وقتی پنج سالش بود, دم عید, با عمو و باقی فامیل رفته بودن بابلسر. اون روز به هوای این که عصری میخواست بره بازار ماهی فروشا , تند تند مشقای روز سوم عیدش رو انجام داد و دفترچه نوروزی رو انداخت گوشه اتاق و رفت به بابا بزرگش گفت که حاضره
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینا چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جایهو ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زیرکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو قورت داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد
بازار ماهی فروشها خیلی شلوغ بود با هزار جور رنگ و بوی مختلف. یکی " کولی" از تو جوب گرفته بود می فروخت. اون یکی اردک ماهی می فروخت که بوی لجنش رو میشد از اون ور خیابون حس کرد. دلالها هم, فله ای ماهی سفید خرید و فروش می کردن. اون یهو تو شلوغی گم شد .ته جیبش رو نیگاه کرد, دید باسه یه کلوچه نادری پول داره. رو پاشنه پاش بلند شد." آقا اینا چنده؟" . یارو از اون ور دکه پایین رو نیگا کرد " صد تومن!پول داری آقا پسر؟". از "آقا پسر" بدش میومد. پول رو داد و بی خدافظی ولی با کلوچه اومد بیرون. غرق خوردن کلوچه و تماشای ماهیهای نیمه جون بود. بوی ماهی تا ته دماغ آدم میرفت. نیگاش به ماهیا بود و مشغول خوردن کلوچه . نیگاش از رو ماهیا اومد بالا و یهو میخ شد به دو تا چشم سبز گنده. یه دختر شمالی هم سن و سال خودش که به چادر مامانش چسبیده بود. کلوچه تو دهنش ماسید , همه جایهو ساکت شده دیگه نه صدای دلالها رو میشنید و نه بوق وانتی که می خواست از وسط جمع رد بشه. گوشاش داغ شده بود, نمیدونست چش شده. دختره بهش زل زده بود و زیر زیرکی لبخند میزد. بزور کلوچه رو قورت داد و اومد نزدیک دختره. بدون اینکه چشم از چشمای دختر بر داره جعبه کلوچه رو برد طرف دختره. دختره یه کمی مکث کرد وبعد یه کلوچه برداشت . دختر یه گاز به کلوچه زد ولی نگاش رو ازاون بر نداشت. حالا دو تا چشم سبز گنده میدید با دو ردیف دندون سفید و کلی موی طلایی نا مرتب از وسط چادر گل منگلی مامان. خرید تموم شد و مامان دختره یه نیگاه انداخت پایین . " گفتی مرسی؟". دختر اومد نزدیک .اون خشکش زده بود. نفس داغ دختر رو, روی پوست لپش احساس میکرد. دختر بوسش کرد!. ما مانش دستش رو کشید... اون تکون نخورد ,اونقدر دختر رو نیگاه کرد تا تو جمعیت گم شد
پشت ماشین بابا بزرگ نشسته بود ولی اصلا" نمیشنید که دارن باسه گم شدنش دعواش می کنن, در عوض با انگشتش جای بوس رو لپش رو لمس میکرد
الان , بعد کلی سال,هر موقع بوی ماهی میاد گوشش داغ میشه
3 comments:
جالبي خاطره هاي اينه كه هر روز كه ازشون مي گذره شيرين تر و رويايي تر ميشن. مرسي خيلي عالي بود.
man nesbat be boo va music in halat ro kheili shadid daram, kheili oghat khode etefagh ro yadam nist ama ba shenidan yek ahang ya booye masalan yek atr ya...yekho delshoore migiram ya hesse deltangi ya shadi ya...
yade bazare tonekabon va noshahr oftadam:) !
رابطه عجیبی هست بین بو و احساسات. مثلا یه بویی است که همیشه من رو خوشحال میکنه. نمیدونم عطره یا نه. ولی مطمئنم یه ربطی به یه خاطره تو بچگیم داره
Post a Comment