Wednesday, November 22, 2006

"بي نام" by Niloofar

چشمهايم را كه باز مي كنم توي اتاق بيمارستان هستم. نمي دانم كه هستم. كسي زير گوشم مي خواند تو مرده اي .دستهايم تكان مي خورد. من زنده هستم. مي پرسم: من كي هستم ؟ همان صدا باز مي گويد: هيچ كس نمي داند.
دخترك 5 سال دارد. پشت مبلها قايم شده است. صورتش قرمز است. دور لبها . روي گونه ها. پاهايش را توي شكمش جمع كرده است.لبهايش را مي جود.لبهايش شور است. مزه اشك مي دهد. تند تند نفس مي زند. مي ترسد. با آستين پليورش محكم مي كشد روي گونه هاي سرخش و روي لبها. پليور پوست لبش را مي خراشد. بي صدا گريه مي كند. صداي مادر از دور مي آيد كه نام دخترك را صدا مي زند. چقدر نام دخترك آشناست. آشناترين اسمي كه مي شناسم. من هيچ اسمي را نمي شناسم. من خودم را نمي شناسم. دخترك تمام رژ لبهاي مادر را له مي كند . توي مشتش فشار مي دهد .دستهايم را محكم مشت مي كنم . كسي زير گوشم مي خواند كه دخترك مرده است. مي پرسم كي مرد؟
اسمم را نمي دانم. 13 ساله ام. نشسته ام روي كاشي كف آشپزخانه. مادر دارد كتلت سرخ مي كند. افطار مهمان داريم. موهايم را گرد كوتاه كرده ام. تا زير گوش. با چتري روي پيشاني. موهايم لخت و براق است. برادرم پشت ميز نشسته. فحشم مي دهد. مادر هيچ نمي گويد.من 13 ساله ام . با موهاي درخشان گرد. برادرم مي گويد بهتر است بميرم. مي گويد هيچ ننگي و بي آبرويي اي بيشتر از موهاي گرد و براق و لخت من نيست. . دلم ميخواهد ظرف كتلتها را از روي ميز بيندازم زمين. نمي اندازم. مي روم توي توالت و در را قفل مي كنم. برادرم با لگد مي كوبد به در. تند تند نفس مي زنم. در آينه موهاي براق گردم را نگاه مي كنم. دختر توي آينه را نمي شناسم. همان كه موهايش را لاي انگشتانش مي پيچد. همان كه با هر دو دست چنگ مي زند موهايش را مي كشد.دماغش بلند و بزرگ است.دستهايم را از موها ول ميكنم.مي گذارم روي دماغم. انگشتهايم را مي پيچم دور دماغ باريك دراز. دختر را نمي شناسم. اسم ندارد. كسي زير گوشم مي گويد كافر بي آبرو. در كه با لگد باز مي شود و توي صورتم مي خورد خون مي پاشد روي زمين. از دماغ دراز و بزرگم. كسي زير گوشم مي گويد حقت همين است چشم دريده بي آبرو. مادرم مي گويد روزه ات باطل است. من يك 13 ساله بي نامم. خون آلود. در انتظار كفاره روزه باطل شده و موهاي گرد لخت درخشان بي چادرم.
آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده است. با روپوش سفيد. لبخند مي زند. مي گويد همه چيز خوب خوب است. مي گويد تا عصر مي توانم بروم. مي پرسم كجا بروم؟
عرق كرده ام. همه جا داغ است. هوا ي داغ را مي دهم توي ريه هايم. سلولهاي ريه ام مي سوزد.دانه دانه شان آتش مي گيرد. سينه ام آتش گرفته است. هوا را كه از دماغم بيرون مي دهم آتش گرفته ا ست. من دماغ ندارم. دو تا سوراخ بزرگ سوزان دارم. دست و پا مي زنم. من در زمين و آسمان معلقم. همه جا قرمز و نارنجي است. من جيغ مي زنم. آنقدر بلند كه حنجره ام مي شكافد و گوشهايم مي تركد. موهايم گرد نيست. درخشان و لخت هم نيست. من از موهاي بلندم آويزان شده ام. بوي موي سوخته مي آيد. پوست سرم مي سوزد. من از هزار ان هزار تار موي آويزانم كه دانه دانه مي سوزند. كسي زير گوشم مي گويد كفاره تو و من باز جيغ مي زنم .توي سوراخهاي باقي مانده از دماغم سرب داغ ميريزند . اين بار هيچ صدايي نيست.. من روي تخت نشسته ام و نمي دانم كيستم.
دستهايم بالا مي آيد. من زنده ام. روي گونه ام را چسب چسبانده اند. دكتر نيست. پرستار آمده. مي گويد خيلي زيبا مي شوم. مي پرسم چقدر طول كشيد؟ مي گويد فقط 20 دقيقه. مي گويم من مرده ام. مي گويد خودت خواستي بميري.من مي ترسم. خانم اعلمي روضه خوان سفره هاي مادر بالاي سرم نشسته و روي پيشاني داغم دست مي كشد. مي ترسم داغي پيشاني ام و ضربان تند قلبم همه چيز را لو بدهد. خانم اعملي مي گويد چاره كارم ازدواج است. صداي مادرم از دور مي آيد كه آرزويي جز اين ندارد. من مي ترسم. من از روزنامه اي كه فردا در مي آيد مي ترسم. صداي جيغ برادر زاده هايم در حياط پيچيده.من به لگدهاي برادرم فكر ميكنم و روزنامه قبولي كنكورم و به خاله ها و دختر خاله ها و مي ترسم. خانم اعلمي برايم دعا مي خواند . آرام مي شوم. از صدايش خوشم مي آيد. مي خواهم ترسهايم را فراموش كنم. من نه دبيري انتخاب كرده ام نه الهيات. من مهندس عمران خواهم شد و پدرم گريه خواهد كرد. كامپيوترها زودتر از روزنامه فردا خبر آورده اند. من خواهم سوخت ذره ذره. خانم اعلمي رفته است. من روبروي آينه اتاقم ايستاده ام . خاله روي تخت نشسته و حرف مي زند. مي گويد خودسريهايم را خدا خودش جواب خواهد داد. دستهاي من داغ شده است. من به او فكر مي كنم. خاله خدا را شكر مي كند كه حداقل دانشگاهها اسلامي است. حرف نمي زنم. مي ترسم . از همه فكر كردنهايم به او. خاله واسطه ام شده . مي گويد همه را راضي كرده . آداب دانشگاه پسرانه را يادم مي دهد. حالا دور اتاق مي چرخد و كمد لباسهايم را باز مي كند و همه مقنعه هاي سبز و قهوه اي را بيرون مي كشد. تكه پارچه هاي سبز يشمي و قهوه اي سير مي ريزد روي فرش اتاق. من هنوز به او فكر ميكنم. خاله مي گويد زير چادر فقط مقنعه مشكي سر مي كنم در دانشگاه پسرانه. مي گويد اين خواهرم چه گناهي كرده كه تو نصيبش بشوي. من مي سوزم. از گرماي كارگاه ريخته گري و چادر مشكي ام و او كه كنار من ايستاده و مي خندد به سرب داغ ريختن من روي گلهاي شكل گرفته كارگاه و چادري كه دور كمرم پيچيده ام. ته ريش دارد با موهاي از فرق باز شده. من ناگهان دلم مي خواهد سرب مذاب شوم. وقتي نگاهم مي كند با چشمهاي بزرگ مشكي . كفاره گناهم سرب مذاب است توي كاسه چشمها. توي سوراخهاي دماغ درازم . نمي دانم اين دختر چادر مشكي كيست. آن كه چنين خندان كنار او راه مي رود. در كنار درختهاي تازه جوانه زده بهاري باغ دانشگاه. هيچ نمي شناسمش. اسمش را نمي دانم. او به دختر عاشقانه نگاه مي كند. دختر مدتهاست كه سوخته است. مي دانم روي تخت بيمارستانم . ميدانم بايد بروم. نمي دانم چرا. نمي دانم به كجا. از چسبهاي روي گونه هايم مي ترسم. از بوي سوختگي اي كه فضاي بيمارستان را پر كرده است. مرد روي مبل نشسته روبروي من. چادر سفيد به سر دارم. اسمم را مي پرسد هيچ نمي دانم. بقيه گوشه سالن نشسته اند حرف مي زنند . مرد مي گويد و مي گويد. من به امتحان ها فكر مي كنم و به پروژه پايان نامه ام و به او كه هفته هاست نديده امش. مرد مي گويد ايمان و اعتقاد از نظرش از همه چيز مهم تر است. صداي خنده پدر از دور مي آيد . با پدر مرد مي خندند. مرد دوباره مي گويد. زبانم خشك و بي آب است. او رفته است. مرد مي گويد با كار كردن زن مخالف است. او وقتي مي رفت گفت به هم نمي خوريم. مرد مي پرسد ايمان را تعريف كنم. مي گويم من به سوختن ايمان دارم . مرد مي رود مثل همه آن مردهاي ديگري كه روي همين مبل نشسته بودند. و مثل او كه نمي دانم چرا دوستم نداشت.
حس مي كنم برهنه ام. روز اول كار است. استاد م رئيس شركت است . قبل از اينكه وارد ساختمان بشوم چادرم را تا مي كنم . قلبم تند تند مي زند. استاد به بي چادري ام محل نمي گذارد. مي گويد كارم را از امروز شروع كنم. زن و مردهاي پشت كامپيوتر نگاهم مي كنند. خانم منشي روسري اش افتاده دور گردنش. دماغ كوچك زيبايي دارد. ميزم را نشانم مي دهد. مي پرسم دستشويي؟ . به آينه نگاه مي كنم. هيچ اين دختر مانتو و مقنعه پوش را نمي شناسم. هيچ نميدانم اينجا در يك شركت خصوصي مهندسي چه مي كند. صورت بي چادرش دراز و زشت است. چشمهايش گود افتاده و بي ني بلند و دازش هيچ شباهتي با بيني خانم منشي ندارد. لبهايش سفيد و بي حالت است. مي دانم چرا او رفت. بس كه بيني اين دختر دراز و بي قواره بود. بس كه چادر مشكي اش گير كرد به پايه دوربين نقشه برداري. بس كه ترسيد بخندد از ترس سوختن .من از آينه توي دستشويي اتاق بيمارستان مي ترسم. نمي دانم من اگر مرده باشم آينه چه چيز نشان خواهد داد. خانم پرستار باز آمده . زير گوشم مي گويد زيبا شده ام . مي گويد همراهت كو؟ مي گويد مي تواني بروي. مي گويم مرده ها به جهنم مي روند و مي سوزند.
مادر آرام گريه مي كند. پدر نشسته روي مبل تند و تند نفس مي كشد. دختر ايستاده وسط اتاق . با بيني دراز و موهاي بلند لختش. زن برادر حرف مي زند. از حقارتي مي گويد كه دختر با كار كردنش به گريبان همگيشان انداخته است و خدا را شكر مي كند برادر نيست. چشمهاي پدر سوزان است. دختر چشمها را مي شناسد. عين چشمهاي دربان جهنم است. مي گويم درس خوانده ام. مي گويم مي خواهم كار كنم. مي گويم خودم كار پيدا كرده ام و برايم مهم نيست آبرويتان. نمي گويم هيچكدامتان را دوست ندارم.نمي گويم توي شركت همه هم اتاقي هايم مردند. نمي گويم هفته اي يك بار ناهار ها با هم مي رويم بيرون. نمي گويم چادرم را سركوچه شركت تا مي كنم . نمي گويم مانتوي تنگ آبي خريده ام و جايي قايمش كرده ام كه هرگز پيدايش نمي كنيد. نمي گويم شبها از گرماي آتش نمي خوابم. نمي گويم دختر كارمند شركت خصوصي را نمي شناسم. نمي گويم چقدر مي ترسد از هر مراجعه كننده شركت.كه شايد آشناي برادر باشد. نمي گويم از بيني درازش متنفراست.
من همراه ندارم.تنهاي تنهايم. دكتر مي گويد چسبها را دو هفته ديگر باز كن. مي گويم من كيستم؟ مي خندد و مي گويد مسخره بازي در نياورم. مي گويد به هوش به هوشم و ديگر هيچ اثري از داروهاي بي هوشي نمانده . به پرستار مي گويد آيا پول عمل را پرداخته ام. مي دانم كه پرداخته ام. همه پس انداز يك سال و نيم كار كردنم بود. نگاهم مي كند. پرستار برايم آينه مي گيرد. ميگويد دماغت را دوست داري؟ به دختر توي آينه نگاه مي كنم. هيچ نميشناسمش. هوشيار هوشيارم. لبخند مي زنم. مي خواهم برايش اسم انتخاب كنم
.

7 comments:

Jackal said...

niloofar jan, it was really good. but i reckon the girl in the story didn't need a nose job to rediscover her identity, she already had it... or maybe she needed something more substantial for that matter... something physical

Anonymous said...

how brave!

Niloofar said...

JAckal you are so right but I think what you say is an Ideal girl and an Ideal change. what I wrote was almost a true story I my self think the pressure of looking something else is more in our country than wanting to exactly change to a modern girl. I dont like it myself but I think this is how this society is heading to .unfurtunately.

Anonymous said...

wtf?!
she was able to be the way she prefered to be and that's great! She went to university instead of sitting at home, gossipping, cooking ash-e-nazri, and waiting for a husband. She got a job, instead of staying at home to rot. She changed her appearance to look beautiful.
... and all these against the will of her shitty family. Isn't that brave?

The dull thing is, she had to spend all her courage to make a drastic change and become a ...normal (probably boring) person.

Jackal said...

i think i can guess who you are, Ms. Anonymous!!!

Anonymous said...

Mr...

LT said...

intense, very intense.
her family did not accept her the way she was, so all her life she tried to change herself. that's what it was?

I enjoyed reading it Niloofar, very well written. Thank you.