Tuesday, April 03, 2007

همراه سایه وار من از باران

یک روز دیگر، همان سناریوی همیشگی، من و دلتنگیهایم کنار هم در کافه نشسته ییم، من یادداشت برمی دارم و قهوه می نوشم، او آرام نشسته ، گاهی به من نگاه می کند، گاهی میان کارم چیزی به من می گوید، و گاهی هم ساکت به بقیه آدمها نگاه می کند، بیشتر روزها پراکنده گویی می کند، از این در و آن در، اعصاب می زند، هر روز صبح بهش می گویم که در خانه بماند، می گویم اینجا من کار دارم و او حوصله ش سر می رود، در گوشش نمی رود اما، مظلوم نمایی می کند و باز دستش را در جیبش می کند و سوت زنان دنبال من راه می افتد به سمت کافه، چندان مراعات نمی کند، گاهی درست در سخت ترین خطهای درس شروع می کند، و معمولا وقتی شروع می کند ساکت کردنش سخت است، راستش ذهن سیالی دارد، چند وقتی است می خواهم بهش پیشنهاد بدهم شروع به نوشتن افکارش بکند، اما می ترسم بخواهد تمام نوشته هایش را برایم بخواند و نظر بپرسد و آن وقت دیگر من باید کامل کتاب و لپ تاپ را کنار بگذارم و شش دانگ حواسم را به او بدهم. بدترین روزها، روزهاییست که ذهنش روی یک فرد خاص یا یک مکان خاص متمرکز می شود، گاهی صد دفعه یک جمله را می گوید، من جواب نمی دهم، به روی خودم نمی آورم و او تکرار می کند، آنقدر که من بی تاب شوم، وسایلم را جمع کنم، بروم خانه، لم بدهم و شروع کنم به وفت گذرانی و وب گردی ، و آنقدر پرسه بزنم تا عصر بشود...عصرها معمولا ساکت می شود، کز می کند یک گوشه و زیاد کاری به کار من ندارد، به گمانم خسته می شود، انرژیش تحلیل می رود انگار از این همه کند و کاو و جستجو، از این مونولوگ بی وقفه، باید برایش یک سرگرمی جدید پیدا کنم، یک جا دستش را بند کنم ، اینطوری وقتی من مشغول کارم، او هم می تواند مشغول کارش باشد، شاید حتی این وابستگیش به من کمتر شود و بعضی روزها خانه بماند!؟

4 comments:

Siamak said...

cute:-)

LT said...

خیلی خوب نوشته بودی!
جالب بود
من که ۲ بار خوندم تا بفهمم چی به چیه

Anonymous said...

عالي بود ! كلي كيف كردم

Anonymous said...

من هم می ترسم از اینکه بهش بگم بنویسه. خودش می گه خواب دیده تو خواب هم یکی بهش گفته بشین بنویس. این ها رو که بهم میگه،‌اصلا به روی خودم نمیارم که مثلا یعنی «نظر تو چیه؟» می ترسم بگم بنویس، دردسر بشه برای خودم.