فکر می کنم دلم برایت تنگ شده است، او روی تخت دراز کشیده وبه باران بیرون پنجره نگاه می کند، زیر لب چیزی زمزمه می کند، دست راستش را بالای سرش گذاشته و موهای قرمز روشنش روی بالشت پخش شده ند، با دست چپ به آرامی لب پایینش را نوازش می کند، از دور صدای موسیقی جاز در صدای باران می پیچد و خانه را پر می کند، اگر خواستی بیایی، در باز است، مدتهاست از تو خبر نداریم، از همان موقع که او برگشت، با برق نگاهش، با قدمهای سبک و آزاد برگشت، در خانه را باز کرد و چون غریبه یی زیبا وارد شد. فکر می کنم تو را بخشیده باشم، به خاطر هر کداممان که می خواهی بیا، اگر هنوز جایی با سازت نشسته یی و همان موسیقی قدیمی را می نوازی، اگر هنوز ساعتها زیر باران او را با خود در راههای بلند و باریک می کشانی...وقتی برگشت، نگاهش برق داشت، آرام گرفته بود، از آن جستجوی همیشگی که من فکر می کردم دیگر جزیی از وجودش است رها شده بود، آخرین باری که در گوشه خیابان شلوغ تو را دیدیم که نشسته بودی و ساز می زدی، پیر شده بودی، خسته می نمودی، لحظاتی ایستادیم، تو نگاهت به ما نبود، دورت چند نفر ایستاده بودند، آهنگ که تمام شد، او دستم را کشید و ما به راهمان ادامه دادیم، با همان قدمهای سبک و با شتاب، اگر خواستی بیا، برای هر کداممان، فکر می کنم دلم برایت تنگ شده است
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
I remember the movie Il Postino everytime I read this, metafora.... :-)
which song?
famous blue raincoat http://www.youtube.com/watch?v=N8lQJCCWxNk
I love it, there is so much emotion and contradictions in this song/poem.
I guess I read it more than ten times now... Like a song that you listen to again and again and you enjoy the feeling it gives you, every time the same feeling, and you play it again.
Amazing.
Post a Comment