Saturday, August 26, 2006

هر شب

پیرمرد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کند.ساعت دیواری جلوی در،عقربه هایش ثابت و بی حرکت مانده است.پیرمرد،تنها ، کنار در خانه ایستاده و به تنهایی اش فکر نمی کند. در را می بندد و وارد کوچه می شود. کوچه، خالی و تاریک و ساکت است.تنها صدا، اگر پیرمرد گوشهایش را تیز کند، خش خش آرام جاروی رفتگر است روی آسفالت سفت خیابان اصلی و صدای نفسهای پیرمرد که حالا دستش را به دیوار گرفته است و به آرامی کوچه باریک ِ بلندِ تاریک را قدم می زند.پیرمرد به تاریکی کوچه فکر نمی کند.نفس عمیق می کشد.قدمهایش محکم و آرام است.نفسهایش به سختی بالا می آید.با خس و خس سینه و احساس مداوم خفگی.پیرمرد به خفگی فکر نمی کند.
کلاه پهلوی روی سرش، یادگار قدیم است.آن روزها که کارمند اداره داریی بوده.شبیه همان کلاهی است که توی عکس سیاه و سفید عروسی به سر دارد.عروسی که سالها ، همین کوچه باریکِ بلند را ، سحر، آفتاب نزده، طی می کرده تا سنگکی سرخیابان.عروسی که برای پیرمرد عروس بود تا همین پارسال که رفت.پیرمرد حالا به عروس فکر نمی کند.به اداره دارایی و کلاه فکر نمی کند.پیرمرد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کند.
پیرمرد حالا در خیابان اصلی ، کمی پائین تر از کوچهء باریکِ بلندِ تاریک، کنار نانوایی سنگکی ایستاده است.با چراغهای خاموش و قفلهای بسته.
تک و توک چراغ روشن خیابان، کمی از تاریکی شبانه را گرفته اند.خط کشیهای سفید روی کف آسفالت خیابان، در خلوت و سکوت ، به نظاره رفتگر و پیرمرد نشسته اند. منتظر. تا آفتاب دوباره طلوع کند و باز پشتشان با سنگینی ماشینهای بزرگ و کوچکی خم شود که حامل همه بار سنگین زندگی های درهم مردم شهرند.پیرمرد ، به ماشینها فکر نمی کند و به زندگی های سنگینِ در هم و به خیابانهای شلوغِ پر ترافیک شهر.
حالا دارد به ساعت مچی اش نگاه می کند .عقربه ها ثابت و بی حرکتند.روبروی در بسته سنگکی ایستاده و با خس و خس سینه نفسهای عمیق می کشد و به عقربه ها نگاه می کند . رفتگر، جارو به دوش، به طرف پیرمرد می آید.لباسهای نارنجی اش چروک و کثیف است ولی لبخند صورتش را پوشانده است. از دور دستش را برای پیرمرد در هوا تکان می دهد.پیرمرد به دست رفتگر فکر نمی کند و به نانوایی سنگکی بسته.نفس عمیق می کشد.برمی گردد و دوباره وارد کوچه تاریکِ بلند می شود.رفتگر می ایستد.جاروش را به زمین تکیه می دهد و به آرامی سرش را به دو طرف تکان می دهد و می خندد.
پیرمرد دست به دیوار کوچهء تاریکِ خالیِ ساکت را بر می گردد.در خانه را باز می کند.روی مبل قدیمی کنار در می نشیند و کلاهش را روی پاهایش می گذارد.نفس عمیق می کشد ومنتظر، به عقربه های ثابت ساعت دیواری روبرو نگاه می کند.پیرمرد به انتظار،به تاریکی ، به عقربه ها، به تنهایی و به نفس کشیدن فکر نمی کند.رفتگر، اما، به پیرمرد فکر می کند.

2 comments:

LT said...

بسیار زیبا بود

Siamak said...

ای کاش من هم رفتگر بودم