سروش سرش را از روی کتاب بلند می کند، غروب شده و اتاق نیم تاریک است ، چشمانش را ریز می کند و دور و ورش را نگاه می کند، سکوت و سکون، چشمهاش درد گرفته ند، فنجان بادمجانی رنگ را بر میدارد، جرعه یی از قهوه ی یخ کرده تلخ می نوشد و به صفحه مانیتور نگاه می کند، میل باکسش خالی است، سیما هنوز آنلاین است، با خودش فکر می کند الان ساعت چنده اونجا که این دختره هنوز بیداره؟ دست دراز می کند و از کنار میز، از بین سی دی هایی که نامرتب روی هم ریخته ند، یکی را جدا می کند، ادیت پیاف، سی دی قدیمی است و با ماژیک سورمه یی رویش به لاتین نوشته ادیت پیاف ، مدتی بود یادش رفته بود این سی دی را دارد، تا هفته پیش که دید فیلم جدیدی بر اساس زندگی پیاف ساخته ند، رفت فیلم را دید، یک پاکت بزرگ ذرت بوداده با یک بطری چای سبز با طعم لیمو گرفت و وسط ردیف نشست، جز او تنها چند زن و مرد میانسال در سالن بودند، آهنگهای قدیمی فرانسوی را شنید، بغض کرد و ذرتها را تند تند خورد، شب که برگشت خانه رفت کیف سی دی های قدیمی ترش را از ته کمد درآورد، و سی دی ادیت پیاف را پیدا کرد، و آن آهنگ آخر را گذاشت و زیر لب شروع به خواندن کرد:" نه، هرگز، هرگز، پشیمان نشده م..." الان هم دوباره همین آهنگ را گذاشت، دلش نمی خواست هنوز چراغ را روشن کند، نور این موقع روز را وقتی هوا اینجور نیمه تاریک می شد دوست داشت، انگار این بخش روز به بقیه روز تعلق نداشت، غروب هر روزی جزیی از گذشته ها بود، تکه یی بود از گذشته در زمان حال، به پاکت سیگار روی میز نگاه کرد و به خودش فحش داد که باز سیگار گرفته، یک نخ درآورد، رفت گاز را روشن کرد، خم شد و سیگار را روشن کرد، هرم آتش را در چشمانش حس کرد، باید دفعه بعد یادش می ماند کبریت هم بگیرد از دخترک، زیر لب خواند:"نه، هرگز، هرگز پشیمان نیستم..."پنجره باز بود، گرمای هوا با غروب خورشید کمتر شده بود، پیرمرد همسایه نفس زنان دنبال سگ سفید کوچکش از جلوی ساختمان رد شد، آهنگ ادیت پیاف تمام شده بود، بعدی یکی از آهنگهای شادترش بود، برگشت سر میزش، سه روز بود از خانه بیرون نرفته بود، تنها نوشته پررنگ روی صفحه مانیتور اسم سیما بود، که هنوز آن لاین بود، در کنار ردیف اسمهای بی رنگ و روی قبل و بعدش عجیب وسوسه انگیز بود، روی اسمش دوبار کلیک کرد، مستطیل باز شد، باز کمی مکث کرد، سه سالی می شد از آخرین باری که حتی با او آنلاین حرف زده بود، و چهار سال و نیم از آخرین باری که او را در سفری به تهران دیده بود، فکر کرد دلش قهوه می خواهد، دوباره از پشت میز بلند شد، قهوه کهنه را در ظرفشویی خالی کرد، فیلتر را تکاند، تمام صفحه نقره یی ظرفشویی را دانه های قهوه یی پوشاند، دوباره قهوه دم کرد، ته سیگار را در جاسیگاری مچاله کرد، به مستطیل سفید که بالایش اسم سیما پررنگ و مشکی نوشته شده بود و کنارش یک صورتک زرد می خندید نگاه کرد، بی ربط یاد جمله سارتر در نامه هایش به سیمون دوبووار افتاد، که گفته بود هر وقت صفحه سفیدی می بیند، سرشار شوق آفریدن می شود، سرشار این نیاز برای نوشتن، نوشتن هرچه که باشد و پر کردن آن صفحه یا چیزی شبیه این...از صدای قهوه جوش فهمید که قهوه ش آماده است، روی ضربدر کوچک کلیک کرد و مستطیل سفید در پس زمینه طبیعت گیلان گم شد، فنجان بادمجانی را برداشت، قهوه مانده و سردش را خالی کرد، یک دور هم آب گرفت درش، وبه خودش متلکی انداخت: وسواسی، بعد قهوه تازه دم را که از ش بخار بلند می شد در فنجان ریخت، کمی کافی میت با طعم دارچین بهش اضافه کرد و برگشت پشت میز، چند لحظه فنجان بادمجانی را جلوی چهره ش نگه داشت و رایحه دارچین و قهوه را بو کشید و به سبز سیر جنگلهای گیلان زل زد، ادیت پیاف صدایش را در اتاق ول داده بود، اسم سیما کمرنگ شد و جزیی شد از ردیف اسمهای خاکستری با صورتکی خاکستری و لبانی بهم فشرده. نفس عمیقی کشید، یک جرعه قهوه داغ نوشید، صدای موسیقی را کمتر کرد، مدادش را برداشت و زیر خط اول پاراگراف جدید خط کشید.
Wednesday, July 04, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
I very much enjoyed the first version.
Post a Comment