Thursday, July 12, 2007

زنان سرزمينم" ازنیلوفر"


تو ٬ با گیسوان افشان سیاهت و مژگان بلندت ایستاده ای.

نگاه می کنی به بی انتهای روبرو و به سیاهی پشت سر.

همیشه تنهایی. سیاهی چشمانت تنهاست و گیسوان وحشی ات حیران.

هیچ کس لبخندت را نقاشی نمی کند.

آن قدر نخندیده ای که خندیدن از یادت رفته است.

بلند می خندی و هیچ نمی دانی شادی چیست.

نامت آزاده است و آرزو . و تو چه می دانی از آزادی؟ و تو چه می دانی از آرزو؟

دلت پر از رازهای پنهان است.

راز نگاههای یواشکی یاد تنها باری که اگر دلت لرزیده بوده.

راز غصه هایی که راه گلوت را بسته. راز بزرگ بی آرزویی.

تو حتی عروسک کوکی هم نیستی. که با فشار هرزه هر دستی٬ فریاد خوشبختی سر دهی.

تو٬ خوشبختی را ٬ آرزو را و آزادی را یک جا کنار گذاشته ای.

گیسوان سیاهت را زرد می کنی و لالایی می خوانی.

تو از نسل شهرزادی ولی هیچ قصه ای نداری.

بی آرزو و تنها ایستاده ای و نگاه می کنی به بی انتهای تو خالی روبرو.

1 comment:

soudabeh said...

دوستش داشتم، خیلی من هم به این بی قصه بودنمان فکر می کنم، که اگر قصه هم داریم چه تلخ و دوست نداشتنی هستند معمولا.