Tuesday, January 30, 2007

...




بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست گوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان مهرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
ثواب روزه و حج قبوت ان کس یافت
که خاک میکده عشق را زیارت کرد

...

خوشا نمازو نیازکسی که در همه عمر
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

Monday, January 29, 2007

"Germinal" by Emile Zola (Part 3 of 3)

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 28 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.

Part 3 of 3: The strike continues and the militia keeps guard over the mines

Thursday, January 25, 2007

Strange Friday! (by Mehrdad)

Strange Friday!
As long as I remember Friday afternoon was the nastiest time of the week, especially at the beginning of school time, around Mehr.
However, recently Friday afternoons are changed to the most favorite time of the week; I start counting the minutes and hours even from the begging of the week, sometimes I start from Sunday night.
There should be something wrong with Friday!

Wednesday, January 24, 2007

نیمکت by Baran

دستش را بلند کرد و به من لبخند زد، بعد نیم چرخی زد و در شتاب جمعیت گم شد. بارانی سورمه یی رنگ و کهنه ش را تا لحظه یی هنوز می دیدم و بعد دیگر گم شد، مردی بهم تنه زد، بد جایی ایستاده بودم، نیویورک همیشه شلوغ است، اما این ساعت عصر انگار تمام شهر را صدای قدمهای شتابان و بوق تاکسی های زرد رنگ پر می کند، نمی دانستم کجا می رود، آخرین باری که دیده بودمش چند سال پیش بود، در یک مهمانی در تهران، یادم هست که آن شب بهش گفتم چیزی در نگاهت تغییر کرده و او لجظه یی متعجب نگاهم کرد بعد لبخند محوی زد و گفت :"فروغ زندگی که مرده." ته نیشخندی در کلامش بود، گفتم که نه مرگ نیست، انگار چیزی از سنخ سختی در نگاهش بود، با فشار جمعیت بی هدف در پیاده رو راه افتادم، در خلاف جهت حرکت او، رهگذرها مدام بهم تنه می زدند، اما سرم پر بود از تصویر یک بارانی سورمه یی تیره کهنه و رنگ پریده، یک بار گفت که حرفی که گفته شود مثل آبی است که بر زمین ریخته شده باشد، یادم هست درست که عذرخواهی کرده بودم و با این حال درست چند شب بعدتر در حالی حرفم را تکرار کرد که تمام چهره ش کبود و سرخ بود،روی زمین افتاده بود و به سختی نفس نفس می زد، من التماسش می کردم که بگذارد صورتش را ببینم و در همان حال با خودم فکر می کردم دارم چکار می کنم، بازی می کنم ؟ و سخت به این می اندیشیدم که کجا می توانی بگویی که بازی می کنی یا واقعیت داری وقتی که بیش از همه خودت را فریب می دهی، صدایی از من خارج می شد که التماس می کرد و سرشار ترس بود و گریه، و من فکر می کردم به لحظات نادر آگاهی که حس کرده بودم در زندگی تنها و به شکلی ماهرانه خودم را بازی داده م و اینکه ناخودآگاهم چه بازیهای قشنگی دارد، جلسه هفتگی مان بود در خانه هنرمندان ، من به پیتزای گیاهی بدمزه روی میز نگاه می کردم و کسی از فروید می گفت، فروید را دوست نداشتم، شناخت زیادی هم ازش نداشتم، فقط همیشه حس می کردم یونگ را بیشتر دوست دارم، مثل یک تعصب کور و بی دلیل، تک و توک کتابهایی که خوانده بودم یا چیزهایی که می دانستم باعث می شد فکر کنم با یونگ نزدیکترم، احساس می کردم فروید وجودم را عریان می کند و آنچنان ریشه های ساده یی نشانم می دهد که گاهی پیچیدگی انسانیم را زیر سوال می برد،آن شب هم بهش گفتم که حیف شد جلساتمان نیمه تمام ماند، مدتها ساز موسیقیش را با خودش همه جا می برد، هیچ وقت اما برایمان نزده بود، یکبار بهش گفتم نمی دانم ریشه عدم اعتمادم در خودم است یا به دیگران بر می گردد، بهش گفتم می ترسم از اینکه هر جا بروم این نفرین را با خودم ببرم، زیاد کتاب می خریدم آن روزها، انگار چیزی می جستم مدام،هنوز هم می خرم،اما خیلی اوقات نخوانده در کتابخانه می مانند، کتاب فروشی در محله گرینویچ ویلج هست که خیلی دوستش دارم، شلوغ و سرشار، کمی حتی خاک گرفته، روی پنجره از این گیاههای چسبان روییده و نور روز از لابلای برگهای آن بازی می کند و جابه جا کتابها را روشن می کند، تا مدتها کتابهای انگلیسی را که نگاه می کردم، احساس سرگشتگی می کردم، هر وقت باغ فردوس یا نیاوران برای خرید کتاب می رفتم از روی طرح کتاب، حس صفحاتش یا مترجم و یا انتشاراتش می فهمیدم دلم می خواهد آن را بخوانم یا نه، اما اینجا چند سالی طول کشید، کتابها حس خاصی بهم نمی دادند، نه بد، نه خوب، مرموز بودند، مرموز و گران تا اینکه اینجا را پیدا کردم، پیرزنی که اینجا را اداره می کرد یکجور حشونت مردانه در چهره ش داشت، زیاد حرف نمی زد، مثل بقیه فروشنده ها مدام لبخندش را در حلقومت فرو نمی کرد، کاری به کارت نداشت، انگار تو را نمی دید اصلا، تو اینجا در سکوت جزیی از کتابها و گردو خاک و نور می شدی، به دور و بر نگاه کردم، به خیابان پانزدهم رسیده بودم، صدای بوق تاکسیها در سر و صدای مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، از کافه رستورانها بیرون می آمدند یا به درون بوتیکهای لباس فروشی می رفتند چندان آزار دهنده نبود، هوا سرد بود و مردم خود را در کتها و شالهایشان پیچیده بودند، یک لحظه احساس کردم آن طرف خیابان بارانی سورمه ییش را دیدم، اما هیکل این مرد چندین برابر او بود، بعد از جداییش یکبار برایم حرف زد، تا مدتها سکوت داشت، گریز داشت انگار، من هم آن روزها حال و روز خوبی نداشتم، آن شب در مهمانی انگار حضور نداشت، دست دراز کرد، ساز را گرفت و آن را به ملایمت نوازش کرد، نوازشی بسیار نامحسوس، مثل اشاره یی کوچک و آشنا میان دو معشوق قدیمی، گفت:" من یک لیوان دیگر قهوه می خواهم ، هستی؟" به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم فوقش تاکسی می گیرم، شاید کمی دیر برسم، اما برایش توضیح خواهم داد، فهوه ش را کند می خورد، این کافه همانی بود که همیشه بعد از کتاب فروشی می آمدم، هیچ ارتباط واضحی نداشت اما مرا یاد نیمکتهای پشت کتابخانه معماری باغ فردوس می انداخت، معمولا اینجا می نشستم و در حالیکه کتابم را مزه مزه می کردم قهوه می خوردم، او هم میز کنار پنجره را انتخاب کرد، بهش گفتم که پای سیبهای داغ این کافه خیلی خوب هستند، عین آنهایی که آدمها را یاد مادربزرگهاشان می اندازد، هرچند که مادربزرگ من هیچ وقت پای سیب نپخته بود، خندید ، چشمهایش دیگر سخت نبود، وقتی می خندید چشمهایش همان برقی را پیدا می کردند که اولها که دیده بودمش داشتند، گفته بود می نویسم، چون کار دیگری بلد نیستم، می دانستم هیچ وقت از نوشتن دست نکشیده است، حالا دیگر کتابهای داستانهای کوتاهش چاپ هم شده بودند، اولین کتابش برنده جایزه گلشیری شده بود، من همیشه از این موفقیت کارهای اول می ترسیدم، وحشت داشتم از اینکه کارهای بعدی آدم افول کند، می ترسیدم آدم خودش را تکرار کند و یا تا آخر تلاش کند یکبار دیگر به آن جایگاه اولش برسد ولی بی حاصل، یادم هست آن شب بچه ها آنقدر سیگار کشیده بودند که حس می کردم معده م مالش می رود ، ظرف قهوه هر چند لحظه خالی می شد و من به فریاد و شوخی از کسی می خواستم که دوباره در قهوه جوش قهوه دم کند، ساکت بود، زیاد حرف نزد آن شب، نگاهش گیج بود، لحظه یی ایستادم ، گیج و گم به تابلوهای اسم خیابانها نگاه کردم، موبایلم زنگ می زد، گوشی را برداشتم:" سلام، جانم؟ می دونم،ببخش، نه واست می گم حالا...نه الان دارم تاکسی می گیرم، ...آره ترافیک بدیه، ولی دارم می آم." گوشی را گذاشتم، و به خیابان زرد و شلوغ نگاه کردم.از شش سال پیش که به نیویورک آمده بودم چیز زیادی تغییر نکرده بود، هنوز هم دوست داشتم کنار پیاده رو بایستم و سرم را بالا بگیرم و سعی کنم لابلای برجها تکه هایی از آسمان را پیدا کنم،بعد در همان حال چشمهایم را می بستم و به سر و صداهای دور و برم گوش می دادم و معمولا در پایان این کار سرگیجه می گرفتم و از ترس افتادن چشمهایم را باز می کردم. فکر کردم هنوز ساز می زند، ناخنش هنوز بلند است. دستم را برای یکی تاکسی تکان دادم، با ترمزی شدید جلوی پایم ایستاد، سوار شدم، آدرس را گفتم و بعد کتاب را از توی کیفم درآوردم، هفت داستان داشت، اولی اسمش نیمکت بود، دوماه زمان داشتم، درست تا آخر پاییز، پیش خودم مجسم کردم وارد کتابفروشیم می شوم، درست روز نوروز، و در بخش تازه ها، کتاب او را می بینم، روی جلد کتاب تصویر مردی بود با بارانی سورمه یی کهنه که تنهایی روی نیمکتی در یکی از پیاده روهای شلوغ نیویورک نشسته بود و درست عین ژولی در فیلم آبی کیسلوفسکی دستانش را از دو طرف باز کرده بود و روی لبه های پشتی نیمکت گذاشته بود و سرش را تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و لبخند ملایمی روی صورتش داشت. کتاب را بستم و فکر کردم اگر شبها هر شب روی ترجمه ش کار کنم تا سال نو تمام می شود.

Sunday, January 21, 2007

In recognition of Forest Whitaker, Golden Globe winner (best actor)


Many years is passed from the time that I watched the first movie played by Forest Whitaker at “Cinema Farhang”, a great theater for fans of foreign movies.

He had a very soft play at “Ghost Dog: The Way of the Samurai” which looks more natural talent of actor than the leads of the director. Still I remember the shock ending and last words of the movie …

The last words were something like this:

“… on very old days, there was a village, where people carried their food with themselves to the work, using it during the day, and smashing the rest under their feet at the end of the day!.”

That was a somewhat satisfying word for someone like me who was always asking “what is life?”

It took me a couple of years to have a chance to watch another great movie, played by him. “Crying games” could hold you to the end of the movie and nothing special happen, however at the second look, there was a deep penetration through the meaning of “Love” during a very basic and stupid story. That helped me to look at different meanings of any subject (specially love).

"Germinal" by Emile Zola (Part 2 of 3)

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 21 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.
Part 2 of 3. Etienne has to live without the girl he loves.

Saturday, January 20, 2007

"بازی یلدا" by Niloofar

می دانم برای شرکت در بازی یلدا دیر است . ولی چون دوستش داشتم می نویسم . ساروی کیجای عزیز دعوتم کرده بود. و من ذوق زده شده بودم. حالا گمان می کنم بعد از یک سال نوشتن دارم به جمع دوست داشتنی وبلاگی وارد می شوم. قرار است از خودم بگویم. ۵ رازی که کسی تا به حال آنها را درباره من نمی داند.به طور کلی کار سختی است که با خودت رو رواست باشی. خیلی سخت تر است از آنچه توی کتابهای روان شناسی درباره شان می خوانی.

۱- ۱۲ ساله بودم. تابستانها هفته ای سه روز می رفتم کلاس زبان. با اتوبوس می رفتم و بر می گشتم. دوستان کلاس زبانی معمولا یک ترم دوام داشتند. تا می آمدی با کسی آشنا بشوی فوری ترم که یک و ماه و نیم بیشتر نبود تمام می شد و معمولا هم ترم دیگر باهم توی یک کلاس نمی افتادیم. با دو تا دختر دوست شدم. خوب قیافه هاشان خاطرم مانده گرچه اسامی را به یاد نمی آورم. قبل از کلاس با هم حرف می زدیم. و بعد از کلاس هم وقتی آنها منتظر مادر پدرشان می ماندند. نمی دانم چرا . هنوز نتوانسته ام بفهمم واقعا به چه دلیل شروع کردم به دروغ گفتن به آنها درباره خودم. بهشان گفتم من یک دختر خیلی پولدار هستم! خانه مان یک استخر خیلی بزرگ دارد. در یک منطقه ویلایی نشین تهران زندگی می کنیم که همه همسایه هایمان مثل ما خیلی پولدارند. راننده و باغبان خصوصی داریم. کلی از همین همسایه های پولدار پسرهای جوان دارند که تقریبا همه شان عاشق منند! برای پسرهای خیالی اسم گذاشته بودم. باهم مثلا می رفتیم استخر خانه ما که مثلا از همه خانه ها بزرگ تر بود! من به هیچ کدام از این عشاق محل نمی گذاشتم! دوستانم هر روز با اشتیاق مزخرفات مرا گوش می دادند. ما یک ماشین خیلی مدرن داشتیم با راننده که هر روز می آمد کلاس زبان دنبال من ولی من بهش می گفتم دور تر پارک کند که بچه ها ماشین مارا نبینند مثلا! یک ماه و نیم تمام دروغ گفتم عین یک سناریوی فیلمهای شاه پریان. من آروزی هیچ کدام از اینها را نداشتم. عقده پولدار بودن هم نداشتم. هنوز نفهمیدم چرا اینهمه دروغ سر هم کردم برای آن دو تا دختر خیلی ساده که با تمام وجود شده بودم دختر آرزوها و رویاهایشان و کیف می کردم از این بابت.

۲- تا حدود ۱۸- ۱۹ سالگی هر وقت توی خانه تنها می شدم٬ آهنگ می گذاشتم و برای یک عالمه تماشاچی خیالی مدتها برنامه اجرا می کردم. می رقصیدم٬ آواز می خواندم حتی گاهی تئاتر بازی می کردم. اگر کسی احیانا مرا در حین رقصیدن و آواز خواندن دستگیر می کرد.(معمولا مادرم) از خجالت آب می شدم و می رفتم توی اتاقم و زیر پتو قایم می شدم و ضربان قلبم بالا می رفت.

۳-از وقتی که یادم می آید از اینکه دختر لاغری نبودم ناراحت بودم. بزرگترین آرزویم تا همین امروز این است که لاغر باشم .وقتی روی ترازو می روم و می بینم وزنم اضافه شده است گریه می کنم. در اتاق را می بندم و هق و هق گریه می کنم. به همه دخترهایی که خوش هیکلند و همه لباسها به تنشان زیبا می نشند حسودی می کنم. خیلی بد غذا می خورم. همیشه رژيم دارم و همیشه هم غذاهای مزخرف چاق کننده می خورم. و تا به حال نشده بدون احساس گناه غذا بخورم . می دانم به نوعی دچار یک بیماری روانی ام در این باره چون از بچگی با من بوده و هرگز نتوانسته ام به درستی این مشکل را بشناسم و حلش کنم. ولی هنوز هم فکر میکنم روزی بالاخره به آروزیم خواهم رسید .

۴- یکی از بهترین دوران زندگیم چهار سال دبیرستان بوده. هم به خاطر مدرسه خیلی خوبی که داشتیم و معلمها و مدیرش و هم به خاطر دوستان آن دوران که تا امروز بهترین دوستانم باقی مانده اند. من این ۴ سال را به مدرسه فرزانگان (همان که بهش تیزهوشان می گویند) می رفتم. برای ورود به این مدرسه باید امتحان ورودی می دادیم در پنجم دبستان که من قبول نشدم و سه سال راهنمایی را در یک مدرسه معمولی سر کردم (گرچه مدرسه بدی نبود و من هم شاگرد بدی نبودم) . سال سوم راهنمایی دوباره امتحان گرفتند . این بار تعداد قبولیها خیلی کمتر بود و البته امتحان هم خیلی سخت تر و مشکل تر چون ما قرار بود با بچه هایی همکلاسی شویم که سه سال در آن مدرسه درس خواننده بودند. قبول شدن من در این امتحان و ورودم به دبیرستان فرزانگان زندگیم را عوض کرد و همیشه خیلی از آن چیزی که امروز هستم را مدیون این چهار سالم. ولی حقیقت این است که من تنها نیمی از سوالات آن امتحان را جواب داده بودم که وقت تمام شد و من دو تا ستون بزرگ از پاسخنامه را کاملا شانسی تند و تند سیاه کردم . درست در دقایقی که ممتحن جلسه داشت ورقه ها را جمع می کرد. این سوالات مربوط به قسمت اصلی امتحان یعنی ریاضیات بود. وقتی اسمم را در قبولیها دیدم کاملا مطمئن بودم یک جایی یک اشتباهی شده است. مگر ممکن است تو نیمی از سوالات تستی را شانسی بزنی و قبول بشوی و زندگیت عوض بشود؟ . البته برای من ممکن بود.

۵- من به خدا اعتقاد ندارم ولی گاهی٬ تنها گاهی ٬ دلم برایش خیلی تنگ می شود و آرزو میکنم که ای کاش وجود داشت.

گمانم طبق شرایط بازی من هم باید ۵ نفر را دعوت کنم ولی دنیای وبلاگی من کوچک است و هر کسی را که می شناسم خودش زودتر از من در بازی شرکت کرده بوده. و می دانم الان هم برای بازی دیگر خیلی دیر شده ولی خب چون وبلاگ گروهی لیلی را دوست دارم از بچه های آنجا دعوت می کنم که در بازی شركت كنند از ليلي و عليرضا و بهار و پژمان و باران و بقیه دوستان در این وبلاگ

Friday, January 19, 2007

"Germinal" by Emile Zola

Classic Serial (1 hr)
Broadcast on BBC Radio 4 - Sun 14 Jan - 15:00

Germinal: Emile Zola's masterpiece brought vividly to life, set in 1860s France. Dramatised by Diana Griffiths.

Thursday, January 18, 2007

"یک بار دیگر" by Mehrdad


"Agreement" by Kitaro

Listen

Watching the world
From our window of life
Can we see all there is
That is real
That is right
To the distance so far
From our true understanding
Making us want more
Making us see less

The fire
Making me clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round

The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before
Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Liberty

Speaking of worlds
Driven far far apart
How the innocence
Crushes the nature of things
To the point that we lose
All we're trying to gain
Making us want more
Making us see less

The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round

The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before
Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Liberty

The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round

The flame
Making us clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round


Agreements of Trust
"Under the Power of Love We See"
Agreements of Faith
"Under the Power of Love We Know"
Agreements of Truth
"Under the Power of Love We Feel"
Agreements of Love
"Under the Power of Love We See"
Agreements of Liberty
"Under the Power of Love We Know"
Agreements set you free
"Under the Power of Love We Feel"

Monday, January 15, 2007

Words that changed a nation.

I have a dream ...

I too have a dream today.
I have a dream that one day justice is no longer a luxury but a must.
And I am going to do anything within my power to see that dream come true.

Wednesday, January 10, 2007

something about home

something about an old guy waiting for the bus with his closed eyes. something about the young girl with a scorpion tattood on her half-naked breast. something about the gap between the two of them. something about the bench. something about people in the early hours of my mornings. something about waiting. something is missing, something is not there.

she says this guy wrote home is where your heart is. that's cheating. that's just not fair. it takes homelessness to a whole new level. now you need to know where your heart is before you could call anywhere home. now you should... heart?

heart. that's what's missing. it's gotta be heart. there's got to be a heart somewhere. beneath the young girl's breast. behind the old man's closed eyes. within the gap between them. a heart waiting for the bus to arrive.

something about the moment the bus arrives. same time, same place, same old man, same girl, no hearts. something about this empty bench I pass by everyday on my way to work. something about the way it catches my eyes when they're looking for signs that make them feel like home. something about a dream, when there's nothing to be seen. something about feelings, or lack thereof. something about home, nowhere to be found. something is missing. something about me.

Tuesday, January 09, 2007

"Damavand" by Mehrdad




Is my HOME ... one of the places that I’ve felt I truly belong


My heart is always beating for it ...

DAMAVAND

It means "TIME" to me. It has been there long time before me and will be there after I am long gone. Its peak is a point between two ultimate. Damavand tells to me about time. Damavand reveals all the secrets of life to me. It feels like I am swimming in time and space toward infinity. By looking at its picture alone I feel better. I feel that it is giving me energy. No!I feel that I am absorbing all of its energy. I don't know why and how Damavand gives me all these feelings. But I know there is something magical about Damavand. And I know anybody who has experienced its presence feels it in his heart.