي كرد قيافه ريس مابانه هميشگي اش را بگيرد به قول حسن همه پيشرفتش را مديون همين قيافه بود .
- من كه نبايد بگم ...
دختر لبخند زد و گردنش را به چپ خم کرد
- وای شما از دكتر هم سختگير ترين !
دكتر را از سال اول دانشگاه ميشناخت . روز دفاع پروژه كارشناسي ارشد دكتر به او گفته بود كه افتخار میکند او دانشجویش بوده است و آن روز او بیهوده فکر کرده بود به هر چه میخواسته رسیده است. 4 ماه پيش كه به دكتر زنگ زد تا برای کار درشرکت خودش يكي از دانشجوي هاي خوب را به اومعرفي كند اصلا نميتوانست حدس بزند که دانشجوي مورد تاييد دكتر یک دختراست. دكتر هيچ وقت با دختر ها ميانه خوبي نداشت. معتقد بود كه پول مملكت را به باد ميدهند درس ميخوانند وآخرش هم هيچي به هيچي.

همان سال اول دانشگاه وقتی آن دختر همکلاسی توسط حسن پیغام داده بود که "بهش بگو دور و بر من نپلکه " او دور همه دختر ها را خط کشیده بود . حتی آن زن هم که چند سال پیش در کلاسهای شناخت بودا مدتی با هم روی ترجمه چند هایکو کار کرده بودند از نظر او موجود پر ادعاعی بود که حتی به درد خوابیدن هم نمیخورد.

بعد از استخدام دختر حسن كلي به او خنديده بود و با شيطنت گفته بود " تو كه هميشه ميگفتي دخترا محيط شركتو خراب ميكنن ... چي شده حالا ؟" و او با لحني كه سعي ميكرد خودش را هم قانع كند گفته بود " نه بابا این خیلی بچه است ...دکتر معرفی کرده ... ميدوني معدل دانشگاهش چنده؟ تازه من فکر میکنم دختر ها خيلي بيشتر دل به كار ميدن "
به احترام دكتر حاضر شده بود دختر براي مصاحبه بياد . روز مصاحبه اولين حرفي هم كه به دختر زده بود همين بود . ولي دختر به چشمهایش خيره شده بود و خيلي جدی گفنه بود
- ميشه خواهش كنم سيگارتون رو خاموش كنين ... نه براي سلامتي شما خوبه نه من
خنده اش گرفته بود . و در حالي كه سيگار را در جاسيگاري فشار ميداد گفته بود
- خانم اینجا محیط کاره .بچه بازی که نیست . تا حالا اینجا کسی به من همچین حرفی نزده .
و دختر خيلي جدي جواب داده بوده
- خب لابد هيچ كس اينجا سلامتي شما براش مهم نبوده.
و او فکر کرده بود که سلامتی او جز مادرش تا به حال برای هیچ کس مهم نبوده است.
نمي دانست همين جواب دختر بوده كه باعث شده دستهايش داغ شوند يا چشمهاي مشكي و براق او .
یادش می آید روز مصاحبه آنقدر پیشانیش داغ شده بود که مطمئن بود سرما خورده است.
هر سوالی کرده بود دختر پاسخ داده بود

دختر نقشه را از روي ميز جمع كرد
"باشه آقاي مهندس من خودم پيدا ميكنم " و به طرف در اتاق رفت
او با صداي آرامي گفت
- مطمئنم پيدا ميكنين
دختر هنوز به در اتاق نرسيده بود كه در باز شد . حسن با پالتوي هميشگي و سامسونت رنگ و رو رفته اش وارد شد
- به سلام خانوم مهندس .... شما هنوز نرفتين خونه؟ ساعت نزديك 8 شبه .
- سلام ... والله به قول آقاي مهندس هنوز سر شبه ! فكر كنم با اين برنامه اي كه برام ريختن تا 10 11 باید اینجا باشم .
حسن ابروهایش را بالا انداخت و سرتا پای دختر را نگاه کرد .
- شما حرفاي آقای مهندس رو جدي نگيرين ..امروز نشد فردا ..من ميدونم كه به هيچ كجا بر نميخوره
بعد به او رو كرد و گفت
- اين خانوم مهندس ما رو اينقدر اذيت نكن ...
دختر سرش را برگرداند و به چشمهاي او نگاه كرد ... هنوز چشمهايش برق ميزد
فكرش اصلا كار نميكرد با دستپاچگي گفت
- من اذيتشون نميكنم اگه ميخوان برن ميتونن برن
حسن لبخند شيطنت آميز هميشگي اش را تحويل داد
- زود باشين تا آقاي ريس نظرش عوض نشده وسايلتون رو جمع كنين ...
و آرام تر از قبل ادامه داد:
- اگه افتخار بدين امشب برسونمتون ... ديروقته براتون مشكل ايجاد ميشه . توي اين سرما ماشين گير نميادا
دختر به ساعت نگاه کرد و گفت
- مسيرتون ميخوره؟ اگه نه اصلا مزاحم نميشم
او خودكار روي ميز را برداشت . سرش را پاين انداخت و به خودكار نگاه كرد .
حسن با لحن هميشگي گفت
- افتخار ميدين ...
دختر در را كه بست صداي پايش از دور شنيده شد .
با خودكار روي ميزبه آرامي ضربه زد سرش رابالا آورد و به حسن نگاه كرد و گفت:
- ميدوني كه من از اين كثافت بازيهات تو محيط كار خوشم نمياد
حسن كيفش را روي ميز گذاشت و يك پايش را روي صندلي و در حالي كه بند كفشش را ميبست گفت
-حالا كثافت كاري من شد؟ وقتي با ماشين آخرين مدل جنابعالي ميريم ميرداماد كثافتكاري نيست حالا هست ؟ تو چت شده ؟
خودكار با شدت به ميز ميخورد
- هیچی من فقط نمی خوام آبروی شرکت بره خوشم نمياد از اين حرفها توش باشه.
- خودت اين خانوم رو استخدام كردي . حالا تو صبح تا شب نشونديش ور دل خودت باهاش ور میری هیچی نیست؟
ایستاد و انگشتانش را لای موهایش برد سعی کرد خودش را قانع کند
- من فقط نمیخوام آبروم پیش دکتر بره .

حسن كيف پولش را از جيب بغل كتش بيرون آورد و محتويات داخل آنرا چك كرد
- خیله خب بابا من که کاری نکردم فقط میخوام برسونمش . خل شدی تو ام ؟
او فکر کرد که حتما شده است .
حسن روی شیشه کتابخانه موهایش را مرتب کرد
- اینهمه سال میشناسمت هنوزم نفهمیدم واقعا توی اون مغزت چی میگذره.هر روز یه نظری داری
برگشت و به صورت او نگاه کرد:
- اصلا میدونی چیه من از این دختره خوشم میاد میخوام خیلی جدی باهاش دوست بشم از اون حرفها هم توش نیست. تو که میدونی من همیشه به یه اصولی معتقد بودم . تویی که همیشه اونقدر همه چی رو نفی میکنی تا به کثافت کاری میکشه .
او یکی از کاغذهای روی میز را برداشت.سرش را پایین آورد و بي اعتنا به حرفهاي حسن شروع به خواند كرد:
" مدیر عامل محترم شرکت ...."
حسن در حالی که به طرف در میرفت گفت
- جدی میگم تو اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای .

دختر آرام چند ضربه به در زد .
او چشمهايش را بست.

****
فندك ژاپني را از جيبش درآورد و سيگار گوشه لبش را روشن كرد . به سمت پنجره رفت و كليد برق را از پشت كمد كنار پنجره خاموش كرد و به اتوبان چشم دوخت. چشمهایش خیس شده بود .چراغهاي قرمز و نارنجي ماشينها از بالا مثل ستاره هاي متحركي بودند كه برايش چشمك ميزدند. دستهايش را از دو طرف باز كرد و مشتهايش را به شيشه چسباند دود سيگار از لابلاي انگشتانش به هوا ميرفت . دلش میخواست بداند کدام یک از اين ستاره هاي قرمز مال ماشين حسن است . پيشاني داغش را به شيشه چسباند . حس میكرد دنيا براي آرامش او بيش از حد بزرگ است .اگر امشب ميرفت ترميال حتما يك ماشن پيدا ميشد كه او را ببرد خانه . پیش مادرش .
***
نيلوفر زمستان 1383

4 comments:

LT said...

یه احساس عجیبی داشت داستان. وقتی تموم میکنی خوندنش رو گیج گیج میمونی.
اون قسمت در مورد «بو» رو خیلی دوست داشتم

soudabeh said...

هم خوب شد اینجا تمومش کردی هم بد، بد شد چون من دلم می خواست بازم بقیه ش رو بخونم،یعنی حس تموم شدن نداشتم، اما از طرفی به نظرم از اینجا ادامه دادنش برای اینکه توی نویسنده در دام نیفتی سخته، چون می تونه خیلی خوب و جالب بشه، می تونه هم خیلی معمولی بشه...هیچ نخواستی ادامه ش بدی؟

Anonymous said...

من اين داستان رو 2 سال پيش نوشتم ولي چون شخصيت مرد داستان رو خيلي دوست داشتم هميشه بهش فكر مي كردم. اين داستان رو هيچ وقت ادامه ندادم ولي تا به حال تقريبا 10 تا داستان كوتاه ديگه نوشتم از همين شخصيت. حالا دارم فكر مي كنم همه اينا رو جمع كنم و ازش يه داستان بلند بنويسم. شايد بشه! سخته خيلي!:)‌

Anonymous said...

ghashang bood...hich fekr kardi dar morede yek shakhsiate zane moshabeh benevisi? ba hamin dargiriha va pichidegihaye darooni shaydah ham hata pichideh tar? kam ham nistand...