Saturday, February 24, 2007

سفر کویر (بهمن هشتادو پنج ) از باران






کویر تن لختش را می کشد زیر قدمها و سکوت در سرم می پیچد، سکوت که می پیچد تصاویر آرام آرام جان می گیرند، جاده پیش می رود، دو سویش تن گرم کویر در سرمای زمستان که در انتها به کوههایی نه چندان بلند و پوشیده از برف منتهی می شود، هر از چندی باقی مانده های کاروانسرایی در گوشه یی دیده می شود، بوته های گرد و کوچک خار در جاده قلت می زنند، کویر آرام است امروز، خشم ندارد، آرام و خالص، مخروطهای خشتی بلند که پیش از این یخچال یا آب انبار بوده ند هنوز سر پا هستند، دسته یی عزادار با لباسهای سیاه، پرچمهای سرخ و سیاه، چهره های آفتاب سوخته و خاک گرفته در یک طرف جاده به ریتمی کند و آهنگین پیش می روند، به شهر می رسیم، بافت قدیم، کوچه های تنگ، از دوسو دیوار های خشتی و سکوت، در این کوچه ها حتی زمزمه هایت را میتوان از پس دیوار خانه ها شنید، من غریبانه به این درها و دیوارها که هنوز نشان زندگی دارند می نگرم، حسی کهنه و گرم، هیاهوی شهر گم شده است ، طاقی هایی گاهی کوچه را سقف زده ند، بادگیرهای بلندبالا بر فراز خانه ها تا آسمان رفته ند، گهگاهی کسی رد می شود، با نیم لبخندی نگاه می کندمان، چهره مردمان کویر حس غریبی دارد، به درون خانه یی می رویم، و ناگهان در دنیایی دیگر و در زمانی دیگر گم می شوم..زیبایی خانه ها، فضاهای کوچک و بزرگ بسیاری که درشان درست شده، پله ها، اختلاف سطحها، پشت بامهای دوست داشتنی، حوضهای کوچک و بزرگ وسط حیاطها، پنجره های بلند رو به حیاط و آفتاب و حوض، تفاوت فضاهای مربوط به خانواده و مهمان، حوضخانه های خنک که گاهی بر فرازشان در سقف دایره یی رو به آسمان باز است، راهروها با ابعاد دوست داشتنیشان، زیرزمینهای خنک ، محل عبور قناتهای قدیمی...می چرخم و اینقدر احساس آرامش می کنم که دلم می خواهد برای لختی خشونت کویر را فراموش کنم و تن دهم به رویای این کوچه ها و خانه ها، به ارزش آب، به این معامله ناپایاپای میان انسان و طبیعت، بسیار باید بدهی تا چیزکی بگیری...دیدنی های بسیار، سفری شگفت، دنیایی دور از آپارتمان کوچک من در این شهر، فرصت کوتاه بود...
عکس 1:خانه یی در ابرقو
عکس2: ویرانه های شهری در ایزدخواست
عکس 3:خانه عباسیان کاشان
عکس 4:بافت قدیم یزد
عکس 5:خانه عباسیان کاشان

1 comment:

LT said...

برای لختی خشونت کویر را فراموش کنم و تن دهم به رویای این کوچه ها و خانه ها، به ارزش آب، به این معامله ناپایاپای میان انسان و طبیعت، بسیار باید بدهی تا چیزکی بگیری...»

چقدر مطلب هست توی همین دو خط! چقدر زیبا تصویر کردی اون شهر کویری رو. و چقدر دلم برای خوندن نوشته هات اینجا تنگ شده بود