می دانم برای شرکت در بازی یلدا دیر است . ولی چون دوستش داشتم می نویسم . ساروی کیجای عزیز دعوتم کرده بود. و من ذوق زده شده بودم. حالا گمان می کنم بعد از یک سال نوشتن دارم به جمع دوست داشتنی وبلاگی وارد می شوم. قرار است از خودم بگویم. ۵ رازی که کسی تا به حال آنها را درباره من نمی داند.به طور کلی کار سختی است که با خودت رو رواست باشی. خیلی سخت تر است از آنچه توی کتابهای روان شناسی درباره شان می خوانی.
۱- ۱۲ ساله بودم. تابستانها هفته ای سه روز می رفتم کلاس زبان. با اتوبوس می رفتم و بر می گشتم. دوستان کلاس زبانی معمولا یک ترم دوام داشتند. تا می آمدی با کسی آشنا بشوی فوری ترم که یک و ماه و نیم بیشتر نبود تمام می شد و معمولا هم ترم دیگر باهم توی یک کلاس نمی افتادیم. با دو تا دختر دوست شدم. خوب قیافه هاشان خاطرم مانده گرچه اسامی را به یاد نمی آورم. قبل از کلاس با هم حرف می زدیم. و بعد از کلاس هم وقتی آنها منتظر مادر پدرشان می ماندند. نمی دانم چرا . هنوز نتوانسته ام بفهمم واقعا به چه دلیل شروع کردم به دروغ گفتن به آنها درباره خودم. بهشان گفتم من یک دختر خیلی پولدار هستم! خانه مان یک استخر خیلی بزرگ دارد. در یک منطقه ویلایی نشین تهران زندگی می کنیم که همه همسایه هایمان مثل ما خیلی پولدارند. راننده و باغبان خصوصی داریم. کلی از همین همسایه های پولدار پسرهای جوان دارند که تقریبا همه شان عاشق منند! برای پسرهای خیالی اسم گذاشته بودم. باهم مثلا می رفتیم استخر خانه ما که مثلا از همه خانه ها بزرگ تر بود! من به هیچ کدام از این عشاق محل نمی گذاشتم! دوستانم هر روز با اشتیاق مزخرفات مرا گوش می دادند. ما یک ماشین خیلی مدرن داشتیم با راننده که هر روز می آمد کلاس زبان دنبال من ولی من بهش می گفتم دور تر پارک کند که بچه ها ماشین مارا نبینند مثلا! یک ماه و نیم تمام دروغ گفتم عین یک سناریوی فیلمهای شاه پریان. من آروزی هیچ کدام از اینها را نداشتم. عقده پولدار بودن هم نداشتم. هنوز نفهمیدم چرا اینهمه دروغ سر هم کردم برای آن دو تا دختر خیلی ساده که با تمام وجود شده بودم دختر آرزوها و رویاهایشان و کیف می کردم از این بابت.
۲- تا حدود ۱۸- ۱۹ سالگی هر وقت توی خانه تنها می شدم٬ آهنگ می گذاشتم و برای یک عالمه تماشاچی خیالی مدتها برنامه اجرا می کردم. می رقصیدم٬ آواز می خواندم حتی گاهی تئاتر بازی می کردم. اگر کسی احیانا مرا در حین رقصیدن و آواز خواندن دستگیر می کرد.(معمولا مادرم) از خجالت آب می شدم و می رفتم توی اتاقم و زیر پتو قایم می شدم و ضربان قلبم بالا می رفت.
۳-از وقتی که یادم می آید از اینکه دختر لاغری نبودم ناراحت بودم. بزرگترین آرزویم تا همین امروز این است که لاغر باشم .وقتی روی ترازو می روم و می بینم وزنم اضافه شده است گریه می کنم. در اتاق را می بندم و هق و هق گریه می کنم. به همه دخترهایی که خوش هیکلند و همه لباسها به تنشان زیبا می نشند حسودی می کنم. خیلی بد غذا می خورم. همیشه رژيم دارم و همیشه هم غذاهای مزخرف چاق کننده می خورم. و تا به حال نشده بدون احساس گناه غذا بخورم . می دانم به نوعی دچار یک بیماری روانی ام در این باره چون از بچگی با من بوده و هرگز نتوانسته ام به درستی این مشکل را بشناسم و حلش کنم. ولی هنوز هم فکر میکنم روزی بالاخره به آروزیم خواهم رسید .
۴- یکی از بهترین دوران زندگیم چهار سال دبیرستان بوده. هم به خاطر مدرسه خیلی خوبی که داشتیم و معلمها و مدیرش و هم به خاطر دوستان آن دوران که تا امروز بهترین دوستانم باقی مانده اند. من این ۴ سال را به مدرسه فرزانگان (همان که بهش تیزهوشان می گویند) می رفتم. برای ورود به این مدرسه باید امتحان ورودی می دادیم در پنجم دبستان که من قبول نشدم و سه سال راهنمایی را در یک مدرسه معمولی سر کردم (گرچه مدرسه بدی نبود و من هم شاگرد بدی نبودم) . سال سوم راهنمایی دوباره امتحان گرفتند . این بار تعداد قبولیها خیلی کمتر بود و البته امتحان هم خیلی سخت تر و مشکل تر چون ما قرار بود با بچه هایی همکلاسی شویم که سه سال در آن مدرسه درس خواننده بودند. قبول شدن من در این امتحان و ورودم به دبیرستان فرزانگان زندگیم را عوض کرد و همیشه خیلی از آن چیزی که امروز هستم را مدیون این چهار سالم. ولی حقیقت این است که من تنها نیمی از سوالات آن امتحان را جواب داده بودم که وقت تمام شد و من دو تا ستون بزرگ از پاسخنامه را کاملا شانسی تند و تند سیاه کردم . درست در دقایقی که ممتحن جلسه داشت ورقه ها را جمع می کرد. این سوالات مربوط به قسمت اصلی امتحان یعنی ریاضیات بود. وقتی اسمم را در قبولیها دیدم کاملا مطمئن بودم یک جایی یک اشتباهی شده است. مگر ممکن است تو نیمی از سوالات تستی را شانسی بزنی و قبول بشوی و زندگیت عوض بشود؟ . البته برای من ممکن بود.
۵- من به خدا اعتقاد ندارم ولی گاهی٬ تنها گاهی ٬ دلم برایش خیلی تنگ می شود و آرزو میکنم که ای کاش وجود داشت.
گمانم طبق شرایط بازی من هم باید ۵ نفر را دعوت کنم ولی دنیای وبلاگی من کوچک است و هر کسی را که می شناسم خودش زودتر از من در بازی شرکت کرده بوده. و می دانم الان هم برای بازی دیگر خیلی دیر شده ولی خب چون وبلاگ گروهی لیلی را دوست دارم از بچه های آنجا دعوت می کنم که در بازی شركت كنند از ليلي و عليرضا و بهار و پژمان و باران و بقیه دوستان در این وبلاگ
۱- ۱۲ ساله بودم. تابستانها هفته ای سه روز می رفتم کلاس زبان. با اتوبوس می رفتم و بر می گشتم. دوستان کلاس زبانی معمولا یک ترم دوام داشتند. تا می آمدی با کسی آشنا بشوی فوری ترم که یک و ماه و نیم بیشتر نبود تمام می شد و معمولا هم ترم دیگر باهم توی یک کلاس نمی افتادیم. با دو تا دختر دوست شدم. خوب قیافه هاشان خاطرم مانده گرچه اسامی را به یاد نمی آورم. قبل از کلاس با هم حرف می زدیم. و بعد از کلاس هم وقتی آنها منتظر مادر پدرشان می ماندند. نمی دانم چرا . هنوز نتوانسته ام بفهمم واقعا به چه دلیل شروع کردم به دروغ گفتن به آنها درباره خودم. بهشان گفتم من یک دختر خیلی پولدار هستم! خانه مان یک استخر خیلی بزرگ دارد. در یک منطقه ویلایی نشین تهران زندگی می کنیم که همه همسایه هایمان مثل ما خیلی پولدارند. راننده و باغبان خصوصی داریم. کلی از همین همسایه های پولدار پسرهای جوان دارند که تقریبا همه شان عاشق منند! برای پسرهای خیالی اسم گذاشته بودم. باهم مثلا می رفتیم استخر خانه ما که مثلا از همه خانه ها بزرگ تر بود! من به هیچ کدام از این عشاق محل نمی گذاشتم! دوستانم هر روز با اشتیاق مزخرفات مرا گوش می دادند. ما یک ماشین خیلی مدرن داشتیم با راننده که هر روز می آمد کلاس زبان دنبال من ولی من بهش می گفتم دور تر پارک کند که بچه ها ماشین مارا نبینند مثلا! یک ماه و نیم تمام دروغ گفتم عین یک سناریوی فیلمهای شاه پریان. من آروزی هیچ کدام از اینها را نداشتم. عقده پولدار بودن هم نداشتم. هنوز نفهمیدم چرا اینهمه دروغ سر هم کردم برای آن دو تا دختر خیلی ساده که با تمام وجود شده بودم دختر آرزوها و رویاهایشان و کیف می کردم از این بابت.
۲- تا حدود ۱۸- ۱۹ سالگی هر وقت توی خانه تنها می شدم٬ آهنگ می گذاشتم و برای یک عالمه تماشاچی خیالی مدتها برنامه اجرا می کردم. می رقصیدم٬ آواز می خواندم حتی گاهی تئاتر بازی می کردم. اگر کسی احیانا مرا در حین رقصیدن و آواز خواندن دستگیر می کرد.(معمولا مادرم) از خجالت آب می شدم و می رفتم توی اتاقم و زیر پتو قایم می شدم و ضربان قلبم بالا می رفت.
۳-از وقتی که یادم می آید از اینکه دختر لاغری نبودم ناراحت بودم. بزرگترین آرزویم تا همین امروز این است که لاغر باشم .وقتی روی ترازو می روم و می بینم وزنم اضافه شده است گریه می کنم. در اتاق را می بندم و هق و هق گریه می کنم. به همه دخترهایی که خوش هیکلند و همه لباسها به تنشان زیبا می نشند حسودی می کنم. خیلی بد غذا می خورم. همیشه رژيم دارم و همیشه هم غذاهای مزخرف چاق کننده می خورم. و تا به حال نشده بدون احساس گناه غذا بخورم . می دانم به نوعی دچار یک بیماری روانی ام در این باره چون از بچگی با من بوده و هرگز نتوانسته ام به درستی این مشکل را بشناسم و حلش کنم. ولی هنوز هم فکر میکنم روزی بالاخره به آروزیم خواهم رسید .
۴- یکی از بهترین دوران زندگیم چهار سال دبیرستان بوده. هم به خاطر مدرسه خیلی خوبی که داشتیم و معلمها و مدیرش و هم به خاطر دوستان آن دوران که تا امروز بهترین دوستانم باقی مانده اند. من این ۴ سال را به مدرسه فرزانگان (همان که بهش تیزهوشان می گویند) می رفتم. برای ورود به این مدرسه باید امتحان ورودی می دادیم در پنجم دبستان که من قبول نشدم و سه سال راهنمایی را در یک مدرسه معمولی سر کردم (گرچه مدرسه بدی نبود و من هم شاگرد بدی نبودم) . سال سوم راهنمایی دوباره امتحان گرفتند . این بار تعداد قبولیها خیلی کمتر بود و البته امتحان هم خیلی سخت تر و مشکل تر چون ما قرار بود با بچه هایی همکلاسی شویم که سه سال در آن مدرسه درس خواننده بودند. قبول شدن من در این امتحان و ورودم به دبیرستان فرزانگان زندگیم را عوض کرد و همیشه خیلی از آن چیزی که امروز هستم را مدیون این چهار سالم. ولی حقیقت این است که من تنها نیمی از سوالات آن امتحان را جواب داده بودم که وقت تمام شد و من دو تا ستون بزرگ از پاسخنامه را کاملا شانسی تند و تند سیاه کردم . درست در دقایقی که ممتحن جلسه داشت ورقه ها را جمع می کرد. این سوالات مربوط به قسمت اصلی امتحان یعنی ریاضیات بود. وقتی اسمم را در قبولیها دیدم کاملا مطمئن بودم یک جایی یک اشتباهی شده است. مگر ممکن است تو نیمی از سوالات تستی را شانسی بزنی و قبول بشوی و زندگیت عوض بشود؟ . البته برای من ممکن بود.
۵- من به خدا اعتقاد ندارم ولی گاهی٬ تنها گاهی ٬ دلم برایش خیلی تنگ می شود و آرزو میکنم که ای کاش وجود داشت.
گمانم طبق شرایط بازی من هم باید ۵ نفر را دعوت کنم ولی دنیای وبلاگی من کوچک است و هر کسی را که می شناسم خودش زودتر از من در بازی شرکت کرده بوده. و می دانم الان هم برای بازی دیگر خیلی دیر شده ولی خب چون وبلاگ گروهی لیلی را دوست دارم از بچه های آنجا دعوت می کنم که در بازی شركت كنند از ليلي و عليرضا و بهار و پژمان و باران و بقیه دوستان در این وبلاگ
3 comments:
I liked comment number 5,
Pretty interesting but not true!
Thanks
مرسی که ما رو به بازی دعوت کردی نیلوفر. راست میگی، کار آسونی نیست! دارم بهش فکر میکنم، به زودی یه پست در جوابت مینویسم.
fogholade bood Niloofar...man chera ta hala toro kashf nakarde boodam?!az Leili babate moarrefie webloget mamnoonam:)
Post a Comment