Sunday, May 20, 2007

داستانی از مرتضائیان آبکنار

نمي داند سو-تین ببندد يا نه . شلوار جين به پا همانطور جلوي آينة نيم قد ايستاده و به خودش نگاه مي کند . طوري ايستاده که فقط نيمي از سينه هاي کوچکش پيداست . آرام کمرش را صاف مي کند ، کمي ، و نوکِ صورتي رنگ پستا-ن هايش پيدا مي شوند . نفسش بند مي آيد . تکان نمي خورد . بي حرکت دست دراز مي کند ، آرام ، و نوک انگشت هايش را مي گذارد روي آينه . سرد است . اينجا ؟ دستش داغ است . نه . اينجا چي ؟ درد داره ؟ نه . بله . يه کمي . با سر انگشت ها فشار مي دهد : اينجا چي ؟ نفسش مي گيرد . نمي تواند حرف بزند . دستش را از روي آينه پس مي کشد . آرام مي چرخد و از روي تخت ، سو-تین سفيدِ توري اش را برمي دارد و پشت و رو دورِ کمرش حلقه مي کند . قلابش را از جلو مي بندد و يک دور مي چرخاندش تا قلاب ، تنگ بيفتد روي مهره هاي پشتش . بعد آرنج ها را يکي يکي از حلقه هاي باريکش رد مي کند و بندينک ها را با شستش روي شانه ها صاف مي کند . دوباره خودش را توي آينه نگاه مي کند . با کفِ هر دو دستش ، سينه ها را بالا مي آورد ، کمي ، و همانطور نگه مي دارد . کدوم سينه تون بيشتر درد مي کنه ؟ اين . چپ . نه ، راست . چه موقع هايي درد مي گيره ؟ گاهي . شايد سو-تینتون تنگه ! نفسش مي گيرد . تنش داغ مي شود . پليور زرشکي اش را مي پوشد و دستة موهاي بلندش را از پشتِ يقه اش بيرون مي کشد . رژ صورتي اش را روي لب ها مي مالد و آنقدر خم مي شود که لب ها توي آينه درشت مي شوند . تو ديوونه اي سميرا ! نمياي ؟ نه . نيا ، به جهنم . واقعاً مي ري ؟! مگه چيه ؟ کِيف داره . مانتوي سفيدِ تنگش را مي پوشد و با مداد روي کاغذي براي مادرش يادداشت مي نويسد و مي چسباند روي درِ يخچال : « مامان من رفتم کلاس . نگران نباشيد لطفن . » نم نم باران مي بارد . توي خيابان براي تاکسي اي دست بلند مي کند : مستقيم . _ تا کجا خانم ؟ نمي داند . و باز مي گويد مستقيم .از پنجرة تاکسي تمام تابلوها را نگاه مي کند : پيتزا تک . مانتو صدف . گل فروشي نسترن . لوازم يدکي پيکان ، رنو ، پرايد . بانک صادرات . داروخانه . ساختمان پزشکان ... _ آقا همين جا نگه داريد ! پياده مي شود . از شيشة تاکسي بقية پولش را که مي گيرد دستش مي لرزد . جلوي تابلوها مي ايستد : دکتر رازقي متخصص اطفال . دکتر برومند زنان و زايمان . متخصص چشم ، دکتر احمدي ... چشم چشم مي کند تا سر آخر مي بيند : دکتر آشفته جراح عمومی ، گوارش ، تيروييد ، پستا-ن . روسري اش خيس مي شود . خيس مي شود از باران . از پله ها بالا مي رود . اول تند ، بعد آرام . دست مو ول کن ! بيا . من مي ترسم ! ترس نداره که . چند نفري در سالن نشسته اند . منتظرند . هيچکس را نمي بيند . همانجا مي ايستد ، تکيه به ديوار . زني اشاره مي کند : اينجا جا هست خانم ! کنارش مي نشيند . حس مي کند همه دارند به او که تازه آمده نگاه مي کنند . به کفش ها نگاه مي کند و شلوارهاي گِلي . پاهايش را جمع مي کند .مي خواهد برگردد و از پله ها برود پايين اما همانطور مي نشيند . مي خواهد برگردد و به پله ها فکر مي کند ... اما همانطور مي نشيند . نوبتش که مي شود منشي صدايش مي کند . بلند مي شود ، آهسته ، به سمت منشي مي رود و برگه اي را از دستش مي گيرد . _ بفرماييد تو ! مي خواهد چيزي بگويد اما منصرف مي شود . در را که باز مي کند ، روپوشِ سفيدي را مي بيند که روي صندلي راحتي نشسته . مي گويد سلام . _ بفرماييد . وقتي مي نشيند موهاي يکدست سفيدِ دکتر را مي بيند و عينکِ ضخيمش را . دست هايش داغ است . سرش نزديکِ پستا-ن هاي اوست . به موهاي سياهش نگاه مي کند . با سر انگشت ها فشار مي آورد . نفسش مي گيرد ... چشم هايش را مي بندد . _ پرسيدم ناراحتي تون چيه خانم ؟ _ من ... ( مي لرزد ) درد دارم ... ( مي لرزد ) سينه هام گاهي درد مي گيره . _ چه جور دردي ؟ _ فکر کنم ... نمی دونم . فقط درد داره . _ بريد روي تخت معاينه تون کنم . دست هايش مي لرزد . پليورش را بالا مي زند ، کمي ، و منتظر مي ماند . تنش گـُر مي گيرد . حس مي کند نفسش بند آمده ... دکتر مي آيد . _ لخت شيد لطفاً . دوباره مي رود . هر کاري مي کند قلابش باز نمي شود . باز نمي شود . باز مي شود . نفسش را رها مي کند . دکتر دوباره مي آيد ._ درد کدوم قسمته ؟ چپ يا راست ؟ _ راست . نه ، چپ . _ اينجا ؟ _ نه . _ اينجا چي ؟ _ نه . بله . دست هاي دکتر مي گردند : اينها غده هاي چربيه . طبيعيه . دست هايش مي گردند . گرم است . سرانگشت ها فشار مي دهند . چشم هايش را مي بندد . دهانش نيمه باز مي ماند ... دکتر پرده را مي کشد. چشم هايش را باز مي کند. دکتر مي نشيند پشت ميزش . _ چيزي نيست خانم . سينه ها کاملاً طبيعيه . با اين حال براي اطمينان بيشترِ خودتون ، مي تونيد ماموگرافی کنيد . روي کاغذي چيزهايي مي نويسد . حتماً بد خط است . سر بلند مي کند: سو-تینتون تنگ نيست ؟ نفسش بند مي آيد . بلند مي شود . برگه را مي گيرد و از اتاق ، از سالن ، از پله ها پايين مي رود . توي خيابان نفسش را بيرون مي دهد . گرمش است . باران مي بارد . برگه را از کيفش در مي آورد . تماشايش مي کند . پاره اش مي کند . باران مي بارد هنوز . خيس مي شود . خنک مي شود . سردش مي شود . براي تاکسي اي دست بلند مي کند : مستقيم . _ تا کجا خانم ؟ نمي داند . و باز مي گويد مستقيم ...
****
اینجا این روزها خیلی ساکت است. کسی می تواند روی این داستان کوتاه نقد بنویسد؟
درباره نویسنده در آینده توضیح خواهم داد.

4 comments:

LT said...

مرسی نیلوفر عزیزم
من دو بار داستان رو خوندم تا بفهمم چی به چیه. شاید هنوز هم نفهمیده باشم. ولی دوست دارم قبل از توضیح تو یه چیزی بنویسم. باران هم اگه فرصت کنه یه نقد مینویسه

من کمی گیج آخر داستان «بدون فرزند» ام هستم. هنوز نمیدونم قهرمان داستانم دوست داره چی کار کنه

Amir said...

Confusion of a teenage girl? sorry to seem ignorant but it was erotic to me.

Anonymous said...

she is not teenage girl. she is a young iranian woman. it might be erotic.but what's wrong with that? if it is still a good written story?

Amir said...

nothing at all; I think we need more writers like him/her. So what's going on with this young lady?