Wednesday, December 13, 2006

سه گانه مرگ" از باران"

یکم
در خواب ناله می کند، آرام تکانش می دهم، نفسی عمیق و بعد تنفسها دوباره آرام و مرتب می شوند، شب تاریکی است، سیاهی در خودش پیچ می خورد و در چشمانم می ماسد. سردم است، تا صبح زیاد مانده هنوز، بعد از هماغوشی سر شب هوشیار شده م، او قبل از اینکه لبخندش پاک شود خواب بود و من هر لحظه هوشیارتر. مرگ گوشه دیوار نشسته و زانوهایش را بقل کرد است، حضورش به سبکی همیشه نیست، غمگین است، می داند که برای لختی فراموشش کردم، کنارم بود و من از یاد بردمش، انگار برای دقایقی آنچنان به زندگی پیچیدم که با او یکی شدم، گونه هایم داغ می شود، با خودم فکر می کنم این بار خیانت کار منم.
دوم
با چاقو دسته زرد بزرگ پنیر را روی تکه نان می مالم ، چاقو را کنار می گذارم، دو تا گردو برمی دارم که بغضش می ترکد، برای کمتر از یک ثانیه دلم می خواهد گردوها را در مشتم خورد کنم، اما مهربان می شوم، دست دیگرم را روی دستش می گذارم و آرام دست دردناکش را ناز می کنم. مرگ با آرامش همیشگی نگاهمان می کند، ته لبخندی بر لبش آمده، من هنوز گردوها در دستانم هستند، می گویم:" گریه نکنید." با نفسهای بریده می گوید:" اگر ما بمیریم هم او نمی آید." و صورتش را با دستانش می پوشاند. من به مرگ نگاه می کنم، ته لبخند رفته است، چشمهایش گشاد شده، به او نگاه می کند که چشمهای خیس را با دستهای دردناک می مالد.
سوم
در را باز می کند و سلامم می کند، از چشمهایش می فهمم باز سر خود داروها را زیادی خورده است، حرکات و حرف زدنش کند است، کند کند، از پله ها که بالا می رویم مرگ هم سبک و خاموش پشتمان می آید، می خواهد برایم چایی بریزد، می نشانمش روی مبل و به سمت آشپزخانه می روم، مرگ یک لحظه گیج نگاه می کند و بعد آرام روی مبل کنار او می نشیند، روی میز کتاب رژیم لاغری در هفت روز در کنار ظرف میوه چشمم را می گیرد. برایم از سوپهای سبزیجات می گوید، مرگ لبهایش را درهم کشیده و با شک به کتاب نگاه می کند،او دستش را دراز می کند تا کتاب را بردارد و نشانم بدهد، زخمهای موازی و خطی روی ساعدش را می بینم، متوجه نگاهم می شود، می گوید:" با درباز کن...پریشب."

1 comment:

LT said...

خیلی قشنگ بود و بسیار هم غمگین ... و حقیقی و حس کردنی