پیرمرد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کند.ساعت دیواری جلوی در،عقربه هایش ثابت و بی حرکت مانده است.پیرمرد،تنها ، کنار در خانه ایستاده و به تنهایی اش فکر نمی کند. در را می بندد و وارد کوچه می شود. کوچه، خالی و تاریک و ساکت است.تنها صدا، اگر پیرمرد گوشهایش را تیز کند، خش خش آرام جاروی رفتگر است روی آسفالت سفت خیابان اصلی و صدای نفسهای پیرمرد که حالا دستش را به دیوار گرفته است و به آرامی کوچه باریک ِ بلندِ تاریک را قدم می زند.پیرمرد به تاریکی کوچه فکر نمی کند.نفس عمیق می کشد.قدمهایش محکم و آرام است.نفسهایش به سختی بالا می آید.با خس و خس سینه و احساس مداوم خفگی.پیرمرد به خفگی فکر نمی کند.
کلاه پهلوی روی سرش، یادگار قدیم است.آن روزها که کارمند اداره داریی بوده.شبیه همان کلاهی است که توی عکس سیاه و سفید عروسی به سر دارد.عروسی که سالها ، همین کوچه باریکِ بلند را ، سحر، آفتاب نزده، طی می کرده تا سنگکی سرخیابان.عروسی که برای پیرمرد عروس بود تا همین پارسال که رفت.پیرمرد حالا به عروس فکر نمی کند.به اداره دارایی و کلاه فکر نمی کند.پیرمرد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کند.
پیرمرد حالا در خیابان اصلی ، کمی پائین تر از کوچهء باریکِ بلندِ تاریک، کنار نانوایی سنگکی ایستاده است.با چراغهای خاموش و قفلهای بسته.
تک و توک چراغ روشن خیابان، کمی از تاریکی شبانه را گرفته اند.خط کشیهای سفید روی کف آسفالت خیابان، در خلوت و سکوت ، به نظاره رفتگر و پیرمرد نشسته اند. منتظر. تا آفتاب دوباره طلوع کند و باز پشتشان با سنگینی ماشینهای بزرگ و کوچکی خم شود که حامل همه بار سنگین زندگی های درهم مردم شهرند.پیرمرد ، به ماشینها فکر نمی کند و به زندگی های سنگینِ در هم و به خیابانهای شلوغِ پر ترافیک شهر.
حالا دارد به ساعت مچی اش نگاه می کند .عقربه ها ثابت و بی حرکتند.روبروی در بسته سنگکی ایستاده و با خس و خس سینه نفسهای عمیق می کشد و به عقربه ها نگاه می کند . رفتگر، جارو به دوش، به طرف پیرمرد می آید.لباسهای نارنجی اش چروک و کثیف است ولی لبخند صورتش را پوشانده است. از دور دستش را برای پیرمرد در هوا تکان می دهد.پیرمرد به دست رفتگر فکر نمی کند و به نانوایی سنگکی بسته.نفس عمیق می کشد.برمی گردد و دوباره وارد کوچه تاریکِ بلند می شود.رفتگر می ایستد.جاروش را به زمین تکیه می دهد و به آرامی سرش را به دو طرف تکان می دهد و می خندد.
پیرمرد دست به دیوار کوچهء تاریکِ خالیِ ساکت را بر می گردد.در خانه را باز می کند.روی مبل قدیمی کنار در می نشیند و کلاهش را روی پاهایش می گذارد.نفس عمیق می کشد ومنتظر، به عقربه های ثابت ساعت دیواری روبرو نگاه می کند.پیرمرد به انتظار،به تاریکی ، به عقربه ها، به تنهایی و به نفس کشیدن فکر نمی کند.رفتگر، اما، به پیرمرد فکر می کند.
کلاه پهلوی روی سرش، یادگار قدیم است.آن روزها که کارمند اداره داریی بوده.شبیه همان کلاهی است که توی عکس سیاه و سفید عروسی به سر دارد.عروسی که سالها ، همین کوچه باریکِ بلند را ، سحر، آفتاب نزده، طی می کرده تا سنگکی سرخیابان.عروسی که برای پیرمرد عروس بود تا همین پارسال که رفت.پیرمرد حالا به عروس فکر نمی کند.به اداره دارایی و کلاه فکر نمی کند.پیرمرد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کند.
پیرمرد حالا در خیابان اصلی ، کمی پائین تر از کوچهء باریکِ بلندِ تاریک، کنار نانوایی سنگکی ایستاده است.با چراغهای خاموش و قفلهای بسته.
تک و توک چراغ روشن خیابان، کمی از تاریکی شبانه را گرفته اند.خط کشیهای سفید روی کف آسفالت خیابان، در خلوت و سکوت ، به نظاره رفتگر و پیرمرد نشسته اند. منتظر. تا آفتاب دوباره طلوع کند و باز پشتشان با سنگینی ماشینهای بزرگ و کوچکی خم شود که حامل همه بار سنگین زندگی های درهم مردم شهرند.پیرمرد ، به ماشینها فکر نمی کند و به زندگی های سنگینِ در هم و به خیابانهای شلوغِ پر ترافیک شهر.
حالا دارد به ساعت مچی اش نگاه می کند .عقربه ها ثابت و بی حرکتند.روبروی در بسته سنگکی ایستاده و با خس و خس سینه نفسهای عمیق می کشد و به عقربه ها نگاه می کند . رفتگر، جارو به دوش، به طرف پیرمرد می آید.لباسهای نارنجی اش چروک و کثیف است ولی لبخند صورتش را پوشانده است. از دور دستش را برای پیرمرد در هوا تکان می دهد.پیرمرد به دست رفتگر فکر نمی کند و به نانوایی سنگکی بسته.نفس عمیق می کشد.برمی گردد و دوباره وارد کوچه تاریکِ بلند می شود.رفتگر می ایستد.جاروش را به زمین تکیه می دهد و به آرامی سرش را به دو طرف تکان می دهد و می خندد.
پیرمرد دست به دیوار کوچهء تاریکِ خالیِ ساکت را بر می گردد.در خانه را باز می کند.روی مبل قدیمی کنار در می نشیند و کلاهش را روی پاهایش می گذارد.نفس عمیق می کشد ومنتظر، به عقربه های ثابت ساعت دیواری روبرو نگاه می کند.پیرمرد به انتظار،به تاریکی ، به عقربه ها، به تنهایی و به نفس کشیدن فکر نمی کند.رفتگر، اما، به پیرمرد فکر می کند.
2 comments:
بسیار زیبا بود
ای کاش من هم رفتگر بودم
Post a Comment