Thursday, July 19, 2007

"How much do you rely on your bad feelings and dreams?" by Baran

You sleep one night and in your dream you see something horrible (like death) happen to a not so close relative which you haven't heard of for a long time, then you wake up and in a few hours time during a phone call you find out that that person has broken her arm in 3 places in a bad accident. How much do you trust your feelings or dreams next time? Do you take them seriously at all? What if you experience this more and more, not every time you have a bad feeling about something or someone it turns out to be true, but it happens often. Then what will you do if you keep dreaming that for example your partner is not faithful to you, even though you haven't seen anything abnormal? Do you start searching for evidence, or interpreting all his/her actions or words in a way to confirm your doubts? Or do you ignore your nightly tortures? Now if you believe there is a relation between your feelings and what happens or is happening in real life how do you define that relationship? Do you think that you are connected in some way to the world so that you become aware of things you really don't know, or do you think because you are creating that image, as a consequence it really happens. A common belief among many: how ever you imagine your life or future, it will be like that. In other words, you are the one who is shaping the events, unconsciously at times. I remember this example from one of Gustav Jung's books: a young lady has this repeating nightmare about being raped in a park similar to the place she usually goes for running I guess. Finally she gets sick of it, she comes to see Jung to find out what is the meaning of her dream, I don't remember the details, but I recall that she finally dies after being raped in a park. And I remember Jung writing in his book that she was kind of calling for that event with her nightmares and the fact that she continued to go to places like parks and... alone, putting herself in danger or so. To me this is scary, maybe because of the absolute power it gives you over your destiny, but at the same time at least this gives you the chance to "do" something to change those outcomes you fear. But do we always have these feelings of awareness before the event takes place? At least not for me, then how can we discuss the time element or the order here? The other night ABC was showing a program about "Luck" on 20/20. They interviewed some very lucky men and women, and sort of reached this conclusion, that you can create your own luck. One of them even said she uses this same "imaging" technique, where she imagines the things she really wants with detail, and she even prepares herself for them, and they happen, as simple as that. So are we responsible for being unlucky too? When you are going to sit for a big exam, and you just feel this is going to be a bad day for you, because you have this "feeling" are you creating your own failure? Back to my first question when you have a bad feeling or an unpleasant sense of awareness about something or even a bad dream, how much do you really believe it? I intentionally did not ask about good and pleasant ones, because I think people believe in their pleasant dreams or feeling or awareness more. Maybe as a natural reaction we like to believe them to a more degree, even if we have our doubts, just because they are pleasant.

Thursday, July 12, 2007

زنان سرزمينم" ازنیلوفر"


تو ٬ با گیسوان افشان سیاهت و مژگان بلندت ایستاده ای.

نگاه می کنی به بی انتهای روبرو و به سیاهی پشت سر.

همیشه تنهایی. سیاهی چشمانت تنهاست و گیسوان وحشی ات حیران.

هیچ کس لبخندت را نقاشی نمی کند.

آن قدر نخندیده ای که خندیدن از یادت رفته است.

بلند می خندی و هیچ نمی دانی شادی چیست.

نامت آزاده است و آرزو . و تو چه می دانی از آزادی؟ و تو چه می دانی از آرزو؟

دلت پر از رازهای پنهان است.

راز نگاههای یواشکی یاد تنها باری که اگر دلت لرزیده بوده.

راز غصه هایی که راه گلوت را بسته. راز بزرگ بی آرزویی.

تو حتی عروسک کوکی هم نیستی. که با فشار هرزه هر دستی٬ فریاد خوشبختی سر دهی.

تو٬ خوشبختی را ٬ آرزو را و آزادی را یک جا کنار گذاشته ای.

گیسوان سیاهت را زرد می کنی و لالایی می خوانی.

تو از نسل شهرزادی ولی هیچ قصه ای نداری.

بی آرزو و تنها ایستاده ای و نگاه می کنی به بی انتهای تو خالی روبرو.

Wednesday, July 04, 2007

هرگز، هرگز" از باران"

سروش سرش را از روی کتاب بلند می کند، غروب شده و اتاق نیم تاریک است ، چشمانش را ریز می کند و دور و ورش را نگاه می کند، سکوت و سکون، چشمهاش درد گرفته ند، فنجان بادمجانی رنگ را بر میدارد، جرعه یی از قهوه ی یخ کرده تلخ می نوشد و به صفحه مانیتور نگاه می کند، میل باکسش خالی است، سیما هنوز آنلاین است، با خودش فکر می کند الان ساعت چنده اونجا که این دختره هنوز بیداره؟ دست دراز می کند و از کنار میز، از بین سی دی هایی که نامرتب روی هم ریخته ند، یکی را جدا می کند، ادیت پیاف، سی دی قدیمی است و با ماژیک سورمه یی رویش به لاتین نوشته ادیت پیاف ، مدتی بود یادش رفته بود این سی دی را دارد، تا هفته پیش که دید فیلم جدیدی بر اساس زندگی پیاف ساخته ند، رفت فیلم را دید، یک پاکت بزرگ ذرت بوداده با یک بطری چای سبز با طعم لیمو گرفت و وسط ردیف نشست، جز او تنها چند زن و مرد میانسال در سالن بودند، آهنگهای قدیمی فرانسوی را شنید، بغض کرد و ذرتها را تند تند خورد، شب که برگشت خانه رفت کیف سی دی های قدیمی ترش را از ته کمد درآورد، و سی دی ادیت پیاف را پیدا کرد، و آن آهنگ آخر را گذاشت و زیر لب شروع به خواندن کرد:" نه، هرگز، هرگز، پشیمان نشده م..." الان هم دوباره همین آهنگ را گذاشت، دلش نمی خواست هنوز چراغ را روشن کند، نور این موقع روز را وقتی هوا اینجور نیمه تاریک می شد دوست داشت، انگار این بخش روز به بقیه روز تعلق نداشت، غروب هر روزی جزیی از گذشته ها بود، تکه یی بود از گذشته در زمان حال، به پاکت سیگار روی میز نگاه کرد و به خودش فحش داد که باز سیگار گرفته، یک نخ درآورد، رفت گاز را روشن کرد، خم شد و سیگار را روشن کرد، هرم آتش را در چشمانش حس کرد، باید دفعه بعد یادش می ماند کبریت هم بگیرد از دخترک، زیر لب خواند:"نه، هرگز، هرگز پشیمان نیستم..."پنجره باز بود، گرمای هوا با غروب خورشید کمتر شده بود، پیرمرد همسایه نفس زنان دنبال سگ سفید کوچکش از جلوی ساختمان رد شد، آهنگ ادیت پیاف تمام شده بود، بعدی یکی از آهنگهای شادترش بود، برگشت سر میزش، سه روز بود از خانه بیرون نرفته بود، تنها نوشته پررنگ روی صفحه مانیتور اسم سیما بود، که هنوز آن لاین بود، در کنار ردیف اسمهای بی رنگ و روی قبل و بعدش عجیب وسوسه انگیز بود، روی اسمش دوبار کلیک کرد، مستطیل باز شد، باز کمی مکث کرد، سه سالی می شد از آخرین باری که حتی با او آنلاین حرف زده بود، و چهار سال و نیم از آخرین باری که او را در سفری به تهران دیده بود، فکر کرد دلش قهوه می خواهد، دوباره از پشت میز بلند شد، قهوه کهنه را در ظرفشویی خالی کرد، فیلتر را تکاند، تمام صفحه نقره یی ظرفشویی را دانه های قهوه یی پوشاند، دوباره قهوه دم کرد، ته سیگار را در جاسیگاری مچاله کرد، به مستطیل سفید که بالایش اسم سیما پررنگ و مشکی نوشته شده بود و کنارش یک صورتک زرد می خندید نگاه کرد، بی ربط یاد جمله سارتر در نامه هایش به سیمون دوبووار افتاد، که گفته بود هر وقت صفحه سفیدی می بیند، سرشار شوق آفریدن می شود، سرشار این نیاز برای نوشتن، نوشتن هرچه که باشد و پر کردن آن صفحه یا چیزی شبیه این...از صدای قهوه جوش فهمید که قهوه ش آماده است، روی ضربدر کوچک کلیک کرد و مستطیل سفید در پس زمینه طبیعت گیلان گم شد، فنجان بادمجانی را برداشت، قهوه مانده و سردش را خالی کرد، یک دور هم آب گرفت درش، وبه خودش متلکی انداخت: وسواسی، بعد قهوه تازه دم را که از ش بخار بلند می شد در فنجان ریخت، کمی کافی میت با طعم دارچین بهش اضافه کرد و برگشت پشت میز، چند لحظه فنجان بادمجانی را جلوی چهره ش نگه داشت و رایحه دارچین و قهوه را بو کشید و به سبز سیر جنگلهای گیلان زل زد، ادیت پیاف صدایش را در اتاق ول داده بود، اسم سیما کمرنگ شد و جزیی شد از ردیف اسمهای خاکستری با صورتکی خاکستری و لبانی بهم فشرده. نفس عمیقی کشید، یک جرعه قهوه داغ نوشید، صدای موسیقی را کمتر کرد، مدادش را برداشت و زیر خط اول پاراگراف جدید خط کشید.