Thursday, July 19, 2007
"How much do you rely on your bad feelings and dreams?" by Baran
Thursday, July 12, 2007
زنان سرزمينم" ازنیلوفر"
تو ٬ با گیسوان افشان سیاهت و مژگان بلندت ایستاده ای.
نگاه می کنی به بی انتهای روبرو و به سیاهی پشت سر.
همیشه تنهایی. سیاهی چشمانت تنهاست و گیسوان وحشی ات حیران.
هیچ کس لبخندت را نقاشی نمی کند.
آن قدر نخندیده ای که خندیدن از یادت رفته است.
بلند می خندی و هیچ نمی دانی شادی چیست.
نامت آزاده است و آرزو . و تو چه می دانی از آزادی؟ و تو چه می دانی از آرزو؟
دلت پر از رازهای پنهان است.
راز نگاههای یواشکی یاد تنها باری که اگر دلت لرزیده بوده.
راز غصه هایی که راه گلوت را بسته. راز بزرگ بی آرزویی.
تو حتی عروسک کوکی هم نیستی. که با فشار هرزه هر دستی٬ فریاد خوشبختی سر دهی.
تو٬ خوشبختی را ٬ آرزو را و آزادی را یک جا کنار گذاشته ای.
گیسوان سیاهت را زرد می کنی و لالایی می خوانی.
تو از نسل شهرزادی ولی هیچ قصه ای نداری.
بی آرزو و تنها ایستاده ای و نگاه می کنی به بی انتهای تو خالی روبرو.
Wednesday, July 04, 2007
هرگز، هرگز" از باران"
Tuesday, June 19, 2007
Who's got blue eyes?
- Who likes to drink coffee? David
- Who's afraid of the dark? Siamak
- Whose mother is a teacher? Iva
- Who's got blue eyes? ___
Who's got blue eyes? [Kenellä on siniset silmät?]
There I was, wandering around in the Finnish class, asking people questions in Finnish(!), trying to fill out my list. Have you ever been in one of these language courses? One typical exercise in such courses is they give everybody a list of questions, and 15 minutes time. You should go and make conversations with each other to figure out the answer to each question.
"Hey, do you know who plays ice-hockey?"
"Peter. Whose shirt is green? ah... at least nobody in this room"
"You have any other question left?... Who's got blue eyes?" she said, staring at me cheerfully.
"I don't know. Let's ask somebody else..."
Only later I realized why she looked grumpy afterwards. The teacher was going through each question:
"Whose mother is a teacher? Iva and Tim.
Who has got blue eyes? Yes. Anja.
..."
Wednesday, June 13, 2007
سقط جنین:چند نکته از یک خبر
Monday, June 11, 2007
آدمهاي مشهور
نوشته اورهان پاموك - نويسنده ترك و برنده نوبل ادبيات
ترجمه مژده دقيقي
برگرفته از سايت ديباچه
http://www.dibache.com/text.asp?cat=3&id=128
داستاني خواندني، بسيار قوي و زيبا و در حين حال ساده . خواندنش لذت ناب است
Sunday, May 20, 2007
داستانی از مرتضائیان آبکنار
Thursday, May 10, 2007
تصویر سازی لئونارد کوهن در مبحث هورمون شناسی" از باران"
Wednesday, May 09, 2007
Everybody's Free to Wear Sunscreen! (Suggesting a general rule for everybody)
A general rule for everybody
It is wonderful,
http://www.youtube.com/watch?v=xfq_A8nXMsQ
Tuesday, May 01, 2007
Confessions of a Failed Grown-Up (Part 2)
3:30pm - 3:45pm
BBC Radio 4
Part 2:
Stephanie Calman reads the second of five extracts from her new book about the perils of reaching 40 and discovering that, despite being a parent, she has an inner age of 12.
Confessions of a Failed Grown-Up (Part 1)
3:30pm - 3:45pm
BBC Radio 4
Part 1:
Stephanie Calman reads the first of five extracts from her new book about the perils of reaching 40 and discovering that, despite being a parent, she has an inner age of 12.
Friday, April 20, 2007
(سوژه فکری ( باران
بسیاری بر این عقیده هستند که توقف کاوشها هرگز به معنی تمام شدن تحقیقات باستانشناسی در این منطقه نیست، بلکه همچنان میتوان در این محوطه به تحقیقات بیشتر ادامه داد.
از نکات دیگری که مورد توجه منتقدان است، میتوان به عدم انتشار گزارش کامل و مستند کاوشهای صورت گرفته اشاره کرد. همچنین این نکته نیز مشخص است که به جز رییس پژوهشکده باستانشناسای و معاونان سازمان میراث فرهنگی، باستانشناسان مستقل دیگری در مورد تمام شدن تحقیقات در این محوطه اظهار نظر نکرده اند. به خصوص آن که تعدادی از باستانشناسان عقیده دارند اعلام مجوز آبگیری بر عهده گروههای باستانشناسی نیست.
Wednesday, April 18, 2007
Question mark kid
http://en.wikipedia.org/wiki/Cho_Seung-hui
Monday, April 16, 2007
How to Get Away With Suicide
Broadcast on Radio 4 - Mon 16 Apr - 15:30
How to Get Away With Suicide by Jackie Kay, read by Alexander Morton. Forty-five year old Malkie meditates on love and love’s loss against the backdrop of the freezing December Glasgow cold.
Monday, April 09, 2007
ستاره هاي قرمز
دود را عمیق به درون سینه کشید و سعی کرد به مادر فکر کند.به سیگار فکر کند میتوانست حتی به جلسه امروز صبح هم فکر کند. به هر چیزی به غیر از دیورا روبرو و میز چسبیده به پشت دیوار و چشمهای براقی که حس میکرد از پشت دیوار به او خیره شده اند. ولی بوی عطر پراکنده در فضا حتی با وجود بوی دود به تمام سلولهایش نفوذ کرده بود . حس میکرد وزنه ای سنگین تر از آنچه بتوان تحمل کرد از پشت دیوار تمام وجودش را به سمت خود میکشد درست متل قانونهای فیزیک .
صداي پاي دختر را كه شنيد سيگارش را خاموش كرد و سرش را پشت مانيتور مخفي كرد و چشمهايش را به صفحه كليد دوخت. یک لحظه ترسید که قلبش از سینه چنان کنده شود که روی صفحه کلید پخش شود .همان بوي هميشگي چهار ماه گذشته فضاي اتاق را با شدت بیشتری پر كرد. اولين بارهم كه دختررا روز مصاحبه ديده بود اول از همه همين عطر بود كه برايش عجيب بود. هفته پیش در خیابان وزرا بی اختیار روبروی یک عطر فروشی نگه داشت . مرد فروشنده به خیال اینکه او میخواهد برای تولد دوست دخترش هدیه بخرد همه شیشه های عطر را برایش آورده بود ولی هیچ کدام از آنها بوی دختر را نمیداد.وقتی دوباره سوار ماشین شد نیم ساعت نشست و به صورت خودش در آیینه ماشین نگاه کرد . تمام آن شب فکر کرده بود که این بو حتما از سلولهای بدن دختر پخش میشود حتی سراغ کتابهای قدیمی اش هم رفته بود .فکر میکرد شاید جایی در میان انبوه تعاریف خدا صحبتی هم از بوی مست کننده دخترشده باشد.
انگشتانش محكم و بي هدف حروف انگليسي را فشار دادو نگاهش . همان طور كه سرش را پايين نگه داشته بود به سمت دستان دختر رفت كه حالا كنار ميز ايستاده بود. پليور بنفش از زير آستين مانتومشکی دختر بيرون زده بود .دستهايش سفيد بود.
چقدر دلش ميخواست بداند آيا پوست دست دخترهمانقدر كه به نظر ميرسد لطيف است؟ بچه که بود پشمک خیلی لطیف بود . بزرگتر که شد فکر کرد لطیف تراز شعر چیزی نیست .سالها بعد موهای بور دختری که اولین بار با او خوابیده بود به نظرش لطیف رسیده بود. از آن به بعد سالها بود که از چیزهای لطیف خنده اش میگرفت .
دختر نقشه را لاي انگشتان يك دستش نگه داشته بود و با دست ديگر خودكار قرمز را بین دو انگشت به آرامي تكان ميداد. ناخنهایش کوتاه و مرتب بود و درست مثل شیشه تمیز از دور برق میزد .
- ببخشد آقاي مهندس مزاحم شدم ….
سرش را بلند كرد ... تمام توانايي را كه در خودش سراغ داشت جمع كرد تا صدايش نلرزد.
- ا ... شما كي اومدين تو؟ بس که سرم شلوغه نفهمیدم اصلا . خب تموم شد ؟
دختر لبخند زد.سعی میکرد به چشمان دختر خیره نشود .مطمئن بود دختر حالت غیر عادی اش را تشخیص میدهد . موهای دختر از زیر مقنعه بیرون زده بود و روی پیشانی اش سرگردان بود . حس میکرد از همه جزئیات صورت دختر تنها برق چشمهای مشکی اش را میتواند ببیند.
- راستش هنوز نه ..يعني خيلي زياده من نميدونم چطوري امشب ميتونم اينهمه رو تموم كنم ...
دستش را از روی صفحه کلید برداشت و به ساعتش نگاه كرد . با وجود همه دلهره ای که حضور دختر ایجاد کرده بود حس میکرد آرامش عجیبی حرکاتش را کنترل میکند .
خندید
- هنوز سر شبه ...تموم ميشه ..يعني بايد بشه ... قانون اينجا رو كه ميدونين ...نميشه نداريم .
دختر ابروهایش را بالا انداخت چشمهايش هنوزبرق ميزد
- چشم من سعي خودمو ميكنم ...ميتونم ازتون يه سوالي بپرسم؟ من اينو نميدونم بايد چيكار كنم ؟
حس کرد کاملا به اوضاع مسلط شده است.
- خواهش ميكنم ..ببينم چيه؟
دختر جلوتر رفت و نقشه را روي ميز پهن كرد . بعد ميز را دور زد و روي صندلي كنار او نشست و خودكار قرمزش را روي نقشه گذاشت .
- ببخشيد من همينجوي بدون اجازه نشستما ...ميدونين به نظر من ...
به آرامی گفت
- خواهش ميكنم ...بشينين
دختر خنديد و گوشه لبش چال افتاد صندلي را جلوتر كشيد و روي ميز خم شد. کودکانه گفت :
- فکر کنم تا به حال آدم به پرروئی من ندیده باشین. میدونین دکتر از دست سوالهای من همیشه دادش به هوا بود . به نظر من اینجا یه اشتباه اساسی شده ....
سعي ميكرد ذهنش را روي حرفهاي دختر متمركز كند . انگشتان دختر بر روي نقشه بالا و پايين ميرفت و او به تنها چيزي كه ميتوانست فكر كند اين بود كه آيا اين دستها گرمند يا سرد . نفس كشيدن برايش سخت شده بود آرزو ميكرد همان لحظه كتش را در بياورد .نگاهش از روی نقشه مژه های بلند دختر را دنبال کرد که فاصله شان تا نفسهای او کمتر از چند سانتی متر بود . يك لحظه خواست دستش را روي دست دختر بگذارد .حس کرد در تمام زندگی هدفی از این مهمتر نداشته است اگر دستهای دختر را لمس میکرد .اگر سرش را پائین می آورد و انگشتان باریک او را میبوسید. کارش در این دنیا به پایان میرسید. آرامش مطلق.
در تمام زندگي اش فكر ميكرد آدم با دل و جراتي است . يعني همه ميگفتند كه هست .چه در روزهای آب زرشک فروشی دوران بچگی و چه وقتی تهران دانشگاه قبول شده بود .حتی همان روزهاي دانشجويي كه از تهران براي مادرش پول ميفرستاد هم استادش ميگفت آدمي به مايه داري او نديده است . اولين باري قرارداد را به نفع شركت تمام كرده بود رييسش گفته بود كه تو دل شير داري . در دو روز تعطیلات آخر هفته اولین ماموریت ژاپن با آن مهندس ژاپنی همه بارهای توکیورا گشته بود و وقتی با دختر ژاپنی که جایزه شرط خوردن بیشترین ویسکی بود به اتاق حسن رفته بود حسن مات و مبهوت گفته بود که "توی این مملکت غریب بابا تو چه دلی داری."
دختر دستهايش را عقب برد و بلند تر پرسيد
- نظرتون چيه آقاي مهندس ..
سينه اش را صاف كرد و سعي كرد قيافه ريس مابانه هميشگي اش را بگيرد به قول حسن همه پيشرفتش را مديون همين قيافه بود .
- من كه نبايد بگم ...
دختر لبخند زد و گردنش را به چپ خم کرد
- وای شما از دكتر هم سختگير ترين !
دكتر را از سال اول دانشگاه ميشناخت . روز دفاع پروژه كارشناسي ارشد دكتر به او گفته بود كه افتخار میکند او دانشجویش بوده است و آن روز او بیهوده فکر کرده بود به هر چه میخواسته رسیده است. 4 ماه پيش كه به دكتر زنگ زد تا برای کار درشرکت خودش يكي از دانشجوي هاي خوب را به اومعرفي كند اصلا نميتوانست حدس بزند که دانشجوي مورد تاييد دكتر یک دختراست. دكتر هيچ وقت با دختر ها ميانه خوبي نداشت. معتقد بود كه پول مملكت را به باد ميدهند درس ميخوانند وآخرش هم هيچي به هيچي.
همان سال اول دانشگاه وقتی آن دختر همکلاسی توسط حسن پیغام داده بود که "بهش بگو دور و بر من نپلکه " او دور همه دختر ها را خط کشیده بود . حتی آن زن هم که چند سال پیش در کلاسهای شناخت بودا مدتی با هم روی ترجمه چند هایکو کار کرده بودند از نظر او موجود پر ادعاعی بود که حتی به درد خوابیدن هم نمیخورد.
بعد از استخدام دختر حسن كلي به او خنديده بود و با شيطنت گفته بود " تو كه هميشه ميگفتي دخترا محيط شركتو خراب ميكنن ... چي شده حالا ؟" و او با لحني كه سعي ميكرد خودش را هم قانع كند گفته بود " نه بابا این خیلی بچه است ...دکتر معرفی کرده ... ميدوني معدل دانشگاهش چنده؟ تازه من فکر میکنم دختر ها خيلي بيشتر دل به كار ميدن "
به احترام دكتر حاضر شده بود دختر براي مصاحبه بياد . روز مصاحبه اولين حرفي هم كه به دختر زده بود همين بود . ولي دختر به چشمهایش خيره شده بود و خيلي جدی گفنه بود
- ميشه خواهش كنم سيگارتون رو خاموش كنين ... نه براي سلامتي شما خوبه نه من
خنده اش گرفته بود . و در حالي كه سيگار را در جاسيگاري فشار ميداد گفته بود
- خانم اینجا محیط کاره .بچه بازی که نیست . تا حالا اینجا کسی به من همچین حرفی نزده .
و دختر خيلي جدي جواب داده بوده
- خب لابد هيچ كس اينجا سلامتي شما براش مهم نبوده.
و او فکر کرده بود که سلامتی او جز مادرش تا به حال برای هیچ کس مهم نبوده است.
نمي دانست همين جواب دختر بوده كه باعث شده دستهايش داغ شوند يا چشمهاي مشكي و براق او .
یادش می آید روز مصاحبه آنقدر پیشانیش داغ شده بود که مطمئن بود سرما خورده است.
هر سوالی کرده بود دختر پاسخ داده بود
دختر نقشه را از روي ميز جمع كرد
"باشه آقاي مهندس من خودم پيدا ميكنم " و به طرف در اتاق رفت
او با صداي آرامي گفت
- مطمئنم پيدا ميكنين
دختر هنوز به در اتاق نرسيده بود كه در باز شد . حسن با پالتوي هميشگي و سامسونت رنگ و رو رفته اش وارد شد
- به سلام خانوم مهندس .... شما هنوز نرفتين خونه؟ ساعت نزديك 8 شبه .
- سلام ... والله به قول آقاي مهندس هنوز سر شبه ! فكر كنم با اين برنامه اي كه برام ريختن تا 10 11 باید اینجا باشم .
حسن ابروهایش را بالا انداخت و سرتا پای دختر را نگاه کرد .
- شما حرفاي آقای مهندس رو جدي نگيرين ..امروز نشد فردا ..من ميدونم كه به هيچ كجا بر نميخوره
بعد به او رو كرد و گفت
- اين خانوم مهندس ما رو اينقدر اذيت نكن ...
دختر سرش را برگرداند و به چشمهاي او نگاه كرد ... هنوز چشمهايش برق ميزد
فكرش اصلا كار نميكرد با دستپاچگي گفت
- من اذيتشون نميكنم اگه ميخوان برن ميتونن برن
حسن لبخند شيطنت آميز هميشگي اش را تحويل داد
- زود باشين تا آقاي ريس نظرش عوض نشده وسايلتون رو جمع كنين ...
و آرام تر از قبل ادامه داد:
- اگه افتخار بدين امشب برسونمتون ... ديروقته براتون مشكل ايجاد ميشه . توي اين سرما ماشين گير نميادا
دختر به ساعت نگاه کرد و گفت
- مسيرتون ميخوره؟ اگه نه اصلا مزاحم نميشم
او خودكار روي ميز را برداشت . سرش را پاين انداخت و به خودكار نگاه كرد .
حسن با لحن هميشگي گفت
- افتخار ميدين ...
دختر در را كه بست صداي پايش از دور شنيده شد .
با خودكار روي ميزبه آرامي ضربه زد سرش رابالا آورد و به حسن نگاه كرد و گفت:
- ميدوني كه من از اين كثافت بازيهات تو محيط كار خوشم نمياد
حسن كيفش را روي ميز گذاشت و يك پايش را روي صندلي و در حالي كه بند كفشش را ميبست گفت
-حالا كثافت كاري من شد؟ وقتي با ماشين آخرين مدل جنابعالي ميريم ميرداماد كثافتكاري نيست حالا هست ؟ تو چت شده ؟
خودكار با شدت به ميز ميخورد
- هیچی من فقط نمی خوام آبروی شرکت بره خوشم نمياد از اين حرفها توش باشه.
- خودت اين خانوم رو استخدام كردي . حالا تو صبح تا شب نشونديش ور دل خودت باهاش ور میری هیچی نیست؟
ایستاد و انگشتانش را لای موهایش برد سعی کرد خودش را قانع کند
- من فقط نمیخوام آبروم پیش دکتر بره .
حسن كيف پولش را از جيب بغل كتش بيرون آورد و محتويات داخل آنرا چك كرد
- خیله خب بابا من که کاری نکردم فقط میخوام برسونمش . خل شدی تو ام ؟
او فکر کرد که حتما شده است .
حسن روی شیشه کتابخانه موهایش را مرتب کرد
- اینهمه سال میشناسمت هنوزم نفهمیدم واقعا توی اون مغزت چی میگذره.هر روز یه نظری داری
برگشت و به صورت او نگاه کرد:
- اصلا میدونی چیه من از این دختره خوشم میاد میخوام خیلی جدی باهاش دوست بشم از اون حرفها هم توش نیست. تو که میدونی من همیشه به یه اصولی معتقد بودم . تویی که همیشه اونقدر همه چی رو نفی میکنی تا به کثافت کاری میکشه .
او یکی از کاغذهای روی میز را برداشت.سرش را پایین آورد و بي اعتنا به حرفهاي حسن شروع به خواند كرد:
" مدیر عامل محترم شرکت ...."
حسن در حالی که به طرف در میرفت گفت
- جدی میگم تو اصلا نمیدونی تو زندگیت چی میخوای .
دختر آرام چند ضربه به در زد .
او چشمهايش را بست.
****
فندك ژاپني را از جيبش درآورد و سيگار گوشه لبش را روشن كرد . به سمت پنجره رفت و كليد برق را از پشت كمد كنار پنجره خاموش كرد و به اتوبان چشم دوخت. چشمهایش خیس شده بود .چراغهاي قرمز و نارنجي ماشينها از بالا مثل ستاره هاي متحركي بودند كه برايش چشمك ميزدند. دستهايش را از دو طرف باز كرد و مشتهايش را به شيشه چسباند دود سيگار از لابلاي انگشتانش به هوا ميرفت . دلش میخواست بداند کدام یک از اين ستاره هاي قرمز مال ماشين حسن است . پيشاني داغش را به شيشه چسباند . حس میكرد دنيا براي آرامش او بيش از حد بزرگ است .اگر امشب ميرفت ترميال حتما يك ماشن پيدا ميشد كه او را ببرد خانه . پیش مادرش .
Tuesday, April 03, 2007
همراه سایه وار من از باران
Monday, April 02, 2007
Dr Freud Will See you Now Mr Hitler!
Broadcast on Radio 4 - Sat 31 Mar - 14:30
Dr Freud Will See you Now Mr Hitler. By Laurence Marks and Maurice Gran. What would have happened if the six-year-old Adolf Hitler had met a young psychologist named Sigmund Freud?
Friday, March 23, 2007
"The Witches of Bideford " by BBC Radio4
Drama based on the story of three women hanged as witches.
(1 hr)
Friday, March 09, 2007
Don't tell me I am delusional!
Sunday night I usually entertain myself to some Desperate Housewives. Funny, but to some extent, like Sex'n The City, educational! You ask why? For example, take this week's Gabriel's quote: " I am too hot for you". That is the most practical lesson I have learned about self-confidence. I have been practicing that line, since!
Unfortunately, last weekend, after the Desperate Housewives, the showed a new episode of Nip/Tuck, or as I call it "the freak show"! I take everything in that show with a grain of salt, but when Julia (pregnant) told Sean (husband) that because of the baby's position she can't have sex, something buzzed in my head: "I knew it!". Pregnant sex is a myth! An urban legend!
First of all, how many men get aroused by looking at a huge bump on a woman's body? Thinking that while you are doing it, someone else is there, too is the most "unsexiest" thing I can imagine!
Since Sunday, I have been trying to put 2 and 2 together:
1- 9 months of discomfort, pain and looking like a whale
2- giving birth as if one's vagina is a highway
3- minimum 2 months recovery from birth
4- having to stay at home all day
5- not sleeping for at least 4 month and nursing a crying baby
6- not looking like the young, slim and fit woman
7- husband complaining about lack of sex
8- husband complaining about lack of time with his buddies
9- husband depressed about his new life
10- husband no more interested in the woman that has given birth
Oh my god! Don't tell me I am delusional, because I hear it from guys in their 20s and 30s all the time: "once a woman has given birth, she is barely good for cuddling".
To think of it, now that I still am good looking, young and fit, I can barely find a faithful man, let alone when I am big, tired, with a crying baby in my arms!
Now the goverment keeps wondering why the new generation of women are not having babies!
Wednesday, March 07, 2007
Cycle of life
Monday, March 05, 2007
زنهاي درخت خرمالو- قسمت آخر
احترام اخمهايش رادر هم كشيده و روي هره پنجره نشسته و حياط را نگاه مي كند. حياط شلوغ و
پر رفت و آمد است. عروسها همگي ايستاده اند بالاي ديگ بزرگ قيمه. پسرها بي اينكه با هم حرف بزنند هر يك گوشه اي ايستاده اند با پيرهنهاي مشكي و ته ريشهاي درآمده. احترام گره روسري مشكي اش را شل ميكند بلكه از اين حس خفگي نجات پيدا كند. بچه ها توي حياط مي دوند. پسرهاي محمد سر دسته شلوغي ها هستند. هيچ حواسشان به مراسم چهلم نيست. احترام هم حواسش نيست. 40 روز است دارد فكر مي كند زندگيش بدون حاج آقا را چطور معنا كند؟ 40 روز است كه نه اشك ريخته و نه غصه دار است و نه خوشحال.انگار كه وجودش از حس خالي شده است 40 روز است كه حرف نزده. محمد و زنش با پسرها مدام دور و كنارش راه مي روند و او حوصله هيچ كدامشان را ندارد. علي و رضا و مهدي دعواهايشان را سر فروش حجره و زمينها مي آورند جلوي احترام ولي او كاري به كارشان ندارد. دلش فقط خرمالو مي خواهد. حيف كه فصل خرمالو هنوز نيامده است. هوا بهاري است و بنفشه هاي كه سر عيد توي باغچه كاشته بود هنوز گل دارند. دور تا دور ديوارهاي حياط را پارچه سياه زده اند. احترام اما بنفشه هاي سرخابي و زرد و بنفش را دوست دارد. حاج آقا هم اين بنفشه ها را دوست داشت. مي گفت امسال خوب جنسي خريده احترام. حاج آقا نشسته بوده گوشه تخت و احترام را شلنگ به دست در حال آب پاشي عصرانه حياط تماشا كرده و گفته مي خواهد امسال احترام را ببرد مكه. گفته نه ان كه بچه ها همگي سر و سامان گرفته اند وقتش رسيده احترام هم يك زيارت حسابي برود. گفته بوده پير شدي و بايد فكر آخرتت باشي. پسر بچه ها در حال دويدن بساط برنج پاك كردن را به هم زده اند و حالا داد و هوار عروسها بلند است. احترام يكي يكيشان را نگاه مي كند. همگي روسري هاي سياه به سر دارند غير از اين آخري كه تازه عروس است و تور سياه منجوق دوزي شده انداخته سرش . احترام تا به حال يك كلام هم با او حرف نزده است. حرفي ندارد به اين عروسها بزند. وقتي مي بيندشان هميشه دلش مي گيرد. زن محمد از همه شان زبر و زرنگ تر است. سه تا پسر اورده تا به امروز و خوب جلوي احترام زبان مي ريزد. احترام از هيچ كس به اندازه او دلش خون نيست . بقيه عروسها هم دل خوشي ندارند ازش. احترام خوب مي داند. همه اين 40 روز پسرها پشت سر محمد و زنش براي احترام حرف زده اند. همين هفته پيش زن رضا ،بچه به بغل، وسط حياط داد زد كه حق رضا را مي گيرد اگر اين مادر عفريته اش بگذارد. احترام كاري به كارشان ندارد. كارها را سپرده دست محمد. حواسش پي پاييز است. اگر حسابي به درخت خرمالو برسد اين پاييز خرمالوها بزرگ خواهند شد. نه كه سال پيش ريز بودند امسال نوبت درخت است كه بار حسابي بدهد. احترام با فكر خرمالوهاي بزرگ لبخند مي زند.
***
بهناز براي باغبان چاي مي ريزد و از توي بالكن صدايش مي كند: آقا بهمن تشريف بيارين چاي. صبح جمعه است . كوشا نشسته كارتون نگاه مي كند . بهناز مي پرسد: مامان، تو هم چاي مي خوري؟ كوشا به صورتش ادا در مي آورد كه يعني حالش از چاي به هم مي خورد. بهناز مي خندد. مي گويد ولي ميدونم ناهار لازانياي دست پخت مامان كه مي خوري ؟! كوشا فرياد مي زند: جونمي جون! زنگ درآپارتمان را مي زنند. حامد و آقا بهمن با هم وارد مي شوند. حامد با دستهاي روغني و باغبان با دستها خاكي. بهناز به حامد لبخند مي زند : باز دل و روده ماشينت رو ريختي بيرون؟! و بعد سيني چاي را مي دهد دست بهمن آقا و مي گويد: قند هم گذاشته ام خوردي بيارش بالا. حامد دست شسته مي رود طرف اتاق كيانا. بهناز پشت سرش وارد مي شود: هيس! تازه خوابيده بچه. بيدارش نكني! حامد بالاي تخت كيانا مي ايستد. بهناز كنارش. لبخند مي زند. خوشحال است. كيانا كوچك و فرشته وار خواب است. با پوستش صورتي است و رنگهاي گونه هاش انگار از زير پوست شفاف پيداست. بهناز حامد را نگاه مي كند. چشمهاي حامد عاشقانه به كيانا خيره شده. بهناز اين نگاه حامد را خوب مي شناسد. مي پرسد: حامد كوشا رو بيشتر دوست داري يا اين فسقلي رو؟! حامد ابروهايش را جمع مي كند كه : اين چه حرفي است؟! بهناز مي گويد: نه به خدا مهمه برام. باباي من منوبيشتر از هر سه تا داداشام دوست داشت. حامد مي گويد: آره باباي تو كه همه جا معروفه به لوس كردنت! ببين من ميرم بيرون چند تا چيز بخرم برا ماشين. خريد مريد نداري؟ بهناز با سر جواب منفي مي دهد. حامد در حالي كه از در اتاق كيانا بيرون ميرود مي گويد كه براي ناهار بر مي گردد. بهناز حالا رفته كنار پنجره و درخت خرمالو را نگاه مي كند بهمن آقا قول داده امسال درخت حتما بار بدهد. بهناز خوشحال است. مي داند درخت يادگار مادربزرگش بوده. بهناز مامان احترام را خوب يادش نيست. مادر بهناز دل خوشي از مادرشوهرش نداشته ولي بابا هميشه براي بهناز از مامان احترام حرف مي زد. بهناز فكر مي كند امسال كلي كار دارد. مي خواهد كوشا را علاوه بر كلاس نقاشي و خط كلاس موسيقي هم بگذارد. مي خواهد بهترين مادر دنيا بشود براي كوشا و كيانا. دلش مي خواهد كيانا دكتر بشود. هيچ وقت شوهرش نمي دهد. حامد را راضي مي كند كيانا را بفرستند آمريكا درس بخواند. به كوپه شاخه هاي هرس شده گوشه حياط نگاه مي كند. چشمهايش برق مي زند. خوشحال است. همه پول هايش را براي درس خواندن كيانا ميگذارد كنار. همه اجاره هاي ساختمان ها . همه زمينهاي پدريش را. كيانا بايد خوشبخت ترين دختر روي زمين باشد. نه ! كيانا را تا سي سالگي شوهر نمي دهد. دكتر كه شد، اگر دلش خواست خودش شوهر كند.
***
محمد براي احترام از فلاسك چاي مي ريزد با نبات. احترام روي تخت بيمارستان خوابيده و نفسش به زور بالا مي آيد. محمد را نگاه مي كند كه حالا شقيقه هاش به سفيدي مي زند. مي گويد: دختر كوچولوت چطور است؟ محمد گل از گلش باز مي شود: ماه ! مامان! ماه است. ايشالله خوب مي شين مي رين خوه ميارم ببينينش. نه كه الان بهناز هنوز خيلي كوچيكه مامانش نمي ذاره بيارمش بيمارستان . ميگه مريض مي شه. ولي تا برين خونه ميارمش ببينينش. عين خودتون مي مونه . انگار مامان احترام رو كوچولوش كرده باشي! احترام به زور لبخند مي زند. محمد چايي نبات را مي دهد دست احترام و لبه تخت مي نشيند. احترام از خانه اش مي پرسد: درخت ها را آب مي دهي هر روز؟ محمد خيالش را جمع مي كند. بعد با احتياط از برادر ها مي گويد. احترام حواسش نيست. محمد كه ساكت مي شود احترام مي پرسد: عكسش را بيار ببينم. محمد ميگويد عكس برادر ها را؟ احترام چشمهايش را مي بندد: نه عكس بهنازت را. محمد ساكت مي شود. دست مادر را مي گيرد. به آرامي مي گويد چشم. احترام با چشمهاي بسته دست محمد را فشار مي دهد: مراقب دخترت باش. از گل نازك تر بهش نگي ها؟ بگذار درس بخواند كسي بشود براي خودش. محمد لبهايش را فشار مي دهد و باز به آرامي مي گويد: چشم.
***
كوشا كيانا را بغل كرده و دوتايي مي خندند. كيانا براي كوشا بلبل زباني مي كند و كوشا قربان صدقه اش مي رود. بهناز حواسش پي حرفهاي ساعتي پيش باغبان است كه دم در ايستاده بوده و توضيح مي داده: خانوم جان به خدا عمرش تمام شده اين درخت. هر درختي بالاخره عمري دارد. مگر خودتان نگفتيد درخت را مادربزرگتان كاشته بوده؟ خب ماشالله اين همه سال هم بار داده . ديگر كاري از من ساخته نيست.
بهناز مي داند حق با باغبان است. توي اين 4 سال چندين بار باغبان عوض كرده ولي درخت هيچ وقت ديگر بار نداده است. بهناز فكر مي كند خب درختي كه بار ندهد به چه درد مي خورد؟ نشسته روي مبل و آلبوم قديمي را گذاشته روبروش. سالهاست دست به اين آلبوم نزده است. از همان سالي كه پدرش مرد. از همان سالي كه مدام دلش به حال پدر و به حال خودش سوخته بود. جرات نداشت. بس كه دلتنگ پدرش بود. كوشا و كيانا كنارش نشستند. كوشا بي خيال از امتحانات فردا سيبي از روي ميز برداشت و پرسيد: مامان اين آلبوم چيه؟ كيانا را بغل كرد . گفت: عكسهاي قديمي بابا بزرگته. كوشا گفت: واي من بابا بزرگ يادم مياد! و به سرعت آلبوم را باز كرد كيانا گفت: مامان ! چرا روي ميز خرمالو نداريم. من دلم خرمالو مي خواد. بهناز لبخند مي زند: مي خرم امشب مامان جان. كوشا مي گويد: اين خانومه چقدر شبيه كياناست! اين كيه؟! بهناز به عكس مادربزرگش نگاه ميكند. عكس جوانيهاي مامان احترام است. اين عكس محبوب پدر بوده. كيانا مي گويد: ببينم! ببينم! كي شبيه منه! بهناز لبخند مي زند: بچه ها اين مامان بزرگ منه. خياط خيلي ماهري بوده. مثل تو كيانا عاشق خرمالو بوده. اون درخت توي حياطم اون كاشته بوده كه هر سال كلي خرمالو مي داده! كيانا مي گويد: اون درخته كه هيچ وقت خرمالو نمي ده.. بهناز موهاي فرفري و پر كيانا را با دستش جمع ميكند و ميگويد: نه ديگه نمي ده. عمرش تموم شده. مثل خود مامان بزرگ من كه عمرش تموم شد. كيانا سرش را از دست مادرش رها مي كند و ميگويد: واي همه موهامو كشيدي كه . بعد ميرود طرف آلبوم و به عكس احترام جوان نگاه مي كند. بعد در حالي كه دست كوشا را براي رفتن بشت كامپيوتر و بازي مي كشد مي گويد: من وقتي دكتر درخت ها شدم يه كاري مي كنم درختا هميشه خرمالو بدن.
پايان
Tuesday, February 27, 2007
Monday, February 26, 2007
Saturday, February 24, 2007
سفر کویر (بهمن هشتادو پنج ) از باران





Friday, February 23, 2007
Friday, February 16, 2007
زنهاي درخت خرمالو- قسمت دوم
بعد دوباره مي نشيند لب تخت و و موهاي بلند و زرد بهناز را به آرامي مي زند پشت گوشش. بعد گونه چپ بهناز را مي بوسد. آرام در گوشش زمزمه مي كند : ميخواي با دوستات بري كيش؟ دلت باز مي شه خريد مريد مي كنين با هم. بليط بگيرم برات ؟ بهناز سرش را كنار مي كشد و پاهايش را محكم تر توي بغلش جمع مي كند. پاهاي سفيد با ناخنهاي مرتب به رنگ قرمز از زير ساتن سياه لباس خوابش بيرون زده است. مي گويد: نه ! نمي خوام. بذار بخوابم سرم درد مي كنه. بعد سرش را بر مي گرداند و از پنجره بيرون را نگاه مي كند. دلش مي خواهد ببيند درخت خرمالو بالاخره خشك شده يا نه . حامد بازوي لختش را نوازش ميكند باز سرش را جلو مي آورد و زمزمه ميكند: اگه از خر شيطون بياي پائين همه چيز درست مي شه. بعد به سرعت دستش را دور كمر بهناز حلقه مي كند و او را در آغوش مي كشد و روي لبهايش را مي بوسد: فكر كن! يك دختر خوشگل و ملوس عين مامانش! كلي سرت رو گرم مي كنه. بهناز لبهايش را محكم مي بندد.
حامد و كوشا كه مي روند بهناز پتو را دور خودش مي پيچد و كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالوي بدون برگ را نگاه مي كند.
***
احترام السادات خرمالو را گاز مي زند . طعم گس و شيرين خرمالو لذتبخش است. پسرها همه جمع اند. محمد و زنش روي تخت چوبي نشسته اند لحاف چهل تكه را نگاه مي كنند و مي خندند. مهدي خرمالو هار ا از شاخه مي كند و علي توي سيني ميچيندشان. رضاو حاج آقا سر حجره اند. روز تعطيل انبار گرداني مي كنند. احترام به محمد نگاه مي كند كه دارد خرمالوي قاچ شده را با چنگال مي گذارد دهان زنش با آن شكم بزرگ و چشمهاي بي رنگ و صورت دراز. احترام سرش را بر مي گرداند و به ديوارهاي آجري حياط نگاه مي كند. ديوارهايي كه سالهاست تنها همدم احترام بوده اند در كنار محمد. صداي خنده محمد و زنش سر احترام را درد آورده است. اين بار بيشتر از هميشه دلش از اين ديوارها گرفته است. محمد جلو ميآيند و بشقاب چيني گل مرغي پر از خرمالوي قاچ شده را مي گذارد جلوي مادر. احترام اخم كرده. خودش هيچ نمي داند چرا. دلش مي لرزد از ديدن لبخند محمد زير آفتاب پائيزي. مي گويد: مرسي مادر جان من همين الان يكي خوردم. بده زنت بخوره بچه قوت بگيره. دستش را روي زانوي دردناكش مي مالد و باز به ديوار نگاه مي كند . نمي داند چرا اينقدر دل آشوب است از شكم بزرگ عروس. مثل يك غده ناجور مي ماند . غده اي كه انگار گير كرده ته حلق احترام و نفسش را بند آورده است . مهدي براي شستن دستها شلنگ آب را باز مي كند و انگشتش را مي گذارد روي جريان آب و آن را با فشار هدايت مي كند روي علي كه حالا با محد كنار حوض ايستاده اند و آن دو تا بيايند بفهمند چه خبراست خيس آب مي شوند و مهدي و عروس حامله غش غش مي خندند و محمد مي افتد به دنبال مهدي و علي شلنگ را مي گيرد رو مهدي و همه حياط مي شود داد و فرياد و خنده و خرمالوي تازه چيده شده و دل احترام اما هنوز گرفته است و تنها چيزي كه مي بيند از حياط اين ديوارهاي ساليان جواني است. جواني احترام كه هيچ مثل خنده هاي اين دختر جوان شكم برآمده روي تخت كنارش نبود. جواني احترام كه ديوار بود و ديوار بود و محمد. و محمد كه ديگر مال احترام نيست. اين غده آنقدر بزرگ است كه راه نفس كشيدن نگذاشته براي احترام.
***
بهناز دلش قهوه مي خواهد. تلويزيون را خاموش كرده و نمي داند كجا برود. نمي داند چرا همه جا اينقدر روشن است. كاش مي شد همه پرده ها را كشيد تا نوري نيايد. حوصله دعواي دوباره با حامد را سر پرده كشيدن نداردحامد مي گويد پرده ها را كه ميكشي خانه قبرستان مي شود. دستش را مي كشد روي شكم برآمده اش. باز بي اختيار اشك چشمش را پر مي كند. حامد لباس پوشيده از اتاق بيرون آمده و قيافه اش هنوز عصباني است. بهناز هيچ حوصله دعوا ندارد. حامد مي گويد: بيا دوتايي بريم دنبال كوشا. صدايش مهربان شده است. بهناز فكر مي كند حامد هميشه مهربان است. حتي وقتي عصباني است . هيچ نمي گويد مي رود طرف بالكن. حامد براق مي شود: احمق جون با خودت و اون بچه اين طور نكن. چي كم داري آخه؟ بهناز حالا صداي حامد را نمي شنود توي بالكن نشسته و مي پرسد چي كم دارم آخه؟ دلش براي حامد مي سوزد. بهناز از وقتي فهميده دوباره حامله است با حامد حرف نزده است. درخت خرمالو وسط حياط آپارتمان بلند و قوي و خشكيده است. مگر نه اينكه با هم تصميمش را گرفتند ؟ بهناز كه هيچ دلش نمي خواست. چرا راضي شد؟ تقصير حامد است . همه چيز تقصير حامد است.كاش مثل درخت خرمالو شده بود. كاش داشت مي خشكيد. كاش كارش در دنيا معلوم و مشخص بود: سالي يك بار بار بدهي و بعد بخشكي. به همين سادگي. بهناز در اين دنيا چه كاره بود. دلش بد جوري قهوه ميخواست. باز روي شكمش دست كشيد. و اين بار اشكش روان شد. اي كاش همه چيز تقصير حامد بود. اين روزها كه با حامد حرف نمي زد زياد بهش فكر مي كرد. به روزهايي كه حامد ميهمان هميشگي خانه پدر شده بود. روزهايي كه ميآمد دانشكده دنبال بهناز و به گوشش مي خواند: دنيا را به پايت مي ريزم و پدر چه سخت راضي شد. گاهي يادش مي رفت چطور شد كه حامد دختر يكي يك دانه و دردانه پدر را برد. بهناز دلش براي پدر خيلي تنگ است. هميشه بهناز را مي نشاند روي پاهاش و نگاهش مي كرد. حس كرد چيزي توي شكمش تكان مي خورد. درخت خرمالو هنوز هست. بهناز فكر كرد بهتر است باغبان بياورد. فكر كرد اگر پدر بود و مي ديد درخت خرمالوي عزيزش اين طور خشكيده و رها شده است چقدر غصه مي خورد. پدر عاشق اين درخت خرمالو بود. درخت خرمالوي روزهاي جواني پدر آنقدر عزيز بود كه خانه را هرگز نفروخت . سهم همه برادرها را خريد. و همه چيز را به نام بهناز كرد. براي حامد شرط گذاشت كه همين خانه قديمي را خراب كند از نو بسازد همه به نام بهناز. شرط گذاشت خانه ها را اجاره بدهد پولش برود به حساب بهناز. حامد مي گفت عاشق بهناز است هر كاري مي كند. شرط گذاشت يكي از آپارتمانها را باب ميل بهناز بسازد براي زندگيشان. حامد ساخت. شرط گذاشت درخت خرمالو را هرگز قطع نكند. حامد نكرد. دلش براي حامد مي سوخت. دلش براي پدر مي سوخت و براي درخت خرمالوي نازنين پدر كه يادگار مامان احترامش بود. دلش قهوه مي خواست .حس مي كرد غده بزرگي راه گلويش را بسته آنقدر كه حتي نمي تواند نفس بكشد.
ادامه دارد...
Wednesday, February 14, 2007
I wish I could take off today
I wish I could take off today, to somewhere far,
To old days,
And once again call my family, my old mates and my friends,
And anybody else who I lost when I was dueling with my dreams and wishes,
How much I missed old days
Every step of it, every minute, every second,
And the remained is regret and a shadow in darkness which is fading little by little
I missed old days,
Days that no one was waiting for me in my dreams,
And I was not waiting for anybody to come
I was an angle, a free one, free for fly
Fly to wherever I want
To the top of the mountains
Mountains of my dreams
Standing there and building my wishes,
Nights and nights and nights, strange and long
I wish I could take off today,
Take off to old days,
Just one more time to the top of my dreams
This time I will build my wishes sweeter
How wonderful life is
When I stand there
I missed old days,
When I was the man of my decision,
Decision to climb,
Climbing the mountains,
From bottom to the top,
And when I was up there,
Looking down and watching myself, my path, my growth,
It was an easy path, sweet dreams and wonderful destiny
I was the man of my decision,
I was the man of every moment,
Just decision was needed, just moment was required,
And on a very top, I was alone but not lonely,
How great was to be on the top,
I missed old days
The days of standing on top,
Top of mountains,
Building my dreams
Nights and nights and nights
I wish I could take off today
This time, to that valley with creeks and greens in between,
Surrounded by mountains and rocks
And the sun which is coming down on horizon,
Red, orange, purple, yellow, green, blue and blue and blue and ...
I can see the color,
I can smell the grass,
I can feel the chilly air passing ove my face,
How high is this mountain
How hard is that rock
I am there …
And now it is getting dark, like it has never been light,
Sky on top, bottom, left, right,
Rains of stars, hopes, wishes
And there is a planet underneath,
I am standing on it
I am stock to it
I feel weight,
I am tired of it,
I want freedom,
I want to fly
…
I have to get that dream again, the dream of fly,
Now that it is back again, I have to get it
But this time
I am too heavy for another fly
My doctor says I have to lose weight,
But the truth is I have to gain wings,
The wings that I lost when I was dueling my dreams,
Get back to reality, no wings, no fly, no dream, no wishes and no top
Wake Up!
…
…
I am!
…Sometimes,
Sometimes I feel guilty for all that happened in the past,
Looking back, I see it is all gone,
All hope, all energy, all opportunity,
Remained is regret,
Looking future, no hope, no horizon, …
If I was the man of past, I would be the man for future,
But I was not and I won’t be…
I was not looking for too much,…
Just wanted to stand high enough to see horizon
Just wanted to lead the boat of my life far from the land,
…
This is the end of story,
No smile waiting for me behind the door,
No huge, no helping hand, no daddy, no mommy, no mate
And this is the reality,
And sometimes in reality,
sometimes soon,
I will die,
And that dream will not be true
The dream of fly,
Fly to somewhere far,
But please give me a chance,
Give me a chance to have that dream,
I know the man,
The man who told that I am the man of my dreams
For the sake of that man,
Let me be the man of my last dreams,
The dream of a night,
The night that I sleep again for the last time,
And I will fly one more time while I am sleep,
And the fly is sweet
It is the fly I was waiting for
Fly to the end of my dream,
And it is so sweet, that I decide not to land again,
And I decide to believe that it is not a dream
It is the realty,
It is the fly to freedom,
I have always been up to this moment
But I always scared to go more
Scared of losing, losing that piece of land, the land underneath …
But this time I am decided
One more time I have given the wings
I won’t comeback again,
It might be my last opportunity, last chance
I might not have that dream again; I might not have the wings,
That dream might not be this much real again
I am flying …
And maybe this is the reality
This is the reality,
I am flying in realty,
This is real, this was real, …
How bad it is if somebody wake me up,
……… Silence ……
End of my story,
Next morning
Is the start of their story,
When they are looking for me in their “dreams”
They won’t find me
Just some broken and burned wings and bones,
which I lost when I was dueling with my dreams,
Just remained to show the paths
The path of fly,
The fly on the border of dreams and realty,
Friday, February 09, 2007
Blogging in Persian: the Joys and the Challenges
Blogging in Persian is an interesting and unique experience. In less than a minute of writing a piece, the author reaches out to people who live in all corners of the world. There are few immigrant communities with such a wide spread and vibrant blogging community. This creates its challenges too. Readers have widely different backgrounds, and every written piece can get subjected to widely different interpretations. This can create misunderstandings and tension between the blog author and the readers.
In our panel, we will have four bloggers from Bay area who would discuss their experience as a blogger:
http://omidmemarian.blogspot.com
http://balootak.com
http://mehran1978.blogspot.com
http://zharf.blogspot.com
There will be a moderated discussion with time for questions and answers.
The talks will be in Persian and open to public.
Time: 4pm to 6pm
Date: Saturday, February 10th
Location: Havana Room, GCC building, Stanford University
Address: 750 Escondido Road, Stanford, CA 94305
Note: If you are coming from outside the campus, please note that you have to take "Campus Drive Rd" instead of "Stanford Avenue" to come to "750 Escondido Road" due to road block on
Escondido Ave.
Sunday, February 04, 2007
stopping girls from getting into the university!
reading the below article I felt Oh! I can't take it any more!
http://www.roozonline.com/archives/2007/02/002098.php
زنهاي درخت خرمالو- قسمت اول
***
احترام السادات پله هاي توالت گوشه حياط را بالاآمد و در گرگ و ميش سحر حياط خانه را نگاه كرد. حوض بزرگ وسط حياط پر آب بود و درخت خرمالوي كوچك كنارش بار داده بود. ته دلش فكر كرد امسال اولين بار خرمالوي درخت را مي خورند و لبخند زد. سوز پاييزي صورت خيسش را اذيت مي كرد. ولي هوا هنوز آنقدر سرد نشده بود كه نتواند بساط صبحانه را روي تخت چوبي گوشه حياط به پا كند. هميشه دوست داشت قبل از اينكه پسرها را بيدار كند يك چاي كمرنگ بدون قند بخورد. پسرها را براي مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن بيدار مي كرد. پيرهنهاي مردانه را شب قبل به تعداد اتو مي زد. 4 تا براي پسرها و يكي براي حاج آقا. زنبيل و چادرش را از گوشه تخت برداشه بود كه محمد صداش كرد احترام هر وقت قد و بالاي پسر بزرگش را مي ديد صلوات مي فرستاد و فوت مي كرد. محمد آمد جلو و زنبيل را از او گرفت. گفت صورتش را كه آب بزند خودش برا ي خريدن نان مي رود . احترام لبخند زد و پرسيد كه آيا محمد براي ناهار ميآيد ؟ محمد معمولا غذايش را همانجا توي دانشگاه مي خورد. احترام ولي هميشه سهمش را كنار مي گذاشت. پسرها كه مي رفتند حاج آقا بيدار مي شد . احترام بساط تيغ و كف را مي گذاشت گوشه حياط . و شلنگ راب ر مي داشت حياط را آب پاشي كند. حاج آقا مي گفت دوست دارد وقتي چاي مي خورد بوي ناي خاك بلند شده باشد. دو تايي نون و پنير و گردو مي خوردند .حاج آقا كه مي رفت احترام هم زنبيلش را بر ميداشت. خريد روزانه اش معمولا از سبزي فروشي شروع مي شد تا قصابي. خانه كه مي رسيد اول رخت خوابها را باد مي داد و بعد تا مي كرد. جارو كشي اتاقها مال بعد از سبزي پاك كردن بود . حاج آقا ناهار بدون سبزي خوردن را قبول نداشت. اگر هم فصلش نبود بايد پياز حلقه شده و سركه سر سفره مي بود. احترام روزهايش تند تند مي گذشت. محمد نان تازه را توي سفره روي تخت چوبي گذاشته بود كه در زدند. احترام فكر كرد سكينه رخت شور امروز زودتر آمده است. هميشه مي گذاشت بعد از رفتن حاج آقا مي آمد. سه شنبه ها روز سكينه بود. لاغر و بلند بود. با موهايي به رنگ حنا. تا مي آمد ناشتايي نخورده شروع مي كرد.مي نشست لب حوض اول از ملافه ها شروع مي كرد تا مي رسيد به پيرهنهاي مردانه . انگشتهاش بلند و باريك بود . چنگ كه مي زد پارچه مچاله مي شد. سه شنبه ها از خريد خبري نبود. احترام همه خريدهاي سه شنبه را روز قبل مي كرد . پلو را دم مي كرد و مي آمد رختهاي شسته و چلانده شده را روي طناب پهن مي كرد. سكينه حرف نمي زد. رختهاي هفتگي آنقدر زياد بود كه تا ظهر سكينه يكبند چنگ بزند. سه شنبه ها حاج آقا براي ناهار نمي آمد . احترام ناهارش را ميداد دست يكي از پسرها كه از مدرسه آمده بودند و خودش و سكينه با بقيه پسرها ناهار مي خوردند. روي هم رفته اگر حساب نبودن محمد را مي گذاشتي كنار، روزهاي سه شنبه براي احترام بهترين روز هفته بود.
***
بهناز پشت پيانو نشسته و به كليدها نگاه مي كند. كتاب فارسي كوشا جلويش باز است . ديكته گفتن به كوشا يك ساعتي است كه طول كشيده و بهناز نگران معلم پيانو است كه هرآن است سر برسد. اين بار هم تمرين نكرده و بايد غرو لندها ي معلم پيانو را تحمل كند. كوشا نشسته پشت كامپيوترش و به التماسهاي بهناز براي تمام كردن ديكته توجهي نمي كند. بهناز ازش قول گرفته كه تنها دو بار ديگر اگر بسوزد بايد بيايد و ديكته را تمام كند. كوشا كاري به كار بهناز ندارد. هواسش پي بازي است. بهناز براي خودش نسكافه مي ريزد تلخ بدون شكر. در فريزر را باز مي كند و سوسيس پنيري و نون باگت را بيرون مي گذارد. آرزو مي كند معلم پيانو نيايد. از پيانو متنفر است. حوصله اين كتاب بي معني باير را هم ندارد. فكر ميكند اين چيزها كه مي زند كه موسيقي نيست. كنار پنجره رو به حياط مي ايستد و درخت خرمالو را از بالا نگاه مي كند. خرمالو ها ريز و نرسيده است. بهناز با خودش مي گويد كه سال ديگر بايد براي ساختمان يك باغبان بياورند. وگرنه اين درخت حتما خشك مي شود. تلفن زنگ مي زند. حامد است. ليست خريد مي خواهد. بهناز مغزش كار نمي كند. شير و ماست و پنير و نوشابه و گوشت چرخ كرده و سبزي آماده دكتر بيژن را همينطوري الكي پاي تلفن رديف مي كند. از حامد مي پرسد كه آيا با رئيسش درباره مرخصي هفته آينده و مسافرت حرفي زده است. حامد باز مي گويد حالا ببينيم كو تا هفته ديگه . دكمه قطع مكالمه را مي زند و پوست لبش را مي كند. جرعه اي از قهوه داغ تلخ را پايين مي دهد. صداي بازي كامپيتوري كوشا هر لحظه بلند تر مي شود. بهناز مي داند حتما مرحله قبلي را رد كرده و حالا دارد مرحله جديد را بازي مي كند. روبروي آينه قدي دم در مي ايستد و هيكلش را از بغل در آينه برانداز مي كند. از صافي شكم و از موهاي بلند زرد و قهوه اي اش خوشش مي آيد.گردنش را كج مي كند و با فنجان قهوه ژست مي گيرد. لبخند مي زند و در آينه خيره مي شود. چند دقيقه اي همان طور خيره خودش را نگاه مي كند. ليوان را مي گذارد گوشه پيانو وسريع مي رود توي اتاق كوشا. " هنوز نباختم كه" ِبي توجه به كوشا صندلي را مي گذارد روبروي كمد و از آن بالامي رود..در كمد بالا يي را باز مي كند . كتابهاي قديمي خودش خاك گرفته و مرتب چيده شده اند. روي نوك پا دو سه تايي را بيرون مي كشد. كوشا حالا آمده كنار صندلي و با تعجب بهناز را نگاه مي كند: مامان! چي كار مي كني؟! بهناز يكي از كتابها را ورق مي زند بعد سرش را بلند مي كند و به كوشا لبخند مي زند. صداي زنگ آِفون بلند مي شود. كوشا مي گويد معلم پيانوت اومد. بيا پائين. بهناز هنوز لبخند مي زند و به كوشا مي گويد: مي خوام كنكور فوق ليسانس بدم. مي رود از گوشي آيفن به معلم پيانو مي گويد كه ديگر نيايد. ميگويد شهريه تا آخر ماه را هم كه پرداخته بوده مال خودش. زن از پشت دوربين آيفن عصباني به نظر مي رسد ولي زياد هم منعجب نيست. كوشا هنوز متعجب مادر را نگاه ميكند.
***
احترام السادات پشت چرخ خياطي نشسته است . پايش روي پدال چرخ فشار مي آورد. سوزن چرخ تند و تند بالا و پائين مي رود. حاج آقا گوشه اتاق نشسته كتاب مي خواند. هيچ كدام از پسرها نيستند. محمد با نو عروسش رفته اند خانه خودشان كوچه بالايي. رضا و مهدي دانشگاهند و علي توي كوچه فوتبال بازي مي كند. احترام دارد لحاف چهل تكه مي دوزد. تكه تكه هاي پارچه ها ي قديمي را بريده و كنار هم چرخ مي كند. مي خواهد كادوي زايمان ببرد براي عروسش. حاج آقا سرش را بلند كرده و احترام را نگاه مي كند مي گويد: يه چايي بده به من. احترام چاي و تعلبكي و قندون را مي گذارد توي سيني گرد جلوي حاج آقا. از پجره حياط را نگاه مي كندو درخت خرمالو سرحال و بلند است با خرمالويها بزرگ و رسيده. مي گويد: فكر كنم ديگه يواش يواش بايد خرمالو ها رو بچينيم. حاج آقا دوباره كتاب را باز كرده است. احترام براي خودش هم چاي مي ريزد. زانوهاش درد مي كند مجبور است پاها را دراز كند. مي خواهد سر صحبت را باز كند. نمي داند چطور بايد شروع كند. به عينك كلفت قهوه اي حاجي نگاه مي كند . مي ترسد. هميشه از حاجي مي ترسيده. از همان روز 15 سالگي كه سر سفره عقد ديدش ازش مي ترسيد. شب اولي كه پهلوش خوابيده بود تا صبح از ترس لرزيده بود. فكر كه مي كرد همه اين 25 سال لرزيده است. شروع كرد به ماليدن زانوها وپله هاي توالت گوشه حياط را براي هزارمين بار نفرين كرد. حاج آقا دوباره غرق كتابش شده بود. احترام گفت: زن محمد گفته براي سيمسموني مي خواهد لباس بدوزد. حاجي اعتنايي به حرفهاي احترام نكرد و صفحه را ورق زد. احترام نفس عميقي كشيد و ادامه داد :گفته مي خواهد خياطي ياد بگيرد. عروسمان دختر خوبي است ماشالله. حاجي قند را كرد تو چاي و بعد گذاشت گوشه لبش و چاي را هورت كشيد. احترام گفت: ديروز كه با محمد اينجا بودند گفت كه مي خواهد بعضي روزها بيايد اينجا من خياطي يادش بدهم. حس كرد قلبش تند تند مي زند. حاجي كتاب را گذاشت روي فرش. به پشتي تكيه داد. عينكش را درآورد و به احترام نگاه كرد. گفت: بره از مادر خودش ياد بگيره. به تو هيج ربطي نداره. مي دوني كه توي خونه من از اين خبرا نيست. احترام ياد حرفهاي محمد بود. اينكه هميشه مي گفت مشكل از خود احترام است كه بلد نيست جلوي حاجي بايستد و از حقش دفاع كند. فكر محمد بهش جرات ميداد . گفت: غريبه كه نيست كه. عروسمه. كلاس خياطي هم كه نمي خوايم راه بندازيم . خودش هست و خودم. حاجي دوباره عينكش را زد و كتابش را برداشت . گفت : من كه مي دونم تو دردت چيه كه . پير شدي هنوز دست بردار نيستي. تقصير منه كه يكي دو تا ديگه بچه نذاشتم تو بغلت كه حالا بتوني زبون درازي كني. احترام گفت: بحث اين دفعه با قديما فرق داره . از من كه گذشت. به خدا نه ديگه مي خوام برم كلاس گلدوزي نه مي خوام كلاس خياطي باز كنم. فقط مي خوام تو سيسموني نوه ام كمك كنم. همين. حاج آقا با نوك پا زد به سيني چاي . قندون و استكان و نعلبكي ولو شد روي فرش. خاكه قندها روي فرش را سفيد كرد. بلند گفت: نه خانوم. نه. تمام. احترام كه داشت فرش را جارو مي كشيد همش اين جمله محمد توي گوشش بود: اگه آقاجون گذاشته بود مادر جان شما بهترين خياط اين مملكت مي شدين. من توي همه دانشگاه آدمي به استعداد و سليقه شما نديدم.
Thursday, February 01, 2007
The one who talked to ...
If God exist, he is the one …
He is the one who talked to “Adam” and witnessed his first sin …
He is the one who talk to “Moses”, “Jesus” and “Mohammad” …
If he exists, he is the one who send the angles to help people on earth …
Sometimes when I doubt his existence, I just call him the one who talked to his prophet
He might talk to me and tell me that he exist …
(I apologize for using “he/him” for God. I wish I had a better word choice)
Friends
The first time I met her was 7 months and 3 days ago, when I had just moved to this new apartment I live now. I was going to the laundry when I saw her sitting in a neighborhood yard. I stopped staring at her for few seconds. She stared back, not quite interested. Actually she looked rather bored, as if she used to see astonished people staring at her.
But we got sort of friendly after a while. Nowadays every now and then that I see her sitting there I start a chat. Well, she doesn't talk so much. I say hello and ask if she's feeling good, or I may mention how beautiful she looks today, and that kind of stuff. She only listens. Or sometimes comes closer behind the fence. Gosh, so handsome she is!
Sometimes when I'm bored, or feel lonely, I imagine her walking along with me. We talk, or just walk. I'm careful that people don't hit her, or ask her to stay aside so the old lady can get off the bus, and she stays aside. I scratch her back, and she wags her tail looking satisfied.
mm... I guess I should stop now. I don't know what else to say. I'm not a writer after all. Just felt like telling you about my white fluffy friend.
Tuesday, January 30, 2007
...
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست گوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان مهرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
ثواب روزه و حج قبوت ان کس یافت
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
...
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
Monday, January 29, 2007
"Germinal" by Emile Zola (Part 3 of 3)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 28 Jan - 15:00
Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.
Part 3 of 3: The strike continues and the militia keeps guard over the mines
Friday, January 26, 2007
Thursday, January 25, 2007
Strange Friday! (by Mehrdad)
As long as I remember Friday afternoon was the nastiest time of the week, especially at the beginning of school time, around Mehr.
However, recently Friday afternoons are changed to the most favorite time of the week; I start counting the minutes and hours even from the begging of the week, sometimes I start from Sunday night.
There should be something wrong with Friday!
Wednesday, January 24, 2007
نیمکت by Baran
Sunday, January 21, 2007
In recognition of Forest Whitaker, Golden Globe winner (best actor)

He had a very soft play at “Ghost Dog: The Way of the Samurai” which looks more natural talent of actor than the leads of the director. Still I remember the shock ending and last words of the movie …
The last words were something like this:
“… on very old days, there was a village, where people carried their food with themselves to the work, using it during the day, and smashing the rest under their feet at the end of the day!.”
That was a somewhat satisfying word for someone like me who was always asking “what is life?”
It took me a couple of years to have a chance to watch another great movie, played by him. “Crying games” could hold you to the end of the movie and nothing special happen, however at the second look, there was a deep penetration through the meaning of “Love” during a very basic and stupid story. That helped me to look at different meanings of any subject (specially love).