Sunday, October 29, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar-part 1

از همان اولین بار که دعوایشان شد، پری فهمید که فرخ با بقیه فرق دارد .پری اصلا یادش نمانده که سر چی دعوایشان شد ولی دو روز کامل نه به فرخ زنگ زد و نه خانه اش رفت .وقتی هم که سارا تلفن کرد و روبروی جواهری دلربا توی کریمخان با پری قرار گذاشت با بی حوصلگی قبول کرد. سارا گفت که میخواهد یک سرویس جدید قیمت کند و چه کسی بهتر از پری که از جواهر سر در بیاورد و حتی سارا گفت" جایش را هم خودت انتخاب کن من که این چیزا حالیم نیست." و باز هم پری نفهمید. یعنی اصلا نمیتوانست حدس بزند که فرخ به سارا تلفن کرده و با همدستی سارا این نقشه را کشیده که وقتی پری وارد پاسا‌‌‌‌ژ میشود فرخ را ببیند با همان شلوار خاکی رنگ و پلیور قهوه ای اش که پری لنگه اش را توی گلستان ۲۴۰ تومن قیمت کرده بود و سرش سوت کشیده بود. روبروی جواهری دلربا ایستاده و لبخند میزند بعد دست پری را بگیرد و خیلی عادی انگار که اصلا قهر نبوده اند، نه انگار که سالهاست اصلا زن و شوهرند، به پری بگوید قرار بود سرویس قیمت کنیم و او را داخل مغازه بکشد و یک ساعت منتظر بماند که پری یخش آب شود و سرویسها را ببیند بعد فرخ به حسین آقا دلربا بگوید سرویس طلا نمیخواهیم جواهر لطفا! و پری قند توی دلش آب شود. از آن روز پری توی هر مهمانی که با هم میرفتند سرویس را آويزان مي كرد وروی زانوی فرخ مینشت و ماجرا را برای همه تعریف میکرد . بعضی وقتها میترسید زانوهای فرخ بشکند بس که ظریف بود . ولی فرخ همیشه رانهای گوشتالود ش را نیشگون میگرفت و میگفت که نمیشکند ،که تازه کیف هم میکند .
*
پری سرم خالی شده را قطع کرد و دوباره دست پدرش را گرفت . با وجودی که فقط یک سال دانشگاه رفته بود ولی هنوز چیزهایی از پرستاری یادش بود دست پدرش داغ داغ بود . و او میدانست با وجود این آنتی بیوتیکهایی که بهش تزریق میکنند هیچ نشانه خوبی نیست . به صورت پدرش که نگاه کرد فلبش جمع شد . صورتش نحیف شده بود و ته ریش سفید از استخوانهای گونه بیرون زده بود .پری سعی کرد بین این صورت و" بابایی"ِ خودش تشابهی پیدا کندهمان بابایی که وقتی فهمیده بود پری باید برای گرفتن مدرک لیسانس شبها توی بیمارستان کشیک بایستد فریاد زده بود :
خواب شب دختر من مهمتر از همه چیزه .لیسانس میخواد چیکار؟ مگه من مردم؟
و پری فکر کرد اگر بمیرد ؟
*
سال مادرپری تازه تمام شده بود که برای اولین بار فرخ را دید. پری پشت چراغ قرمز میرداماد ایستاده بود و داشت موهای تازه مش شده اش را توی آینه ورانداز میکرد که زیاد هم چنگی به دل نمیزد ،توی آینه دید ماشین عقبی برایش چراغ میزند. تا بعد از میدان ونک ماشین ‍پشت ماشین پری چسبانده بود و هی چراغ میزد که آخر پری از ترس اینکه پراید برادرش خط بردارد و اینکه هیچ حوصله حرف و حدیثهای فیروزه زن برادرش را نداشت زد کنار. داشت فکر میکرد چه لیچاری بار مرد کند که فرخ از ماشین پیاده شد. آنقدر باوقار بود که دهان پری بسته شد. شیشه را پایین کشید و وقتی فرخ به ماشین او رسید تنها توانست بگوید : فرمایش؟
: فرخ با لحن همشگی اش که آن موقع هنوز برای پری خیلی عجیب بود گفت
خانوم! زیبایی شما خیره کننده است . میتونم شماره تلفنتون رو داشته باشم ؟یا من شماره ام رو به شما بدم به شرطی قول بدین تماس میگیرین.
پری تا عصر که بابا را از بازار بردارد و شامش را بدهد هنوز فکر میکرد که فرخ دستش انداخته است. تصمیم گرفته بود اصلا زنگ نزند. نمیدانست با همچین آدمی چطوری صحبت کند .قبلش کلی با سارا مشورت کرده که چه بگوید و چه نگوید ولی فرخ اینقدر پای تلفن شاعرانه حرف زد که با وجودی که پری نمیفهمید چه میگوید کلی کیف کرد. فرخ ملتمسانه از پری خواست كه میهمان خانه درویشی اش بشود و به او منت بگذارد . پری وقتی فهمید خانه فرخ خیابان جردن است قبول کرد که برود. همان موقع تصمیم گرفت چیزی به سارا نگوید. گرچه سارا دهانش قرص بود ولی میدانست رایش را می زند .
صبح فردا دو ساعت تمام طول کشید لباسی را که میخواست بپوشد انتخاب کند. آخر سر تاپ مشکی تنگی پوشید با شلوار جین قرمز. فکر کرد اگر فیروزه، زن برادرش ، ببیندش حتما میگوید" با اینهمه قلمبه سلمبه هات باز لباس تنگ پوشیدی؟" بعد هم حتما به داداش راپورت میداد. روی نافش دست کشید که از بین بالای کمر شلوار بیرون افتاده بود فکر کرد: فیروزه چون خودش استخون خالیه از حسودی اینو میگه .
رفت دم مغازه کلید ماشین رااز دادشش گرفت و در جواب غر و لندهایش و اینکه میگفت" بابا خیلی لی لی به لالات میذاره فکر کرده چه خبره ؟" هیچی نگفت
خانه فرخ از آن چيزي که فکر میکرد عجیب تر بود.هیچ فکر نمیکرد در ۴ سال آینده آنقدر به این خانه عادت کند که بیشر از خانه شان توی تبریز دلش برایش تنگ شود . برای پیانوی پایه دار گوشه سالن آکارد ئونی که همیشه پری را یاد رقصهای لزگی میانداخت کتابخانه ای که سه تا از دیوارهای اتاق را تا سقف پوشانده بود و پر از کتابهایی بود که پری تا آخرین روز هم نمیتوانست اسمهایشان را درست بخواند .فرخ برایش چایی ریخت با شکلات و وقتی پری قند خواست کلی شرمنده شد که قند ندارد بعد به خنده گفت :خونه بدون زن همین میشه دیگه!.
و پری فکر می کرد که از همانجا عاشق فرخ شده است . و تازه مگر عشق چه بود ؟ سارا هر چه می خواست بگوید. اینکه پری از همان روز تنها آرزویش بشود" خانم آن خانه شدن "،اگر عشق نبود پری هیچ دلش نمی خواست عاشق شود.
*
چشمهایش را که باز کرد اتاق خیلی شلوغ شده بود . هر دو تا داداشهاآمده بودند. با زنها و بچه هايشان . برادرزاده ها جیغ کشان در راهروی بیمارستان می دویدند. پری فکر کرد جای سارا خالی که با هم به زن داداشها بخندند. گرچه سارا هم از وقتی شوهر کرده بود دیگر خیلی دم به دم پری نمی گذاشت . دست بابا هنوز داغ داغ بود . داداش فتح الله دسته کلیدش را به بند کمر شلوارش آویزان کرده بود و با آن ور میرفت. پری فکر کرد از تسبیح بهتر است . فیروزه گفت" خانوم خانومای مکش مرگ ما نکنه ماها باید سلام کنیم ." پری هیچ نگاهشان نکرد . باز فکر کرد اگر بمیرد؟
*
وقتی از مادرش برای فرخ حرف زد برای اولین بار گریه اش گرفت . فرخ بغلش کرد و به قول خودش روانشناسی اش کرد .گفت تو چون مادرت را دوست نداشتي اینقدر بعد از مردن او احساس گناه می کني.عوضش باید خوشحال باشي که پدرت اینقدر دوستت دارد و پری فکر کرد که ای کاش فرخ یک ذره قد بلند تر بود یا مثلا چاق تر. مثل بابا . آنوقت وقتی پری را بغل می کرد پری گرمش می شد. از همان جا بود که پری نصمیم گرفت رژیم بگیرد. از رژیم تک خوری شروع کرده بود تا این اواخر که انگشت می انداخت کف حلقش که بالا بیاره .دو ماهی هم آنقدر به بابا پیله کرد و بابایی بابایی کرد تا چربیهای شکمش را عمل کرد شکمش صاف شده بود وشونه های پهنش به چشم میومد . و به قول فیروزه شده بود عینهو آدم آهنی .
شاید هم حق با سارا بود و از روزی که مادر فرخ را دید افتاد توی خط رژیم . مادر فرخ ۱ ماه از پاریس آمد ایران و خانه فرخ ماند. فرخ می گفت مادرش نقاش است ولی چیزهایی که می کشید از دید پری اصلا نقاشی نبود . پری یک ماه تمام صبحها نان بربری تازه می خرید با کره . خامه و عسل و بعد از اینکه بابا را صبح میرساند بازار یک ر است می رفت خانه فرخ میز صبحانه را می چید . بساط ناهار به راه می انداخت تا فرخ بیدار شود که اغلب میشد ۱۱ و نیم و مادرش ۱۲. مادرش یک کلام با پری حرف نمی زد. اصلا كاري به كار پري نداشت .سارا میگفت این طور که تو تعریف می کنی حتما فکر می کند تو برای پسرش خیلی سطح پایینی و پری می گفت "خب حق دارد "و هی رژیم میگرفت . توی آن یک ماه ۳ بار رنگ موهایش را عوض کرد .وقتی به فرخ گله کرد که" چرا مادرت اصلا با عروس آینده اش حرف نمی زند"، فرخ مثل همیشه لبخند زد" خب نزند." و پری باز فکر کرد باید بیشتر محبت کند. . توی خانه قرمه سبزی می پخت سهم بابا را کنار می گداشت بقیه را می آورد خانه فرخ جلوی مامانش قاشق قاشق می گذاشت دهان فرخ که داشت کتاب مبخواندو گاهي به پري لبخند مي زند.
یک بار پری برای مادر فرخ کیک پنیر پخت شنيده بود فرانسويها كيك پنير مي خورند. دستورش را كلي گشته بود تا پيدا كرده بود. .کیک به دست تا رسید دم در، شنید که مادر فرخ داد میيزند .
"چسبیدی به این مملکت خراب شده که چی؟ کارت شده خواب و موسیقی و کتاب و ور رفتن با این دختره. می خوای چی رو ثابت کنی؟ "
: پری کیک به دست ،حیران، ایستاد که تو برود یا نرود . صدا بلند ترشد
فکر نکن من نمیفهمم چرابه همه چیزایی که برات درست کردم پشت پا میزنی."
رفتی این دختره رو به رخ من می کشی که به من بگی من مادر خوبی نبودم . که نون کره عسل بذاره دهنت جای شیری که من بهت ندادم؟ که باسن گنده اش رو تکون بده و حرفهای بی ربط بزنه ؟حالا من بد. تو به خودت بد نکن ناسلامتی آرشیتکتی .
"اون دختر به او دسته گلی رو اونجا ول کردی اومدی اینجا منو جز بدی یا خودتو؟
و پری دیگر گوش نداد. رفت توی راه پله نشست و همه کیک را خودش خورد.
*

No comments: