Friday, March 23, 2007
"The Witches of Bideford " by BBC Radio4
Drama based on the story of three women hanged as witches.
(1 hr)
Friday, March 09, 2007
Don't tell me I am delusional!
Sunday night I usually entertain myself to some Desperate Housewives. Funny, but to some extent, like Sex'n The City, educational! You ask why? For example, take this week's Gabriel's quote: " I am too hot for you". That is the most practical lesson I have learned about self-confidence. I have been practicing that line, since!
Unfortunately, last weekend, after the Desperate Housewives, the showed a new episode of Nip/Tuck, or as I call it "the freak show"! I take everything in that show with a grain of salt, but when Julia (pregnant) told Sean (husband) that because of the baby's position she can't have sex, something buzzed in my head: "I knew it!". Pregnant sex is a myth! An urban legend!
First of all, how many men get aroused by looking at a huge bump on a woman's body? Thinking that while you are doing it, someone else is there, too is the most "unsexiest" thing I can imagine!
Since Sunday, I have been trying to put 2 and 2 together:
1- 9 months of discomfort, pain and looking like a whale
2- giving birth as if one's vagina is a highway
3- minimum 2 months recovery from birth
4- having to stay at home all day
5- not sleeping for at least 4 month and nursing a crying baby
6- not looking like the young, slim and fit woman
7- husband complaining about lack of sex
8- husband complaining about lack of time with his buddies
9- husband depressed about his new life
10- husband no more interested in the woman that has given birth
Oh my god! Don't tell me I am delusional, because I hear it from guys in their 20s and 30s all the time: "once a woman has given birth, she is barely good for cuddling".
To think of it, now that I still am good looking, young and fit, I can barely find a faithful man, let alone when I am big, tired, with a crying baby in my arms!
Now the goverment keeps wondering why the new generation of women are not having babies!
Wednesday, March 07, 2007
Cycle of life
Monday, March 05, 2007
زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر
احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي! احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.
پايان
Tuesday, February 27, 2007
Monday, February 26, 2007
Saturday, February 24, 2007
سفر کویر (بهمن هشتادو پنج ) از باران





Friday, February 23, 2007
Friday, February 16, 2007
زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه ! نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...
Wednesday, February 14, 2007
I wish I could take off today
I wish I could take off today, to somewhere far,
To old days,
And once again call my family, my old mates and my friends,
And anybody else who I lost when I was dueling with my dreams and wishes,
How much I missed old days
Every step of it, every minute, every second,
And the remained is regret and a shadow in darkness which is fading little by little
I missed old days,
Days that no one was waiting for me in my dreams,
And I was not waiting for anybody to come
I was an angle, a free one, free for fly
Fly to wherever I want
To the top of the mountains
Mountains of my dreams
Standing there and building my wishes,
Nights and nights and nights, strange and long
I wish I could take off today,
Take off to old days,
Just one more time to the top of my dreams
This time I will build my wishes sweeter
How wonderful life is
When I stand there
I missed old days,
When I was the man of my decision,
Decision to climb,
Climbing the mountains,
From bottom to the top,
And when I was up there,
Looking down and watching myself, my path, my growth,
It was an easy path, sweet dreams and wonderful destiny
I was the man of my decision,
I was the man of every moment,
Just decision was needed, just moment was required,
And on a very top, I was alone but not lonely,
How great was to be on the top,
I missed old days
The days of standing on top,
Top of mountains,
Building my dreams
Nights and nights and nights
I wish I could take off today
This time, to that valley with creeks and greens in between,
Surrounded by mountains and rocks
And the sun which is coming down on horizon,
Red, orange, purple, yellow, green, blue and blue and blue and ...
I can see the color,
I can smell the grass,
I can feel the chilly air passing ove my face,
How high is this mountain
How hard is that rock
I am there …
And now it is getting dark, like it has never been light,
Sky on top, bottom, left, right,
Rains of stars, hopes, wishes
And there is a planet underneath,
I am standing on it
I am stock to it
I feel weight,
I am tired of it,
I want freedom,
I want to fly
…
I have to get that dream again, the dream of fly,
Now that it is back again, I have to get it
But this time
I am too heavy for another fly
My doctor says I have to lose weight,
But the truth is I have to gain wings,
The wings that I lost when I was dueling my dreams,
Get back to reality, no wings, no fly, no dream, no wishes and no top
Wake Up!
…
…
I am!
…Sometimes,
Sometimes I feel guilty for all that happened in the past,
Looking back, I see it is all gone,
All hope, all energy, all opportunity,
Remained is regret,
Looking future, no hope, no horizon, …
If I was the man of past, I would be the man for future,
But I was not and I won’t be…
I was not looking for too much,…
Just wanted to stand high enough to see horizon
Just wanted to lead the boat of my life far from the land,
…
This is the end of story,
No smile waiting for me behind the door,
No huge, no helping hand, no daddy, no mommy, no mate
And this is the reality,
And sometimes in reality,
sometimes soon,
I will die,
And that dream will not be true
The dream of fly,
Fly to somewhere far,
But please give me a chance,
Give me a chance to have that dream,
I know the man,
The man who told that I am the man of my dreams
For the sake of that man,
Let me be the man of my last dreams,
The dream of a night,
The night that I sleep again for the last time,
And I will fly one more time while I am sleep,
And the fly is sweet
It is the fly I was waiting for
Fly to the end of my dream,
And it is so sweet, that I decide not to land again,
And I decide to believe that it is not a dream
It is the realty,
It is the fly to freedom,
I have always been up to this moment
But I always scared to go more
Scared of losing, losing that piece of land, the land underneath …
But this time I am decided
One more time I have given the wings
I won’t comeback again,
It might be my last opportunity, last chance
I might not have that dream again; I might not have the wings,
That dream might not be this much real again
I am flying …
And maybe this is the reality
This is the reality,
I am flying in realty,
This is real, this was real, …
How bad it is if somebody wake me up,
……… Silence ……
End of my story,
Next morning
Is the start of their story,
When they are looking for me in their “dreams”
They won’t find me
Just some broken and burned wings and bones,
which I lost when I was dueling with my dreams,
Just remained to show the paths
The path of fly,
The fly on the border of dreams and realty,
Friday, February 09, 2007
Blogging in Persian: the Joys and the Challenges
Blogging in Persian is an interesting and unique experience. In less than a minute of writing a piece, the author reaches out to people who live in all corners of the world. There are few immigrant communities with such a wide spread and vibrant blogging community. This creates its challenges too. Readers have widely different backgrounds, and every written piece can get subjected to widely different interpretations. This can create misunderstandings and tension between the blog author and the readers.
In our panel, we will have four bloggers from Bay area who would discuss their experience as a blogger:
http://omidmemarian.blogspot.com
http://balootak.com
http://mehran1978.blogspot.com
http://zharf.blogspot.com
There will be a moderated discussion with time for questions and answers.
The talks will be in Persian and open to public.
Time: 4pm to 6pm
Date: Saturday, February 10th
Location: Havana Room, GCC building, Stanford University
Address: 750 Escondido Road, Stanford, CA 94305
Note: If you are coming from outside the campus, please note that you have to take "Campus Drive Rd" instead of "Stanford Avenue" to come to "750 Escondido Road" due to road block on
Escondido Ave.
Sunday, February 04, 2007
stopping girls from getting into the university!
reading the below article I felt Oh! I can't take it any more!
http://www.roozonline.com/archives/2007/02/002098.php
زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بيژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.
***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.
Thursday, February 01, 2007
The one who talked to ...
If God exist, he is the one …
He is the one who talked to “Adam” and witnessed his first sin …
He is the one who talk to “Moses”, “Jesus” and “Mohammad” …
If he exists, he is the one who send the angles to help people on earth …
Sometimes when I doubt his existence, I just call him the one who talked to his prophet
He might talk to me and tell me that he exist …
(I apologize for using “he/him” for God. I wish I had a better word choice)
Friends
The first time I met her was 7 months and 3 days ago, when I had just moved to this new apartment I live now. I was going to the laundry when I saw her sitting in a neighborhood yard. I stopped staring at her for few seconds. She stared back, not quite interested. Actually she looked rather bored, as if she used to see astonished people staring at her.
But we got sort of friendly after a while. Nowadays every now and then that I see her sitting there I start a chat. Well, she doesn't talk so much. I say hello and ask if she's feeling good, or I may mention how beautiful she looks today, and that kind of stuff. She only listens. Or sometimes comes closer behind the fence. Gosh, so handsome she is!
Sometimes when I'm bored, or feel lonely, I imagine her walking along with me. We talk, or just walk. I'm careful that people don't hit her, or ask her to stay aside so the old lady can get off the bus, and she stays aside. I scratch her back, and she wags her tail looking satisfied.
mm... I guess I should stop now. I don't know what else to say. I'm not a writer after all. Just felt like telling you about my white fluffy friend.
Tuesday, January 30, 2007
...
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست گوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان مهرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
ثواب روزه و حج قبوت ان کس یافت
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
...
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
Monday, January 29, 2007
"Germinal" by Emile Zola (Part 3 of 3)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 28 Jan - 15:00
Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.
Part 3 of 3: The strike continues and the militia keeps guard over the mines
Friday, January 26, 2007
Thursday, January 25, 2007
Strange Friday! (by Mehrdad)
As long as I remember Friday afternoon was the nastiest time of the week, especially at the beginning of school time, around Mehr.
However, recently Friday afternoons are changed to the most favorite time of the week; I start counting the minutes and hours even from the begging of the week, sometimes I start from Sunday night.
There should be something wrong with Friday!
Wednesday, January 24, 2007
نیمکت by Baran
Sunday, January 21, 2007
In recognition of Forest Whitaker, Golden Globe winner (best actor)

He had a very soft play at “Ghost Dog: The Way of the Samurai” which looks more natural talent of actor than the leads of the director. Still I remember the shock ending and last words of the movie …
The last words were something like this:
“… on very old days, there was a village, where people carried their food with themselves to the work, using it during the day, and smashing the rest under their feet at the end of the day!.”
That was a somewhat satisfying word for someone like me who was always asking “what is life?”
It took me a couple of years to have a chance to watch another great movie, played by him. “Crying games” could hold you to the end of the movie and nothing special happen, however at the second look, there was a deep penetration through the meaning of “Love” during a very basic and stupid story. That helped me to look at different meanings of any subject (specially love).
"Germinal" by Emile Zola (Part 2 of 3)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 21 Jan - 15:00
Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.
Part 2 of 3. Etienne has to live without the girl he loves.
Saturday, January 20, 2007
"بازی یلدا" by Niloofar
۱- ۱۲ ساله بودم. تابستانها هفته ای سه روز می رفتم کلاس زبان. با اتوبوس می رفتم و بر می گشتم. دوستان کلاس زبانی معمولا یک ترم دوام داشتند. تا می آمدی با کسی آشنا بشوی فوری ترم که یک و ماه و نیم بیشتر نبود تمام می شد و معمولا هم ترم دیگر باهم توی یک کلاس نمی افتادیم. با دو تا دختر دوست شدم. خوب قیافه هاشان خاطرم مانده گرچه اسامی را به یاد نمی آورم. قبل از کلاس با هم حرف می زدیم. و بعد از کلاس هم وقتی آنها منتظر مادر پدرشان می ماندند. نمی دانم چرا . هنوز نتوانسته ام بفهمم واقعا به چه دلیل شروع کردم به دروغ گفتن به آنها درباره خودم. بهشان گفتم من یک دختر خیلی پولدار هستم! خانه مان یک استخر خیلی بزرگ دارد. در یک منطقه ویلایی نشین تهران زندگی می کنیم که همه همسایه هایمان مثل ما خیلی پولدارند. راننده و باغبان خصوصی داریم. کلی از همین همسایه های پولدار پسرهای جوان دارند که تقریبا همه شان عاشق منند! برای پسرهای خیالی اسم گذاشته بودم. باهم مثلا می رفتیم استخر خانه ما که مثلا از همه خانه ها بزرگ تر بود! من به هیچ کدام از این عشاق محل نمی گذاشتم! دوستانم هر روز با اشتیاق مزخرفات مرا گوش می دادند. ما یک ماشین خیلی مدرن داشتیم با راننده که هر روز می آمد کلاس زبان دنبال من ولی من بهش می گفتم دور تر پارک کند که بچه ها ماشین مارا نبینند مثلا! یک ماه و نیم تمام دروغ گفتم عین یک سناریوی فیلمهای شاه پریان. من آروزی هیچ کدام از اینها را نداشتم. عقده پولدار بودن هم نداشتم. هنوز نفهمیدم چرا اینهمه دروغ سر هم کردم برای آن دو تا دختر خیلی ساده که با تمام وجود شده بودم دختر آرزوها و رویاهایشان و کیف می کردم از این بابت.
۲- تا حدود ۱۸- ۱۹ سالگی هر وقت توی خانه تنها می شدم٬ آهنگ می گذاشتم و برای یک عالمه تماشاچی خیالی مدتها برنامه اجرا می کردم. می رقصیدم٬ آواز می خواندم حتی گاهی تئاتر بازی می کردم. اگر کسی احیانا مرا در حین رقصیدن و آواز خواندن دستگیر می کرد.(معمولا مادرم) از خجالت آب می شدم و می رفتم توی اتاقم و زیر پتو قایم می شدم و ضربان قلبم بالا می رفت.
۳-از وقتی که یادم می آید از اینکه دختر لاغری نبودم ناراحت بودم. بزرگترین آرزویم تا همین امروز این است که لاغر باشم .وقتی روی ترازو می روم و می بینم وزنم اضافه شده است گریه می کنم. در اتاق را می بندم و هق و هق گریه می کنم. به همه دخترهایی که خوش هیکلند و همه لباسها به تنشان زیبا می نشند حسودی می کنم. خیلی بد غذا می خورم. همیشه رژيم دارم و همیشه هم غذاهای مزخرف چاق کننده می خورم. و تا به حال نشده بدون احساس گناه غذا بخورم . می دانم به نوعی دچار یک بیماری روانی ام در این باره چون از بچگی با من بوده و هرگز نتوانسته ام به درستی این مشکل را بشناسم و حلش کنم. ولی هنوز هم فکر میکنم روزی بالاخره به آروزیم خواهم رسید .
۴- یکی از بهترین دوران زندگیم چهار سال دبیرستان بوده. هم به خاطر مدرسه خیلی خوبی که داشتیم و معلمها و مدیرش و هم به خاطر دوستان آن دوران که تا امروز بهترین دوستانم باقی مانده اند. من این ۴ سال را به مدرسه فرزانگان (همان که بهش تیزهوشان می گویند) می رفتم. برای ورود به این مدرسه باید امتحان ورودی می دادیم در پنجم دبستان که من قبول نشدم و سه سال راهنمایی را در یک مدرسه معمولی سر کردم (گرچه مدرسه بدی نبود و من هم شاگرد بدی نبودم) . سال سوم راهنمایی دوباره امتحان گرفتند . این بار تعداد قبولیها خیلی کمتر بود و البته امتحان هم خیلی سخت تر و مشکل تر چون ما قرار بود با بچه هایی همکلاسی شویم که سه سال در آن مدرسه درس خواننده بودند. قبول شدن من در این امتحان و ورودم به دبیرستان فرزانگان زندگیم را عوض کرد و همیشه خیلی از آن چیزی که امروز هستم را مدیون این چهار سالم. ولی حقیقت این است که من تنها نیمی از سوالات آن امتحان را جواب داده بودم که وقت تمام شد و من دو تا ستون بزرگ از پاسخنامه را کاملا شانسی تند و تند سیاه کردم . درست در دقایقی که ممتحن جلسه داشت ورقه ها را جمع می کرد. این سوالات مربوط به قسمت اصلی امتحان یعنی ریاضیات بود. وقتی اسمم را در قبولیها دیدم کاملا مطمئن بودم یک جایی یک اشتباهی شده است. مگر ممکن است تو نیمی از سوالات تستی را شانسی بزنی و قبول بشوی و زندگیت عوض بشود؟ . البته برای من ممکن بود.
۵- من به خدا اعتقاد ندارم ولی گاهی٬ تنها گاهی ٬ دلم برایش خیلی تنگ می شود و آرزو میکنم که ای کاش وجود داشت.
گمانم طبق شرایط بازی من هم باید ۵ نفر را دعوت کنم ولی دنیای وبلاگی من کوچک است و هر کسی را که می شناسم خودش زودتر از من در بازی شرکت کرده بوده. و می دانم الان هم برای بازی دیگر خیلی دیر شده ولی خب چون وبلاگ گروهی لیلی را دوست دارم از بچه های آنجا دعوت می کنم که در بازی شركت كنند از ليلي و عليرضا و بهار و پژمان و باران و بقیه دوستان در این وبلاگ
Friday, January 19, 2007
"Germinal" by Emile Zola
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 14 Jan - 15:00
Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.
Thursday, January 18, 2007
"Agreement" by Kitaro
Watching the world
From our window of life
Can we see all there is
That is real
That is right
To the distance so far
From our true understanding
Making us want more
Making us see less
The fire
Making me clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round
The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before
Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Liberty
Speaking of worlds
Driven far far apart
How the innocence
Crushes the nature of things
To the point that we lose
All we're trying to gain
Making us want more
Making us see less
The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round
The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before
Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Liberty
The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round
The flame
Making us clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round
Agreements of Trust
"Under the Power of Love We See"
Agreements of Faith
"Under the Power of Love We Know"
Agreements of Truth
"Under the Power of Love We Feel"
Agreements of Love
"Under the Power of Love We See"
Agreements of Liberty
"Under the Power of Love We Know"
Agreements set you free
"Under the Power of Love We Feel"
Monday, January 15, 2007
Words that changed a nation.
I too have a dream today.
I have a dream that one day justice is no longer a luxury but a must.
And I am going to do anything within my power to see that dream come true.
Wednesday, January 10, 2007
something about home
she says this guy wrote home is where your heart is. that's cheating. that's just not fair. it takes homelessness to a whole new level. now you need to know where your heart is before you could call anywhere home. now you should... heart?
heart. that's what's missing. it's gotta be heart. there's got to be a heart somewhere. beneath the young girl's breast. behind the old man's closed eyes. within the gap between them. a heart waiting for the bus to arrive.
something about the moment the bus arrives. same time, same place, same old man, same girl, no hearts. something about this empty bench I pass by everyday on my way to work. something about the way it catches my eyes when they're looking for signs that make them feel like home. something about a dream, when there's nothing to be seen. something about feelings, or lack thereof. something about home, nowhere to be found. something is missing. something about me.
Tuesday, January 09, 2007
"Damavand" by Mehrdad

Is my HOME ... one of the places that I’ve felt I truly belong
My heart is always beating for it ...
DAMAVAND
It means "TIME" to me. It has been there long time before me and will be there after I am long gone. Its peak is a point between two ultimate. Damavand tells to me about time. Damavand reveals all the secrets of life to me. It feels like I am swimming in time and space toward infinity. By looking at its picture alone I feel better. I feel that it is giving me energy. No!I feel that I am absorbing all of its energy. I don't know why and how Damavand gives me all these feelings. But I know there is something magical about Damavand. And I know anybody who has experienced its presence feels it in his heart.
Monday, December 25, 2006
"عاشق شدن: عشق اول" by Niloofar
-يه ريزه شيشه رو بده پايين و اينو بذار لاش.چشمات كور شد از اين آفتاب
پاي چپش را روي صندلي عقب دراز كرده بود و من براي اينكه مانتويم به جوراب مشكي كلفتش كه درست روي شصت پا كوك خورده بود برخورد نكند خودم را چسبانده بودم به در.
گفتم "مي خوام بيرون رو تماشا كنم." و رو سري مچاله شده را گرفتم طرفش.
با اخمهاي در هم سرم را چسباندم به شيشه فيات . باران ديشب روي شيشه شكلهاي در همي ساخته بود.ميشد بينشون يه چيزي بين سگ و يا اسب تك شاخ را پيدا كرد.
به ياد جاده چالوس چشم دوخته بودم به بيابون.كوچيك تر كه بودم وقتي ميرفتيم شمال من عقب ماشين مي خوابيدم. سرم را كه ميچسباندم به در و كف پام ميخورد به اون يكي در.اونوقت هم آسمون پيدا بود هم كوه كه سبز بود .
از يك هفته قبلش گفته بودم" يا ميريم شمال يا من نميام" . مامان هيچ نگاهم نكرد. كلا مامان اين روزها هيچ نگاهم نمي كند. مدام عليرضا را شير مي دهد يا گريه مي كند. بابا ولي اخم كرد. دوباره بلند گفتم كه من هيچ كجا نميام. . اين بار بابا سرم داد كشيد. عليرضا گريه كرد و مامان هيچ سرش رو تكون نداد. دراتاقم رو كوبيدم به هم. صداش اونقدر بلند بود كه خودم ترسيدم.
شب دوباره آژير قرمز كشيدند و بابا عليرضا به بغل آمد توي اتاقم ودر حالي كه چراغ قوه را روشن ميكرد بلند گفت "بدو بريم پايين " و من اصلا نتوانسته بودم بهش بفهمانم كه باهاش قهرم. توي زير زمين رفتم بغل مامان و گريه كردم.
چشمهايم را از بيابون برداشتم وآن دست بابا را كه روي فرمون نبود نگاه كردم دستش را تكيه داده بود به شيشه بازوآفتاب ميخورد روي پوست قهوه اي رنگش.
صبح كه داشت دورچمدانهاي روي باربند طناب ميبست بهش گفته بودم "كمك نميخواين؟" اومده بود كنارم روي پله هاي ورودي و فلاسك چاي رو ازم گرفته بود دستش رو كشيده بود روي سرم و گفته بود" با اين وضع فقط اميدم به توئه .تو رو خدا تو ديگه اذييتم نكن .بزرگ شدي ديگه عزيزم"و من پريده بودم بغلش.
دلم ميخواست بهش بگم كه شاهرود رو دوست ندارم .از عمو و زن عمو خوشم نمياد.آخه من اونجا بدون هيچكدوم از دوستام چيكار ميكردم؟ستاره اينا رفته بودن شمال.خب فرقش چي بود؟ همونقدر كه شاهرود از تهران دور بود بابلسر هم بود.تازه من كه اصلا نميترسيدم.مامان هم نميترسيد.فقط بابا ميترسيد.
اما به جاي همه اين حرفها بهش گفتم "چشم" حس مي كردم خيلي بزرگ شده ام.
-ميشه حداقل يه نوار بذارين؟
مامان گلي انگشت را گذاشت روي بيني اش و گفت "يواش. چرا داد ميزني؟ مامانت تازه خوابيده."
مامان پشت سرش را تكيه داده بود به صندلي جلو.ولي از عقب نميتوانستم چشمهايش را ببينم كه بازند يا بسته.
خواستم بگويم "مامان نميخوابه.اگه ميخوابيد كه خوب ميشد" ولي حوصله "بميرم براي بچه ام" هايش را نداشتم.
از تهران تا سمنان عليرضابغل مامان بود ومدام جيغ كشيد و گريه كرد ولي حالا چهار تا انگشتش رو كرده بود توي دهنش و با چشمهاي خاكستريش سقف ماشين رو نگاه ميكرد. مامان گلي آروم تكونش ميداد ولي نگاهش نميكرد.عادتش بود هميشه غصه بخورد. قديمها هميشه غصه دايي رضا و حالا غصه مامان.
پريروز توي حمام وقتي داشتيم عليرضا را حمام ميكرديم بهم گفته بود كه همش تقصير باباست. "هزار بار گفتم از اين مملكت برين نگفتم؟"
مامان گلي بعد از به دنيا اومدن عليرضا هميشه همين رو مي گفت.
"اصلا با اين اوضاع پسر به چه درد ميخوره؟ يا ميبرن ميكشنش يا ميشه مثل رضاي من"
اولين موشك درست خورد نزديك خونه مامان گلي .مامان كه اون شب رفته بود پيش مامان گلي براي بچه پتوي چهل تيكه بدوزند هول برش داشت . داشتم تاريخ ميخوندم كه بابا در اتاقم رو باز كرد و گفت :"مامان بزرگ زنگ زد. بايد مامان رو ببريم بيمارستان"
اولين بار كه توي بيمارستان عليرضا رو بغل كردم خيلي ازش خوشم اومد.مامان بهم خنديد و گفت "داداشت رو دوست داري؟"اون موقع دوستش داشتم ولي الان ازش بدم مياد.مامان گلي راست ميگفت.اگرعليرضا نبود مامان حالش خوب بود. باهام حرف مي زد. حالا فقط گريه مي كنه و شير مي ده .وقتي به ستاره گفتم كه نميخوام هيچ وقت بچه دار بشم بهم خنديد. گفت بايد هر چه زودتر عاشق بشيم. گفت دلش مي خواد هر چه زودتر عاشق بشه. گفتم آخه عاشق كي؟ گفت نمي دونم. مثل كتابا. بعد گفت بريم خونشون با هم به شماره تلفني كه اون روز توي اتوبوس از يه پسره گرفته بود زنگ بزنيم.از هفته پيش كه مدرسه ها تعطيل شده ديگه ستاره را نديدم .بهم قول داد كه هر شب زنگ بزنه شاهرود خونه عموم اينا. واي خوش به حالش اون الان شماله.
بابا گفت:
-ليلا روسريت رو سرت كن.
ستاره و شمال فراموشم شد. ماشين نگه داشته بود.
و من تا روسريم را از دور گردنم پيدا كنم .سربازتفگ به دست زل زد به من.
جوان بود. قد بلند با كلاه و لباس سربازي. چشمهاش سياه بود. كمي ته ريش داشت. نگاهم مي كرد. تفنگش را گرفته بود دستش ايستاده بود كنار پنجره ما و نگاهم مي كرد.
بابا پياده شد و كيف پولش را در آورد.و آنرا گرفت طرف مرد شكم گنده عينكي كه كنار سربازايستاده بود .سربازاما هنوز چشمهايش را دوخته بود به صورتم.گره روسري را محكم كردم و چشمهايم را برگرداندم طرف مامان كه در اثر آنهمه قرص آرام بخش بالاخره خوابيده بود
صداي بابا اومد كه ميگفت :خانومم مريضه .بچه كوچيك داريم .ميدونين پايين كشيدن اين چمدونا يعني چي؟
مرد شكم گنده گفت "كرمه رو باز كن."
كمي سرم را برگرداندم تا دوباره سرباز را ببينم. هنوز همانطور نگاهم مي كرد. لبهايش از هم باز شده بود. انگار كه بخواهد لبخند بزند.
مامان گلي آروم يه چيزايي ميگفت كه نميفهميدم .حتما داشت باز هم به ياد دايي رضا كه 5 سال پيش از مرز تركيه از ايران رفته بود و الان بعد از اونهمه دردسر تازه پناهندگي سوئد گرفته بود زير لب نفرين ميكرد.
سنگيني نگاه سرباز را روي خودم حس ميكردم.به بهانه نگاه كردن به بابا كه داشت سعي ميكرد بدون اينكه طناب ها را باز كند چمدون كرم را از روي باربند پايين بياورد سرم را كامل برگرداندم.سرباز هنوز داشت نگاهم ميكرد .چشمهايش درست و تيز بود. حس عجيبي داشتم. نفس هام تند شد. نميدونم چي شد كه ديدم من هم دارم نگاهش ميكنم.تفنگش را انداخته بود دور گردنش و با دستهاش آن را محكم چسبيده بود .لبهايش را جمع كرد و بهم لبخند زد.
قلبم با چنان سرعتي ميزد كه مطمئن بودم الان بيرون ميفته .ميدانستم صورتم قرمزشده است.درست مثل وقتي كه معلم ادبيات معني كلمه ها را ازم پرسيده بود و من هيچكدام را بلد نبودم.
آقاي عينكي به سرباز گفت كه داشبرد ماشين را بگردد.
همان طور كه نگاهم ميكرد در ماشين را باز كرد و نشست جاي بابا.
مامان سرش را برگرداند به سمت صندلي بابا.چشمهايش را باز كرد .صورتش با ديدن سرباز تغيير كرد. چشماش گرد شده بود. همگي ما توي ماشين ساكت بوديم.
عليرضا شروع كرد به گريه كردن و مامان گلي زير بغل هايش را گرفت بلندش كرد و قربون صدقه اش رفت.
سرباز درحالي كه چشمهايش را از آينه دوخته بود به صورتم.داشبورد را باز كرد .توي داشبرد پراز نوار بود.
گوگوش فتانه خوليو ...
آرام سرش را بلند كرد و از توي آينه نگاهم كرد و من نميدانم چرا لبخند زدم.ميدانستم نفسهاي تندم را ميتواند ازبالا و پائين رفتن سينه ام حتي از زير مانتو ببيند
حس مي كردم ساعتها از توي آينه به من خيره شده بود. لبخند مي زد. چشمهايش براق و درخشان بود.
داشبورد را بست باز نگاهم كرد و از ماشين پياده شد. و به مرد عينكي گفت كه هيچ چيزي در داشبورد نبود ه است.
و باز به من نگاه كرد كه هنوز لبخند ميزدم
بابا چمدان را دو باره روي بار بند گذاشت و سرباز كمكش كرد دوباره طناب را ببندد. در تمام مدت زير چشمي نگاهم مي كرد. ته صورتش هنوز خندان بود.
مرد عينكي گفت "ميتوني بري" و بابا سريع سوار شد و ماشين را روشن كرد.
سرم را برگرداندم .سرباز قبل از اينكه صورتش آنقدر دور شود كه ديگر چشمهايش را نبينم چشمك زد.
با با داشت ميگفت "خدا رو شكر كه نوار ها رو نديد وگرنه نگهمون ميداشت"و مامان گلي هنوز داشت نفرين ميكرد.اينبار با صداي بلند. مامان هنوز متعجب به داشبورد نگاه مي كرد.
دلم ميخواست زودتر برسيم شاهرود .كه به ستاره تلفن بزنم و بهش بگويم بالاخره عاشق شدم.
Sunday, December 17, 2006
Two love sonnets from Pablo Neruda
It's today: all of yesterday dropped away
among the fingers of the light and the sleeping eyes.
Tomorrow will come on its green footsteps;
no one can stop the river of the dawn.
No one can stop the river of your hands,
your eyes and their sleepiness, my dearest.
You are the trembling of time, which passes
between the vertical light and the darkening sky.
The sky folds its wings over you,
lifting you, carrying you to my arms
with its punctual, mysterious courtesy.
That's why I sing to the day and to the moon,
to the sea, to time, to all planets,
to your daily voice, to your nocturnal skin.
II.
You must know that I do not love and I love you,
because everything alive has its two sides;
a word is one wing of the silence,
fire has its cold half.
I love you in order to begin to love you,
to start infinity again
and never to stop loving you:
that's why I do not love you yet.
I love you, and I do not love you, as if I held
keys in my hand: to a future of joy-
a wretched, muddled fate-
My love has two lives, in order to love you:
that's why I love you when I do not love you,
and also why I love you when I do.
Translated by Stephen Tapscott.
Wednesday, December 13, 2006
سه گانه مرگ" از باران"
Wednesday, November 22, 2006
"بي نام" by Niloofar
دخترك 5 سال دارد. پشت مبلها قايم شده است. صورتش قرمز است. دور لبها . روي گونه ها. پاهايش را توي شكمش جمع كرده است.لبهايش را مي جود.لبهايش شور است. مزه اشك مي دهد. تند تند نفس مي زند. مي ترسد. با آستين پليورش محكم مي كشد روي گونه هاي سرخش و روي لبها. پليور پوست لبش را مي خراشد. بي صدا گريه مي كند. صداي مادر از دور مي آيد كه نام دخترك را صدا مي زند. چقدر نام دخترك آشناست. آشناترين اسمي كه مي شناسم. من هيچ اسمي را نمي شناسم. من خودم را نمي شناسم. دخترك تمام رژ لبهاي مادر را له مي كند . توي مشتش فشار مي دهد .دستهايم را محكم مشت مي كنم . كسي زير گوشم مي خواند كه دخترك مرده است. مي پرسم كي مرد؟
اسمم را نمي دانم. 13 ساله ام. نشسته ام روي كاشي كف آشپزخانه. مادر دارد كتلت سرخ مي كند. افطار مهمان داريم. موهايم را گرد كوتاه كرده ام. تا زير گوش. با چتري روي پيشاني. موهايم لخت و براق است. برادرم پشت ميز نشسته. فحشم مي دهد. مادر هيچ نمي گويد.من 13 ساله ام . با موهاي درخشان گرد. برادرم مي گويد بهتر است بميرم. مي گويد هيچ ننگي و بي آبرويي اي بيشتر از موهاي گرد و براق و لخت من نيست. . دلم ميخواهد ظرف كتلتها را از روي ميز بيندازم زمين. نمي اندازم. مي روم توي توالت و در را قفل مي كنم. برادرم با لگد مي كوبد به در. تند تند نفس مي زنم. در آينه موهاي براق گردم را نگاه مي كنم. دختر توي آينه را نمي شناسم. همان كه موهايش را لاي انگشتانش مي پيچد. همان كه با هر دو دست چنگ مي زند موهايش را مي كشد.دماغش بلند و بزرگ است.دستهايم را از موها ول ميكنم.مي گذارم روي دماغم. انگشتهايم را مي پيچم دور دماغ باريك دراز. دختر را نمي شناسم. اسم ندارد. كسي زير گوشم مي گويد كافر بي آبرو. در كه با لگد باز مي شود و توي صورتم مي خورد خون مي پاشد روي زمين. از دماغ دراز و بزرگم. كسي زير گوشم مي گويد حقت همين است چشم دريده بي آبرو. مادرم مي گويد روزه ات باطل است. من يك 13 ساله بي نامم. خون آلود. در انتظار كفاره روزه باطل شده و موهاي گرد لخت درخشان بي چادرم.
آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده است. با روپوش سفيد. لبخند مي زند. مي گويد همه چيز خوب خوب است. مي گويد تا عصر مي توانم بروم. مي پرسم كجا بروم؟
عرق كرده ام. همه جا داغ است. هوا ي داغ را مي دهم توي ريه هايم. سلولهاي ريه ام مي سوزد.دانه دانه شان آتش مي گيرد. سينه ام آتش گرفته است. هوا را كه از دماغم بيرون مي دهم آتش گرفته ا ست. من دماغ ندارم. دو تا سوراخ بزرگ سوزان دارم. دست و پا مي زنم. من در زمين و آسمان معلقم. همه جا قرمز و نارنجي است. من جيغ مي زنم. آنقدر بلند كه حنجره ام مي شكافد و گوشهايم مي تركد. موهايم گرد نيست. درخشان و لخت هم نيست. من از موهاي بلندم آويزان شده ام. بوي موي سوخته مي آيد. پوست سرم مي سوزد. من از هزار ان هزار تار موي آويزانم كه دانه دانه مي سوزند. كسي زير گوشم مي گويد كفاره تو و من باز جيغ مي زنم .توي سوراخهاي باقي مانده از دماغم سرب داغ ميريزند . اين بار هيچ صدايي نيست.. من روي تخت نشسته ام و نمي دانم كيستم.
دستهايم بالا مي آيد. من زنده ام. روي گونه ام را چسب چسبانده اند. دكتر نيست. پرستار آمده. مي گويد خيلي زيبا مي شوم. مي پرسم چقدر طول كشيد؟ مي گويد فقط 20 دقيقه. مي گويم من مرده ام. مي گويد خودت خواستي بميري.من مي ترسم. خانم اعلمي روضه خوان سفره هاي مادر بالاي سرم نشسته و روي پيشاني داغم دست مي كشد. مي ترسم داغي پيشاني ام و ضربان تند قلبم همه چيز را لو بدهد. خانم اعملي مي گويد چاره كارم ازدواج است. صداي مادرم از دور مي آيد كه آرزويي جز اين ندارد. من مي ترسم. من از روزنامه اي كه فردا در مي آيد مي ترسم. صداي جيغ برادر زاده هايم در حياط پيچيده.من به لگدهاي برادرم فكر ميكنم و روزنامه قبولي كنكورم و به خاله ها و دختر خاله ها و مي ترسم. خانم اعلمي برايم دعا مي خواند . آرام مي شوم. از صدايش خوشم مي آيد. مي خواهم ترسهايم را فراموش كنم. من نه دبيري انتخاب كرده ام نه الهيات. من مهندس عمران خواهم شد و پدرم گريه خواهد كرد. كامپيوترها زودتر از روزنامه فردا خبر آورده اند. من خواهم سوخت ذره ذره. خانم اعلمي رفته است. من روبروي آينه اتاقم ايستاده ام . خاله روي تخت نشسته و حرف مي زند. مي گويد خودسريهايم را خدا خودش جواب خواهد داد. دستهاي من داغ شده است. من به او فكر مي كنم. خاله خدا را شكر مي كند كه حداقل دانشگاهها اسلامي است. حرف نمي زنم. مي ترسم . از همه فكر كردنهايم به او. خاله واسطه ام شده . مي گويد همه را راضي كرده . آداب دانشگاه پسرانه را يادم مي دهد. حالا دور اتاق مي چرخد و كمد لباسهايم را باز مي كند و همه مقنعه هاي سبز و قهوه اي را بيرون مي كشد. تكه پارچه هاي سبز يشمي و قهوه اي سير مي ريزد روي فرش اتاق. من هنوز به او فكر ميكنم. خاله مي گويد زير چادر فقط مقنعه مشكي سر مي كنم در دانشگاه پسرانه. مي گويد اين خواهرم چه گناهي كرده كه تو نصيبش بشوي. من مي سوزم. از گرماي كارگاه ريخته گري و چادر مشكي ام و او كه كنار من ايستاده و مي خندد به سرب داغ ريختن من روي گلهاي شكل گرفته كارگاه و چادري كه دور كمرم پيچيده ام. ته ريش دارد با موهاي از فرق باز شده. من ناگهان دلم مي خواهد سرب مذاب شوم. وقتي نگاهم مي كند با چشمهاي بزرگ مشكي . كفاره گناهم سرب مذاب است توي كاسه چشمها. توي سوراخهاي دماغ درازم . نمي دانم اين دختر چادر مشكي كيست. آن كه چنين خندان كنار او راه مي رود. در كنار درختهاي تازه جوانه زده بهاري باغ دانشگاه. هيچ نمي شناسمش. اسمش را نمي دانم. او به دختر عاشقانه نگاه مي كند. دختر مدتهاست كه سوخته است. مي دانم روي تخت بيمارستانم . ميدانم بايد بروم. نمي دانم چرا. نمي دانم به كجا. از چسبهاي روي گونه هايم مي ترسم. از بوي سوختگي اي كه فضاي بيمارستان را پر كرده است. مرد روي مبل نشسته روبروي من. چادر سفيد به سر دارم. اسمم را مي پرسد هيچ نمي دانم. بقيه گوشه سالن نشسته اند حرف مي زنند . مرد مي گويد و مي گويد. من به امتحان ها فكر مي كنم و به پروژه پايان نامه ام و به او كه هفته هاست نديده امش. مرد مي گويد ايمان و اعتقاد از نظرش از همه چيز مهم تر است. صداي خنده پدر از دور مي آيد . با پدر مرد مي خندند. مرد دوباره مي گويد. زبانم خشك و بي آب است. او رفته است. مرد مي گويد با كار كردن زن مخالف است. او وقتي مي رفت گفت به هم نمي خوريم. مرد مي پرسد ايمان را تعريف كنم. مي گويم من به سوختن ايمان دارم . مرد مي رود مثل همه آن مردهاي ديگري كه روي همين مبل نشسته بودند. و مثل او كه نمي دانم چرا دوستم نداشت.
حس مي كنم برهنه ام. روز اول كار است. استاد م رئيس شركت است . قبل از اينكه وارد ساختمان بشوم چادرم را تا مي كنم . قلبم تند تند مي زند. استاد به بي چادري ام محل نمي گذارد. مي گويد كارم را از امروز شروع كنم. زن و مردهاي پشت كامپيوتر نگاهم مي كنند. خانم منشي روسري اش افتاده دور گردنش. دماغ كوچك زيبايي دارد. ميزم را نشانم مي دهد. مي پرسم دستشويي؟ . به آينه نگاه مي كنم. هيچ اين دختر مانتو و مقنعه پوش را نمي شناسم. هيچ نميدانم اينجا در يك شركت خصوصي مهندسي چه مي كند. صورت بي چادرش دراز و زشت است. چشمهايش گود افتاده و بي ني بلند و دازش هيچ شباهتي با بيني خانم منشي ندارد. لبهايش سفيد و بي حالت است. مي دانم چرا او رفت. بس كه بيني اين دختر دراز و بي قواره بود. بس كه چادر مشكي اش گير كرد به پايه دوربين نقشه برداري. بس كه ترسيد بخندد از ترس سوختن .من از آينه توي دستشويي اتاق بيمارستان مي ترسم. نمي دانم من اگر مرده باشم آينه چه چيز نشان خواهد داد. خانم پرستار باز آمده . زير گوشم مي گويد زيبا شده ام . مي گويد همراهت كو؟ مي گويد مي تواني بروي. مي گويم مرده ها به جهنم مي روند و مي سوزند.
مادر آرام گريه مي كند. پدر نشسته روي مبل تند و تند نفس مي كشد. دختر ايستاده وسط اتاق . با بيني دراز و موهاي بلند لختش. زن برادر حرف مي زند. از حقارتي مي گويد كه دختر با كار كردنش به گريبان همگيشان انداخته است و خدا را شكر مي كند برادر نيست. چشمهاي پدر سوزان است. دختر چشمها را مي شناسد. عين چشمهاي دربان جهنم است. مي گويم درس خوانده ام. مي گويم مي خواهم كار كنم. مي گويم خودم كار پيدا كرده ام و برايم مهم نيست آبرويتان. نمي گويم هيچكدامتان را دوست ندارم.نمي گويم توي شركت همه هم اتاقي هايم مردند. نمي گويم هفته اي يك بار ناهار ها با هم مي رويم بيرون. نمي گويم چادرم را سركوچه شركت تا مي كنم . نمي گويم مانتوي تنگ آبي خريده ام و جايي قايمش كرده ام كه هرگز پيدايش نمي كنيد. نمي گويم شبها از گرماي آتش نمي خوابم. نمي گويم دختر كارمند شركت خصوصي را نمي شناسم. نمي گويم چقدر مي ترسد از هر مراجعه كننده شركت.كه شايد آشناي برادر باشد. نمي گويم از بيني درازش متنفراست.
من همراه ندارم.تنهاي تنهايم. دكتر مي گويد چسبها را دو هفته ديگر باز كن. مي گويم من كيستم؟ مي خندد و مي گويد مسخره بازي در نياورم. مي گويد به هوش به هوشم و ديگر هيچ اثري از داروهاي بي هوشي نمانده . به پرستار مي گويد آيا پول عمل را پرداخته ام. مي دانم كه پرداخته ام. همه پس انداز يك سال و نيم كار كردنم بود. نگاهم مي كند. پرستار برايم آينه مي گيرد. ميگويد دماغت را دوست داري؟ به دختر توي آينه نگاه مي كنم. هيچ نميشناسمش. هوشيار هوشيارم. لبخند مي زنم. مي خواهم برايش اسم انتخاب كنم.
Tuesday, November 21, 2006
"بوی ماهی" by Carlos Hani
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینا چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جایهو ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زیرکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو قورت داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد
Monday, November 20, 2006
"babel" by Baran
Screenplay by Guillermo Arriaga
(Brad Pitt, Cate Blanchet, Gael Garcia Bernel, Yuko Murata, Koji Yakusho, Adriana Barraza, Said Tarchani….)
It’s a long time since Babel was destroyed. Our miscommunication has had a long time to evolve, and here Mitsu(Yuko Murata) is standing naked on top of colors and noises of Tokyo, far above this crazy kaleidoscope , with nothing to cover her but her pain and loneliness.
Babel is said to have been the tower made in order to reach paradise by a united human society, and “god” angry with human beings going after name and seeking his glorious territory instead of worshipping their god, broke Babel into pieces and created different languages as barriers among his creatures.
Richard(Brad Pitt) tries to break the code and communicate with Susan(Cate Blanchet) who is drowning in her grief, and unable to do so he sits next to her in the bus in the middle of a foreign land surrounded by unknown people. Silence governs till tragedy hits them and the code breaks.
Here sad tragic events pour over every family’s life like ruins of Babel. And it’s through these tragic events that characters either fully awake to realize their communication gap or succeed in taking a step towards solving these miscommunications.
And as if language was not enough they confront a world based on differences: sexual, racial, social, economical…. Differences which are more pronounced in the post September 11th world, where a large number of people are the usual suspects.
Inarritu tells three interwoven stories, and he wisely chooses his locations to cover the whole world in a way: San Diego(California), Mexico, Morocco and Tokyo. He succeeds in picturing different layers of miscommunication, starting from the Moroccan family, showing difficulties they have in their relationships; father and sons, brothers, younger son and his sister. Then it gets to the next level, grief stricken Susan and Richard who are taking time together in Morocco, and yet it goes to another level, the Mexican nanny who wants to go to his son’s wedding but is trapped with her illegal situation with Richard and Susan’s children in San Diego, and then to show you the pure picture of this disconnection between us he takes us to Japan to show hard efforts of young deaf and mute Mitsu to communicate with people around her with no apparent success.
And Inarritu zooms out, now we can see the broader image, the miscommunication between countries and political leaders, between “3rd world countries” and the “developed” ones. He narrates the tale of a world which is full of misinterpretations, a situation fortified sometimes ridiculously in recent times.
Mitsu and her friends go to a disco, the place is filled with crazy music, dancing neon lights and drunk or drugged teenagers dancing to the music…And the camera turns and it is silent. You can still see the dancing neon lights, you can still see crazy happy teenagers dancing and kissing and partying but it’s absolutely silent. Now you’re experiencing Mitsu’s world and the gap is horrifying, mass of bodies moving in neon lights to an absent rhythm, and the camera turns again and you come back to the familiar place you knew, but now you can read Mitsu’s puzzled face smiling and dancing to a music she doesn’t know anything about. Inarritu takes you back and forth between disconnected communication lines.
To the end of the film some codes are broken, a lot are not and Babel’s dream seems to be out of reach.
Thursday, November 16, 2006
"Nevermore" by BBC Radio7
Broadcast on BBC7 - Wed 15 Nov - 13:00
Once upon a midnight dreary, while I pondered weak and weary,
Over many a quaint and curious volume of forgotten lore,
While I nodded, nearly napping, suddenly there came a tapping,
As of some one gently rapping, rapping at my chamber door.
`'Tis some visitor,' I muttered, `tapping at my chamber door -
Only this, and nothing more.'
Ah, distinctly I remember it was in the bleak December,
And each separate dying ember wrought its ghost upon the floor.
Eagerly I wished the morrow; - vainly I had sought to borrow
From my books surcease of sorrow - sorrow for the lost Lenore -
For the rare and radiant maiden whom the angels named Lenore -
Nameless here for evermore.
And the silken sad uncertain rustling of each purple curtain
Thrilled me - filled me with fantastic terrors never felt before;
So that now, to still the beating of my heart, I stood repeating
`'Tis some visitor entreating entrance at my chamber door -
Some late visitor entreating entrance at my chamber door; -
This it is, and nothing more,'
Presently my soul grew stronger; hesitating then no longer,
`Sir,' said I, `or Madam, truly your forgiveness I implore;
But the fact is I was napping, and so gently you came rapping,
And so faintly you came tapping, tapping at my chamber door,
That I scarce was sure I heard you' - here I opened wide the door; -
Darkness there, and nothing more.
Deep into that darkness peering, long I stood there wondering, fearing,
Doubting, dreaming dreams no mortal ever dared to dream before
But the silence was unbroken, and the darkness gave no token,
And the only word there spoken was the whispered word, `Lenore!'
This I whispered, and an echo murmured back the word, `Lenore!'
Merely this and nothing more.
Back into the chamber turning, all my soul within me burning,
Soon again I heard a tapping somewhat louder than before.
`Surely,' said I, `surely that is something at my window lattice;
Let me see then, what thereat is, and this mystery explore -
Let my heart be still a moment and this mystery explore; -
'Tis the wind and nothing more!'
Open here I flung the shutter, when, with many a flirt and flutter,
In there stepped a stately raven of the saintly days of yore.
Not the least obeisance made he; not a minute stopped or stayed he;
But, with mien of lord or lady, perched above my chamber door -
Perched upon a bust of Pallas just above my chamber door -
Perched, and sat, and nothing more.
Then this ebony bird beguiling my sad fancy into smiling,
By the grave and stern decorum of the countenance it wore,
`Though thy crest be shorn and shaven, thou,' I said, `art sure no craven.
Ghastly grim and ancient raven wandering from the nightly shore -
Tell me what thy lordly name is on the Night's Plutonian shore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'
Much I marvelled this ungainly fowl to hear discourse so plainly,
Though its answer little meaning - little relevancy bore;
For we cannot help agreeing that no living human being
Ever yet was blessed with seeing bird above his chamber door -
Bird or beast above the sculptured bust above his chamber door,
With such name as `Nevermore.'
But the raven, sitting lonely on the placid bust, spoke only,
That one word, as if his soul in that one word he did outpour.
Nothing further then he uttered - not a feather then he fluttered -
Till I scarcely more than muttered `Other friends have flown before -
On the morrow will he leave me, as my hopes have flown before.'
Then the bird said, `Nevermore.'
Startled at the stillness broken by reply so aptly spoken,
`Doubtless,' said I, `what it utters is its only stock and store,
Caught from some unhappy master whom unmerciful disaster
Followed fast and followed faster till his songs one burden bore -
Till the dirges of his hope that melancholy burden bore
Of "Never-nevermore."'
But the raven still beguiling all my sad soul into smiling,
Straight I wheeled a cushioned seat in front of bird and bust and door;
Then, upon the velvet sinking, I betook myself to linking
Fancy unto fancy, thinking what this ominous bird of yore -
What this grim, ungainly, gaunt, and ominous bird of yore
Meant in croaking `Nevermore.'
This I sat engaged in guessing, but no syllable expressing
To the fowl whose fiery eyes now burned into my bosom's core;
This and more I sat divining, with my head at ease reclining
On the cushion's velvet lining that the lamp-light gloated o'er,
But whose velvet violet lining with the lamp-light gloating o'er,
She shall press, ah, nevermore!
Then, methought, the air grew denser, perfumed from an unseen censer
Swung by Seraphim whose foot-falls tinkled on the tufted floor.
`Wretch,' I cried, `thy God hath lent thee - by these angels he has sent thee
Respite - respite and nepenthe from thy memories of Lenore!
Quaff, oh quaff this kind nepenthe, and forget this lost Lenore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'
`Prophet!' said I, `thing of evil! - prophet still, if bird or devil! -
Whether tempter sent, or whether tempest tossed thee here ashore,
Desolate yet all undaunted, on this desert land enchanted -
On this home by horror haunted - tell me truly, I implore -
Is there - is there balm in Gilead? - tell me - tell me, I implore!'
Quoth the raven, `Nevermore.'
`Prophet!' said I, `thing of evil! - prophet still, if bird or devil!
By that Heaven that bends above us - by that God we both adore -
Tell this soul with sorrow laden if, within the distant Aidenn,
It shall clasp a sainted maiden whom the angels named Lenore -
Clasp a rare and radiant maiden, whom the angels named Lenore?'
Quoth the raven, `Nevermore.'
`Be that word our sign of parting, bird or fiend!' I shrieked upstarting -
`Get thee back into the tempest and the Night's Plutonian shore!
Leave no black plume as a token of that lie thy soul hath spoken!
Leave my loneliness unbroken! - quit the bust above my door!
Take thy beak from out my heart, and take thy form from off my door!'
Quoth the raven, `Nevermore.'
And the raven, never flitting, still is sitting, still is sitting
On the pallid bust of Pallas just above my chamber door;
And his eyes have all the seeming of a demon's that is dreaming,
And the lamp-light o'er him streaming throws his shadow on the floor;
And my soul from out that shadow that lies floating on the floor
Shall be lifted - Nevermore!