هنری جاناتان اینگریم حدود ساعت یازده وارد رستورانی شد. در خیابان نفسکی، تا چیزمختصری بخورد و از احساس گرسنگی که کم کم داشت به سراغش می آمد جلوگیری کند.بهترین راه اینه که آدم فورا تکلیف این حالت رو معلوم کنه و اون وقت تکلیفش با روزی که درپیش داره معلومه.نیم ساعت بعد خودش رو تقویت کرده بود و از ر ستوران آمد بیرون.به چند فروشگاه سرزد . چیزهایی هم پیدا کرد که ارزش خریدن داشت.ساعت که دوازده و نیم شد، رفت به رستورانی در خیابان نفسکی، چون خدا می دونه که آدم بتونه به این سرعت این دور و برها به رستوران پیدا کنه.خودش هم تعجب می کند که فقط کناره های شنیتسل را بریده بود و گفت که صورت حساب را بیاورند.بعد دوباره یاد رستوران اولی افتاد.هنوز یک عالم از روز را پیش رو داشت.
اثر اینگو شولتسه Ingo Schulze
نویسنده معاصر آلمانی -اهل آلمان شرقی
از مجموعه داستان 33 لحظه خوشبختی
ترجمه محمود حسینی زاد
1 comment:
خیلی زیبا بود مرسی نیلوفر باید این کتاب رو خوند
Post a Comment