Monday, October 30, 2006

سپيده دم نقره اي by Niloofar- part 2

:داداش فتح الله دستش را کشید و از اتاق بیرون برد گفت
"بیا باهات حرف دارم "
بعد پری را چسباند به دیوار راهروی بیمارستان .هنوز داشت با کلیدش بازی می کرد
- ببین توی این ۵ ،۶سال بعد از مامان هر غلطی دلت خواسته کردی. دور حاجی چرخیدی از كنارش هم حسابی خوردی. نگو نه ! که می دونم دو تا آپارتمان به اسمت کرده. ما هم که به قول فیروزه آدم نبودیم . صبح تا شب من تو اون چلوکبابی، یدالله سر حجره، عرق ریختیم که تو بری کیفش رو ببری . ولی دیگه از این خبرا نیست . مسعود خوار زاده حاجی تراب رو که می دونی. خر، گلوش پیش تو گیر کرده. کثافت کاریاتم ندیده. سر چهل ام حاجی زنش میشی وسلام."
پری موزاییک های کف بیمارستان را می شمرد . فکر کرد می میرد؟
*
به اصرار پری یه جمعه عصر با فرخ رفتند رستوران میرزایی جاده چالوس . پری کفشای فرخ را درآورد و روی تخت نشستند و قزل آلای تازه خوردند. بعدش پری گفت قلیون بیاورند که شاگرد داداش یدالله را دید. انقدر ترسیده بود که رنگش پرید. توی راه تا تهران پری هم رانندگی می کرد هم واسه فرخ می گفت که اگه داداشاش بفهمن چی میشه.فرخ می خندید و می گفت "چی میشه ؟ میان سرمو میزنن ؟ بهشون بگو زودتر بیان ." و پری برای اولین بار جرات کرد. گفت:
“اگه بیای خونمون صحبت کنی نه! چرا سرتو بزنن؟. من هر کی رو بخوام بابام قبول می کنه.داداشامم رو حرفش "حرف نمیتونن بزنن.
و فرخ لبخند زد و یه بیت شعر خوند که پری هیچی ازش نفهمید. سارا از همون اولش می گفت" این تو رو بگیر نیست! ولش کن".
فرخ از رانندگی بدش میومد همیشه به پری میگفت" دلم میخوادمنو هر جا دلت میخواد ببری. تو ببر من باهات میام".
پري عاشق راننددگي توي چالوس بود وقتي فرخ دستش رو مي گرفت و آهنگاي عجيب و غريب گوش مي داد
*
یه نیم ساعتی از وقت ملاقات گذشته بود که سارا بدون اینکه در بزند آمد تو ی اتاق. پری از دیدنش آنقدر ذوق کرد که مدام ماچش می کرد. شکم سارا حسابی گنده شده بود. پری فکر کرد حتما دوقلو است . سارا برای بابای پری کمپوت آورده بود. پری فکر کرد خودم می خورم. یه ربعی طول کشید تا حرف فرخ بیاد وسط. پری گفت :
"هر روز زنگ می زنم خونش . صاحب خونه های جدید که گوشی رو برمی دارن قطع می کنم." و دیگه نتونست و اشک اومد پایین .
سارا دستمال کاغذی را گرفت جلوی پری آروم گفت
"مطمئن باش اون الان دخترای ایتالیایی رو گرفته بغلش هیچم فکر تو نیست. اصلا بابا از همون اولش من بهت گفتم مردی که کار نکنه هی دلی دلی ساز بزنه مرد نمی شه. به خدا من تو مردیش هم شک دارم!". بعد به پری نگاه کرد
که هیچ جور نمی تونست جلوی اشکها رو بگیره . ادامه داد" :بسه تو هم حالا! مرتیکه رفته که رفته . اصلا مگه خودت نگفتی تو فرانسه زن داشته ؟"
پری ملافه روی تخت را چنگ زد فرياد زد
-"بابایی ...! سارا... اگه بابام بمیره ؟"
*
فرخ سعی کرد به پری پیانو یاد بدهد که یاد نگرفت. بعد خواست آواز یادش بدهد صدایش خوب بود ولی شعر ها رااز بر نمیشد . توی یکی دو تااز میهمانی های فرخ بعد از اینکه شام را جمع کرد برای مهمانها خواند ولی آنقدر پس و پیش خواند که همه از خنده ریسه می رفتند. اولها وقتی می خواست تا دیروقت خانه فرخ بماند به بابا می گفت که می ره خونه سارا اینا و اوهم براش لاپوشانی میکرد ولی بعد، حتی وقتی با فرخ سه روز رفتند شمال هیچی به بابا نگفت اونم هیچی نپرسید .بابا همیشه می گفت پری هرکاری بکنه درسته .
فقط گاهي به پري نگاه مي كرد ، سبيل سفيد بلندش رو دست مي كشيد و آروم مي گفت :دوست دارم تا آخر پيش خودم بموني! فقط از آينده اش مي ترسم . ولي اونقدر آروم مي گفت كه پري خودش رو مي زد به نشنيدن.
فرخ توی نوشهر یه ویلا داشت لب دریا. همونجا بود که فرخ ویولون زد و پری رقصید . فرخ گفت" بیا! استعدادت رو بپیدا کردم همینه .!" و دو روز تمام فرخ زد و پری رقصید. آنقدر رقصید که سرش گیج رفت و گیج رفت و از خود بی خود شد….
هر سه شب توي ويلا به صورت آرام فرخ موقع خواب نگاه مي كرد بعد اشك مي ريخت روي گونه هاش.
*
سارا پری را برد بیرون توی حیاط بیمارستان قدم بزنند. گفت" پوسیدی توی اون اتاق." و حرف رو کشید به مسعودخواهر زاده حاجي تراب که پری براق شد.
" تو از کجا میدونی؟!"
:و سارا لو داد
راستش رو بخوای فیروزه زن داداشت بهم زنگ زد. نه اینکه ازش خوشم بیادا ولی این بار حق میگه . میگه مسعود رو بابات می شناخته بچه خوبیه مي گفت حتي يه بار خود بابات به فيروزه گفته كه كاش پري زن مسعود بشه. این جوری که می گفت به گمانم یه جورایی مث باباته . بعد هر دو تا دست پری را گرفت
"بابا ول کن این پسرای هنری منری رو که هیچ قدر تو رو نمیدونن. آخه چه کاریه ؟ آدم باید زن مث خودش بشه . به خدا من که راضیم ".
پری حال بحث کردن نداشت . توی چشمهای سارا نگاه کرد.
سارا گفت: غصه چیزای دیگه رو هم نخور با من. یه دکتر خوب می شناسم یعنی ماماست ولی کارش درسته.خرجشم چیزی نمیشه من فکرش رو کردم . سرویس برلیانی که خود فرخ برات خرید رو بفروشیم تمومه هيچ كس هم نمي فهمه . بذار آبا از آسیاب بیفته . من جورش میکنم هیچ کس بویی نبره . اصلا به بهانه اینکه من پا به ماهم میتونی بیای خونه مامان من بخوابی . عملش هم هیچ کاری نداره. بعدش هم میشی عروس خانوم آفتاب مهتاب ندیده !
به خدا بابات آرزوش همينه
*
این آخریها همش با فرخ دعوا می کرد. بعد خودش پشیمون می شد. گاهی می نشست فکر می کرد که چه چیز فرخ را بیشتر از همه دوست دارد؟ و هیچ چیز یادش نمی آمد. از پیانو زدنهایش حرصش می گرفت . یک بار فکر کرد زنگ بزند وزرا مثلا بگوید که همسایه فرخ است و فرخ یک دختر نامحرم توی خانه دارد. اگر می گرفتندشان شاید عقدشان می کردند. این آخریها پری فقط فکر باباش بود که گاهی به پری که نگاه می کرد فقط می گفت خوبی بابا ؟ و پری دلش باز می شد و دعواهایش با فرخ از یادش می رفت و بعد خودش رو براي باباش لوس مي كرد و باباش از خنده سرخ مي شد.
. فرخ از همان اولش که تصیم گرفت برود ایتالیا به پری گفت. نشاندش روی کاناپه زیر عکس مردی که یک گوش نداشت و دستهایش را گرفت و گفت:
"میدونم لیاقت تو و محبتهات رو ندارم . واسه همین فکر کردم بهترین راه اینه که من برم. از شرم خلاص می شی" .
و پری برای اولین بار به فکر زن فرانسوی افتاده بود که لابد فرخ به او هم همین حرفها را زده بود باهمین صدا ولی به زبان غریبه .
تا روز آخر که فرخ برود باز هم هر روز برایش غذا پخت و لقمه لقمه گذاشت دهانش. بي حرف و بي صدا.بیشتر برای اینکه خودش دلش تنگ نشود اسباب خانه را هم با هم فروختند. چمدان را هم پری برایش بست . ولی هیچ با هم حرف نزدند. فرخ روز آخر گریه کرد ... و پری آرام ایستاد جلوی در خانه تا ماشین دور شد. کلید خانه را انداخت توی جوب . فکر کرد که از خیابان جردن خیلی بدش می آید.
*
سرش منگ شده بود . مهتابی بالای تخت دور سرش می چرخید. فکر کرد فرخ دارد ویلون میزند و او دارد می رقصد آنقدر می رقصد تا به نفس نفس می افتد. دست فرخ را گرفت تا نیفتد داغ داغ بود فکر کرد با اینهمه آنتی بیوتیک ...
فرخ آکاردئون می زد پری میگفت من كه لزگی بلد نیستم فیروزه می گفت تو هیچی بلد نیستی . پری رانندگی می کرد توی جاده چالوس فرخ می گفت منو با خودت ببر پری از پیچهای جاده حالش به هم خورد انگشت کرد ته حلقش و روی مادر فرخ بالا آورد. سارا دو قلو زاییده بود یه دختر یه پسر.دختر عین پری بود پسر عین بابایی .پری گفت "بابایی! برم تو بغل فرخ؟" بابایی سر مامان داد کشید :"هر چی پری بگه" پری توی بغل فرخ جا نمیشد دختر فرانسوی هم جا نمیشد دختر فرانسوی آواز می خواند همه شعرها را درست می گفت. گردنبند برلیان از دست پری افتاد توی آب دریا حسین آقا دلربا گفت: "بهترشو برات میخره" پری دست مسعود را گرفت داغ داغ بود با اینهمه آنتی بیوتیک .... ?! چند تا؟ ۵۰ تا ؟ استامینوفن کدیین. کافی بود . پرستاری خوانده بود نا سلامتی ... .
انگشت انداخت ته حلقش و بالاآورد.
*
چشمهاش را كه باز كرد ديد كنار تخت بابا روي ملافه ها بالا آورده . تنش درد مي كرد. فكر كرد: آنقدر كه رقصيده. ايستاد و به بابا نگاه كرد. دستش هنوز داغ داغ بود. پري كيفش را برداشت. از در كه مي رفت بيرون باز بابا را نگاه كرد. گفت: مي ميرد.
از بيمارستان كه بيرون آمد سپيده زده بود و هوا نقره اي بود. نه سياه بود نه سفيد. پري دستهاش را كرد توي جيب مانتوش و راه افتاد.

4 comments:

Jackal said...

Niloofar, I'm speechless. It was fantastic. Great build-up to an even greater climax. Incredible!

Anonymous said...

kheili khoob bood niloofar, merci,shakhsiatha vaghiee va bavarpazir boodan va kheili khoob dar oomade boodand.mozooesh ama be nazaram kheili no nabood, ama keshesh dastanet kheili khoob bood.

Niloofar said...

YEs Baran you are so right about the subject.if you ever see the film Bita you can see it has the same theme. but I liked this :)
and thanks Jackel!

LT said...

That was a great story Niloofar. Reading it, I felt like reading something from a professional writer. Well done!