Saturday, August 12, 2006

تا سال هفت-1

ساعت 7 شب است .تو روبروی من ایستاده ای و میخندی .دستهای کوچکت را در هوا تکان میدهی و دور خودت میچرخی .من برایت دست میزنم و تو میخندی . هوا دم کرده است و بوی نا میدهد . ما ، همگی در راهروی انباری ها جمع شده ایم . نور لامپ 100 وات وسط راه رو، تنها روشنایی ماست ولی برای دیدن تو که میخندی کافی است . انتهای راهرو در موتور خانه ساختمان است .صدای بلند پمپ آب و بوی خفیف دود که در فضا پیچیده گواه حضور دیگهای آب و روشن بودن مشعل موتور خانه است . همه ی ما ،به غیر از علی در راه رو جلوی در انباری هایمان جمع شده ایم. علی به تو قول داده و زیر قولش نمیزند . من مطمدنم که زیر قولش نمیزند 7 سال است که مطمئنم.علی می آید .ساعت 7 شب است و علی می آید . او همیشه ساعت 7 شب می آبد . 7 سال پیش هم آمد . به من قول داده بود که می آید به تو هم قول داده بود .گرچه میدانم حرفهایش را به خاطر نداری . تو نمی شنیدی ولی من به جایت شنیدم . لباس سربازی اش را پوشیده بود .عکسش را دیده ای .همان عکسی که دوست داریم ،علی با لباس سربازی و کلاه . تو نمیشنیدی .علی میخواست که بشنوی بلند گفت سرش را پائین آورد وسعی کرد گوش ات را پیدا کند . کتابهای پزشکی میگفت سرت پائین پائین است .بعد بلند گفت که میآید . قول داد. و 7 سال پیش ساعت 7 شب دیگر خودت بودی که ببینی آمد . گرچه یادت نمیآید .مهم نیست که دیر کرده است .به هر حال تو که خودت میدانی اوضاع خیابانها چطور است .
ساعت 7 شب است . تو می رقصی . تو به تنهایی در راهروی انباری ها میرقصی و دامن چین دار صورتی ات با هر بار چرخیدنت بالا میرود و رانهای باریک و کوجکت و زانوهای خاکی ات را به همه نشان میدهد.فریبا خانم کنار من جلوی در انباری ما ایستاده و لبش را به دندان میگیرد و آهسته زیر گوش من میگوید:
" قباحت داره .درسته هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی ماشاالله درشته . برو لباسش رو عوض کن"
من به حرفهای فریبا خانم عادت دارم . تو هیچ قصه نخور.بچرخ و دامن صورتی ای را که دوست داری بپوش. تو بچرخ و دستهایت را بالا ببر حتی اگر هیچ صدایی نباشد .حتی اگر همه ی ما ساکت، کنار در انباریمان ایستاده باشیم و تنها صدایی که سکوتمان را بشکند صدای پمپ آب موتورخانه باشد .این پمپها آب گرم را در لوله هایی که از بالای سرما میگذرد تا پره های شوفاژ های داخل خانه ها میبرد تا خانه های خالی ما را گرم کند . و برای حمام های خالی مان آب گرم ببرد . لوله های آب درست از بالای سر ما از سقف راهروی انباری ها رد شده است . گچ های نم کشیده و زرد شده سقف زیرزمین گواه وجود لوله هاست . لوله های گرمی که در این زمستان سرد فضای زیر زمین را بدون وجود پره های شوفاژ برای همه ما گرم کرده است. و تو میتوانی به راحتی دامن صورتی ات را بپوشی و از خوشحالی برقصی .ساعت 7 شب است و علی هنوز نیامده است .....ادامه دارد

1 comment:

LT said...

well, YOU are the writer honey, what comment can I leave here?

except that I really enjoyed reading it. very strong and beautiful narration. Thanks for putting your story here! we are waiting to read the second part ...