Wednesday, January 24, 2007

نیمکت by Baran

دستش را بلند کرد و به من لبخند زد، بعد نیم چرخی زد و در شتاب جمعیت گم شد. بارانی سورمه یی رنگ و کهنه ش را تا لحظه یی هنوز می دیدم و بعد دیگر گم شد، مردی بهم تنه زد، بد جایی ایستاده بودم، نیویورک همیشه شلوغ است، اما این ساعت عصر انگار تمام شهر را صدای قدمهای شتابان و بوق تاکسی های زرد رنگ پر می کند، نمی دانستم کجا می رود، آخرین باری که دیده بودمش چند سال پیش بود، در یک مهمانی در تهران، یادم هست که آن شب بهش گفتم چیزی در نگاهت تغییر کرده و او لجظه یی متعجب نگاهم کرد بعد لبخند محوی زد و گفت :"فروغ زندگی که مرده." ته نیشخندی در کلامش بود، گفتم که نه مرگ نیست، انگار چیزی از سنخ سختی در نگاهش بود، با فشار جمعیت بی هدف در پیاده رو راه افتادم، در خلاف جهت حرکت او، رهگذرها مدام بهم تنه می زدند، اما سرم پر بود از تصویر یک بارانی سورمه یی تیره کهنه و رنگ پریده، یک بار گفت که حرفی که گفته شود مثل آبی است که بر زمین ریخته شده باشد، یادم هست درست که عذرخواهی کرده بودم و با این حال درست چند شب بعدتر در حالی حرفم را تکرار کرد که تمام چهره ش کبود و سرخ بود،روی زمین افتاده بود و به سختی نفس نفس می زد، من التماسش می کردم که بگذارد صورتش را ببینم و در همان حال با خودم فکر می کردم دارم چکار می کنم، بازی می کنم ؟ و سخت به این می اندیشیدم که کجا می توانی بگویی که بازی می کنی یا واقعیت داری وقتی که بیش از همه خودت را فریب می دهی، صدایی از من خارج می شد که التماس می کرد و سرشار ترس بود و گریه، و من فکر می کردم به لحظات نادر آگاهی که حس کرده بودم در زندگی تنها و به شکلی ماهرانه خودم را بازی داده م و اینکه ناخودآگاهم چه بازیهای قشنگی دارد، جلسه هفتگی مان بود در خانه هنرمندان ، من به پیتزای گیاهی بدمزه روی میز نگاه می کردم و کسی از فروید می گفت، فروید را دوست نداشتم، شناخت زیادی هم ازش نداشتم، فقط همیشه حس می کردم یونگ را بیشتر دوست دارم، مثل یک تعصب کور و بی دلیل، تک و توک کتابهایی که خوانده بودم یا چیزهایی که می دانستم باعث می شد فکر کنم با یونگ نزدیکترم، احساس می کردم فروید وجودم را عریان می کند و آنچنان ریشه های ساده یی نشانم می دهد که گاهی پیچیدگی انسانیم را زیر سوال می برد،آن شب هم بهش گفتم که حیف شد جلساتمان نیمه تمام ماند، مدتها ساز موسیقیش را با خودش همه جا می برد، هیچ وقت اما برایمان نزده بود، یکبار بهش گفتم نمی دانم ریشه عدم اعتمادم در خودم است یا به دیگران بر می گردد، بهش گفتم می ترسم از اینکه هر جا بروم این نفرین را با خودم ببرم، زیاد کتاب می خریدم آن روزها، انگار چیزی می جستم مدام،هنوز هم می خرم،اما خیلی اوقات نخوانده در کتابخانه می مانند، کتاب فروشی در محله گرینویچ ویلج هست که خیلی دوستش دارم، شلوغ و سرشار، کمی حتی خاک گرفته، روی پنجره از این گیاههای چسبان روییده و نور روز از لابلای برگهای آن بازی می کند و جابه جا کتابها را روشن می کند، تا مدتها کتابهای انگلیسی را که نگاه می کردم، احساس سرگشتگی می کردم، هر وقت باغ فردوس یا نیاوران برای خرید کتاب می رفتم از روی طرح کتاب، حس صفحاتش یا مترجم و یا انتشاراتش می فهمیدم دلم می خواهد آن را بخوانم یا نه، اما اینجا چند سالی طول کشید، کتابها حس خاصی بهم نمی دادند، نه بد، نه خوب، مرموز بودند، مرموز و گران تا اینکه اینجا را پیدا کردم، پیرزنی که اینجا را اداره می کرد یکجور حشونت مردانه در چهره ش داشت، زیاد حرف نمی زد، مثل بقیه فروشنده ها مدام لبخندش را در حلقومت فرو نمی کرد، کاری به کارت نداشت، انگار تو را نمی دید اصلا، تو اینجا در سکوت جزیی از کتابها و گردو خاک و نور می شدی، به دور و بر نگاه کردم، به خیابان پانزدهم رسیده بودم، صدای بوق تاکسیها در سر و صدای مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، از کافه رستورانها بیرون می آمدند یا به درون بوتیکهای لباس فروشی می رفتند چندان آزار دهنده نبود، هوا سرد بود و مردم خود را در کتها و شالهایشان پیچیده بودند، یک لحظه احساس کردم آن طرف خیابان بارانی سورمه ییش را دیدم، اما هیکل این مرد چندین برابر او بود، بعد از جداییش یکبار برایم حرف زد، تا مدتها سکوت داشت، گریز داشت انگار، من هم آن روزها حال و روز خوبی نداشتم، آن شب در مهمانی انگار حضور نداشت، دست دراز کرد، ساز را گرفت و آن را به ملایمت نوازش کرد، نوازشی بسیار نامحسوس، مثل اشاره یی کوچک و آشنا میان دو معشوق قدیمی، گفت:" من یک لیوان دیگر قهوه می خواهم ، هستی؟" به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم فوقش تاکسی می گیرم، شاید کمی دیر برسم، اما برایش توضیح خواهم داد، فهوه ش را کند می خورد، این کافه همانی بود که همیشه بعد از کتاب فروشی می آمدم، هیچ ارتباط واضحی نداشت اما مرا یاد نیمکتهای پشت کتابخانه معماری باغ فردوس می انداخت، معمولا اینجا می نشستم و در حالیکه کتابم را مزه مزه می کردم قهوه می خوردم، او هم میز کنار پنجره را انتخاب کرد، بهش گفتم که پای سیبهای داغ این کافه خیلی خوب هستند، عین آنهایی که آدمها را یاد مادربزرگهاشان می اندازد، هرچند که مادربزرگ من هیچ وقت پای سیب نپخته بود، خندید ، چشمهایش دیگر سخت نبود، وقتی می خندید چشمهایش همان برقی را پیدا می کردند که اولها که دیده بودمش داشتند، گفته بود می نویسم، چون کار دیگری بلد نیستم، می دانستم هیچ وقت از نوشتن دست نکشیده است، حالا دیگر کتابهای داستانهای کوتاهش چاپ هم شده بودند، اولین کتابش برنده جایزه گلشیری شده بود، من همیشه از این موفقیت کارهای اول می ترسیدم، وحشت داشتم از اینکه کارهای بعدی آدم افول کند، می ترسیدم آدم خودش را تکرار کند و یا تا آخر تلاش کند یکبار دیگر به آن جایگاه اولش برسد ولی بی حاصل، یادم هست آن شب بچه ها آنقدر سیگار کشیده بودند که حس می کردم معده م مالش می رود ، ظرف قهوه هر چند لحظه خالی می شد و من به فریاد و شوخی از کسی می خواستم که دوباره در قهوه جوش قهوه دم کند، ساکت بود، زیاد حرف نزد آن شب، نگاهش گیج بود، لحظه یی ایستادم ، گیج و گم به تابلوهای اسم خیابانها نگاه کردم، موبایلم زنگ می زد، گوشی را برداشتم:" سلام، جانم؟ می دونم،ببخش، نه واست می گم حالا...نه الان دارم تاکسی می گیرم، ...آره ترافیک بدیه، ولی دارم می آم." گوشی را گذاشتم، و به خیابان زرد و شلوغ نگاه کردم.از شش سال پیش که به نیویورک آمده بودم چیز زیادی تغییر نکرده بود، هنوز هم دوست داشتم کنار پیاده رو بایستم و سرم را بالا بگیرم و سعی کنم لابلای برجها تکه هایی از آسمان را پیدا کنم،بعد در همان حال چشمهایم را می بستم و به سر و صداهای دور و برم گوش می دادم و معمولا در پایان این کار سرگیجه می گرفتم و از ترس افتادن چشمهایم را باز می کردم. فکر کردم هنوز ساز می زند، ناخنش هنوز بلند است. دستم را برای یکی تاکسی تکان دادم، با ترمزی شدید جلوی پایم ایستاد، سوار شدم، آدرس را گفتم و بعد کتاب را از توی کیفم درآوردم، هفت داستان داشت، اولی اسمش نیمکت بود، دوماه زمان داشتم، درست تا آخر پاییز، پیش خودم مجسم کردم وارد کتابفروشیم می شوم، درست روز نوروز، و در بخش تازه ها، کتاب او را می بینم، روی جلد کتاب تصویر مردی بود با بارانی سورمه یی کهنه که تنهایی روی نیمکتی در یکی از پیاده روهای شلوغ نیویورک نشسته بود و درست عین ژولی در فیلم آبی کیسلوفسکی دستانش را از دو طرف باز کرده بود و روی لبه های پشتی نیمکت گذاشته بود و سرش را تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و لبخند ملایمی روی صورتش داشت. کتاب را بستم و فکر کردم اگر شبها هر شب روی ترجمه ش کار کنم تا سال نو تمام می شود.

3 comments:

Anonymous said...

Watson!
Did you notice that the author doesn't use periods till few lines to the end? But then suddenly sentences start to end with full stops. She has probably written that part in a later time.

Another possibility is that at that point she has gone out of breath.

Anonymous said...

Oh my god!you're right. the last part was added after a five minute break. good job sherlock holmes. I won't be good at commiting crimes!!!

LT said...

من خیلی از خوندنش لذت بردم. خیلی خوب نوشته بودی! فقط این جمله کمی سنگین بود: فروغ زندگی که مرده
همش دارم فکر میکنم که اگه اون اوج داستان بود دقیقا معنیش چیه