Tuesday, August 07, 2007

غذاي خانگي


امشب شام غذاي خونگي داشتيم. شنيتسل مرغ با خيار شور. عليرضا همه خيارشورهاي مرا هم خورد. وقتي به مامان گفتم مامان سيگارش را روشن كرد. وقتي مامان زياد سيگار مي كشد خيلي بد اخلاق مي شود. داشتم كارتون نگاه مي كردم كه سرم داد كشيد بروم توي محوطه بازي كنم.همش تقصير عليرضا ست . مي دانم حالا مامان دارد هي سيگار مي كشد و با خاله منير حرف مي زند. خاله منير را دوست ندارم. بابا هم خاله منير را دوست ندارد. عليرضا ولي خيلي دوستش دارد. بس كه خاله منير براي عليرضا از كانادا سوغاتي مي آورد. عليرضا هميشه در اتاقش را مي بندد و نمي گذارد من با پلي استيشنش بازي كنم. مي گويد من خرابش مي كنم. من پاي تلفن به به خاله منير گفتم كه برايم باربي بياورد ولي خاله منير فقط برايم شكلات آورد. مامان مي گويد وقتي رفتيم كانادا من يك عالمه باربي خواهم داشت. عليرضا خيلي دوست دارد زودتر برويم كانادا. عليرضا خيلي بد است. خيلي مرا اذيت مي كند. بابا را هم خيلي اذيت مي كند. هي در اتاقش را محكم مي كوبد به هم بعد بابا عصباني مي شود مي رود توي اتاق كتكش مي زند. مامان هي جيغ مي زند و به بابا فحش مي دهد. بعد بابا مي آيد توي محوطه بعد مي رودتوي ماشين مي نشيند سرش را مي گذارد روي فرمون و گريه مي كند. خانه بازي من گوشه محوطه بغل جاي پارك ماشين بابا زير شمشمادها ست. بابا نمي داند من هميشه وقتي توي ماشين گريه مي كند مي بينمش. من بابا را خيلي دوست دارم. بابا هيچ وقت مرا كتك نمي زند. عليرضااين چيزها را نمي فهمد. مي گويد من خودم را براي بابا لوس مي كنم. بهش مي گويم خب تو هم اينقدر نگو مي خواهي بروي كانادا اون وقت بابا باهات مهربون ميشه. عليرضا لج كرده است. مي گويد مدرسه نمي روم. بابا مي ايستد وسط خانه دستهايش را به كمرش مي زند و سر مامان داد مي زند. مامان عليرضا را بغل مي كند و مي گويد پسرم خوب مي كند. اينجا با چه آينده اي برود مدرسه؟ بابا به خاله منيرفحش مي دهد. مامان مي گويد بابا نبايد اين حرفها را جلوي روي من بزند. مامان اين روزها همش سيگار مي كشد و گريه مي كند. ديگر برايمان غذا نمي پزد. همش مي رود كلاس زبان. مامان خيلي خوشگل است. من وقتي جلوي آينه به خودم نگاه مي كنم آرزو مي كنم وقتي بزرگ شدم شبيه مامان بشوم. مامان مي گويد من اصلا به او نرفته ام و عين عمه مريم هستم. عمه مريم بد اخلاق است. چاق و زشت است. عمه مريم خيلي با مامان بد است. هميشه به من ميگويد مامان يك روز بالاخره توي جهنم خواهد سوخت. عمه مريم مي گويد هر كسي كه چادر سرش نكند و نماز نخواند خدا دوستش ندارد. مامان هيچ وقت خانه عمه مريم اينها نمي آيد. من و بابا و عليرضا هميشه تنهايي مي رويم. خانه آنها خيلي از خانه ما دور است. عليرضا ميگويد ما غرب غرب تهرانيم و آنها شرق شرق تهران. هميشه بايد كلي توي ماشين بشينيم و ترافيك را تماشا كنيم. من كه هر وقت مي رسيم خوابم برده است. ما هميشه توي اتاق خانم جان مي نشينيم. بابا مي گويد كه خانم جان مادربزرگ من است. خانم جان هميشه روي زمين خوابيده و هميشه بوي بدي مي دهد. عمه مريم هميشه اولش مهربان است. برايمان شيريني خانگي نخودچي مي آورد . و بابا را بغل مي كند. بابا برايم گفته كه وقتي بچه بوده توي همين خيابان عمه مريم اينها زندگي مي كرده اند. من عمه مريم را دوست ندارم. مي روم بغل بابا و دستم را دور كمرش سفت مي كنم و فورا چشمهايم را مي بندم و خودم را به خواب مي زنم. بابا به عمه مي گويد من هميشه توي ماشين خوابم مي برد.ولي من خوابم نمي برد. از بوي اتاق خانم جان بدم مي آيد. ولي خيلي دوست دارم بغل بابا بخوابم. بابا هي به عمه مريم مي گويد كه شرمنده است. تا عليرضا مي رود اتاق پسر عمه، عمه مريم فوري مي زند زير گريه . بعد مامان را نفرين مي كند. بابا جلوي عمه مريم خيلي از مامان تعريف مي كند. دروغكي مي گويد كه مامان سرش درد مي كرده وگرنه مي آمده. عمه مريم هميشه مي گويد ما بايد خانم جان را ببريم خانه خودمان. بعضي وقتها آنقدر به بابا فحش مي دهد و نفرين مي كند كه من الكي از خواب بيدار مي شوم. آن وقت ديگر نفرين نمي كند . مرا بغل مي كند و بهم مي گويد اين لباسي كه تنم كرده ام را هيچ دختر خوبي تنش نمي كند. مامان مي گويد وقتي برويم كانادا برايم كلي لباس صورتي با عكس باربي مي خرد. من نميدانم كانادا چه شكلي است. عكسش را خاله منير نشانم داده است . توي عكس خاله منير خودش تكي ايستاده بود و پشت سرش آب از بالا مي ريخت پايين. عليرضا مي گويد كانادا بزرگترين آبشار روي زمين را دارد. من تا حالا آبشار نديده ام ولي فكر نكنم هيچ از كانادا خوشم بيايد.بابا امروز كه از سركار آمد خانه خيلي خوشحال بود. مامان لباس خوشگل پوشيده بود و مي خنديد و بابا بغلش كرد. مامان هيچ وقت نمي گذارد بابا بغلش كند ولي امروز گذاشت.. هر 4 تايمان كنار هم نشستيم و شنيتسل مرغ خانگي خورديم. عليرضا همه خيارشورهاي مرا خورد. حالا من نشسته ام توي خانه بازي ام بغل شمشادهاي محوطه و بابا دارد توي ماشين گريه مي كند.بابا نمي داند من نگاهش مي كنم. بابا مي گويد وقتي برويم كانادا بدبخت مي شويم. من نمي دانم بدبختي چطوري است.

4 comments:

♥ La ♥ said...

pretty. I hope I understand what it says. >_<

Anonymous said...

Touching. I like your style.

LT said...

a sad dysfunctional family...I hate it when parents involve children in their problems. I am just hoping that this story never happens in reality.

Anonymous said...

متن فوق العاده ای بود نثر نویسندش منو به افکار روان کودکانه خودم برد