ساعت 7 شب است و علی هنوز نیامده است . من داخل انباری تاریکمان را ازلای در نیمه بازش نگاه مبکنم . لامپ 100 وات راهرو نیمی از داخل انباری را روشن کرده است . رختخوابهای روی هم چیده شده کنار دیوار نیمی از فضای داخل انباری را گرفته است . چراغ خوراک پزی گوشه ی دیوار است، درست بغل موتورخانه .با کتری و قوری رویش که در این تاریکی معلوم نیست.لباسهای تو را کنار رختخوابها در ساک کوچک هدیه عروسی ام گذاشته ام که میدانم چقدر دوستش داری. و چقدر خوشحالی که از جمع سه نفری ما تنها تویی که لباسهایت را با خودت به انباری آورده ای . من به دنبال تلفن انباری کوچک و تاریکمان را نگاه میکنم که روی تل رختخوابهاست .ساکت و تاریک . من به تو هیچ نمیگویم که ته دلم چفدر میخواهد که این دستگاه ساکت و تاریک زنگ بزند .و تو هم نمیدانی که چرا زنگ نمیزند. روزی که علی تصمیم گرفت ما به انباری بیاییم تو مثل همیشه بالا و پائین پریدی و ذوق کردی.اول فقط شبها بود ولی نوکه خودت علی را میشناسی با نقل مکان کردن آقای جلیلی، علی هم تصمیم گرفت ما ، روزهایمان را هم وقتی کار ضروری بالا نداریم پایین بگذرانیم. تو زندگی در انباری به دور از مدرسه را خیلی دوست داشتی . من گریه میکردم . و من خوشحالم که تو نفهمیدی من چرا گریه میکردم . رفتی و به علی گفتی که من دلم برای مادربزرگ تنگ میشود. من با همه ی بغض گلویم گفته بودم که دلم برای مادربزرگ تنگ میشود .علی لبهایش را گزیده بود . انباری و خانه که با هم فرقی نداشتند. هردوشان به یک اندازه از مادربزرگ در شمال دور بود و تو در چواب علی که گفته بود: " مادربزرگت اگه خیلی دلش به حال دخترش میسوخت میذاشت شماها برین شمال پیشش ." در چشمهایت اشک جمع شده بود و گفته بودی:" انباری تلفن نداره که مامان بتونه با مامان بزرگ حرف بزنه." اینها را علی برایم گفت . و تو نمیدانی که اشک چشمهایت با علی چه میکند . بلند ترین سیم دنیا را میخرد و برای انباری ما تلفن میکشد. و حالا درست ساعت 7 شب تلفن ساکت و تاریک به من نگاه میکند و سایه ی چرخیدن تو از مقابل نور لامپ آن را روشن و خاموش میکند. در این 2 هفته که ما ساکن انباری شده ایم تو هر روز خندیده ای . تو عاشق زندگی انباری هستی . تو عاشق صبحانه خوردن های دسته جمعی با همسایه ها و شستن ظرفها در کنار هم هستی . و حاضر نیستی حتی برای حمام کردن از انباری خارج شوی . من و فریبا هر روز برایت توضیح میدهیم که بعد از هر بار که آژیر سفید زدند بهترین موقع است برای اینکه ما برویم بالا و حمام کنیم و وسائل مورد نیازمان را برداریم . ولی تو دوست داری همین جا در انباری حمام کنی چون اینجا هیج شیشه ای ندارد. میدانم چقدر از پنجره ها میترسی، وقتی با هر موشکی که به زمین میخورد تکان میخورند. میدانم شیشه های کلاس مدرسه تان 3 هفته پیش شکست. ولی تو که آنجا نبودی.تو صحیح و سالم در پناهگاه مدرسه بودی و فقط کیف مدرسه ات پاره شد . من میدانم که چقدر کیف کلاس اولت را دوست داشتی . من و علی قول داده ایم وقتی دوباره مدرسه ها باز شد برایت عین همان کیف را بخریم . همانطور که قول داده ایم علی امشب قبل از ساعت 7 بیاید . و تلفن ساکت هم خبر میدهد که او خواهد آمد. علی در راه است . ما رادیو را روشن نمیکنیم . دلیلی ندارد. من به هیچ کدام از همسایه های ساکن انباری اجازه نمیدهم رادیو را روشن کنند . ما بدون اینکه بی خودی نگران این باشیم که آخرین موشک امروز به کجا خورده است در راهرو به انتظار علی ایستاده ایم . همه از انباری های کوچک و نم کشیده شان بیرون آمده اند و جلوی در ایستاده اند و در سکوت تو را نگاه میکنند. خودت همه شان را دعوت کردی . در اتاق همه شان را زدی با دندانهای افتاده جلویت به شان لبخند زدی و دعوتشان کردی . و هر کدامشان که خندید و به تو تبریک گفت تو از خوشحالی از در انباری او تا ته راهرو ،کنار در موتورخانه ،دویدی و هورا کشیدی. تو با مداد رنگی های قرمز و صورتی و زردت روی کاغذهای دفتر نقاشی ات گلهای رنگی کشیدی و همه آنها را به دیوار راهروی انباری ها چسباندی و همه اهل انباری ها را خنداندی . تو، تنها ساکن خوشحال انباریها هستی . و همه با خوشحالی تو میخندند. حتی همین فریبا خانم حاضر شد 3 ساعت تمام، امروز صبح بالا برود و برای تو با فرآَشپزخانه اش کیک درست کند.کیک تولد تو بدون حتی یک آژیر قرمز پف کرد . طلایی شد . و ما حالا کیک را گذاشته ایم روی چهارپایه کنار در موتورخانه و خودمان به در انباریهایمان تکیه داده ایم و به تو نگاه میکنیم که در سکوت راهروی انباریها در بین عکس گلهای رنگی دیوار دور خودت میچرخی و می رقصی و خوشحالی و برای بریدن کیکت تنها یه انتظار علی مانده ای . ساعت 7 شب است .من برایت دست میزنم .فریبا هم دست میزند و خانم ترابی هم و بعدش آقای جلیلی و به دنبال او همه ساکنین انباریها برای تولد تو دست میزنند.7 سال پیش درست ساعت 7 شب .تو قشنگ ترین و کوچکترین موجود روی زمین بودی .درست ساعت 7 شب . اینکه به خاطر بمباران هوایی دکتر نیامده بود اصلا مهم نبود . پرستارها بودند و علی بود . با لباس سربازی و موهای کوتاه شده اش . و تو چقدر شبیه علی بودی... با وجودی که برق بیمارستان هم رفته بود و صدای ضد هوایی از هر چیزی بلند تر بود من تو و علی را میدیدم که شبیه هم بودید و با هم گریه میکردید . تو از ته دلت جیغ میکشیدی و علی از ته دلش هق هق میکرد و من خوشبخت ترین زن دنیا بودم.علی آمده بود .علی سرباز بود و از جبهه آمده بود. هیچ وقت نفهمیدم چطور شد که آمد . این 7 سال همیشه میگفت که به من و تو قول داده که برای تولدت می آید و آمده است . او 7 سال است ساعت 7 شب برای تولدت می آید. تو میدانی که وقتی جایی را موشک میزنند اطرافش چقدر شلوغ میشود . من میدانم علی در شلوغی جایی در بین راه گیر افتاده است . تو نیازی نیست نگران پنجره ها باشی. تو برقص. تو با صدای دست زدن ما اهالی انباری ها که در تولد 7 سالگی ات شرکت کرده ایم برقص و خوشحال باش .همه ی ساختمانها مثل مدرسه شما اینقدر پنجره ندارد .و علی هرجا که باشد حتما میتواند یک پناهگاه پیدا کند .پناهگاههایی که درست مثل همین انباری ما هیچ پنجره ای ندارد. بعد از رفتن علی ،من هر روز صبح برایت توضیح میدهم که چرا ما باید در انباری بمانیم و علی هر روزصبح باید برود . تو صبحها بد اخلاق میشوی و به حرفهای من گوش نمیکنی . ولی الان روز تولد تو است پس بد اخلاق نباش و برقص . ما برای بریدن کیک تولدت تا آمدن علی صبر میکنیم . حتی اگر ساعت از 7 گذشته باشد.
Sunday, August 13, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
بالاخره علی آمد؟
Golnaz dorost mige. man ro ham yaade fazaaye garme kalidar andaakht. besiyaar daastaane ghashangi bood. kaalemaln ham herfeyi !
baraaye man ham so'aale Siamak. nevisande hich jaa nemige ke Ali nakhaahad oomad, vali taa aakhare daasraan ham Ali nemiyaad! fekr mikonam daastaan mitoonest taa 1 saale ba'd ham edaame peydaa kone va ALi hamchenaan nayoomade baashe va maa montazeresh baashim .....
نیلوفر من رو خیلی به یک حال و هوای قدیمی بردی، به روزهایی که نصفه شب با بچه ها از پله های تاریک پایین می رفتیم تا طبقه همکف و آنجا در تاریکی بازی می کردیم و بزرگترها همش نگران بودند که مبادا به طرف شیشه های قدی بلند برویم...اما نمی دانم چرا علی نخواهد آمد، من اینطور حس می کنم، شاید هم زیادی نا امید شده م؟
hamishe ali'i hast ke nayamade bashad, dir karde bashad va entezare montazeri ra kamrang ya porrang karde bashad. ali hast. hamsari ham, madari ya shayad farzandi. mamnoon az neveshtat
Post a Comment